فراتر از عدل
در یکی از اولین شبهای تاریک و دراز سال هجری قمری، بعد از اینکه شهر صنعا پایتخت یمن را تاریکی فرا گرفته بود و مردم به خواب عمیق فرو رفته بودند، فیروز دیلمی با دو تن از پسر عموهایش که از بقایای فرماندهان لشکر کسری بودند - که برای سرکوبی لشکر حبشه اعزام شده بودند - در یکی از خانههای اطراف قصر جمع شدند، فیروز پنجرههای خانه را بست و جفت در را محکم کرد و سه نفری در گوشهای از خانه نزدیک به هم نشستند و به گونهای با یکدیگر در گوشی صحبت میکردند که گویی سخنان را در گوش هم میریختند.
گویا آنها میترسیدند از این که دیوارهای خانه سخنانشان را بشنود و به جلاد خونریز برساند. آنها حتی از شیاطین و جنهای شرور هم واهمه داشتند که مبادا از مشاورهی ایشان اطلاع یافته و به همپیمان دروغگوی خود که به دروغ ادعای پیامبری میکرد، خبر دهند؛ تا آن جلاد آنها را به گونهای تحت شکنجه، تعقیب و مجازات قرار دهند تا ترس و هراس در قلب تمامی افرادی که فکر شورش یا هواداری از مسلمانان را در سر دارند بوجود آید.
اعمال وحشیانهای چون خونریزی، دستگیری و شکنجه که توسط اسود عنسی انجام میگرفت از دید آنها مخفی نبود، زیرا ایشان شاهد قتل شهر بن باذان که به عنوان والی رسول الله ج انجام وظیفه مینمود، و همچنین شاهد کشتار بیرحمانه عدهای از مسلمانان بودند. آنان با چشمان خویش مشاهده کردند که چگونه اسود عنسی با قساوت و سنگ دلی تمام همه افرادی را که از دینشان بر نگشتند و به اسلام وفادار ماندند و اسباب فرار برای آنها فراهم نشد به خاک و خون کشید و فقط تعداد کمی از مسلمانان، آن هم کسانی که اسلام خود را مخفی داشتند و تظاهر به ارتداد از دین اسلام و پذیرفتن دین اسود عنسی کذاب نمودند، توانستند به زندگی خود ادامه دهند. اسود عنسی به دروغ ادعای پیامبری میکرد و بر سرزمین یمن و اطرافش غالب شده بود، و توانسته بود در مدت بیست و پنج روز بر اوضاع مسلط شود و همه دشمنانش را از میان بردارد و جَوّ ترس و وحشت را در سرزمین یمن حکمفرما سازد.
عدهای هم به مدینه گریختند، معاذ بن جبل فرستاده پیامبر اکرم ج نیز از یمن فرار نمود و در محل مآرب به ابوموسی ملحق شده بود، چند نفری هم خود را به حضرموت رسانیدند و عدهای هم به کوههای «عک» و «صنعا» پناه بردند.
کار اسود عنسی همانند آتش در کاه به سرعت پیش رفت و پایههای قدرت او در یمن و اطرافش استحکام یافت، و محدوده قلمرو او تا احسا، بحرین، شارجه، حضرموت، عدن و طائف امتداد پیدا کرد.
آیا میشود این سه نفر از خشم آن ظالم شیاد نهراسند، در حالیکه جاسوسان او در همه جا پراکنده شده و چنان ترس و وحشتی را بر جامعه حاکم کرده بودند که عامهی مردم او را در این زمینه که خدایش او را از همه چیز آگاه ساخته و چیزی از او پنهان نمیماند، تصدیق مینمود. چگونه باهم درگوشی حرف نزنند؟ زیرا هنوز سخن از لبان آنها جدا نشده قلبشان میلرزید تا مبادا پیش از ترک مجلس سرشان از تن جدا شود.
آیا این بالاترین درجه جوانمردی نیست که بر شنیدن چنین سخنانی جرأت کنند چه رسد به این که چنین سخنانی را بر زبان بیاورند؟!.
و اگر هرکدام بر دیگری بیشتر از خود اعتماد نداشت، اقدام به انجام چنین کاری نمیکردند.
چگونه به برادرش اعتماد بیشتری نداشته باشد در حالیکه میداند برادری او به خاطر دین میباشد و اسلامش را به همین منظور مخفی داشته تا به هدفش که همانا احیای دین اسلام، پس از سقوط مدعیان ظالم و بازگرداندن مردم به دین توحید، دین «لا إله إلا الله، محمد رسول الله» میباشد برسد.
در طول شب با مذاکرات محرمانه سعی به شکستن زنجیرهای سکوتی که بر اثر فشار و اختناق بر جامعه سایه افکنده بود، نمودند. آنها به بررسی و ضعیت امور پرداختند و هریک احساس خوشحالی مینمود؛ زیرا هریک از آنها در کنار خود برادری را مشاهده میکرد که برای مقابله با مشکلاتی که سد راهشان شده بود و مبارزه با طوفانها و امواج سهمگین یار و همکارشان خواهد بود، و هریک این مطلب را برای دیگری مطرح و روشن ساخت که پیامبر اکرم ج به او نامه نوشته و او را امر به جنگ با اسود کذاب نموده است، و به او دستور داده تا این فرمان را با مؤمنین در میان گذارد.
پس از مذاکرات طولانی، آخرالامر از دعوت مردم به شورش علیه اسود احساس خطر نمودند، و به این نتیجه رسیدند تا «قیس بن عبد یغوث» را - که فرماندهی لشکر اسود را عهدهدار بود - دعوت نمایند و در این زمینه با او به مشاوره و اظهار نظر بپردازند تا تعدادشان کامل گردد، و بهتر بتوانند نقشههای خود را به اجرا بگذارند تا با همآهنگی آنها رهبری جنگجویانی را که کسری برای جنگ با اهل حبشه فرستاده بود به عهدهگیرند و قیس هم امور لشکر اسود را به عهده گیرد تا از این رهگذر بتوانند مرکز قدرت را در اختیار گرفته و همه جوانب امر را در کنترل خود درآوردند.
***
همین که این سه نفر جریان را با قیس در میان گذاشتند و او را به سوی خدا دعوت نمودند و دستور پیامبر ج را به او ابلاغ کردند، خوشحال شد و با آغوش باز از برنامههای آنها استقبال نمود، زیرا آنچه را که با او در میان گذاشتند مدتها ذهنش را به خود مشغول کرده بود. ولی جرأت اظهار آن را پیدا نکرده بود و با خود فکر کرد گویا این سه نفر از آسمان بر او نازل شده اند. اینجا بود که آنها خود را قدرتی به حساب آوردند و به خود جرأت دادند تا موضوع را از طریق مکاتبه با مردم در میان بگذارند و آنها را به صراط مستقیم و مقاومت در برابر پیامبر دروغین فرا خوانند.
