سوء قصد به جان برقعی
باری، پس از آزاد شدن، مجدداً وظیفه خود یعنی تألیف و ترجمه کتبی که برای زدودن خرافات و ایجاد وحدت اسلامیو بیداری عوام و آشنایی مردم با حقایق اسلام، ضروری میدیدم، از سر گرفتم. و چون میدانستم که فرصت زیادی ندارم و علاوه بر آن ملاها مرا راحت نخواهند گذاشت و باز هم به بهانههای مختلف به سراغم خواهند آمد، از این رو باوجود کمبود منابع و کتب لازم و ضعف بنیه جسمی، با شتاب تمام به تألیف کتبی از قبیل بررسی علمی احادیث مهدی، تضاد مفاتیح الجنان با آیات قرآن، بت شکن یا عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول و نقد المراجعات به زبان عربی و ترجمه مختصر منهاج السنة ابن تیمیه به نام رهنمود سنت در رد اهل بدعت و ترجمه احکام القرآن شافعی و ترجمه الفقه علی المذاهب الخمسة و تضاد مذهب جعفری با اسلام و قرآن و.... مشغول شدم.
سال ۱۳۶۵ شمسی و سال هشتم استقرار حکومت ملاها بود که مانند سالهای قبل از آن مردم را به زور و تزویر به جبهه جنگ میبردند و در تبلیغات، مرتب تبلیغ میکردند که مردم شهیدپرور خودشان برای جهاد اسلامیحاضر شده و به استقبال مرگ میروند و کسی هم جرئت ندارد بگوید چنین نیست. و باید گفت ایران شده یک جهنم سوزان از فقر و قحطی و گرانی و ظلم و ستم.
در این ایام کتابی نوشتم به نام «بررسی علمی در احادیث مهدی» و در آن از آیات قرآن و عقل استدلال کردم بر اینکه امامت به معنای راهنمایی و یا به معنای زمامداری، انحصار به یک یا چند نفر که صاحبان هر مذهب به آن عده منحصر میکنند صحیح نیست، بلکه همانطور که ائمه کفر انحصاری نیست، ائمه ایمان نیز انحصاری نیست و اخبار و احادیثی که امثال علامه مجلسی و یا شیخ صدوق و یا کلینی در کتب خود آورده و ائمه را به دوازده تن منحصر نمودهاند و نیز اخباری که راجع به پسر امام حسن عسکری آوردهاند همگی را مورد بررسی قرار داده و ثابت کردم که آن اخبار، تماماً مجعول و ضد و نقیض و غیر صحیح است.
نسخهای از این کتاب به دست ملاهایی که مصدر امور در جمهوری به اصطلاح اسلامیهستند افتاد، به جای آنکه از این خدمت تقدیر کنند و یا اگر جایی خطا گفتهام جواب دهند و اشتباهم را با ذکر دلیل اثبات کنند:
فتوای قتل مرا صادر کردند و مأمورین خود را که بیش از چهار نفر بودند برای کشتنم به منزل ما اعزام داشتند، سه نفر از ایشان قبل از غروب آمدند و چند مسأله سؤال کردند و جواب شنیدند و من مطلع نشدم که اینان برای سؤال نیامدهاند بلکه برای اطلاع از راه ورود و خروج منزل و اینکه طرح کشتن مرا بریزند و شبانه برگردند، آمدهاند.
به هر حال همان شب که شب پنجشنبه بیست و نهم خرداد ۶۵ بود ساعت ۸ و یا ۹ شب به منزل ما میآیند و در میزنند، میهمانی داشتم به نام آقای سالخورده، او در را باز میکند اما به محض اینکه در باز میشود فوری او را میگیرند و دو نفر مسلح با موتور او را سوار کرده و همراه میبرند و فرد دیگر وارد منزل میشود و در حالی که اینجانب مشغول نماز عشا و در رکعت دوم بودم میآید و با هفت تیر بناگوش مرا هدف قرار میدهد و میگریزد!!.
اینجانب از آمدن او مطلع نشدم ولی ناگهان احساس کردم سرم آتش گرفت گویی بمبی در سرم منفجر شد. چون خون از بناگوشم روان شد و سجاده من خونی شد نماز را شکستم و خود را به دستشویی منزل رساندم و شنیدم که کسی میگوید: کار تمام شد.
و در همان دستشویی بیحال افتادم و در سن هشتاد سالگی مقدار زیادی خون از بدنم خارج شد. آنچه خون ریخته شد و آنچه به گلویم فرو رفت. شاید دو لیتر یا بیشتر بود. زنی در اتاق عقب بود که در خانه ما خدمت میکرد چون صدای تیر را شنید و آمد حال مرا دید به عجله رفت همسایگان ما را در طبقه دوم و سوم که بالای مسکن ما بودند خبر کرد.
آنان شاید از ترس کمکی نکردند، زن بیچاره از خانه بیرون میدود و به همسایه خیرخواه ما آقای امیدوار اطلاع میدهد و فریاد میکند که آقا را کشتند. آقای امیدوار با عیال و فرزندانش آمدند و انصافاً کمک کردند، نامبرده سعی میکند با تلفن به چند نفر از دوستان تهران اطلاع بدهد ولی بعضی از آنان یا تلفن ایشان مشغول بوده و یا نبوده و یا جواب نمیدهند، وی به کلانتری نیز اطلاع میدهد.
به هر حال مأمورین کلانتری میآیند و با ماشین خود مرا به بیمارستان شهریار که نزدیک منزل است میبرند و چون آنجا مجهز نبوده به بیمارستان لقمان الدولة میبرند، در آنجا مرا معاینه و مداوا کردند.