عدالت یا ظلم
شش سال پس از هجرت پیامبر اکرم ج به مدینه منوره میگذشت, ریگزار مکه شاهد جوانی از قبیلهی قریش بود که به مدینه هجرت میکرد، هنوز بیش از بیست سال از عمرش نگذشته بود، وطنش را ترک نموده و در محل بلندی که مشرف بر شهر مکه بود، با سرزمین، خانه، خانواده، دوستان و خاک گرانقدرش خداحافظی کرد.
او در آنجا ایستاد، اشکهای زیادی ریخت، شاید بتواند این خاک گرانقیمت و ریگستان عزیزی که به زودی آن را ترک میکند را با اشک چشمانش سیراب نماید، در حالی که هیچ نمیداند که آیا دو مرتبه چشمانش را به دیدن این سرزمین سَرمه خواهد کشید یا خیر.
جوان سختیهای راه را بر خود هموار کرد و از میهن عزیز و دوستداشتنیاش دل بَرید، گرچه میهن گرانبهاترین شئ مادی جهان است، ولی از هرچیز گرانبهاتر نیست، به راستی که آزادی استفاده از زندگی روحی و آزادی عقیده و آزادی عبادی گرانبهاترین و باارزشترین است، زیرا نتیجهاش حیات و هستی ابدی است که بعد از این وجود فانی به او عنایت خواهد شد.
جوان با نگاهی آرام و طولانی به سرزمین مکه همهی پریشانیها و آشفتگیها را قبل از ترک مکه در آنجا به ودیعه گذاشت. پس در حالی که اشک چشمانش خشک شده بود و از لباس غم بیرون گردیده بود چهرهاش را برگرداند و به سوی مدینه منوره حرکت کرد.
او با زندگی حقیقیاش که آزادی در انجام عبادت است و با حبیب خود، رسول خیر و انسانیت وعدهی دیدار و ملاقات داشت، به سوی شهری که به عنوان وطن، آن هم وطن جدید، برای خود برگزیده بود حرکت کرد، و به سوی دوستانش؛ کسانی که آنها را خانواده و برادران جدیدش میداند به سوی آئین یکتاپرستی که بعد از جدایی با شرک و مشرکین انتحاب نموده بود به راه افتاد.
چه لحظات استثنائی و با شکوهی بود آنگاه که بر شتر سوار بود و دشت و بیابانها را برای رسیدن به مقصود پشت سر میگذشت. چه روزهای به یاد ماندنی و زیبایی که آنها را برای رسیدن به آزادی عقیده و عبادت پروردگار و ملاقات با بهترین دوستان سپری میکرد.
***
چشمهایش به دیدن رسول خدا روشن شد، دست خود را دراز کرد تا با رسول خدا مصافحه و با اسلام بیعت نماید.
از دیدن برادران مهاجرش که گرداگرد او حلقه زده بودند بسیار خوشحال شد و مهاجرین نیز با دیدن این برادر از راه رسیده، خوشحال و شاد گشتند. برادری که خانه، کاشانه، بستگان، دوستان و زندگی آرام و بیدرد سرش را ترک نمود و به محلی که همواره قلبش برای آنجا میطپید است، روی آورد، بدون آن که به آنچه پشت سر گذاشته توجه نماید.
برادران جدید او را در آغوش گرفتند و با او به گونهای همدردی کردند تا احساس غربت نکند، آنها او را بهتر از خانواده و برادران پدری خود میدانستند، و در عوض مال و سرمایهای که از دست داده بود به او سرمایهای بیشتر تقدیم کردند، ولی او چیزی را قبول نکرد، زیرا او به طمع مال آنها نیامیده است.
آری، او خانواده و سرمایهاش را در راه خدا و برای رضای او ترک نمود و خشنودی خدا و رسولش را بالاترین سعادت و موفقیت میداند و بر همه چیزها ترجیح میدهد.
او کسی جز سعید بن عامر بن خذیم نبود، سعید بن عامر زندگی جدیدش را با شور و شعف فراوان و در سایه تعالیم نبوی شروع نمود، هیچ فرصتی را از دست نداد و ایمان خود را با استمداد از ارشادات نبوی تقویت کرد، از مجالس پربار و از دریای زلال نبوی سیراب گشت. گویا با این شوق و علاقه میخواست عوض آنچه پیش از ورود به دین اسلام از او فوت شده را بدست آورد.
به مجرد شنیدن صدای منادی که مردم را به جنگ خیبر دعوت کرد به سوی آن شتافت، او جانش را به خدا فروخته بود.
هم اکنون فرصت طلایی در جلو چشمانش میدرخشید تا توانش را در جنگ به منصه ظهور برساند و خود را در راه خدا آماده مبارزه و شهادت نماید، در همه غزوهها و صحنههای جنگ حضور پیدا کرد و مردانهوار برای اعلای کلمه الله شمشیر زد، در فرصتهای بدست آمده و در غزوات پیوسته در مجلس رسول خدا حضور داشت تا تفسیر آیه، پند و اندرزی از او فوت نگردد.
در تاریکی شب با پروردگارش راز و نیاز میکرد و بیشتر شب را به نماز و عبادت و تقرب الی الله سپری مینمود. رحلت رسول خدا حادثهای بسعظیم بود که تأثیر فوق العادهای در او گذاشت. با خودش سوگند یاد کرد که باید تمام عمرش را در راه جهاد و تبلیغ دین - که رسول خدا برای آن مبعوث شد و هرچه در توان داشت در این راه گذارد و برای سعادت همه مردم مدتها جهاد نمود - سپری کند...
سعید معتقد بود که وفاداریش نسبت به رسول اکرم او را بر آن میدارد که راه محبوبش رسول خدا را که همانا راه جهاد و نشر خیر است ادامه دهد. بنابراین، با لشکریان اسلامی به سرزمین شام رفت تا آنها را از قید بردگی، کفر و گمراهی نجات دهد، و پیام حق که سعادت و خوشبختی را به همراه دارد به عنوان بهترین هدیه تقدیم آنان نماید. تقوی و پرهیزگاری آنان بهترین گواه بر حقانیت آئین اسلام است که باعث ایمانآوردن مردم شهرهای تسلیم شده میگردد، غالب و مغلوب و فاتحین و کسانی که شهرهایشان فتح گردیده از حقوق مساوی برخوردارند. آری، براساس اخلاق والای سعید بن عامر و همفکران مؤمن و پرهیزگارش که بالاترین نشانههای عظمت در وجود آنها متجلی بود و مظهر انواع خیرات و برکات بودند، پیش از فتح شهرها قلبها را فتح میکردند، و آیا بدستآوردن چنین نتایج درخشانی توسط این افراد بعید است؟ افرادی که شب را به عبادت و روز را به جهاد سپری میکنند و تابع قوانین و مقررات الهی هستند. اشیای فریبنده دنیا که با اشاره انگشتان آنها به دستشان میرسد در نظر آنها خوار و بیارزش و از قلوب آنان به دور است، زیرا قلبشان به چیز دیگری غیر از یاد خدا بستگی ندارد و از دنیا و زیباییهای آن تنها در حد کسب رضایت الهی بهره میگرفتند.
سعید بن عامر به کمک لشکر رحمت شهرها را یکی پس از دیگری فتح نموده و قلبها را تسخیر میکرد تا با پذیرش دین توحید آنها را از بندگی غیر خدا آزاد گردانند. در سال هجدهم هجری قمری به جزیره در شمال سرزمین شام میرسد و به عنوان امیر لشکر تحت فرماندهی عیاض بن غنم سایفاء نقش مینمود.
***
سعید بن عامر به مدینه بر میگردد تا پس از تحمیل سختیهای جهاد اندکی استراحت کند، یکی از بهترین دختران مدینه را خواستگاری میکند و هنوز مراسم عروسی انجام نگرفته که عمر بن خطاب او را به حضور طلبیده و به او میگوید که میخواهد او را به جای عیاض بن غنم (استاندار متوفی سرزمین حمص) منصوب گرداند.