دیری نپایید که گوشههای از فعالیتهای آنها به مدعی کذاب رسید، او بلافاصله قیس را به حضور طلبید و به او خبر داد که شیطانش وی را به قتل قیس امر میکند، زیرا قیس به دشمنانش پیوسته است این کاذب واقع شود ولی خودش را کنترل کرد و در مقابل این ادعای پوچ سربلند بیرون آمد، و چون غیر از فریب و نیرنگ راه دیگری را برای مبارزه با این دجال کاذب مفید ندانست از این راه وارد شد و سوگند خورد و گفت:
تو در نظرم بالاتر از این که چنین فکری به ذهنم خطور کند!.
و بدین طریق قیس توانست خود را از مهلکه نجات دهد و در حالی که غبار مرگ را از شانههایش تکان میداد از نزد او خارج گشت و به سرعت خود را به دوستانش که بیصبرانه منتظر او بودند رساند، و هنوز واقعه را توضیح میداد که در مرتبه قاصد اسود را مشاهده کرد.
اسود اقدام به نصب دامهایش نمود تا شاید بتواند ایشان را غافلگیر نماید که خوشبختانه موفق نشد، لذا به تهدید متوسل شد و آنها هم توانستند با الفاظی ملایم و عباراتی شیوا از او عذرخواهیکرده و از منزلش خارج شوند، و این در حالی بود که به نجات خود اعتماد نداشتند و هنوز علامتهای شک و تردید نسبت به ایشان در چهره اسود نمایان بود، و او دلیل روشنی برای اثبات ادعای خود نمییافت و به خود جرأت نمیداد که به سرعت اقدام کند، زیرا ایشان فرماندهان لشکر معروف «ابناء» - که کسری آنها را برای جنگ با لشکر حبشه فرستاده بود - بودند و برای هیچکس امکانپذیر نبود که بدون جلب حمایت این افراد بتواند پایههای قدرتش را در یمن استحکام بخشد.
در حالی که ترس و وحشت ایشان را فرا گرفته بود مشغول بررسی جوانب این کار خطرناک بودند و هرلحظه منتظر عکس العملی از طرف اسود بودند. هنوز وضعیت اجرای نقشهها روشن نشده بود که جوابنامههایی که به اقوام مختلف نظیر «عامر بن شهر، قوم ذی زور، قوم مران، قوم ذی کلاع و قوم ظُلیم» فرستاده بودند، به دست آنها رسید که حاوی تأیید و حمایت همهجانبه و درخواست تعیین وقت عملیات و اجرای نقشهها بود. این مردم سرزمین حاصلخیزی برای این انقلاب بودند و آماده شورش بودند، خصوصاً بعد از این که نامههای پیامبر ج به ایشان رسید و فوق العاده تحت تأثیر قرار گرفتند و خود را آماده هرگونه اقدامی نظیر فداکاری و جانبازی نمودند و از هیچ خطری واهمه نداشتند.
این سه نفر به سرعت شروع به کار نمودند و نامههایی برای این مناطق فرستاده و از ایشان خواستند که دست به هیچگونه اقدامی نزنند تا وقتی که زمینه کاملا آماده شود و نقشهها به طور صحیح طراحی شده و به مرحله اجرا برسد.
چکار کنند؟! اینک مردم در لبهی انفجار قرار گرفتند و تصمیم دارند تا از این فرصت استفاده نموده وارد عمل شوند. خبرها به اسود کذاب رسید، او کاملاً مواظب اوضاع بود و رفت و آمدهایش با احتیاط فوق العاده صورت میگرفت، به گونهای که حتی در داخل قصر برای نقل و انتقال از خانهای به خانهای دیگر در میان عدهی زیادی از محافظین مخلص خود که آنها را از دو قبیله مذحج و همدان انتخاب نموده بود، حرکت میکرد. این دو قبیله جزء پیشگامانی بودند که دعوت او را اجابت کردند و او را به عنوان پیامبر قبول نمودند و در سختترین شرایط در کنارش قرار داشتند، و در جنگهایی که بین او و لشکر اسلام صورت گرفت برای او جانبازی میکردند و از ارکان اصلی و مورد اعتمادش به شمار میرفتند.
***
این چهار نفر: فیروز، دازویه، جشنش و قیس دور هم جمع شدند و اوضاع را مورد بررسی قرار دادند که چگونه خود را از این مهلکه نجات دهند؟ وضع موجود این بود که باید به سرعت دست به اقدامی مناسب زنند. پیش از این که ابتکار عمل را از دست دهند و کاری نسنجیده آنها را با اقدامات شدید امنیتی که اسود اتخاذ نموده بود، رو در رو کند و سبب شکست برنامهی آنها شود، و مدعی دروغین فرصت پیدا کند تا وارد عمل شود و به افرادی که مشکوک است ضربه نهاییش را وارد سازد، و سبب نابودی آنها و مردم گردد و جریان بدون نتیجه خاتمه پذیرد، و این چیزی بود که از آن میترسیدند.
پس از مذاکرات به این نتیجه رسیدند که همه نقشههایی را که در سر دارند ناموفق خواهد بود، لذا فیروز جشنش را نزد آزاد زن اسود فرستاد تا او را امتحان کند و امکان شرکت و همراهی او را در اجرای نقشه ایشان بررسی نماید، زیرا زمانی که اسود یمن را اشغال نمود امیرش «شهر بن باذان» را به قتل رساند، و زنش آزاد را به نکاح خود درآورد، او زنان را به رسوایی کشید و عده زیادی از مردم را از دم تیغ گذراند.
جشنش به بهانهی خویشاوندی با آزاد نزد او رفت و در مورد اسود و اعمال وحشیانه او از جمله کشتن شوهرش شهر بن باذان و نابودکردن اقوامش و آلودهنمودن دامن پاک زنان با او نظرخود را در مورد اسود چنین بیان نمود:
به خدا سوگند که خدا کسی را بدتر از او در نظرم نیافریده است، نه حقوق خدا را ادا میکند و نه از محرمات دست برمیدارد.
با این بیان مطلب را کوتاه کرد و از او خواست تا آنها نقشه عملیات را آماده کنند و به اطلاع او برسانند تا آزاد بتواند راههای نفوذ به سوی اسود را در اختیارشان قرار دهد.
جشنش با خوشحالی تمام آنجا را ترک نمود و به سرعت خود را به دوستانش رساند تا آنها را از موضوع آگاه سازد.
هنوز جشنش مشغول بیان نتیجه مذاکراتش با آزاد بود که قاصد اسود را مشاهده کرد، او حامل پیام اسود در مورد احضار قیس بود.
با نگاههای شتابزدهای که در میان آنها رد و بدل شد مقصد را به یکدیگر فهماندند، زیرا فرصتی برای مذاکره نداشتند و فکر میکرند که همه اخبار به اسود رسیده است.
بالاخره قیس بدون هیچگونه ترسی به نزد اسود رفت، او خود را به پروردگارش سپرد، و در حالی که در میان نگهبانانش قرار داشت و خشم از چشمهایش میبارید، با خود گفت که به زندگیاش خاتمه خواهد داد، او را به قتل خواهد رساند و مردم را از شر اسود راحت خواهد کرد. اگر چه بعد از کشتنش با شمشیرهای محافظین او تکه تکه شود، ولی فرصت چنین کاری را پیدا نکرد، زیرا محافظین او کاملا مراقب اوضاع بودند و هر حرکتی را در کنترل خود داشته و خود را در مقابل اسود فدا میکردند. قیس چارهای جز صبر نداشت تا وقتی که حقیقت امر بر او روشن گردد، شاید شک آنها در مورد آزاد درست نباشد، چون هیچ انگیزهای وجود نداشت که آزاد به این زودی اقدام به افشای راز نماید، زیرا قلب او پر از کینه نسبت به اسود بود و منتظر فرصتی مناسب بود تا انتقام خون شوهر سابقش (شهر بن باذان) را از او بگیرد و خود و مردم را از شر این ظالم راحت نماید.
