نمونه از عدالت و حقطلبی حضرت عمر
(۱) (خلیفه دولت اسلامی امیرالمؤمنین عمر بن خطابسدر شب خیلی سردی در تاریکی هوا آتشی را دید و با همراهش صحابی جلیل عبدالرحمن بن عوفسبه طرف آتش رفتند، دید در کنار آتش مادری با سه بچه کوچکش نشستهاند، یکی از بچهها گریه میکرد و میگفت: مادر به اشکهای چشم من رحم کن، دیگری میگفت: مادر از گرسنگی نزدیک است که بمیرم، سومی گفت: مادر غذایی برای من قبل از مرگم ممکن میشود؟ عمرسدر کنار آتش نشست و به مادر بچهها گفت: از چه کسی شکایت داری؟. مادر بچهها گفت: الله الله از عمر. عمرسگفت: چه کسی عمر را از اوضاع و احوال شما باخبر کرده است؟ زن گفت: او ولی و مسئول ما است و از ما غافل میباشد.
عمرسبه سرعت به بیت المال مسلمین رفت و در را گشود. نگهبان گفت: خوش آمدی یا امیرالمؤمنین! به او توجهی نکرد، کیسهای آرد و ظرفی پر از روغن و ظرفی پر از عسل را پایین آورد. نگهبان گفت: یا امیرالمؤمنین میخواهی چه کار کنی؟ عمرسگفت: اینها را بر پشتم میگذاری؟ نگهبان گفت: بر پشتت بگذارم، یا خودم بردارم؟ گفت: بر کولم بگذار. نگهبان خواست به جای عمرسخود وسایل را بردارد و حمل کند. عمرساو را عقب زد و گفت: مادرت در سوگت بنشیند بر کولم بگذار، در روز قیامت تو بار گناهان مرا بر دوش خواهی گرفت؟ خلیفه کولهبار آرد و روغن و عسل را بر کول گرفت و حرکت کرد، و بعد از آن که به بچهها رسید عذا را برای ایشان آماده کرد و به دست خود به آنان خوراند.
مادر بچههای یتیم نگاهی به او کرد و گفت: الحق تو شایسته هستی در مقام خلافت باشی، نه عمر. خلیفه به او گفت: خواهر فردا نزد عمر برو، من هم آنجا خواهم بود مشکلات را به او خواهم گفت. عمرسبرگشت و در پشت سنگی نشست و به بچهها از دور نظر انداخت، عبدالرحمن بن عوف گفت: یا امیرالمؤمنین! هوا سرد است بهتر آن است برویم. عمرسگفت: والله از جایم تکان نخواهم خورد تا وقتی که آن بچهها بخندند، آنچنانکه اولین بار آنها را دیدیم که گریه میکردند، فردای آن شب مادر بچهها به دارالخلافه رفت (دارالخلافه در زمان خلیفه اول و دوم مانند زمان حیات پیامبرصهمان مسجد مدینه بود). و دید مردی در بین حضرت علی و ابن مسعودبنشسته بود و آنان به او امیرالمؤمنین میگویند، متوجه شد که او همان مرد است که دیشب نزد آنان بود، وحشتی سراپای او را گرفت، امیرالمؤمنین عمرسبه او گفت: ناراحت نباش خواهر، ستمی که بر تو وارد شده است به چند به من میفروشی؟ گفت: یا امیرالمؤمنین! از تو پوزش میطلبم. عمر گفت: سوگند به خداوند از اینجا بیرون نخواهی رفت تا داد خواهیت را به من نفروشی؟. سرانجام دادخواهی را در قبال مبلغ ششصد درهم از مال خالص خود از مادر یتیمان خریداری کرد و به حضرت علیسگفت: بنویس: من علی ابن ابی طالب و ابن مسعود شهادت میدهیم که «فلان» دادخواهی خود را در قبال مبلغ ششصد درهم به عمر بن خطاب فروخت. سپس عمر گفت: وقتی که من مُردم این خریدنامه را در لای کفن من بگذارید تا به پیشگاه خداوند متعال برسد) [۱۴].