سعید قبل از این که پاسخی دهد به فکر عمیقی فرو میرود، او علاقهای به ریاست و حکومت ندارد و با وجود همه اینها، او فردی متقی و پرهیزگار است، و از روز حساب بیم و هراس دارد که مبادا در اداره امور مردم کوتاهی شود. پس سرش را بلند نمود، چشم به چشم امیرالمؤمنین دوخت و چهرهاش را که اشک در چشمانش جمع شده بود برگرداند و گفت:
«ای عمر.. مرا به فتنه مینداز» [۱۴].
این جواب حضرت عمر سرا غافلگیر کرد و به طوری که مدتی بعد از آن به فکر فرو رفت...
اگر افراد پرهیزگار و پاکدامن از پذیرفتن مسئولیت، به دلیل ترس از فتنه دنیا و اشیای فریبنده آن سرباز زنند، میدان برای افراد غیر پرهیزگار خالی شده تا بدون هیچ رنج و زحمتی بر سرنوشت مردم حاکم گردند، و در این صورت مسئول و عامل اصلی افتادن مردم در ورطه هلاکت و بدبختی کسی غیر از عمر سنخواهد بود. بنابراین، اذعان میکند که راه خلاصی برای سعید بن عامر و امثال او جز پذیرفتن مسئولیت وجود ندارد، او رو کرد به سعید و با تندی و خشم گفت:
هرگز...! «به خدا قسم شما را رها نخواهم کرد» [۱۵].
عمر بعد از این که دستور قطعی را صادر میکند توجیهات و دلایل خود را که بیشتر جنبه سرزنش دارد داشته میگوید:
«مسئولیت را به دوش من گذاشته سپس مرا تنها میگذارید» [۱۶].
سخن عمر سهمچون صاعقه در قلب سعید اثر میگذارد، در حالی که امر عمر سبالاتر از احساس مسئولیت سعید و امثال او در پیشگاه خداوند نیست، و اگر از پذیرش فرمان سرباز زند مسئول ضایعشدن حقوق مسلمین نیست؟ در حالی که امیرالمؤمنین فردی لایقتر از او را نمیبیند. آیا با عمر بیعت نکرده است؟ و آیا مضمون بیعت اجرای دستور وی نیست؟ حال که خلیفه او را منصوب نموده چارهای از پذیرش دستور، بدون چون و چرا نیست؟
سعید تسلیم میشود و به حکم انتصابش گوش فرا میدهد.
«هان! ای سعید تو را امیر قوم و ملتی قرار دادهام که از آنان بهتر نیستی، تو را نمیفرستم تا سیلی به صورت آنها بزنی و حرمت آنها را بشکنی، بلکه تو را میفرستم تا با کمک آنان با دشمنان جهاد کنی و مال به غنیمت گرفتهی آنها را در میانشان تقسیم نمایی» [۱۷].
عمر سهرگاه میخواست استانداری را منصوب نماید و به محل مأموریت بفرستد، عدهای از انصار را جمع مینمودند و آنها را گواه میگرفت سپس به فرد مذکور میفرمود: «من تو را مسلط بر خون مسلمانان نگرداندهام». اما هنگام انتصاب سعید بن عامر چنین نکرده، چون با وجود تقوی و زهد بسیار سعید نیازی به این نبود. اما وصیت عمومی (مشابه سوگند نامه و دستورالعمل) که هر امیری را به آن وصیت میکرد، در مورد سعید نیز آن را مراعات نمود، عمر والیانش را از غرقشدن در خوشگذرانی و فخرفروشی بر مردم برحذر میداشت. این فخرفروشی چه با سوارشدن بر اسبهای ترکی باشد و چه با خوردن نان سفید که پوست گندم از آردش جدا شده باشد، و چه با پوشیدن لباسهای نرم و نازک صورت پذیرد. بنابراین فرمود:
«لا تركبوا برذوناً ولا تأكلوا نقيّاً ولا تلبسوا رقيقاً» [۱۸].
«اسب ترکی سوار نشوید، نان سفید - که از مغز گندم تهیه میشود - نخورید و لباس نرم و نازک نپوشید».
سپس به آنها یادآوری میکرد که رعایت کامل حقوق همه مردم بر آنها واجب و لازم است. لَهذا میفرمود:
«دروازه منزلتان را به روی ارباب رجوع نبندید» [۱۹].
با وجود همه این رهنمودهای سخت و دشوار، تهدید را هم برای کسی که از آنها سرپیچی کند همراه مینمود و میفرمود:
«اگر یکی از موارد یادشده از شما سر زد مجازات شما حتمی است» [۲۰].
سعید بن عاص مسئولیت امارت را با همه شرایط سنگین و هولناکش از فردی چون عمر سمیپزیرد، زیرا نفس او برای رعایت چنین شرایط سختی، تربیت و آماده شده است، بدون این که کسی او را به آن ملزم نماید.
بار و بندیلش را میبندد و همسر تازه عروسش را برمیدارد و سوار بر شتر شده نزد خلیفه میرود تا با او خداحافظی نماید و از او برای رفتن اجازه بگیرد.
عمر سبرای بدرقه او تا بیرون مدینه پیاده میرود و اصرار دارد که والی جدید سوار بر شترش باشد، در حالی که او پیاده بدرقهاش میکند، تا از مدینه خارج شوند.
خلیفه با این اکرام و تواضیع، به هر والی جدید میفهماند که با مردم همین گونه برخورد داشته باشد و حالات آنها را مورد جستجو قرار دهد. آری، عمر سبر دروازههای مدینه ایستاده است تا با والی جدید خداحافظی نماید و از تأکید بر امر مهمی که او را برای انجام آن میفرستد، فراموش نمیکند و میفرماند:
«من شما را بر خون مسلمانان، ابروی مسلمانان، حیثیت و اموالشان مسلط نمیکنم، بلکه شما را برای اقامه نماز. تقسیم مال به غنیمت گرفتهشده و اجرای عدالت در بین آنها میفرستم، اگر با مشکلی مواجه شدید که توان حل آن را نداشتید به من ارجاع دهید» [۲۱].
عمر سدستش را به طرف کیسهای که به همراه داشت دراز کرد، آن را برداشته و به سعید داد، سعید میپرسد: ای امیرالمؤمنین! این چیست؟
عمر سجواب میدهد: در این کیسه هزار دینار است تا برای رفع احتیاجات خود از آن کمک بگیری تا حقوق تو مقرر گردد. سعید گفت:
«ای امیرالمؤمنین، من به آن احتیاج ندارم، به کسی بده که از من محتاجتر است» [۲۲].
سعید کیسه را برمیگرداند و میخواهد شترش را سوار شود تا برود که حضرت عمر ساو را صدا میزند و میفرماید:
نه «صبر کن تا حدیث رسول خدا را برایت بیان کنم، بعد از آن اگر خواستی از من نگیر» [۲۳].
سعید چارهای نمیبیند جز این که برگردد و سخن رسول خدا را از زبان خلیفه مسلمین بشنود. حضرت عمر فرمود:
رسول خدا چیزی را بر من عرضه نمود، من همانند تو گفتم. رسول خدا ج فرمود: «کسی که بدون درخواست و تمایل نفسی چیزی به او داده شود، باید آن را بپذیرد چون رزق و هدیهای از جانب خدا است» [۲۴].
سعید لحظهای به فکر فرو رفت، او ملاحظه کرد که این پول بدون طمع و درخواست به او رسیده است، لذا آن را پذیرفت ولی تا این که کاملاً صحت کلام برایش روشن نشد اقدام به قبول آن نکرد. بنابراین، به سوی عمر سرو کرد و پرسید:
«آیا شخصاً از رسول خدا شنیدهای؟» [۲۵].