لحظاتی گذشت که به گمان قیس ساعتها طول کشید، افکار گوناگون همانند امواجی سهمگین مغزش را هدف قرار میداد، گویا صخرهای عظیم در گوشهای از دریا است که ضربات امواج بر اثر برخورد به آن صخره بزرگ تبدیل به توده عظیمی کف میشود، هنوز این حالت تمام نشده که موجی دیگر حملهور شده و یورشی جدید آغاز میگشت.
قیس که غرق افکار گوناگون بود با صدای وحشتناک اسود به خود آمد و گفت:
آیا من واقعیت را به تو نگفتم و تو به من دروغ نگفتی؟!.
و قبل از این که به قیس فرصت جواب داده شود به وسوسههای شیطانیش که به او القاء میکرد متوسل شد و گفت که به من میگویند:
اگر دست قیس را قطع نکنی او گردنت را قطع خواهد کرد.
این سخنان همانند ضربهای قاطع او را تکان داد، اما او خودش را کنترل نمود و چون غیر از حیله و فریب چارهای دیگر را مفید ندانست - و چه بسا که یک حیله از یک قبیله کارسازتر واقع گردد - لذا با حیله اقدام به نرمکردن قلب سیاه اسود نمود و گفت:
از حق به دور است که من هلاک شوم، در حالی که همچون تویی رسول خدا باشد!! و باز ادامه داد: به آنچه دوست داری مرا دستور ده... یا مرا بکش... زیرا یک مرتبه مردن به مراتب بهتر از آن است که بارها بمیرم!!.
این سخنان شیرین چنان در او اثر نمود که همانند طبل تو خالی بزرگ شد و صدایی بزرگ که در لفافهای از خنده پوشیده بود از گلویش بیرون کرد و شروع به تمجید از خود و خدایی که او را پیامبر نموده بود کرد، سپس رو به قیس کرد و گفت:
ای قیس! من میخواستم صداقت ایمانت را امتحان کنم، مواظب باش تا در این مورد سخنی از تو به من نرسد، بدان که از بینبردن تو برایم مشکل نیست... و چیزی از غیب بر من پوشیده نمیماند. قیس در حالی که به نجات خود اطمینان نداشت از منزل اسود خارج شد.
آری! این صحنههای تکاندهنده و هولناکی بود که با آن روبرو میشدند، طوری که هنوز پشت در نرسیده، دستش به حرکت درآمده و به جستجوی سرش پرداخته تا اطمینان پیدا کند که با اشاره این دجال سفاک از تنش جدا نشده باشد.
قیس از کنار آن سه نفر که بیصبرانه منتظر آمدن او بودند گذشت، هزار و یک جور فکر در مورد او به ذهنشان رسیده بود. آیا او را کشتند؟ بازداشتش کردند؟ شلاقش زدند؟...
همین که چشمشان به قیس افتاد و او را سالم دیدند به حمد و ثنای خدا پرداختند که او را سالم نگه داشته است. آری، قیس... خودش... قیس سزاوار تبریک و تهنیت است و بعد از عرض تبریک او را دعوت کردند تا داخل شود و جریان را برایشان تعریف کند.
او فقط با یک جمله که «کارتان را انجام دهید» همه چیز را خلاصه نمود و به راهش ادامه داد، قدمها را تندتر برمیداشت. میترسید، مراقب خود بود، گمان میکرد همه چیز او را تعقیب میکند. این سه نفر (فیروز، دازویه و جشنش) خاموش و متحیر ماندند... نمیدانستند چه پیش آمده و نمیفهمیدند چه باید بکنند، با ضربهای که به در نواخته شد رشته افکارشان پاره گشت.
آری! اسود و محافظین سنگدل و بیرحم او بودند همگی به احترام او از جا بلند شدند، او را دیدند که به سوی گاوها و شترها در حرکت است و با شمشیرش صد گاو و شتر را کشت، و در حالی که از شمشیرش خون میچکید به سوی این سه نفر که در جایشان میخکوب شده بودند آمد و با صدایی شبیه صرای گاو خشمناک فریاد کشید و گفت:
فیروز! آیا خبرهایی که از تو به من رسیده درست است؟
سپس نیزهاش را به گونهای تکان داد که نزدیک بود به صورت فیروز اصابت کند، او به این حرکتهای غضبناک اکتفا نکرده او را تهدید نمود و گفت:
تصمیم گرفتم که تو را ذبح کنم...
فیروز چارهای جز آرامکردن این گاو خشمگین نداشت، لذا با کلماتی نرم و شیرین خشم اسود را فرو نشاند و کینه شعلهورش را خاموش نمود و اتهامات وارده را رد کرد... اخلاصش را نسبت به او ابراز کرد و به ازدواج او با دختر عمویش آزاد اشاره نمود و گفت:
ما را به خویشاوندی انتخاب نمودی، ما را بر دیگران فضلیت دادی، اگر تو پیامبر نمیبودی حق مسلم خود یعنی دختر عمویم آزاد را به هیچ قیمتی به تو نمیبخشیدم. چگونه این اتهامات در حق من درست است در حالی که دین و دنیای ما به وسیله تو آباد گشته است.
اسود کذاب چنان قهقههای سر داد که خود او و افرادی که در قصر بودند از آن لرزیدند، شروع به قدمزدن نمود، قدمها را چنان بر زمین میکوبید که گویا میخواهد زمین را از خواب بیدار کند تا زمین بشنود که چگونه مردم او را مورد ستایش قرار میدند که زمین هم زیر پایش نرم شود و با تواضع و فروتنی تسلیم او گردد، گویا میخواست از ذره ذرات خاک سؤال کند که آیا زمین در طول عمرش شاهد انسانی همانند او بوده است؟ اما او میدانست که ذرات خاک عاجزتر از آن است که سؤال او را پاسخ گوید. بنابراین، جزای آنها را داده و در زیر پا لهشان کرد.
برای ارضاء غرورش در این مراسم دستور به تقسیم گوشت گاو و شترهای کشتهشده داد و چون خواست پیروانش را به گفتن سخنانی مثل سخنان فیروز تشویق کند فیروز را اکرام نمود و او را مأمور توزیع گوشتها کرد. او همچنان راه میرفت، متکبرانه قدم میزد، اما دیری نپایید که تأثیر این کلمات فریبنده از بین رفت. اسود که از مستی به هوش آمد از اطرافیانش در مورد فیروز و اعمال او تحقیق نمود، آنها نیز این شایعات را تأیید کردند و برای اثبات راستگویی خود سوگند یاد کردند. اسود رو به یارانش کرد و گفت:
فردا او و یارانش را خواهم کشت.
