۱: در غرب
فیزیکدانها میگویند: «جهان در حال وسعتیافتن است». درست میگویند همه چیز دنیای ما در حال توسعه است، مخصوصاً انحطاط معنوی و اخلاقی این قرن که وسعت روزافزون میباید!.
امروز دنیا قطعات گسسته از هم نیست بلکه بهم پیوسته است، بهمین جهت حوادث سرایت کننده هستند و بزودی علاملگیر میشوند، اگر در آنطرف دنیا خبری از معنویت و اخلاق بود در اینصورت میتوانستیم سراغش را بگیریم، ولی چون در اینجا اثری نیست در آنجا هم خبری پیدا نمیشود، بصورت معکوس هم میتوانستم بگویم اما نمیدانم چه بلائی ما را عادت داده است که هر چه را از غرب شروع کنیم والّا از ابتدا میگفتیم امروز شرق که زادگاه معنویت بشمار میرود معنا را گم کرده است، دیگر چه انتظاری از غرب داریم؟
این عصر علاوه بر اینکه عصر اخلاق نیست، عصر تعادل هم نیست، ترقی صنعتی بصورت غیر طبیعی قسمتهایی از پیکر قرن را رشد داده و قسمتهای دیگرش را متوقف گذارده است. نتیجه اینستکه قرن ما کج و کوله و ناقص و بیمار است، قرنی است که اخلاقش به تحلیل رفته و ماشینیزمش رشد کرده است. آیا کریهتر از این قیافه صورتی سراغ دارید؟!.
اگر بگوییم: این انحطاط از آنجا ناشی شده که جامعههای ما غالباً از جنگ برگشتهاند و هنوز توازن روحی خود را باز نیافتهاند چندان درست نگفتهایم، زیرا جنگ همیشه در دنیا وجود داشته با این تفاوت که قدرت تخریبی جنگهای قدیم کمتر بوده است، ولی در عوض از حیث تعداد بمراتب بیشتر بودهاند یعنی فواصل زمانی کوتاهتری میانشان وجود داشته است، و اگر قبول کنیم که جنگ در این انحطاط دخالت داشته در هر صورت نمیتوانیم آنرا علت عمدۀ این فاجعه قلمداد کنیم، پس بهتر است بسراغ وقایع زمان صلح برویم: الصّلح خیر!
تگیهگاه اخلاقی بشر در گذشته دو اصل بود: یکی مذهب و دیگری قیود اجتماعی، هر دو هم اخلاقطلب هستند، ریشۀ اخلاقی مذهب فطرت است یعنی وجدان طبیعی، و دومی بیشتر ضرورتهای محیط و سلیقههای افراد را رعایت میکند و از همین راه مولّد آداب و رسومی میشود، کسی انتظار نداشته که قیدهای اجتماعی تغییر نکند ولی بد نیست ببینیم چرا دیوارۀ اصلی فرو ریخته است؟
در کشورهای مسیحی «علم» بدنبال قدرت میگشت و سرانجام با او برخورد نمود، فلسفۀ ارسطو را مخصوصاً در طبیعیات کنار گذاشتند واسکولاستیک و طرفدارانش بالاخره مرحوم شدند! پسماندههای فیلسوفان یونان را عقب زدند و تحقیقات دانشمندان جدید با سلاح تجربه و آزمایش بجا افتاده و وقتیکه مسافتی از تونل «رنسانس» گذشتند معلوم شد که پنبۀ بسیاری از عقاید گذشتگان زده شده، علم که در زمان «معلم اول» جیرهخوار فلسفه بود به چشم نوکری به اربابش نگاه کرد و از بس تشویقش کردند این روزها به آسمان میرود و گویا میرود تا بکلی آسمانی شود!.