عمر سبلافاصله پاسخ داد: آری.
هم اکنون دستور لازم الأجرا است و برای شنونده غیر از اجرای آن چارهای باقی نمیماند، سعید دستش را دراز میکند تا کیسه پول را بگیرد و در خرجین بگذارد. سپس دستش را بلند میکند تا به گرمی با عمر سمصافحه کند.
لحظه وداع رسیده است، به گرمی یکدیگر را در آغوش میگیرند و خداحافظی میکنند. سعید بن عمر به طرف شام روانه میشود، عمر ستوقف نمود و با نگاهی عمیق به او مینگرد، اشک در چشمانش جمع شده و سپس سرازیر گشته و رخسار و سیمای مبارکش را میشوید و هیچکس علت اشکریختنش را نمیداند.
آیا هر وقت یکی از اصحاب رسول خدا از او جدا میشد اشک میریخت؟ یا کار و محلی که سعید را برای آن کاندید و منصوب نموده بود، مشکل است؟ هیچکس راز آن را نمیداند. عمر سبا سعید بن عامر خداحافظی میکند و مطمئن است که انتخابش به جا است، او به سرزمین حمص شخصی را فرستاده است که با لیاقت و توانایی خود میتواند در این شرایط دشوار کارها را به نحو احسن به مرحله اجرا بگذارد، زیرا حمص را به خاطر شکایتهای مکرر از امیران و انقلابهای پی در پی و فتنههای زیاد، کوفه صغری مینامیدند.
سعید در طول راه به سختی کار میاندیشید، به فکر اداره امور مسلمین و شیوه نبود، اگر از عهده این مسؤلیت به نحو احسن برنیاید حساب دشواری در روز قیامت در انتظارش است.
چقدر سخت است که در روز قیامت با دستهایی بسته برای حسابرسی آورده شود و چیزی غیر از عدالت دستهایش را باز نمیکند. چگونه در این زمان هرج و مرج که خوب و بد کارها مخلوط گردیده است و حقیقت از دید انسانهای ماهر و آگاه هم گم شده است، به عدالت برسد؟ چگونه برای او امکان دارد تا امور مردم را به خوبی اداره نماید، در حالی که وقتش تحمل این مشکلات را ندارد و بیشتر اوقات را به عبادت و اطاعت پروردگار سپری میکند.
هنوز در روزهای اول ازدواجش بسر میبرد و رعایت این امر هم نیز بر عهده اوست، مشکلات امور اداری و رعایت حقوق مردم نیز آن مضاعف گردیده است. چه کند، این بار و مسئولیت را حضرت عمر سبر دوش او گذاشته و چارهای جز پذیرفتن آن ندارد.
تازهعروس نیز پشت سر همسرش در این راه طولانی در حرکت است، راه برایش خستهکننده نیست، او نیز غرق در تفکر است، رؤیای قصر بلندی را در سر میپرواند که در اطرافش نوکرها و کلفتها در رفت و آمدند و سفرهای رنگارنگ در آن چیده شده باشد و انواع فرشهای نرم و ابریشمی فکر او را به خود مشغول نموده است.
در طول راه هرگاه احساس خستگی میکند، دستش را به سوی کیسه دینارها دراز میکند و با لمسنمودن آن دلش را آرامش میدهد. این دینارها باعث ارضاء غرور و رفع حاجاتش میباشد.
***
به محض این که تازهعروس در منزل جدیدش مستقر شد، شروع به اجرای نقشهاش در مورد تهیه فرش و اثاثیه منزل کرد. پیشنهادهایی در مورد خرید انواع و اقسام لوازم منزل به شوهرش (والی حمص) ارائه نمود، پیش از این که لیست خریدها به پایان رسد، قیمت کالاهای درخواستی از هزار دینار گذشت.
تبسم کوچکی روی لبهای شوهرش نقش بست که کینه نهفتهای - در مورد مالی که امیرالمؤمنین او را وادار به پذیرفتنش نموده بود و خواب را از چشمش ربوده بود - به همراه داشت، به سوی همسرش نگاهی انداخت و گفت: کمی آرامتر مهلت بده، «آیا تو را به چیزی بهتر از اینها راهنمایی نکنم؟» [۲۶].
زن شروع به استفسار کرد: بهتر از اینها چیست؟ اموری در نظرش ترسیم گشت که رفاه وآسایش آنها از لوازم منزل بیشتر است، اما جواب سعید این بود که مال را به کسی میدهم که برای ما تجارت کند، آن وقت از فایدهی آن استفاده میکنیم و اصل سرمایه را سالم و بدون کم و کاستی برمیگردانیم.
گرچه این پیشنهاد غافلگیرکننده و آنی بود و به فکر زن نمیرسید، اما فوراً پیشنهاد شوهرش را پذیرفت و با جدیت تمام شروع به بررسی جوانب مختلف موضوع نمود.
منافع و مضرات این پیشنهاد را به زودی بررسی نموده به این نتیجه رسید که کاری مفید است، زیرا براساس این روش از منافع حاصلشده به اندازه رفع حاجت استفاده میکنند و اصل سرمایه محفوظ است اما موافقت خود را اظهار نکرد، زیرا اعتراضاتی بر این کار وارد بود، او از ضرر تجارت و ضایعشدن سرمایه و نابودشدن آرزوهایش بیم داشت.
شوهر به او اطمینان داد که مال را به کسی میدهد که کاملاً به کار تجارت ماهر است و چندبرابر سرمایه را به آنان برمیگرداند و فایده اعتماد است، سعید فوراً جواب داد: آری، کاملاً مورد اعتماد است.
تازهعروس: من با این شرط موافقم.
سعید: پولها را بیاور.
سعید کیسه پول را از همسرش میگیرد و به بازار میرود، مقداری از آن را خوار و بار میخرد و سپس به منازل فقرا، مستمندان و بیوهزنان میرود، به این یکی ده دینار، به آن یکی بیست دینار، به آن دیگری پنجاه دینار تا این که پولها را تمام میکند و خوشحال و شادمان به خانه برمیگردد، او کاملاً آرام به نظر میرسد بطوری که گویا از مار خوش خط و خالی نجات پیدا کرده است.
روزها و ماهها میگذرد و زن به اداره امور منزل مشغول است، سختیها را تحمل میکند، آرزوی زندگی مرفه و ثروت هنگفت فکرش را به خود مشغول نموده است. چارهای جز فرارسیدن موعد مقرر برای دریافت اولین قسط فایده را ندارد، اما این زمان مرتباً به تأخیر میافتد.
احتیاجات و خواستههای منزل یکی پس از دیگری سبب پیدایش انگیزه در زن برای مطالبهی فایده از شوهر میگردد تا لوازم و اثاثیهای که خرید آنها در اولویت است را تهیه نماید، اما شوهر هربار به همسر میگوید: به زودی مشکلاتی دامنگیرت خواهد شد که احتیاج بیشتری به این فایده پیدا میکنی، زن اصرار میکند و شوهر راه سکوت را پیش میگیرد و درخواستش را نادیده میگیرد. اصرار زن بیشتر میگردد تا جایی که میگوید: «فلان چیز و فلان چیز تمام شده است، بهتر است نزد آن مرد بروی و با سود سرمایه آن چیزها را از بازار تهیه کنی» [۲۷].
شوهر توجهی به سخنان همسر ندارد و فقط کافی است در هر شبانه روز یک مرتبه معذرتخواهی کند، او شبها به منزل برمیگردد.