همین که فیروز مأموریتش را به انجام رسانید نزد اسود رفت تا اتمام مأموریتش را به او ابلاغ کند، او تهدیدهای اسود را شنید، سخت به وحشت افتاد، به سرعت چند قدمی به عقب برداشت تا کسی متوجه نشود که او این سخنان را شنیده است. بعد از چند لحظه نزد اسود رفت به او خبر داد که امرش اجرا شده است. سپس اجازه انصراف خواست و اسود هم به او اجازه داد.
فیروز فوراً نزد دوستانش برگشت، او شخصی را هم دنبال قیس فرستاده تا موضوع را مورد بررسی قرار دهند، آنها به این نتیجه رسیدند که پیش از آن که اسود وارد عمل شود به زندگی ننگین او خاتمه دهند.
قبل از طراحی نقشه جشنش نزد آزاد رفت تا نتیجه را به او اطلاع دهد و اطلاعات کافی را برای اجرای نقشه جمعآوری کند تا بهتر بتوانند عملیات را به مورد اجرا بگذارند. آزاد به او خبر داد که اسود کذاب فکر همه راههای ورود به قصر را نموده است، و نگهبانان کاملا بر قصر تسلط دارند و همه جا تحت مراقبت و کنترل شدید قرار دارد. آزاد به فکر فرو رفته بود و جشنش هم ساکت و بیحرکت در مقابلش نشسته بود. سراپا گوش شده بود تا کوچکترین کلمه از او فوت نشود، گویا آن کلمه نجاتدهنده همان است. آری، آری، با این سخن آزاد سکوت شکسته شد:
نگهبانان بر همه جا ملسط هستند غیر از خانهای که پشت این خانه قرار دارد که بموازات پشت آن خانه از فلان قسمت تا فلان قسمت نگهبانی نیست. همین که شب تاریک شد آن را سوراخ کنید، هیچ نگهبانی شما را نمیبیند و به راحتی میتوانید او را بکشید.
زن در سکوتی عمیق فرو رفته بود، جشنش متوجه شد که او برای گشودن گرهی از مسئله فکر میکند او نیز به سکوت پناه برد، گوشش را تیز نمود تا سخنانش را درست بشنود، زیرا نباید یک کلمه یا حتی یک حرف از سخنان او فوت میشد. آزاد سرش را تکان داد و گفت:
شما در آن خانه اسلحه و چراغی خواهید یافت.
آری! گره معما گشوده شد، زیرا وقتی خانه را سوراخ نمایند و داخل شوند احتیاج به چراغی دارند که راهشان را ببینند و همچنین برای به ثمر رسیدن عملیات احتیاج به اسلحه دارند، زیرا حمل سلاح از نظر امنیتی مناسب نیست، فقط حمل لوازمی که بتوان با آن دیوار را شکافت مهم است. بنابراین، کار تهیه چراغ و اسلحه را آزاد بر عهده گرفت، این کار برای او آسان بود اما برای دیگران مشکل. بعد از این جشنش اطلاعات لازم را جمعآوری کرد قرار بر این شد که ارتباط بین افراد داخل و خارج برقرار باشد. وقتی داشت از قصر خارج میشد اسود او را دید خشمگین شد و گفت: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است و با حرکتی تند و تیز ضربهای حواله سرش نمود و او را نقش زمین کرد و قبل از آنکه او را بکشد، آزاد مداخله کرد، فریادی کشید که اسود به وحشت افتاد. او را سرزنش کرد و گفت: پسر عمویم به دیدنم آمده و تو با او اینگونه برخورد میکنی؟
اسود چارهای جز این که جشنش را به دختر عمویش بسپارد ندید، آزاد پسر عمویش را بلند کرد و به او بلند کرد تا از قصر خارج شود، جشنش در حالی که رعب و وحشت او را فرا گرفته و از هر نقشهای منصرف شده بود از قصر خارج شد و نزد دوستانش رفت، و این سخنان را گفت: نجات... نجات... فرار... فرار...
به ما بگو تو را چه شده است؟
این سخنان دوستان او بود که حالت و سخنان او آنها را شگفتزده کرده بود، جریان را برای آنها بازگو نمود، او اصرار در مبادرت به فرار داشت و میگفت: باید هرکس خودش را نجات دهد، آنها مدتی درنگ نمودند سپس جریان را مورد بررسی قرار دادند، شاید به نتیجهای غیر از آنچه جشنش میگوید برسد. پس از تبادل نظر فیروز قاطعانه اعلام کرد:
راهی برای عقبنشینی و فرار وجود ندارد، باید خود را به خدا فروخت، فقط راه رسیدن به بهشت باقی مانده است. آرزوهای دیروز، واقعیات امروز هستند، پس چرا باید از آن فرار کرد.
سپس رو به دوستانش کرد و گفت: به خدا آنچه آرزو میکردید جلوی روی شماست، پس چرا میخواهید از آن فرار کنید؟ آیا میخواهید تحت تأثیر انسان مصیبتزده قرار گیرید و تصمیمات را بشکنید؟ او به آنها نزدیک شد و به تحریک غیرت و شهامت در وجود آنها پرداخت و گفت: اگر سخن جشنش را گوش کنید و فرار نمایید، آن زنی را که با شما پیمان بسته کجا میگذارید؟ آیا دختر عمو (آزاد) را همانند شکاری در دست این گرگ دغل باز رها میکنید؟
وضعیت تغییر کرد، دوباره اعتماد به نفس و ایمان به پروردگار در آنها پیدا شد، آنها غرق در تفکر گشتند که ناگهان با ضربهای که به در نواخته شد به خود آمدند، قلبها به لرزه درآمد آنها خود را برای مقابله با نبردی که فاصل بین حق و باطل باشد آماده ساختند. آنها فکر کردند که اسود و سربازانش میباشند اما همین که درب را باز نمودند حامل نامه دختر عمویشان را پشت در مشاهده کردند. قاصد نامه را تقدیم کرد، نامه حاوی این مطلب بود:
«پیمانی را که باهم بستیم شکسته نشود».
جشنش فهمید که آزاد اسود را قاطع کرده و فکر او را نسبت به فیروز و دوستانش تغییر داده است، دوستانش را از هدف نامه آگاه کرد و این مطلب را به آنها گوشزد نمود که آزاد موفق به راضیکردن اسود و تغییر موضع او نسبت به ما شده است، و هیچگونه شک و تردیدی در ذهن اسود نسبت به ما نمانده است، او تأکید میکند که باید تصمیم گرفته شده (سوراخکردن دیوار و واردشدن به قصر جهت انجام عملیات) اجرا شود. همگی خوشحال شدند و به همدیگر تبریک و تهنیت گفتند، اما به سرعت اندوهی در چهره فیروز ظاهر شد که ابروانش را در هم کشید، دوستان متوجه شدند که کار مهمی فکرش را مشغول نموده است. جشنش فریاد زد: تو را چه شده است فیروز؟ دازویه جواب او را داد و گفت: او در مورد عاقبت این درنده کذاب فکر میکند. قیس گفت: سرانجام دردناک دامادش او را غمگین نموده است. فیروز سرش را بالا گرفت و گفت: کجائید شما برادران... شما به گونهای حرف میزنید که گویا همه چیز تمام شده است، تا رسیدن به هدف مشکلی بزرگ در راه است. دازویه گفت که مشکلات را آسان خواهیم کرد. فیروز جواب داد: آیا میتوانی به آسانی خانهای را که دارای جداره داخلی است سوراخ کنی؟ همگی خاموش شدند، گویا حادثهای وحشتناک مانع رسیدن به هدفشان شده است.
