اعترافات یک قبرپرست

خرافات به اوج خود مى‌رسد:

خرافات به اوج خود مى‌رسد:

وقتی متخصصان امر خرافات وظایف شیوخ را تقسیم‌‌بندی می‌کنند و به هر کدام از آنان یک امر خاصی واگذار می‌نمایند، موضوع خرافات به اوج خود می‌رسد. قبر فلان سیده خانم برای کسانی زیارتگاه است که به سن پیری رسیده‌اند و هنوز نتوانسته‌اند شوهری برای خود بیابند. قبر فلانی مخصوص رزق و روزی است ... و فلان قبر برای موضوع محبت و عشق مؤثر و شفادهنده است، و آن یکی در امراض اطفال و چشم زخم و سوءهاضمه و مفید است، نقشه‌ای که افراد فقیر و مسکین را چشم و گوش بسته فریب داده انگار این آیه قرآنی را نخوانده‌اند:

﴿وَإِن يَمۡسَسۡكَ ٱللَّهُ بِضُرّٖ فَلَا كَاشِفَ لَهُۥٓ إِلَّا هُوَۖ وَإِن يَمۡسَسۡكَ بِخَيۡرٖ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ١٧[الأنعام: ۱۷].

«اگر خداوند زیانی به تو برساند هیچ کس جز او نمی‌تواند آن را برطرف سازد، و اگر خیری به تو برساند او بر هر چیزی توانا است».

و گوئی این فرموده رسول الله صرا ندیده‌اند که «مَنْ تَعَلَّقَ تَمِيمَةً فَقَدْ أَشْرَكَ» [۲]. «هر کس مهر و طلسمی به قصد چشم زخم بر خود آویزان کند شرک ورزیده است».

تسلیم خرافات شدن، وقف بر عوام الناس و جاهلان نیست، بلکه متأسفانه بسیاری از افراد با سواد که در دانشگاه‌ها درس خوانده و مدرک گرفته‌اند گرفتار آن شده‌اند، با این وصف خرافات امری است که در درون انسانها نفوذ کرده و ریشه دوانیده است، کسانیکه از عقیده سلیم بهره‌مند نیستند تا آنها را از این «شرکیات» باز دارد، گرفتار شده‌اند. چیزی که جای شک نیست اینکه، کسیکه ایمان واثق و محکم به خداوند دارد و قناعت پیدا کرده که الله مالک و پروردگار همه چیز است و شریک و واسطی ندارد. همچون کسی در یک مناعت ایمانی و قلعه اعتقادی چنان زندگی می‌کند که خرافات و مفاسد نمی‌توانند به درون او راه یابند، و همه این خرافات و خزعبلات در برخورد با ایمان چون کوه استوار و تخته سنگ سفت او، خرد می‌شوند، چرا؟ چون او امر خود را حواله‌ی خدا نموده و جائی برای مناقشه بر سر مسئله نمانده است.

پس ایمان به خدا و عقیده سالم چیزی نیست که ضرورتاً در کتب و بواسطه‌ی مدرک دانشگاهی برای انسان پیدا ‌شود. بلکه خیلی ساده‌تر از این است. خداوند سبحان آنرا در دسترس همگان قرار داده است تا فقیران از آن محروم نگردند و به ثروتمندان اختصاص پیدا نکند!!.

در حالی که من غرق در نوشتن این حلقه بودم سر و صدای کوبیده شدن طبلی سکون و آرامش شب را شکست ... سر و صدا بدون وقفه در افزایش بود تا آنجا شدت پیدا کرد که دیوارها را تکان می‌داد ... با توجه به تخصصی که در زمینه همچون آهنگها داشتم فهمیدم که حتماً یکی از زنان ثروتمند همسایه مراسمی برگزار می‌کند و حتماً همه زنان دوست خود را که همچون او به جن‌زدگی گرفتار شده‌اند دعوت کرده است. تا شاهد مراسم جن‌زدایی او باشند چون این اولین بار نبود که همچون مراسمی در منطقه برگزار شود، زیرا این خانم هر شش ماه یکبار مراسمی از این نوع برگزار می‌کرد تا جنی را که در بدنش سکونت گزیده راضی نماید.

در یک تلاش بیهوده خواستم وسیله‌ای برای رهایی از شنیدن این صدای ناهنجار پیدا کنم کار نگارش را رها کردم و مشغول مطالعه شدم ... در همین اوضاع و احوال بود یکی از دوستانم ـ که یکی از علمای ازهر بود و در وزارت اوقاف و شؤون ازهر کار می‌کرد ـ به دیدارم آمد، به استقبالش رفتم، چون بحث و مناقشه با او را دوست داشتم، و تصور می‌کردم گفتگو با او مرا از شر شنیدن صدای طبل و آواز نجات خواهد داد.