بیتوجهی شوهر، بردباری زن را به آخر میرساند، از شوهر میخواهد تا اصل سرمایه را به او باز گرداند، چون او از فایده صرف نظر کرده است. از این بیشتر طاقت صبر و انتظار و تأخیر را ندارد، زیرا شرایط منزل و خواستههای آن از قبیل خوراک، پوشاک و... تأخیرپذیر نیست. خواستهاش شدت میگیرد و شوهر را به ستوه میآورد، یکی از نزدیکان که ماجرای هزار دینار و سرنوشت آن را میداند در منزل حضور دارد و زمانی که متوجه علت ناراحتی و خصومت بین زن و مرد میشود به زن میگوید: او را رها کن، با این صحبتها آزارش مده. سپس مدتی خاموش میشود و متردد است که آیا واقعیت را صراحتا به او بگوید یا نه؟ اختلاف بین زن و شوهر به آخرین حد خود میرسد که اگر پرده از روی حقیقت برداشته نشود مشکل پیچیدهتر میگردد به گونهای که حل آن ممکن نیست، به زن میگوید:
«به راستی سعید این مال را صدقه داده است» [۲۸].
شنیدن این خبر برای زن همانند صاعقه است. به راستی آرزوها و همه چیز او باد هوا گشت، در گوشهای از خانه مینشیند، گریه و فغان سر میدهد و برای از دسترفتن آن همه مال و سرمایه افسوس میخورد. شوهر گمان میکند که مشکل به یک یا دو ساعت پایان میپذیرد، اما شیون و زاری زن چند روز ادامه مییابد و گویا پایانی ندارد و از شدت آن نیز کاسته نمیشود. یک روز سعید وارد منزل میشود، هنوز همسرش را در حال گریه میبیند، شوهر چهرهاش را به نشانه اعتراض از او برمیگرداند و با این عمل به او میفهماند که زندگی آخرت و پیوستن به اصحاب پیامبر اکرم ج را که به ملاقات پروردگار شتافتند، بر لذتهای دنیا ترجیح میدهد و میفرماید:
«آرام گیر ای زن! به راستی دوستانی داشتم که همین زودیها از من جدا شدهاند، من دوست ندارم که از آنها جدا شوم و در مقابل دنیا و آنچه در دنیا است مال من باشد» [۲۹].
و برای این که زن با جمال و زیباییش بر او ناز نکند، دیدگاهش را بطور کامل مشخص میکند و حرف آخر را میزند و علاقهاش به حوران بهشتی را برایش ابراز میدارد و میفرماید:
«اگر یکی از حوران بهشتی در آسمان ظاهر شود زمین را روشن میگرداند، زیرا نور چهرهاش از روشنی خورشید و ماه هم بیشتر است، روسری سرش از دنیا و ما فیها بهتر و برتر است، ترک تو برای من بسیار آسانتر از ترک آنها است، من نمیتوانم جدایی از آنها را به خاطر تو تحمل کنم» [۳۰].
زن بر سر دو راهی قرار میگیرد که برای آن راه سومی پیدا نمیشود، یا باید لوازم منزل و امکانات دنیا را انتخاب کند یا شوهر مؤمن را و با زندگی سادهاش بسازد.
وقتی میبیند جمع بین دو انتخاب امکانپذیر نیست، اشکهایش را قطع میکند و به زندگی ساده با شوهر مؤمن وارسته رضایت میدهد.
شوهر از تسلیمشدن زن و دخالتنکردن در امور مالی خانه و اصرارنکردن بر خرید اشیاء منزل خوشحال میشود و تمام وقتش را صرف عبادت پروردگار و اداره امور مردم و مراعات حقوقشان مینماید که نتیجهاش پیدایش محبت مردم نسبت به او و بالعکس میباشد.
یک مرتبه حضرت عمر سعلت محبت مردم شام را نسبت به او جویا میشود و میفرماید:
«چرا مردم شام تو را دوست دارند؟».
سعید جواب میدهد: زیرا من فردی از آنها هستم، همراه آنان میجنگم، با مصیبتدیده آنها همدردی میکنم، پس «من به همراه ایشان میجنگم و با ایشان همدردی میکنم» [۳۱].
سعید بن عامر با مردم در حد همدردی لفظی و معنوی اکتفا نمیکرد، بلکه از نظر مالی و مادی نیز به آنان کمک مینمود. کل درآمد دولت را در راه اصلاح و بهبود امور مردم و اوضاع مملکت خرج میکرد.
«وقتی حقوقش را دریافت مینمود مقداری از آن را صرف خرید ضروریات منزل و باقیمانده را انفاق مینمود.. همسرش از او میپرسید: بقیه حقوقت کجاست؟ جواب میداد: آن را به حساب پسانداز قرض الحسنه سپردم» [۳۲].
زن متوجه میشد که آن را در راه کمک به فقرا، همدردی با مستمندان و رفع مصیبت مصیبتزدگان و برای کسب رضایت الهی قرض داده است، چارهای جز صبر نداشت، زیرا شوهرش خود را در مقابل مردم و در پیشگاه خدا مسئول میداند و غیر از عدالت چیزی دیگری او را از این مسئولیتش آزاد نخواهد کرد، لذا برای به ثمررساندن درخت عدالت از هیچ کوششی فرو گذارد نمیکند. گرچه برای رسیدن به این هدف باارزش و گرانقدر، خود، خانواده و هرچه در اختیار دارد، فدا سازد.
اطرافیانش شاهد فداشدن او و خانوادهاش در این راه هستند، به نزد او میآیند و او را نصیحت میکنند و به او میگویند:
«خانواده و خویشاوندان بر تو حقی دارند که باید آن را مراعات کنی».
جواب سعید با صراحت و شفافیت کامل همراه است:
«هیچ کس را بر آنان ترجیح نخواهد داد، در رسیدن به حورالعین رضایت احدی از مردم را نمیطلبیم. اگر یکی از حوران بهشتی سر برآورد آسمان و زمین روشن خواهد شد».
و سخن خود را با قاطعیت هرچه تمامتر ادامه میدهد و به سیرت پیشگامان میدان ایثار و فداکاری صحابه اشاره میکند و میفرماید:
«خود را از گروه سابقین عقب نخواهم کشید، بعد از این که خود از رسول خدا شنیدم که میفرمود: خداوند در روز قیامت مردم را برای حسابرسی جمع میکند. مؤمنین فقیر همچون کبوتران سبکبال به سوی بهشت میشتابند. به ایشان گفته میشود برای محاسبه توقف کنید. میگویند: حساب و کتابی در میان نیست، شما به ما چیزی ندادید. در این وقت پروردگار میفرماید: بندگانم راست میگویند. دروازه بهشت به روی آنها باز میشود و هفتاد سال قبل از سایرین وارد بهشت میشوند» [۳۳].
***
روزها میگذرد... محبت در میان سعید و اهل حمص ریشهدار میشود، به طوری که هرکدام گم شده و مقصودش را در وجود دیگری یافته است.آنها سعید را پدری مهربان مییابند که حقوقشان را رعایت میکند و به آنها توجه دارد. درآمد مازاد بر مصرف خود را پسانداز نمیکند، بلکه به فقرا و مستمندان انفاق میکند در حالی که خود را از همه محتاجتر نگه میدارد و زندگی سختی دارد.
او برای ادای امانت الهی که در میان آنها به ودیعه گذاشته شده از هیچ کوششی فرو گذارد نمیکند، زیرا او شبان و مسئول رعیت است و میداند که فردا در پیشگاه الهی مورد بازخواست قرار میگیرد، اما به دستآوردن رضایت همه مردم غیر ممکن است. در زمانی که مردم به سعید محبت میکنند و شیفته او شدهاند، عدهای ماجراجو پیدا میشوند که هیچ چیز مورد پسندشان واقع نمیشود، کاری غیر از انتقاد ندارند، در این زمان آمار ماجراجویان در شهر حمص و اطراف آن زیاد میشود، این شهر به علت گسترش فتنه و انقلابهای متعدد، کوفه کوچک نام میگیرد و مرکز اراذل و آشوبگران میباشد.