عمیقاً به فکر فرو رفتند. آری! خانههای اسود دارای جداره و دیوارههای داخلی بود و از داخل مستحکم بود، و امکان سوراخکردن آن از بیرون محال است. این موضوع چگونه از فکر و نظر آنها مخفی مانده بود؛ وانگهی، چرا آزاد با آن هوش و ذکاوتش که در داخل قصر زندگی میکند و همه چیز قصر را میداند، متوجه این موضوع نشده است.
همگی شوکه شدند، گویا گردنهای پر پیج و خم در سر راهشان قرار گرفته است که نزدیک است کاخ آرزوهایشان را فرو ریزد و مانع اجرای نقشه آنها گردد، نشانههای شکست و عدم موفقیت نقشه در جلو چشمشان خودنمائی میکرد. فاجعهای غمانگیز ایشان را محاصره نموده بود، آن هم در حالی که فقط یک روز مهلت داشتند، به فکر مقابله و مسابقه با زمان پرداختند، شاید بتوانند از این واقعه وحشتناک نجات یابند.
عرق سردی بر پیشانیشان نشست و نزدیک بود تسلیم سرنوشتی شوم و نامبارک گردند که فیروز پیشدستی نمود و گفت: آری، میتوانیم با احتیاط کامل و قبل از آنکه تاریکی چترش را بگستراند، لایه و جدار داخلی را بکنیم.
همگی فریاد زدند: فیروز! چگونه این کار ممکن است؟
فیروز گفت: کار را به من بسپارید.
این را گفت و از جا بلند شد و به طرف قصر به راه افتاد و به هر زحمتی که شده خود را به قصر رسانید، و در یکی از خانهها با دختر عمویش در مورد نقشه عملیات به مذاکره پرداخت. سپس وارد خانهای شد که میبایست آن را از بیرون سوراخ میکرد، او لایه داخلی دیوار را کند، آزاد هم در خارج مواظب بود تا کسی متوجه نشود و به آنجا نزدیک نگردد.
بعد از آنکه فیروز کارش را انجام داد، نزد آزاد نشست تا کمی استراحت کند، او جلو افراد داخل قصر اینطور تظاهر میکرد که هدفش ملاقات معمولی با دختر عمویش میباشد.
ناگهان متوجه هیاهو و جار و جنجال عجیبی گشت، سر و صدای محافظین اسود بود، آنها همانطور که او را تحت محافظت و اقدامات شدید امنیتی همراهی میکردند همه کس را به مبارزه میطلبیدند.
اسود فیروز را نزد آزاد مشاهده کرد، غیرتش به جوش آمد، اثار خشم در چهرهاش نمایان شد. پیش از اینکه واکنش بدی نشان دهد، آزاد پیشدستی نمود و شروع به بیان خویشاوندی بین خود و فیروز نمود، و به اسود خبر داد که فیروز برادر رضاعیش میباشد. پیامبر کذاب و خونریز خشم خود را فرو خورد، و به فیروز دستور داد که فوراً از قصر خارج شود، و دو مرتبه او را در اینجا مشاهده نکند، فیروز هم آهسته و آرام خودش را جمع نمود و از قصر خارج شد.
***
در قسمتهای آخر شب فیروز و دوستانش دیوار را سوراخ نموده و وارد خانه شدند، زیر خمره چراغی را دیدند، در کنار آن چند سلاح مناسب برای اجرای عملیات تدارک دیده شده بود.
هریک اسلحه خودش را به دست گرفت و فیروز هم در یک دست سلاح و در دست دیگر چراغ را حمل میکرد، برادران پشت سرش حرکت میکردند، به گونهای که گویا خود را پشت سرش مخفی کردند.
به خانهای که پیامبر دروغین در آن خوابیده بود نزدیک شدند، خر و پف زیادی را شنیدند، فیروز دریافت که دجال در خواب عمیقی فرو رفته است. به همراهانش اشاره کرد تا در جایی که بین او و نگهبان خانه قرار داشت بایستند، از شکاف در نگاه نمود و دید که زن نشسته و منتظر میباشد، آهسته در را باز کرد، همین که در باز شد شیاطین به صورت فیروز به خواب اسود آمد، در جلوی اسود حاضر شد به طوری که به او یورش برده و میخواهد او را به قتل برساند. روی لحافش نشست و گفت: تو را با من چه کار است فیروز؟ خون در رگهای فیروز خشک شده متحیر در تاریکی ایستاد، نمیدانست چه باید بکند، در این لحظات حساس افکار گوناگونی به سرعت از ذهنش گذشت، ترسید که اگر برگردد سبب هلاکت خود و زن شود، با توکل بر خدا به سرعت اقدام نمود و سرش را گرفت و ضربهی محکمی بر گردنش وارد ساخت، و به زندگی این کذاب خاتمه داد. فیروز خواست مطمئن شود که به این داستان خاتمه داده به سرعت بر پشت او پرید، زانوهایش را بر پشت او گذاشت و ضربهای دیگر بر بدن او وارد نمود، قصد داشت سریعاً خود را به همراهانش برساند.
آزاد فکر کرد که هنوز کارش را تمام نکرده است، پس پیش از این که از خانه خارج شود لباسهایش را گرفت. آزاد میخواست تا کار یکسره شده و پرده مرگ بر روی دجال کشیده شود. فیروز رو به او کرد و گفت:
او را کشتم، تو را از شر او راحت کردم.
و از خانه خارج شد، خبر را به برادرانش رساند و از آنها خواست وارد خانه شوند و صحنه را تماشا کنند، هنوز داخل نشده بودند که اسود فریاد بلندی کشید، گویا صدای گاو نر خشمگین است، این آخرین نفسهای عمرش بود، یکی از آنها خود را به او رساند تا سرش را از بدن جدا کند، اما این صدا به نگهبانان داخل قصر رسید، آنها به سرعت خود را پشت در رساندند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. شمشیرها را از نیام بیرون کشیدند و همه توان خود را به کار انداختند. نگهبانان خانه پیشدستی نموده و پرسیدند که چه خبر است؟ چه پیش آمده است؟ صدا، صدای چیست؟ آزاد با زیرکی و هوشیاری جواب داد:
بر پیامبر وحی نازل میشود.
با این جمله به سؤالات همگی خاتمه داد، نگهبانان نیز به همین جواب راضی شدند، زیرا پیامبرشان دائماً حالات گوناگون و عجیبی را پشت سر میگذراند، نگهبانان به آرامی سر جای اول خود برمیگردند تا مزاحم پیامبرشان نشوند و وحیی که بر او نازل میشود قطع نشود.