از عملکرد زن همسایه نزد او دهان به شکوه گشودم و با هم وارد فاز سخن از جن و شکوای مردم از آنها شدم و ادعای زنان که جنها برایشان سوار می‌شدند و تعداد فراوان از زنان و مردان که مراسم جن‌زدایی برگزار می‌کنند ... و این مرد که دارای گواهی نامه سطح بالای از دانشگاه الأزهر بود مع الوصف تأکید می‌کرد که خواهری دارد در اثر جنگی که میان او و شوهرش روی داده است گرفتار جن‌زدگی گردیده و جن برای چند روز دست راست او را از کار انداخته و تا مراسم جن‌زدایی را برای او نگرفته‌اند او را رها نکرده و در این مراسم پیرزن جن ربا اتفاقی میان او و جنها به امضاء رسانده که براساس آن میان آنان همزیستی مسالمت آمیز برقرار باشد و جن دست او را رها کند، اما به شرطی که خانم یاد شده هر سال مراسمی برگزار نماید.

این کلام یک مرد عالم بود ... سکوتم به طول کشید ... و به وضعیت ابراهیم الحران بیچاره و همسر بی‌سوادش می‌اندیشیدم که هیچ حرج و عتابی بر آنها نیست ... زیرا در حالی که رأیی یک عالم در رابطه با مراسم جن‌زدایی چنین است چه گلایه‌ای از آنان می‌توان کرد، صدای طبل مراسم هنوز به گوش می‌رسید و سکون و آرامش مرا بر هم می‌زد سروصدای که به قصد جلب رضایت جن و نرم کردن دل عفریتها تشکیل گردیده بود!.

شب نشینی‌یم با دوست عالم ازهری به پایان رسید جلسه‌ای که اخلاص مرا در حق او تبدیل به شک و دو دلی کرد ... زیرا او را معتقد به خرافات و مؤید حکایات جن یافتم ... و احساس کردم وقتم در میان اعتقادات باطل او و صدای طبل مراسم جن‌زدایی به هدر رفته است مراسمی که صدایش از لابلای پنجره کتابخانه شخصی‌یم به گوش می‌رسید ... و من فریادرسی گیر نمی‌آورم که شیرانه مداخله کند و مرا از دست این دو نجات بدهد.

صبح هنگام از صدای زنگ تلفن بیدار شدم از آهنگ زنگ معلوم بود که از راه دور خارج از قاهره تماس گرفته‌اند گوشی را برداشتم متوجه شدم مکالمه از الصعید است و گوینده شوهر خاله‌ام و پدر همسر ابراهیم الحران است ... به من ابلاغ کرد که فردا به قاهره می‌آید و فقط جهت اطلاع از حضور من در قاهره تماس گرفته است، او مرا برای یک امر مهم می‌خواست من هم از او استقبال کردم و گفتم منتظرم ... و به هزار و یک دلیل جز این راهی نداشتم.

دلیل اول، من برای او بسیار احترام قایل بودم، و او را دوست می‌داشتم، و در صدای او احساس رجا و انتظار مساعدت می‌دیدم، من هم در مقابل انسان مأیوس که برای حاجتی به من پناه می‌آورد تا برایش انجام دهم چاره‌ای جز تسلیم ندارم ... نخواستم خواسته او را ـ ولو بصورت نیکو ـ رد کنم و گفتم تلاش می‌روزم از کسانی باشم که خداوند از دست آنها خیر را نصیب مردم می‌گرداند هر چند این کار وقت مرا ضایع می‌کرد و برای من مشکلاتی در پی داشت با این وصف بخاطر خدا خواسته او را پذیرفتم!.

فردای آن شب در یک کاروان حزین مرکب از شوهر خاله و خاله‌ام و دخترش، ـ که بعد از وفات فرزندش به نوعی دیوانگی مبتلا شده بود و وضعیت عقلی‌یش رو به خرابی نهاده و وارد مرحله افسردگی عمیقی گشته بود ـ از راه رسیدند ... ابتدا از حرف زدن با او خودداری کردم. چون احساس و شعور خود را نسبت به اطرافیان از دست داده ... و نمی‌توانست میان خواب و بیداری فرق قایل شود ... از دنیای مردم منتقل گشته و در دنیای وهم و افسردگی غرق گشته بود ... و آن چنان لاغر گشته بود که گویی ذوب شده و به هیکلی تبدیل شده بود، ـ که از نشانه‌های حیات فقط حرکت چشمان در او دیده می‌شد که بدون هدف به این سو و آن سو نظر می‌افکند ... پدرش در کمال غمگینی از من درخواست کرد با پسرم که دکتر متخصص اعصاب و روان بود و در «دار الاستشفاء للأمراض النفسية والعصبية بالعباسية» کار می‌کرد تماس بگیرم تا در درجه اول جائی برایش پیدا کند که در آن بستری شود. مادرش گریه‌کنان به گناه خود اعتراف می‌کرد که چگونه وقت خود را هدر داده و بر معالجه دختر نزد شیوخ، و طواف پیرامون قبرها، و ضایع کردن وقت تا هنگام شدت یافتن مرض، قصور کرده است، تا کار به جائی رسیده که دخترش قدرت مقاومت در برابر مرض را از دست داده است، و اعتراف کرد که رفتارش با ابراهیم حران دامادش خطا بوده است اما عذرش این بود که قربانی جهل و تبلیغات دهها زنی بوده که تأکید می‌کردند تجاربی چنین و چنان با شیوخ و اصحاب قبور و دجّال صفتان دارند، و در مثل است که «از مرد با تجربه سؤال کن و از پزشک سؤال مکن».