با وجود این همه فداکاری سعید بن عامر از آزار و اذیت این یا آن در امان نماند، این گروه از مهر و محبت عمر نسبت به امت سوء استفاده نمودند و به خاطر علاقه به تمرد و سرکشی سر به شورش زدند.
عمر بن خطاب به شهر حمص میآید و از مردم در بارهی امیر آنها نظرخواهی میکند.
فتنهگران و آشوبخواهان بلند میشوند تا خود را در جامعه مطرح کنند و صدای خود را برای اعتراض بلند کنند، در حالی که اکثریت مطلق مردم ساکت و خاموش هستند و سکوت خود را دلیل اعلام رضایت و محبت از امیرشان میدانند، زیرا راهی آسانتر نمییابند و آشوبگران نیز از اعتراض و انتقاد برای رسیدن به هدفشان استفاده میکنند.
عمر سخود را در مقابل همه مردم پاسخگو میداند و گوش خود را برای شنیدن همه چیز باز گذاشته است تا آن را با میزان عدالتی که از اسلام فهمیده است، مورد سنجش قرار دهد.
گرچه برداشت عمر ساز عدالت برداشتی سختگیرانه و خیلی دقیق میباشد، ولی در هرصورت برای استقرار عدل واقعی باید سعه صدر را پیشه نماید و به سخن همگان گوش فرا دهد و در مورد سخن تحقیق کند، روش کار او این است که در مورد خبری که میشنود تحقیق میکند و در صورت لزوم دو طرف جریان را در یک مجلس جمع میکند. سپس حکم عادلانهاش را مطابق میزان دقیق و قاطعش صادر میکند، میزان عدالت او چقدر ساده و بیآلایش و دقیق است، هر زمان کاروانی به نزدش میآمد سؤالات زیر را در مورد امیرشان میپرسید:
«امیر شما چگونه است؟ آیا به عیادت و احوالپرسی بردههای بیمار میرود؟ آیا در تشییع جنازهها شرکت میکند؟ دروازه منزلش باز است یا خیر؟ آیا به همگان با خوشرویی برخورد میکند؟ اگر جواب مثبت باشد خوشحال شده و آنها را در پست آنها ابقاء میکند، و اگر جواب منفی باشد آنها را احضار نموده و بعد از مجازات، معزول نموده و حکم عزلشان را صادر میکند» [۳۴].
به هرحال جریان هرچه باشد هم اکنون سعید بن عامر در میزان دقیق عدالت قرار گرفته است، میزان عدالتی که عمر بن خطاب سمحاسبه او را با این سنجش آغاز نموده است.
«ای مردم حمص! استاندارتان را چگونه دیدید؟» [۳۵].
ای مردم حمص! استاندارتان را چگونه دیدید؟ معترضان شروع به شکایت و اعتراض میکنند. نفر اول میایستد و میگوید:
«تا حصهای از روز نگذرد از خانه بیرون نمیشود و نزد ما نمیآید».
جواب اصولی و قانونی حضرت عمر ساین است: چقدر بزرگ است! چقدر گناه عظیمی است اگر راست باشد!.
قاضی فوراً اشاره میکند که این کار ناقص عدالت است.
اگرچه حکم بر صفت میکند نه بر موصوف و منتظر بررسی شخصی است. این حکم به روشنی دلالت دارد بر این که این میزان عدالت در حقیقت میزان عدالت نیست.
آری، اگر صحیح باشد آنچه گفته شده است که تا روز بالا آید از خانه بیرون نمیشود، در میزان داوری عمومی جرمی محسوب نمیشود، بلکه در میزان قضاوت عمومی این حق به امیر داده میشود که تا بالاآمدن روز از خانه بیرون نشود. چه ضرری متوجه جامعه خواهد شد اگر استاندار آن ساعت ۹ یا ۱۰ صبح به محل کار حاضر شود و تا بعد از غروب و ادای نماز عشاء در دفتر کارش حضور داشته باشد و به اداره امور مردم بپردازد. آیا سپریکردن این زمان طولانی با مردم و در میان آنها بودن کافی نیست؟ چرا از او شکایت دارند؟ چرا میخواهند صبح زود نزدشان بیاید؟ آیا این مردم ستمگر و بیانصاف نیستند که در مورد نماینده دولت بیمهری روا میدارند و از او میخواهند از صبح زود تا آخر شب را در میان آنها باشد. آیا خانوادهاش بر او حقّی ندارند؟ و او خود نیز حقّی ندارد؟ اگرچه این حق برای قانون عدالت محفوظ است که از بیانصافی اهل حمص چشمپوشی نموده که بر استاندار خود این ظلم فاحش را روا دارند، اما میزان عدالت برای پذیرفتن این شکایت ظالمانه و ملزمنمودن والی به این که تمام وقت خود را در میان مردم بگذارند نمیتواند توجیهی داشته باشد.
اما این میزان عدل حضرت عمر ساست که بر خود و کسانی که آنها را مانند خود میداند، سختگیری میکند. حضرت عمر سبه پذیرفتن این اتّهام ظالمانه اکتفا نمیکند، بلکه از مردم میپرسد که آیا شکایتی دیگر ندارند؟ گویا شیفته این شکایات گردیده است که میفرماید:
«دیگر چه شکایتی دارید؟».
به مردم میفهماند که نه تنها شکایت را میپذیرد، بلکه آنها را نسبت به آن تشویق میکند.
شاکی دیگر بلند میشود:
«والی در شب جواب هیچ کس را نمیدهد».
حکم به سرعت از زبان حضرت عمر سصادر میشود:
«این نیز گناه بزرگی است».
آری... این چنین حکمی صادر میگردد، به راستی پاسخ ردّ به ارباب رجوع هنگام شب گناه بزرگی از دیدگاه عمر سبه شمار میآید و در میزان عدالت او پذیرفته شده نیست.
آیا کافی نیست که استاندار همهی روز تا بعد از نماز عشاء در میان مردم باشد؟... آیا واقعاً ظلم نیست که هر لحظه از شب کسی برای هر کاری مزاحم شود و مانع خواب، استراحت، و عبادت او گردد، و امیر مجبور باشد خواست آنها را پاسخ گوید و به مشکل آنها رسیدگی نماید.
براساس اصول عدالت عمر سو برداشت او از قانون لازم است، استاندار بیچاره مشکلاتی را تحمل نماید که غیر از عمر سهیچ انسانی تاب مقاومت در برابر آنها را ندارد، باید برای هرکار غیر منتظرهای آماده باشد، برای استقبال و پذیرایی از هرکس در هر وقت شب گه در خانهاش را بزند، حاضر باشد. این میزان عدالت مورد نظر عمر ساست، عمر سبه همین اکتفا نمیکند، بلکه شروع به کشف و استخراج شکایتهای پنهانشده در قلب مردم مینماید.
اعلام میکند:
«دیگر چه شکایتی دارید؟».
شاکی سوم بلند میشود و میگوید:
«در هر ماه یک روز را به خودش اختصاص میدهد و در آن روز به نزد ما نمیآید».
فقط در هر ماه یک روز است که والی به محل کارش حاضر نمیشود تا به کارهای عمومی معمول روزانه رسیدگی کند، در حقیقت لازم است تا این شکایت نیز ظالمانه محسوب گردد.
اگر جنس والی از فولاد هم باشد و اگر نگوئیم که هفتهای حداقل ۲۴ ساعت لازم است که استراحت کند لا اقل ماهیانه ۲۴ ساعت استراحت برایش لازم است، زیرا او نیز انسان است و احساس و توانش محدود میباشد.