فیروز و همسنگرانش به همراه زن به آرامی نشسته، جهت برداشتن قدمهای بعدی به مشورت پرداختند، تصمیم بر این شد که هنگام اذان صبح خبر را به مردم اعلام کنند، مدتی کوتاه در این پناگاه صبر کردند و در سپیده دم با شعاری که بین آنها و همفکرانشان در خارج قصر بسته شده بود خبر را به مردم رساندند، کفار و مسلمانان همگی شوکه شدند، فیروز نیز شروع به اذانگفتن نمود.
نوای الله اکبر در فضای قصر شهر صنعا طنین انداز شد، نفسها در سینه حبس گردید و همگی منتظر مقصود اذان بودند، فیروز در ادامه اذان این کلمات را بیان کرد:
«وأشهد أن محمد رسول الله وأن عیهله کذاب» [۱].
بعد از آن سر بریدهشده اسود، پیامبر دروغین را از بالای قصر به سوی مردم انداخت.
همگی از این حالت وحشتناک و ناگهانی کنترل خود را از دست دادند، نگهبانان دجال فرار کردند و به هنگام فرار عدهای از زنان و بچهها را به گروگان گرفته و بردند، فیروز به مردم صنعاء اعلام کرد: هرکس از ایشان را که توانستید به اسارت بگیرید.
روز شد، سربازان دجال مقتول هم بیرون شهر صنعا جمع شدند تا به جستجوی یاران خود بپردازند، آنها متوجه شدند که هفتاد تن از یارانشان را گم کردهاند، اهل یمن نیز به آمارگیری خانواده و فرزندان خود پرداختند، عده زیادی از زنان وکودکان را نیافتند، پس از مذاکره طرفین موافقت به رهایی و آزادی اسیران نمودند.
پیروان دجال مقتول در بیابانهای بین صنعا و نجران آواره و سرگردان شدند و مرتب مورد تعقیب سربازان اسلام قرار میگرفتند. یاران پیامبر ج به محل کار و زندگی خود در صنعا و دیگر شهرهای آن زمان باز گشتند. معاذ بن جبل سنیز برای امامت و رسیدگی به امور مردم دوباره به صنعا آمد، نامهرسان هم برای رساندن مژده، شب و روز، بدون احساس خستگی راه طولانی بین صنعا و مدینه را میپیمود. او میخواست از تقدیر سبقت گیرد و مژده را به رسول خدا که در بستر بیماری بود برساند. شاید این بشارت سبب تسکین دردهایشان شود، اما قدرت الهی سرعتش از برق هم تیزتر است و احتیاجی به مخابره خبر از طریق ماهوارههای مصنوعی نیست، ماهوارههای روحی همانند جبرئیل و دیگران سریعتر و مطیعتر از ماهوارههای ساخته دست بشر میباشند. جبرئیل امین در شب عملیات و پیش از سپیده دم خبر را به رسول خدا رساند، قبل از آن که فیروز و همرزمانش از خانه خارج شوند، پیش از این که غیر از افراد داخل خانهای که دجال در آن کشته شد، کسی دیگر از جریان اطلاع یابد، حتی پیش از آن که فیروز و یارانش در مورد اعلام خبر تصمیم بگیرند.
همزمان با اذان فیروز در شهر یمن و گفتن جمله «أشهد أن محمد رسول الله وأن عیهله کذاب»و انداختن سر اسود جلو مردم، پیامبر اکرم ج در مسجد النبی نماز صبح را اقامه میکند، وقتی از نماز صبح فارغ شد رو به مردم کرد و فرمود:
«امشب اسود عنسی کشته شد، مردی بزرگوار از خانوادهای شریف او را کُشت» [۲].
مردم مدینه شگفتزده شدند و از یکدیگر میپرسیدند: آیا همین امشب کشته شده؟ در حالی که از صنعا تا مدینه بیست شبانه روز راه است. و آیا منبع موثّق دیگری غیر از رسول خدا وجود دارد؟ چگونه همان شب خبر از یمن به مدینه میرسد؟ مردم برای آگاهی بیشتر از این خبر ناگهانی به پَرس و جو از یکدیگر پرداختند، آنها از پیامبر ج پرسیدند:
ای رسول خدا، چه کسی او را به قتل رسانده است؟ و جوابشان را از زبان صادق امین شنیدند:
«بنده نیک و پارسای خدا، فیروز دیلمی او را کشته است» [۳].
***
رسیدن سریعترین پیک از صنعا به مدینه مدت۲۰ روز بطول میانجامد، قاصد خسته و کوفته برای رساندن مژده به پیامبر ج یک روز پیش از وفاتش به مدینه میرسد. مژدهرسان نمیداند که او مژده نیاورده است، بلکه او دلیل و ادعای جدیدی برای صداقت پیامبری و رسالت پیامبر اکرم ج است، زیرا او خبر وقوع حادثهای را آورده است که در ساعت وقوع حادثه در صنعا پایتخت یمن، مردم شهر مدینه آن را دهن به دهن نقل میکردند.
مردم با قلبی اندوهبار که توان پذیرش خوشحالی را ندارد از این بشارت استقبال نمودند، زیرا رسول الله ج بیمار است و توان رفتن برای ادای نماز جماعت را ندارد.. ابوبکر صدیق سبه نیابت از رسول الله ج نماز را اقامه مینماید.
رسول خدا به ملاقات پروردگارش میشتابد و ابوبکر صدیق سنیز به عنوان امیر المؤمنین انتخاب میشود.
روزها سپری میشود... ابوبکر صدیق سبه ملاقات یارانش میشتابد و عمر بن خطّاب به عنوان خلیفه مسلمین تعیین میگردد.
***
عمر در زمان خلافتش فیروز را به مدینه دعوت میکند، فیروز به مدینه آمده از امیر المؤمنین اجازه ورود میخواهد، به او اجازه داده میشود. وقتی که میخواهد وارد شود نوجوانی از قبیله قریش مزاحم او شده میخواهد زودتر از او وارد شود، فیروز خشمگین میگردد، چگونه این نوجوان به خود جرأت میدهد که مزاحم شخصی به سن و سال او شود؟! وانگهی، او دارای موقعیتی ویژه در میان قومش میباشد، فیروز از جوانی که بزرگی و عظمت او را زیر سؤال برده و تحقیرش نموده بود انتقام گرفت، دستش را بلند کرد و سیلی محکمی بر صورت آن جوان کوبید، ضربهای محکم از دست مردی قوی. خون از چهره جوان جاری شد، جوان برای انتقام، راهی بهتر از واردشدن بر خلیفه عادل، با همان صورت خونآلود ندید. برای او مهم نبود که دشمنش چه کسی است، او اسلام را شناخته است، عدالت اسلام را هم شناخته است، عدالتی که زیر سایهاش برده و آقا ارباب و کارگر، سیاه و سفید، همه و همه، برابر میباشند.
نوجوان قریشی با سر و صورتی خونآلود بر خلیفه وارد شد، حضرت عمرشبه او گفت:
چه کسی سر و صورت تو را خونین نموده است؟
جواب داد: فیروز، او همینک پشت در است.
«عمر فاروق سبه فیروز اجازه ورود داد و او داخل شد» [۴].