به فضل خداوند توانستیم در روز اول مکانی برایش پیدا کنیم و او را به قسمت درجه یک بیمارستان برسانیم، فرزندم گفت وضعیت او جای نگرانی نیست ... زیرا اهمال کردن و عدم توجه باعث شدّت مرض او گشته، بعد از یک هفته تحت معالجه و درمان بودن وضعیت دختر رو به بهبودی رفت، بیمار از طریق وارد کردن شوکهای برقی و سایر وسایل علاج که متخصصان با آن آشنا هستند تحت معالجه بود. در همین اثنا ابراهیم حران با من تماس گرفت گفتم راجع به امری مهم با تو کار دارم و شایسته است مرا در خانه ببینی ... وقتی آمد مسئله را برایش تشریح کردم و گفتم دکتران عقیده دارند یکی از راهکارهای معالجه او بازگشتش به نزد شوهر است، اما من دریافتم بر اثر مطالعه کتابهائی که در زمینه‌ی توحید از دکتر جمیل غازی دریافت کرده تحول عظیمی در وی بوجود آمده است ... عباراتی که قبلاً بر زبان او می‌آمد چون قسم به قرآن و پیغمبران و بعضی از مشایخ دیگر بر زبانش نمی‌آمد ... و زندگی خود را طوری تنظیم کرده بود که جز عبادت و بندگی برای خدا کسی را عبادت نمی‌کرد، تنها از او می‌ترسید و از کسی غیر خدا طلب و رجایی نداشت ... بعد از اینکه راجع به اعاده همسرش با وی صحبت کردم مصرانه گفت بازگشت دادنش مشروط است، و آن اینکه مادر زن و پدر زنش از اعتقادات قبلی خود دست بردارند، و اما همسرش، گفت: من خودم مسؤولیت او را بعهده می‌گیرم، مجلسی ترتیب دادم که جز همسر خانم ـ که در بیمارستان بود بقیه همگی در آن حضور داشتند و بعد از این درس سخت مجبور به پذیرفتن شروط شدند، وقتی ابراهیم برای عیادت همسرش به بیمارستان رفت بیشترین تأثیرها را بر شفای وی نهاد، و زمانیکه فهمید او را به همسری خود برگردانده است خوشحالیش دو چندان شد.

پسرم که پزشک معالج او بود گفت بازگشتنش به نزد شوهر و عیادت او از آن، باعث تعجیل در شفای او می‌شود ـ چرا که او یگانه فرزند پدر و مادرش بود و مرگ فرزندش صدمه‌ای بس بزرگ بر وی وارد کرده بود، بعد واقعه طلاق که برایش پیش آمده بود بطور کلّی باعث از دست دادن عقل و شعور او شده بود. بعد از یک ماه و ۱۰ روز مقرر شد از بیمارستان مرخص شود، در دم بیمارستان شوهر، پدر و مادرش در یک سواری منتظر او بودند و بعد از مرخص بلافاصله او را به الصعید بازگردانیدند!.

من هر چه کنم نمی‌توانم آثار این مصیبت و حادثه را از دل خود بیرون بیاورم و سهل و ساده نیست نسبت به خرافات بی‌تفاوت باشم که این چنین هر روز بنیان اشخاص و خانواده‌ها را به ویرانی می‌کشد، هر روز بلکه هر لحظه دهها نفر از اعضای عشیره و هم خانواده‌های دینی‌یم و كشورهای اسلامی گرفتار خرافات می‌شوند، از خود می‌پرسیدم چرا ما مردم خاورمیانه گرفتار این خرافات شده‌ایم تا ما را قطعه قطعه و تجزیه کند و خرافات روی سینه افراد جامعه‌ی ما رشد کند و بزرگ شود و ما را از حرکت پیشرفت و تکامل باز، و از قافله تمدن عقب نگه دارد.

[۲] احمد والحاکم.