اما میزان عدالت عمر سفوراً رأی خود را صادر میکند، نه به نفع والی، بلکه به نفع شاکی. او معتقد است که این استراحت ماهیانه جائز نیست و میفرماید:
«گناهی است بزرگ».
آیا به نظر شما معیارها عوض شده است؟... والی باید مظلوم واقع شود و حق خود و خانوادهاش را زیرپا گذارد تا مطابق موازین و اصول عدالت عمر ساز مسئولیت نجات یابد.
عمر ستفحص در مورد شکایات مردم را ادامه داده میگوید: «دیگر چه شکایتی دارید؟».
چهارمین نفر حرکت کرده و میگوید:
«هرچند وقت یک بار بیهوشی بر او عارض میشود».
فریاد از جفای ظلم بر عدل که با مظلوم نمایی همانند گرگ در لباس میش از عدل به خلیفه عادل شکایت میکند. والی با چه تدبیری میتواند تقدیر الهی را که بیهوشی را متوجه او میکند، از خودش دور کند. چه ضرری از بیهوششدن والی - که هرچند وقت یکبار اتفاق میافتد - به ملت میرسد. آیا بیم دارند که در آن لحظه مورد حمله دشمن واقع شوند و نتوانند بیندیشند یا این که در هراسند که مبادا در اثناء چند ثانیه شهرها در معرض نابودی قرار گیرد؟ و آن وقت کسی را نیابند تا دستور وجوب مبارزه با دشمن را صادر کند.
یا سرعت حرکت جریان مسائل و امور به نحوی است که یک لحظه تأخیر تا به هوشآمدن امیر را نمیپذیرد.
قسم به پروردگار! چه ضرری متوجه آنها میشود؟ آیا اصرارشان بر طرح چنین شکایتی بهترین گواه نخواهد بود که خواست قلبی آنها سرکشی، تمرد و آشوب است؟
عمر سعلاقهاش را به بررسی موارد چهارگانه شکایت صراحتاً ابراز میدارد که این علاقه و رأی عمر سمستلزم احضار والی میگردد تا در مقابل عدالت سختگیرانه او در قفس اتهام گذاشته شود.
سعید بن عامر فوراً احضار میشود و با آشوبگران به طور یکسان در جلو میز قاضی قرار میگیرد.
پیش از این که عمر سجلسه دادگاه را رسمیت بخشد و از شاکیان بخواهد شکایت خود را دوباره مطرح کنند، اندکی خاموش میشود، چشمهایش را میبندد و سیرت زندگی سعید را در ذهنش مرور میکند، سیرت شخصی از بزرگان و فضلای صحابه. سیرت مهاجری که از هنگام پذیرش اسلام عَمرش را در راه جهاد سپری نموده است، شخصیتی که سراسرش را احسان، وارستگی، عبادت، تقوی و ترس از خدا دربر گرفته است. سیرت فرماندهی که به مردمش کمک نموده و غمخوار آنها بوده است، دست کمک، همدردی و عطوفت را به سوی آنها دراز نموده است.
عمر سخودش را در مقابل انسانی مییابد که متهم قرار گرفته است، و اگر این تهمتها درست از آب درآیند همه اسباب بزرگی و عزت را از دست خواهد داد و به چاله میافتد و تنبیه و بر کناریش لازم میگردد، چه موقعیت دشواری است! عدالت عمر سچنین اقتضا میکند و او به اندازه مویی از آن فاصله نمیگیرد، گرچه استاندار متهم مردی از بزرگان اصحاب باشد، و این عدالت است و بس.
اگرچه عمر سبه خاطر موقعیت و جایگاه فرد قانون را زیرپا نمیگذارد، اما وقت این حکم نرسیده است و متهم هنوز دفاعیاتش را بیان نکرده است، شاید توجیهاتی داشته باشد که مانع صدور این حکم گردد. بنابراین، باید به آن گوش فرا داده شود و نظرش مورد بررسی قرار گیرد.
پیش از این که امیرالمؤمنین دستور شروع محاکمه را صادر نماید، سرش را به طرف آسمان بلند مینماید و نگاهش را به آسمان میدوزد، گویا عدالت را جستجو میکند تا از آنجا پایین آمده و سعید بن عامر را نجات دهد.
دستهایش را به طرف آسمان بلند میکند، به امید آن که دیدگاهش در مورد سعید تغییر نکند و میفرماید:
«بار الها! امروز حسن ظن مرا در مورد سعید از بین مبر».
به راستی او در وجود سعید مردی صالح و استانداری با لیاقت را که به نحوه احسن حقوق مردم را راعایت میکند، مییابد. او از بهترین بندگان نیک خدا است.
عمر ساز نیایش و تسبیحاتش خارج میشود و با احضار شاکیان برای اثبات ادعای آنها محاکمه را شروع نموده میفرماید:
«از او چه شکایتی دارید؟».
نفر اول در کنار والی، طوری که همه سخنش را میشنوند با کمال جرأت شکایت خود را تکرار کرده و میگوید:
«تا چند ساعتی از روز بگذرد به محل کارش حاضر نمیشود».
براساس قانون، عدالت به والی متهم فرصت میدهد تا سخن بگوید و از خودش دفاع کند. متهم شروع به ایراد دفاعیه مینماید، تهمت را به طور کلی رد نمیکند به گونهای که اصلاً تهمتی در کار نباشد، برای خود هم حقی قائل نشد که نباید صبح زود به محل کار حاضر شود. گویا نقطه ارتباطی در اینجا وجود دارد که شاکی و متهم بر آن اتفاق نظر دارند و این کار را ناقص عدالت محسوب میکنند، پس شاکی و متهم در چهارچوب عدالت عمومی که باید مردم کاملاً به حقوق خود برسند گرچه به ضرر والی و استراحتش تمام شود، همنظرند. بدین سبب سعید شروع به توجیه کارش مینماید تا علت این کوتاهی را توضیح دهد و میفرماید:
«به خدا سوگند! گرچه بیان علت برایم سنگین است اما هم اکنون چارهای جز بیان آن نیست، من خادمی ندارم و با دست خود آرد را خمیر میکنم و تا آماده شدن خمیر صبر مینمایم. سپس نان را پخته میکنم آنگاه وضو گرفته و به محل کارم حاضر میشوم».
چهرههای غمگین و درهم کشیده که از سرنوشت و الی محبوبشان در هراس بودند با شنیدن این سخنان شاد میشوند.
چینهای پیشانی عمر سباز میشود، گویا همگی به ادامه محاکمه علاقهمند میگردند، محاکمهای که نتیجهاش موجب فضیلت و بزرگواری والی میشود، اگر این شکایت و محاکمه نمیبود این فضیلت والی بر مردم آشکار نمیگشت. آری، زبان حال مردم این قول شاعر را زمزمه میکرد:
لولا اشتعال النار فیما جاورت
ما کان یعرف طیب عرف العود
ترجمه: «اگر آتش در کنار شعله نمیکشید، خوشبویی «عود» شناخته نمیشد».
حضرت عمر سبا نگاهی به سوی شاکیان از آنها میخواهد تا شکایات خود را مطرح کنند، او اکنون کاملاً مطمئن شده که همه شکایتها در هنگام عرضه بر میزان عدالت از اعتبار ساقط میشوند.
همچون بدلیجات و ناسرهها وقتی که در ترازوی آزمایش قرار میگیرد، ماهیت آنها آشکار میشود.
عمر سفریاد میکشد و میپرسد:
«دیگر چه شکایتی دارید؟».
نفر دومی در بیان شکایتش متردد میشود... وقتی جریان را در ذهنش بررسی میکند، به این نتیجه میرسد که اگر بطلان شکایتش ظاهر گردد مجازاتی متوجه او نخواهد بود. بنابراین، شکایت خود را مطرح نموده و میگوید:
«در شب جواب کسی را نمیدهد» عمر سبه متهم نگاه میکند و از او میخوهد تا نظر خود را در مورد این اتهام ابراز نماید و میفرماید:
«چه میگویی؟».