جلسه دادگاه عدالت اسلامی بین شاکی و متهم به طور ساده و عادی برپا شد و این مسأله که یکی از طرفین رئیس و بزرگ و دیگری نوجوانی بیش نیست، در جریان اجرای عدالت محاکمه تغییری نداد، چنانکه مسأله امیری و رعیتی هیچیک از طرفین نیز در جریان اجرای عدالت تغییری ایجاد نکرد، زیرا از دیدگاه عدالت اسلامی همگی برابر میباشند، و این است مفهوم گفته رسول خدا ج که فرمود:
«لاَ فَضْلَ لِعَرَبِىٍّ عَلَى أَعْجَمِىٍّ إِلا بِالتَّقْوَى».
«عرب و عجم هیچ فضیلتی بر یکدیگر جز به تقوی ندارند».
ناگفته نماند که برتری براساس تقوی در نزد خداوند مطرح است، اما در حقوق و وظائف آحاد مردم باهم برابرند.
هردو طرف در مقابل عدالت اسلامی ایستادند، جلسه دادگاه شروع شد، بعد از این که شاکی شکایت خود را مطرح کرد، قاضی متهم را مورد بازجویی قرار داد، متهم اعتراف کرد و کارش را اینگونه توجیه نمود:
«ای امیر المؤمنین، ما تا چندی پیش حکومت پادشاهی داشتیم.. شما به من نامه نوشتید نه به او.. شما به من اجازه ورود دادید و به او این اجازه را ندادید.. او میخواست حق مرا ضایع کند و پیش از من وارد شود که این حادثه ناگوار پیش آمد» [۵].
آری، او به حادثه چنانکه به وقوع پیوسته بود اعتراف کرد، بدون کم و کاست.. نه دروغ گفت و نه کلک زد..
همگی با اخلاق اسلامی خو گرفتهاند و همگی حق را میگویند، گرچه به زیان و ضررشان تمام شود، زیرا میدانند اگر دروغ بگویند خود را در زمره منافقین قرار دادهاند، یا حداقل یک سوم نفاق در وجودشان پیدا شده است.
فیروز میداند که راستی و صداقت یکی از صفات ششگانهایست که جنت را برای صاحبش تضمین میکند، آیا نعمت عظیم را به خاطر منفعت قلیل دنیا ترک کند؟ اگرچه منفعت دنیا بسیار زیاد باشد بازهم در مقابل نعمتهای بهشتی اندک به حساب میآید. آری، این کاملاً اعتراف به واقعیت است آنطور که واقع گردیده است، اعترافی همراه با ذکر انگیزههایی که عملش را توجیه میکند:
- او فرماندهی است از فرماندهان لشکر معروف «ابناء» از سلاله فرماندهان ایرانزمین که در یمن ساکن است، فرماندهان ایرانی غرور و خودستایی را از نیاکانشان به ارث برده اند. مسألهای که ریشهکنشدن آن به این زودیها کار آسانی نیست، زیرا باید در بین ارباب و کارگر، فرمانده و سرباز مساوات را رعایت کرد. بنابراین، هنوز این خودستایی که اسلام آن را به رسمیت نمیشناسد کاملاً از وجودشان دور نشده است.
- او به دعوت امیر المؤمنین به مدینه آمده مشکلات سفر را نیز تحمل نموده و دعوت خلیفه را اجابت کرده بود، در حالی که جوان را کسی دعوت نکرده بود، اضافه بر این او ساکن مدینه است و هر وقت که بخواهد میتواند خلیفه را ملاقات کند، بدون این که سختیهای سفر را تحمل کند.
- علاوه برآنچه ذکر گردید جوان به این هم بسنده نکرد که در وقت تعیین شده برای او همراهش وارد شود، بلکه مزاحمش شده و خواست قبل از او وارد شود.
گویا فیروز با این توجیهات میخواست سبب اصلی جریان را غرور پادشاهی بیان کند که به طور کامل از وجودش ریشهکن نشده است و انگیزه سیلیزدن به صورت جوان را سبب شده است.
تصویری از ماجرا به سرعت در ذهن قاضی شکل گرفت و مورد بررسی قرار گرفت، و در یک لحظه رای دادگاه که عدالت اسلامی آن را تقاضا میکند صادر شد، قاضی با عبارتی کوتاه حکم را اعلام نمود:
«قصاص» [۶].
آری قصاص، قصاصی عادلانه، بایستی محکوم (فیروز) به حاکم (نوجوان قریشی) اجازه دهد که به صورتش سیلی بزند تا خونین شود، درست همانطور که او زده است.
فیروز حکم را شنید و هدفش را درک کرد. بنابراین، از قاضی پرسید: آیا راهی غیر از این وجود ندارد؟ قاضی در جواب گفت: حتماً باید عدالت اجرا شود، جواب قاضی بدون درنگ اثبات حکم با یک کلمه بود:
«حتما».
فیروز لحظهای به فکر فرو رفت، او تصمیم گرفت تا به تعصب جاهلی مهلت ندهد که بر او مسلط شود و اشتباهاتش تکرار گردد. بنابراین، در مورد اجرای حکم تردیدی به خود راه نداد، این حکم عادلانه و براساس فرامین ارزشمند اسلام است، او هم مسلمان است و از دستورات اسلام پیروی میکند، باید سرش را در مقابل عدالت فرود آورد، هرکس و در هر مقامی که باشد.
امیر مسلمان آثار تعصب غیر اسلامی را نابود نمود، حکم و رأی دادگاه را پذیرفت و در مقابل عدالت اسلامی زانو زد.
جوان از جایش بلند شد تا حکم را اجرا نماید، دستش را بلند کرد تا حکم خلیفهی عادل را تنفیذ کند، او یقین داشت که هیچ قدرتی نمیتواند او را از اجرای این کار بازدارد. پیش از آن که جوان دستش را روی صورت امیر تسلیم شده در برابر عدالت فرو آورد، صدای خلیفه عادل که پرده سکوت حاکم بر مجلس را درید بلند شد و گفت:
«ای جوان، لختی درنگ کن تا سخنی را که یک روز صبح از رسول خدا شنیدهام به تو بگویم» [۷].
جوان لحظهای درنگ نمود تا سخن خلیفه را بشنود، او فکر نمیکرد که خلیفهی عادل بعد از این که به عدالت سخن گفته است و بعد از آن که دستور اجرای عدالت را صادر نموده و ختم دادرسی را اعلام کرده است، به فکر جلوگیری از اجرای حکم باشد، زیرا متقضای عدالت واقعی بالاتر از دستاوردهای ظاهری است.
هرگز جوان فکر نمیکرد که خلیفه عادل در عرض چند لحظه رأیش را تغییر دهد و آن حکم عادلانهای که از خلیفه دادگر صادر شده، اجرا نشود. هیچ انسانی هم گمان نمیکرد که خلیفه عادل بعد از این که به عدالت حکم نموده دخالت کند تا مقتضای عدالت اجرا نشود.