کشیشها نتوانستند از فلسفۀ ارسطو صرفنظر کنند، اصولاً این عیب در بسیاری از مذهبیها هست که دائماً بدنبال داماد سرخانه میگردیم، یعنی نمیخواهیم علم خودش بخواستگاری دین بیاید، یکروز فلسفۀ ارسطو را بالاجبار با مذهب تطبیق میدهیم، روز دیگر بر سر کتب دینی بازی «تأویل» در میآوریم بلکه بتوانیم با عقایدی که پسندیدهایم آنها را انطباق دهیم، این روزها هم که میبینم عدهای در متنهای مذهبی میگردند تا ثابت کنند که دین قبلاً نقشۀ موشکها را کشیده و فرمولهای شیمیائی را موازنه کرده و قوانین فیزیک را توضیح داده الی آخر المرام! ... مثل اینکه نمیخواهیم همان منطق فطری دین را بفهمیم و براه راست و روشن خدا اکتفا کنیم و گویا اصلاً قبول نداریم که دین برای هدف دیگری غیر از فیزیک و شیمی آمده است، بگذاریم. انگیزیسیون از طرف مدافعین مسیحیت پدید آمد تا تفتیش عقاید کند، برنامهاش هم این بود که تا گالیله میخواست بزبان علم لبی بجنباند فوراً علیه او اعلام جرم میکرد، نظر گالیله با مذهب مخالفت نداشت، اما با طبیعیات ارسطو و هیئت بطلمیوس مخالف بود و خرابی کار هم از همینجا بود زیرا ایندو و در مذهب لانه کرده بودند و بالاخره هر دو داماد سرخانه بجانش افتادند و تا نگفت غلط کردم دست از سرش برنداشتند محدودیتهای سایر دانشمندان را خودتان قیاس کنید ...
مخالفتهای ملانصرالدینی بازار علم را بیشتر رونق داد و ثابت کرد که چماق تکفیر حقیقتشکن نیست!.
سرانجام علم با امنیّت کالایش را به میدان آورد، مردم از بازارش استقبال کردند و چیزهایی ندیده در آن دیدند! تنورش گرم شد و از مذهب جلو افتاد اما از مذهب کشیشها نه از مذهب خدا، از مذهبی که مجبور بود با آراء گذشتگان که از پیغمبران هم گویی نظرشان مقدستر شده بود بسازد!.
در عهد عتیق! دیندار کسی محسوب میشد که معتقد باشد خورشید را بهمراه فلک، خداوند بدون هیچ وسیلهای میگرداند، ستارگان را خدا بیواسطه حرکت میدهد، باران را فرشتهها میریزند، ابرها را ملائک میرانند، علم به شکل دیگری حوادث را تعطیل نمود، قوانین منظم طبیعی را که گردانندگان عالم بودند پیدا کرد، بهتر بگویم: قانونهای قانونگذار خلقت را پیدا کرد، امر خدا را کشف نمود، اما اسمش را «امر خدا» نگذاشت، خدا و فرشتگانی که بغلط بجای قوانین طبیعت قرار گرفته بودند یک قدم بعقب رفتند زیرا امر خدا بجای خود خدا گذاشته شده بود و وظیفه فرشتگان از سنتهای طبیعی جدا نمیشد، وقتیکه خدای مردم یکقدم بعقب برود برای همیشه بعقب میرود، بهمین جهت فلسفۀ مادی که با همۀ جنب و جوش خود از ترس کشیشها جرأت عرض اندام نداشت، به خیال خودش «مانع را مفقود و مقتضی را موجود» دید و بیمعطلی جلو آمد و گفت: سلامٌ علیکم!! فخنر آلمانی طرح ماده و قوه را ریخت و طرح او دستاویزی برای مادیت شد، در حالیکه هم ماده و هم قوه محکوم قوانین منظم بودند و به سوی غایتی که پدید آوردن موجودات باشد کنترل شده بودند پس بالاتر از آندو حاکمیتی وجود داشت، لامارک و داروین هم بیمضایقه آدمیزاده را میمونزاده خواندند و قانون تکامل انواع را بر سر زبانها انداختند، اما مگر هدفگیری و نظم با وجود درستی این قانون در طبیعت محو شد تا کسی اجازه داشته باشد قانونگذار خلقت و طراح تکامل موجودات را انکار نماید؟
جنجال بپاشد و تلاشهای کشیشان و موعظههای ایشان بجای نرسید زیرا وقتش گذشته بود، بعلاوه قاعده اینست که تعصبات بیدلیل راهنمایان، خاصیت حرفشنوی را از راهپیمایان میگیرد، اگر چه بعضی از حرفها هم درست باشد!.