سعید در کمال سادگی این اتهام را میپذیرد و آن را کوتاهی میشمارد که نباید در وجود یک والی مسلمان که اداره امور مسلمین را بر عهده دارد دیده شود، با وجود این عذر خود را در مورد این اشتباه بزرگ بیان میکند:
به خدا سوگند «من دوست ندارم که علت آن را بیان کنم».
و با لحنی که سراسر وجودش را تحت تأثیر قرار داده بود شروع به گفتن نموده تا خود را رسوا نماید. میفرماید:
«من روز را برای ایشان در نظر گرفتم و شب را به عبادت خداوند اختصاص دادهام».
چه عذر شگفتانگیزی است که پردهی اتهام را از حقیقت زائل مینماید، این عمل از سعید بعید نیست، او یکی از مؤمنانی است که به مجاهدان روز و عبادتگذاران شب لقب یافته بودند. او اگر وقتش را در روز در اختیار مردم گذاشته است تا حاکم و فرمانروای ملت باشد، بدون شک شب برایش بیاندازه باارزش است و به هیچ قیمتی به هیچ کس نمیفرشد، همچنان که مردم بر او حق دارند، پروردگارش را نیز بر او حقی است، و جائز نمیداند که آنها را مخلوط نماید و یکی را در حساب دیگری ضایع کند، باید حق هرکس را به خودش بدهد. بنابراین، بیانصافی نکرده و از مقتضیات عدالت هم بیرون نشده است.
به این ترتیب ساحت متهم از اثر تهمت پاک میشود. حضرت عمر سرو به مردم کرده و میفرماید:
«دیگر چه شکایتی دارید؟».
شاکی سوم بلند میشود، او با خود میگوید که اگر شکایت دو نفر اول ثابت نشده است نمیتواند از دست او خلاص شود و برای شکایت او هیچ توجیهی نخواهد داشت. بنابراین، در میان جمعیت با صدای بلند میگوید:
«در هر ماه یک روز را برای خودش اختصاص داده است که نزد ما حاضر نمیشود».
شاکی بعد از اعلام شکایتش سر جای خود مینشیند، یقین دارد که موفقیت از آن اوست، آیا امکان دارد در چنین شرایطی برائت والی بطور کامل از تهامات اثبات شود بدون این که هیچ اتهامی دامنگیر او شود؟
عمر سبا نگاهی به والی متهم میفرماید:
«چه جوابی داری؟».
این دفعه نیز والی اتهام را میپذیرد و معتقد است گرچه حق ندارد حتی در یک ماه یک روز غیبت داشته باشد، اما عذری دارد که به او اجازه میدهد بر خلاف خواسته این عدالت حرکت کند. بنابراین، علت غیبت یک روزهاش را ذکر میکند، گویا کارمندی است که در انجام مسئولیت لازمه تخلف نموده است:
«خادمی ندارم که لباسهایم را بشوید و لباسی دیگر ندارم که آن را عوض نمایم، صبر میکنم تا لباسم خشک شود، بعد از خشکشدن آن را پوشیده به محل کارم میروم».
وه! چه عظمتی که در بهترین شکل و معنی متجلی میگردد، گویا این فردی که در قفس اتهام گذاشته شده است، هر وقت دری بر او بسته میشود با کلید طلایی آن را باز میکند و با بالارفتن از نردبانی خود را به اوج بزرگواری میرساند، او در مقیاس عدالت نسخهای از عمر بن خطاب ساست، عدالتی که بر خود ستم و برای دیگران عدالت است! و خود را با مقتضای این برداشت سختگیرانه از عدالت مقید نموده است که هیچ بشری توان تحمل آن را ندارد. مگر عَمًّر و امثال او... قهرمانان بزرگی که به دست توانای اسلام تربیت شدهاند.
از این قلهی سر به فلک کشیده فریاد عدالت بلند میشود، از مردم میخواهد هرکس دوست دارد جلو بیاید و زنجیر اتّهام را به پای این فرشته پاک طینت ببندد و دوباره او را در قفس اتهام بگذارد.
مردم صدای عمر سرا میشنوند که میگوید:
«چه شکایتی از او دارید؟».
از میان جمعیت حاضر صدای شاکی لجوجی بلند میشود که میگوید:
«هرچند وقت یکبار بیهوشی بر او چیره میشود».
عمر سدستور میدهد که دوباره زنجیر به پایش بسته شود و در قفس اتهام قرار میگیرد.
از او خواسته میشود که خودش را با کلید عدالت آزاد کند، آن هم چه نوع عدالتی! عدالت عمر س!.
عمر سبه طرف او متوجه شده میگوید:
«چه جوابی داری؟».
متهم دستش را به جیب میبرد تا کلیدش را بیرون آورد... کلید عدالت... عدالت عمر که غیر از آن دیگر کلیدی سودبخش نیست، کلید را نگه میدارد... دستش میلرزد، اشک در چشمانش جمع میشود و میکوشد جلوش را بگیرد، در حالی که صدایش در گلو میگیرد، میفرماید:
«روز اعدام خبیب انصاری در مکه بودم، در حالی که گوشتهای بدنش را پاره پاره کرده و او را به دار آویخته بودند، به او گفتند: آیا دوست داری که محمد ج به جای تو میبود؟ در جواب گفت: به خدا سوگند دوست ندارم که من در میان خانواده و فرزندانم باشم و خاری به پای محمد ج خلد. سپس فریاد کشید یا محمد!» یا محمد ج پدر و مادرم به فدایت باد، جانم فدایت یا رسول الله!!.
اشکها از دیدگانش (متهم) سرازیر میگردد و صدای گرفتهاش گم میشود، مردم با فریاد بلند شروع به گریه نمودند.
همگی خاموش بودند و غیر از ناله دیگر صدایی به گوش نمیرسید.
از شدت تاثیر همه خود را فراموش کردند، تأثیر از انسانی که این جریان و حادثه دردناک را به چشم دیده است به همه حاضرین سرایت میکند.
کم کم هواس از دست رفته به مردم برگشت، تا والی متهم را ببینند که چگونه هوشش را از دست داده و رنگش پریده است، در این هنگام بیهوشی بر او تاری میگردد، علت را میشناسند.
نردبانی از یاقوت و مروارید در اختیار آنها گذاشته شده است تا این والی مسلمان، این فرشته پاک طینت را تا بالاترین قله مجد و عظمت بالا ببرند. در اینجا او را مشاهده میکنند که چشمهایش را باز میکند و از اوج عزت سخنش را ادامه داده میفرماید:
«هر وقت آن روز و کمکنکردن به خبیب را – چون در آن وقت مشرک بودم و به خدا ایمان نداشتم – به خاطر میآورم، گمان میکنم هرگز خداوند این گناهم را نخواهد بخشید. بنابراین، حالت بیهوشی بر من تاری میشود».
***
جلسه محاکمه خاتمه مییابد. قاضی، شاکیان و حاضرین مجلس بر برائت سعید اجماع میکنند، گویا این محاکمه برگزار شده تا نشان افتخار اسلام و شهادت عدالت به سعید داده شود.
نشان عدالت عمر سکه در تاریخ نظیر آن به چشم نمیخورد، و اگر این محاکمه و شکایت آشوبگران نمیبود، فضیلت و برتری صاحب فضل شناخته نمیشد و سعید بن عامر نشان شرافت عالی را از درجه فردوس اعلی دریافت نمیکرد.
همگی شادمان گشتند.
عمر سنیز خوشحال میشود، سرش را به سوی آسمان بلند نموده و میگوید: «سپاس خدایی را که حسن ظن مرا در مورد سعید به یأس تبدیل نکرد».