آری، به راستی که خلیفه عادل در این لحظه دشوار و حساس در زمینه توقف اجرای حکم حرکت نمود، نه با انگیزه تعصب و هوای نفس، بلکه با انگیزهی اسلامی، همان اسلامی که عدالت از دستاوردهای آن است، نه به این خاطر است که عدالت بَتی برای عبادت باشد تا مردم متوجه آن شوند و ذرهای از آن فاصله نگیرند، بلکه اسلام عدالت را بوجود آورد تا وسیله سعادت و نیکبختی حقیقی در جامعه گردد، زیرا هنگامی که عدالت بِسان بت قرار گیرد واقعیاتی که مسلمانان را سعادتمند میکند در پشت آن پنهان خواهد گشت.
آری، به راستی بر دستهایی که عدالت را تحکیم بخشیده، لازم است تا جامعه را از عبادتِ بت عدالت آزاد نموده و به بنای شامح احسان رهنمون کند، بنیانی که اسلام کاخش را پایهریزی کرده است، همچنان که کاخ عدالت را برپا نموده است.
اگر انسانها توان همراهشدن با این برداشت عظیم که حتی به ذهن اندیشمندان در حدود تئوریهای خیالی هم نمیرسد را نداشته باشند، همانا عمر بن خطاب به اظهار این نظریه بزرگ اسلامی از نظر تئوری اکتفا ننموده بلکه آن را به مرحله اجرا درآورده است، و چنین موضعگیری لایق عمر بن خطاب بوده که پیامبر اکرم ج در بارهاش میفرماید:
«ما سلكت طريقاً إلا وسلك الشيطان غير سبيلك».
«در هر راهی که قدم بگذاری شیطان آن را رها نموده و به راه دیگری میرود».
از این جاست که عمر سدر متوقفساختن جوان از اجرای مقتضای حکم عدالت و تشویق او به اجرای مقتضای حکم دیگری که بازهم از دستاوردهای دین اسلام است، کمبودی را احساس نکرد، زیرا چنین موقعیتی آن را ایجاب مینمود. به همین جهت خلیفه عادل حضرت عمر بن خطاب در آن دخالت نموده و راه را برای جوانی که براساس عدالت مالک شده بود هموار سازد تا راه عفو و گذشت را در پیش گرفته و از اجرای حکم دست بردارد.
عمر بن خطاب چنین ادامه داد و بیان فرمود:
یک روز صبح از رسول خدا شنیدم که فرمود:
«در این شبی که گذشت اسود عنسی کذاب به قتل رسید، بنده صالح خدا فیروز دیلمی او را کشت» [۸].
عمر لحظهای سکوت نمود، چشمها، همه به سوی او متوجه شد. سپس رو به جوان کرد با روشی آمیخته به تشویق گفت:
«آیا بعد از این که سخن رسول خدا را شنیدی بازهم از او قصاص میگیری؟» [۹].
جوان وقتی متوجه جریان شد و دید زمام کار از دستش خارج شده و به سمت عفو سوق داده شده است تا چیزی را که مناسبتر است، اختیار نماید. بنابراین، موضع گذشت و احسان را برگزید و گفت:
«بعد از این که مرا از سخن رسول خدا آگاه نمودی او را معاف کردم» [۱۰].
فیروز بعد از این که کلمه عفو را شنید از جای خود بلند شد، او مطمئن نبود که از نظر شرعی حق برخواستن را دارد یا خیر.. او به دنبال اجرای مقتضای قانون بود.. به خاطر این که مطمئن شود که صاحب حق به حق خودش رسیده است، از حضرت عمر پرسید:
«آیا به نظر شما با اقرار و اعترافم به جرم و بخشش بدون اجبار این جوان، من نجات یافتم؟» [۱۱].
حضرت عمر سبا کلمه آری به او جواب میدهد، یعنی حق به حقدار رسیده است.
عقل فیروز مسلمان تا اندازهای راحت شد، اما قلب مؤمنش اصلا قانع نشد که جوان به حقش نرسد، او مدتی به فکر فرو رفت و به این نتیجه رسید که برایش مناسب نیست تا - به نظر خودش - روی پاهای فلجشده این عدل مَنحنی حرکت نماید، مگر این که روی آن کاخ احسان را که اسلام دستور داده است بنا نماید، و قبل از آن که از جای خود حرکت نماید اقدام به تأسیس پایههای این بنای مقدس نماید. فکر کرد که چه دارد، متوجه شد که چیزی غیر از اسب، شمشیر و سی هراز درهم پول همراهش نیست، پس به قاضی عادل نگاه کرد و گفت:
«تو شاهد باش - ای امیر المؤمنین - که شمشیرم و اسبم و سی هزار درهم از مالم را به او بخشیدم» [۱۲].
و از بلندای قله احسان قاضی عادل و بانی احسان، از آن دور دست، به کاخ استوار عدل مینگریست، و لبخند موفقیتآمیزی بر لبهایش نقش بسته بود، به راستی که او به عدالت حکم رانده بود، چنانکه تشویق صاحب حق برای بخشیدن حقش، بعد از آنکه به حق خود رسیده و هیچکس را توان منازعه با او نیست، عدالت محسوب میگردد، زیرا غیر از تشویق به عفو کار دیگری از امیرالمؤمنین ساخته نیست. اگر ببخشد احسان نموده است، و اگر هم نبخشد حق مسلم اوست که جای هیچگونه بحث و گفتگویی در آن نیست.
چنانکه قاموس عدالت اقتضا میکند که طرف بخشیده شده به مقام احسان که بالاتر از عدل است، منتقل شده و پاداش نیک احسانکننده را ادا نماید تا همگی از برکات احسان و خوبیهای اسلام بهرهمند گردند.
امیر المؤمنین عمر فاروق سرو به جوان احسانکننده میکند تا سرانجام احسانی را که به سوی آن سوق داده شد متذکر گردد:
«ای برادر قریشی! با بخشیدنت هم پاداش و اجر آخرت را حاصل نمودی و هم از پاداش دنیوی محروم نماندی» [۱۳].
گویا میخواهد به او بفهماند که هدف از احسانی که اسلام به آن دستور داده است همین است.
ای کسانی که از مقاصد عالیه اسلام به دور هستید این است بلندی مرتبه آنها، همانا پاداشی که مورد نظر آئین اسلام است پاداشی است دو برابر: پاداش در دنیا - پاداش در آخرت.
در حالی که مسلمان بعد از هر نماز این گفته الهی را تکرار میکند:
«رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِي الآخِرَةِ حَسنَةً وَقِنا عذَابَ النارِ».
«خدایا! در دنیا به ما نیکی و حسنه عنایت فرما و در آخرت نیز نیکی و حسنه عنایت کن، و ما را از عذاب آتش دور بدار».
***
[۱] عیهله نام اسود کذاب بود. [۲] گزیده کنز العمال بر حاشیه مسند امام احمد، جلد ۵، صفحه ۲۵۹. [۳] گزیده کنز العمال بر حاشیه مسند امام احمد، جلد ۵، صفحه ۲۵۹. [۴] گزیده کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۵] گزیده کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۶] گزیده کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۷] گزیده کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۸] منتخب کنز العمال، جلد۵، صفحه ۵۵۹. [۹] منتخب کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۱۰] منتخب کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۱۱] به کتاب منتخب کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۱۲] منتخب کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹. [۱۳] منتخب کنز العمال، جلد ۵، صفحه ۵۵۹.