(۲) (امیرالمؤمنین عمر بن الخطابسدر بخش آخر شب مشغول گشت، بود صدای گریه بچهای را شنید، این گریه او را ناراحت و غمگین نمود. به در خانهای که بچه در آن میگریست رفت و به مادر بچه گفت: بنده خدا بچهات را آرام کن. بعد از گذشت یک ساعت برگشت و متوجه شد که بچه آرام نگرفته و کماکان گریه میکند، مجدداً مادر بچه را یادآور نمود که بچه را آرام کند. مدتی گذشت و باز آمد دید بچه باز گریه میکند. به مادر بچه گفت: تو چه مادری هستی که نمیتوانی بچهات را آرام کنی؟ مادر بچه گفت: برادر مسلمان! تو چرا مرا اذیت میکنی؟ عمر بن خطاب، تا بچه از شیر بریده نشود، جیرهای از بیت المال برای او درنظر نمیگیرد، و من بچه را در غیر وقت از شیر گرفتم تا از بیت المال برای او سهمی منظور شود. البته مادر بچه نمیدانست با خلیفهی مسلمین صحبت میکند. عبدالرحمان بن عوف میگوید: صبح آن شب که عمرسنماز صبح را به امامت اقامه میکرد، قراءت قرآن او را در نماز به علت گریهکردنش فهم نمیکردم. وقتی از نماز فارغ شد دست و پای خود را گم کرده بود: به خودش گفت: خداوند به دادت برسد، عمر چقدر از بچه مسلمانان تاکنون تلف شده باشند. خورشید برآمد، اعلامیه صادر کرد، هر بچهای که متولد میشود سهم او از بیت المال منظور و تعیین میگردد).
(۳) (در روزی امیرالمؤمنین عمرسدر یکی از کوچههای شهر مدینه مشغول بازدید بود، مردی را دید که برای سؤالکردن (گدائی) دری را میزد، عمرسکه این را دید و عمل آن مرد سائل به شدت او را تحت تأثیر قرار داده بود، از او پرسید: ای بنده خدا! چرا از غیر خدا دست سؤال و توقع را دراز میکنی؟ مرد گفت: ای امیرمؤمنان! من مردی یهودی هستم، موی سیاه و عمری دراز دارم و در زندگی هیچی در بساط ندارم. عمرسچون آن مرد کور هم بود دست او را در دست گرفت و به منزل برد و به همسر گرامیش ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین حضرت علیسگفت: آنچه که در دسترس داری آماده کن. من مهمانی دارم، غذا آماده شد، عمرسبا مهمانش غذا را تناول نمود. سپس دست او را گرفت و به بیت المال برد و به مأمور بیت المال گفت: بدانید، این مرد و امثال این مرد در بیت المال مسلمین سهمی دارند، برای ما درست نیست وقتی سرشان سفید و پشتشان خم شد آنها را فراموش کنیم).
[۱۴] * توضیح مترجم: «بدون شک حضرت عمرسبه معنی و مفهوم آیهی ﴿وَلِلَّهِ غَيۡبُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾بیشتر و بهتر آگاه و دانا بوده است، و میدانست که هیچ نیازی به گذاشتن این خریدنامه در لای کفن نیست که مأمورین آن را پیدا کنند و بردارند و اجازه ملاقات بگیرند و به پیشگاه باری تعالی ﴿عَٰلِمُ ٱلۡغَيۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِۚ﴾. برسانند. و همچنین میدانسته است که یک خانواده بیلانه و کاشانه که لقمه نانی را که یکی از بچههای گرسنه آنان در لای دهنش بگذارد و به آن سد جوع و رمقی بکند ندارند و در حاشیه شهر مدینه به حیات فلاکتبار خود ادامه میدهند. در این صورت دستزدن به چنین اقدامی توصیه به اطرافیان به امت اسلامی و جانشینان آینده خلافت و حکومت امت اسلامی است که بدانند بار مسئولیت سنگین است، همه چیز حساب و کتاب دارد، غفلت سلب مسئولیت را نمیکند، توصیه به ما است، به ما امت اسلامی از رأس هرم جامعه تا قاعده آن که اگر هرکس وظیفه خود را انجام ندهد و به مسئولیت خود عمل نکند و دین خود را ادا ننماید، جامعه ایدهآل اسلامی جامعهای که خداوند متعال آخرین پیامبر بزرگوار خود حضرت محمد مأمور تشکیل آن و خط مشی نظام اجتماعی آن را به او وحی و نازل نمودند، خودنمایی نخواهد کرد، و فرمان خداوند اجرا نخواهد شد. در این صورت آنچه که مسلم است مسئولیت تنها به عهدهی کسی که در رأس هرم است نیست، بلکه از رأس هرم تا قاعدهی آن هرکسی در حد مسئولیت خود مورد بازخواست قرار خواهد گرفت» م).