و به عنوان پاداش «هزار دینار به نزد او میفرستد» زیرا لازم است نشان افتخار با پاداش نقدی همراه باشد و به او سفارش میکند:
«به کمک این دینارها زندگی و امورت را سامان بده».
همسرش که پولها را دید گفت:
«سپاس خدایی را که ما را از خدمت تو بی نیاز کرد».
زن گمان کرد که با این پول که شوهرش با لیاقت و شایستگی و براساس دادگاه عدالت و اجماع حاضرین مستحق آن گردیده است، ثروتمند خواهد شد.
اما سعید سرش را به نشانه استهزاء تکان میدهد و میگوید:
«آیا نمیخواهی با این پولها کار بهتری کنیم؟ اینها را به کسی خواهیم داد که در سختترین شرایط به ما باز میگرداند».
زن هدف شوهر را درک نمود، چارهای نداشت مگر این که بگوید: «بله» به هرکس شما صلاح میدانی بده.
سعید فردی مطمعن از خانوادهاش را صدا میزند، پولها را تقسیم نموده و در کیسههایی میگذارد. سپس میگوید: این کیسه را به فلان زن بیوه بده.. این را به فلان یتیم.. این را به فلان مسکین و... و فقط چند دینار آنها باقی ماند.
در آن وقت نزد همسرش رفته و چند دینار را به او میدهد و میگوید: «این را خرج کن» سپس به محل کارش برمیگردد.
«همسرش به او میگوید: آیا برای ما خادمی نمیگیری؟ آن پولها چه شد؟»
به او جواب میرسد:
«به زودی در زمانی که محتاجتر باشی به تو باز خواهد گشت».
***
در جلسهای آرام و خصوصی که فقط عمر سو سعید در آن حضور دارند، سعید بن عامر سخطاب به عمر سمیگوید:
«ای عمر سمیخواهی تو را نصیحت کنم».
عمر جواب میدهد:
«آری، نصیحت کن».
سعید میگوید:
اول آن که از خداوند در مورد مردم بترس و از مردم در مورد خدا نترس.
دوم آن که سخن و عمل تو مخالف یکدیگر نباشد، زیرا بهترین سخن آن است که عمل آن را تصدیق کند.
سوم آن که در یک مساله دو حکم صادر نکن، زیرا جریان بر تو مشتبه میگردد و از حق منحرف میشوی.
چهارم آن که کارهای مهم را در ماه ذی حجه شروع کن، زیرا موفقیت از آن تو خواهد بود و خداوند تو را کمک میکند و مردم را به دست تو اصلاح میکند.
پنجم آن که خودت و قضاوتت را برای همه کسانی که خداوند امور آنها را به تو سپرده، چه دور اختصاص بده.
ششم آن که آنچه را برای خودت و خانوادهات دوست داری برای آنان نیز دوست بدار، و آنچه را برای خود و خانوادهات نمیپسندی برای آنان نیز مپسند.
تا پای جانکندن به سوی حق حرکت کن، در راه خدا از ملامت هیچ سرزنشگری مترس.
عمر سدر حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
«چه کسی توان اینها را دارد؟»
سعید جواب داد:
«کسی مانند تو که خداوند سرنوشت امت حضرت محمد ج را به او سپرده است و هیچ کس مانع بین او وخدا نیست» [۳۶].
***
به راستی این ستاره امروز درخشید، نورش را منتشر کرد، هیچ کس نمیداند که این ستاره درخشان در حال خاموششدن است، او یکی از نوابغ زمان است. آیا عُمر امثال او طولانی میشود؟
آه! چقدر سریع مرگ به سراغ او میآید، در سال بیستم هجری در حالی که فقط چهل سال از عمرش سپری شده است. آه که مدت ولایت او چنانچه با کارهای بزرگی که در این مدت انجام داده است مقایسه شود بسیار ناچیز خواهد بود.
عمر سدر ماه محرم سال بیستم هجری او را به سِمَت استاندار حمص منصوب میکند و خداوند سبحان در ماه جمادی الاولی سال بیستم هجری او را به میهمانیش فرا میخواند.
این همه عظمت و بزرگی را در مدتی کمتر از شش ماه از خود به یادگار میگذارد.
در حقیقت باید اعلام کنیم که او یکی از ستارگانی است که باید به آنهاه اقتدا شود، ستارگانی که به دست اسلام ساخته و تربیت شدهاند و مردم فرصت شناختشان را پیدا نکردهاند، مگر هنگامی که آنها را در میزان سنجش قرار دادند.
لکن خیلی بعید است که مردم توفیق بهره کامل از آنها بیابند، خیلی دیر متوجه فضیلت و ارزش آنها میشوند، زیرا به سرعت ندای پروردگار را لبیک میگویند تا از فضل و احسان او که برایشان آماده شده بهرهمند گردند.
سزاوار افرادی همانند اوست که بالاترین قلههای مجد و و بزرگی را فتح نمایند.
شایسته امثال اوست که در نزد پروردگارشان به اعلی علیین برسند، زیرا زبان مردم قلم پروردگار است.
سعید بن عمر سیکی از بانیان نظریهی حق مطلق برای دیگران و عدالت ظالمانه بر نفس خود میباشد، و به بهترین صورت آن را تطبیق داده و در نیکوترین حالت در معرض نمایش گذاشته است.
در حقیقت در تئوری «عدل ظالمانه بر خود» صاحب فضل است، تئوری عدالتی که جهان همانند آن را نمیشناسد، بلکه در افکار فلاسفه و در اندیشه هیچ انسانی متصور نگشته است، اما ایشان آن را عملاً به اجرا گذاشته اند.
به راستی تئوری «عدل جائرانه» همه تئوریها و اصولی که فرزندان قرن بیستم به آن افتخار میکنند پشت سر گذاشته است، زیرا اصل مساوات، قانون، حقوق بشر و امثال این نظریات فقط در حد بخشنامه و ثبت در دفاتر وسیاه نمودن کاغذها بوده، در همین حد باقی مانده و به مرحله اجراء و تطبیق فرا نرسیدهاند، و غیر از کسانی که توان اجرای آن را داشته و از حقّش دفاع میکنند خوشحال نمیشود. همانا این تئوری عدل جائرانه است که مسلمانان صدر اسلام عملاً آن را فهمیدند و بدون نیاز به نگهبان آن را بر خود تطبیق داده و به اجرا گذاشتهاند.
به راستی این تئوری و نظریه «عدل جائرانه» است که با چشم مشاهده میکنیم، افرادی آن را عملاً در زمین به اجرا گذاشتهاند، مردانی که خداوند آنها را اینگونه تمجید میکند.
﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا ٢٣﴾[الأحزاب: ۲۳].
«بعضی از مؤمنان مردانی هستند که به عهد و پیمان خود با خدا وفادار ماندند، و به آن جامه عمل پوشاندند، عدهای نصیبشان را دریافت نمودند، و عدهای بیصبرانه منتظر آنند و عهد و پیمانشان را تغییر ندادند».
خداوند از ایشان راضی باد.
***
[۱۴] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۹. [۱۵] کنز العمال، جلد ۳ صفحه ۱۴۹. [۱۶] کنز العمال، جلد ۳ صفحه ۱۴۹. [۱۷] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۹. [۱۸] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۱۹] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۲۰] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۲۱] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۲۲] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۲۳] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۴۸. [۲۴] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۳۲۳. [۲۵] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۳۲۳. [۲۶] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۲۷] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۲۸] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۲۹] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۳۰] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۳۱] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۳۲] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۳۳] حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۴. [۳۴] کنز العمال، جلد ۳، صفحه ۱۶۶. [۳۵] سیاق ابن قصه از حلیۀ الأولیاء، جلد ۱، صفحه ۲۴۵ گرفته شده است. [۳۶] کنز العمال، جلد ۴، صفحه ۳۹۰.