تقریباً بعد از سپری شدن یک قرن هنوز در کشورهای مسیحی آب از جوی رفته به سر جایش برنگشته است، چون جویها هنوز شیب خود را تغییر ندادهاند، بله هنوز هم به درستی تغییر ندادهاند، کلیسا برقرار است و مشتریهای روز یکشنبه هم برقرار ولی مذهب در کلیسا است نه در جامعه، یعنی در میان اکثریت افراد اجتماع ریشه ندارد و دین نامستشعر است. آیا از انحطاط اخلاقی آن طرف مدرکی زندهتر بر اثبات این مدعا میخواهید؟
مذهب را که باختند چیزی گیرشان نیامد تا جایش را پر کند زیرا علم به مادیت هم مجال اظهار نمیداد! و همچنان دو اسبه پیش میتاخت پس نسلی باقی ماند بیپناه، به یک مرجع چشم دوخته بود که نامش را علم گذاشته بودند اما آن مرجع هم در بسیاری از موارد جز «گمان» چیزی نبود و لهذا هر روز فتوای تازه میداد و تئوریهایش عوض میشد و سرگردانی را بیشتر مینمود، نسل جدید نتوانست در خلا زندگی کند بدنبال مطلوبی بود که به او عقیده و ایمان ببخشد و امور اجتماعی را تنظیم کند، کارل مارکس در آلمان ضرورت را احساس کرد زیرا یهودیزاده بود و درس سوداگری و مادهپرستی را از اجداد خود به ارث برده بود، بقول رفیقش فردریک انگلس: «کلۀ هگلیسم را از زیر پای آن برداشت و برگردنش گذاشت» ولی متأسفانه این مجسمۀ مادی روح نداشت!.
و از آنجا که مبعث از فکر یهودی بود همۀ حقایق هستی را در بازار «ماده و اقتصاد» گرو گذاشت و در سیستم فلسفی بسوی ماتریالیسم محض رفت و در سیستم مالی، کمونیسم افراطی را به ارمغان آورد و تمام مجاهدات علمی و اخلاقی و دینی بشر و بطور کلی شکل تاریخ را محصول اقتصاد قلمداد نمود اما با تمام نقائض، خلای را که سستی مذهبی و اجحاف سرمایهداران پیش آورده بود در نیمی از دنیا پر کرد زیرا موقعیت زمان در مکتب او تا حدی درک شده بود و با وجود خشکی و خشونت مخصوصش نیازهایی را پاسخ میداد، این بار قدرتی که جلو آمد و با مارکسیسم نبرد کرد و بیشتر دولتها بودند نه کشیشها! زیرا مدعی جدید علاوه بر مخالفت با اساس مذهب در کار «از ما بهتران!» هم دخالت مینمود و حرفهای ناخوشایند میزد و از «انقلاب پرولتاریا» سخن میگفت از همین جهت در بسیاری از کشورهای مسیحی نه برای دفاع از جبهۀ مسیحیت بلکه برای استقرار رژیم مملکت، با مارکسیسم در افتادند مبارزه را شروع کردند و بهر وسیله بود مانع پیشرفت این اژدهای سه دهن شدند وگرنه این هیولای آخر زمان دنیای مسیحیت را یکپارچه بلعیده بود. چنانکه با همۀ تلاشها عاقبت روسیه و لهستان و چکسلواکی و ... دیگران را در کام خود فروبرد.
در این میان، نسل سرگردان جدید چه خواست؟ او باز هم تکیهگاه میخواست، عقیده و ایدئولوژی میخواست، آسایش جسمانی جز اینکه از مارکسیسم بیزارش کند ولی در عین حال دستش را هم خالی گذارند، بهمین جهت نسل جدید خارج از خود پناهگانی ندید بیاد فلسفۀ بیخبری و لذت طلبی افتاد، همان مکتب اپیکور! اما نه به آنصورت که جامعه بسوی خرسندی گام بردارد بلکه به آنصورت که بطرف لذت و شهوت بتازد. در این میان زیگموند فروید اطریشی یعنی دوباره یک نابغۀ یهودیالاصل! و موقعیتسنج پیدا شد و آب پاکی بروی دست همه ریخت زیرا به همۀ این شهوتپرستیها صورت علمی داد و همۀ عواطف انسانی را در دو کلمۀ «میل جنسی» خلاصه کرد، انسانیت در لابلای پسیکانالیز فروید یک عاطفۀ بسیط جنسی از آب درآمد که با فریبکاری خود را بصورتهای گوناگون ظهور میدهد و حتی در لباس قدسی و معنوی و شکلهای اخلاق تظاهر میکند!.
باری در بوق پیروزی شهوت دمیدند و از همه جانب بطرف آن هجوم آوردند، نسل جدید چون شخصیت خود را گم کرد و کمال حقیقی خویش را که از راه حقیقت مذهب میتوانست بدست آورد از کف داد، ناچار شخصیت و کمالش را در امیال پست جستجو نمود. از همین جهت میبینیم ناگهان بصورتی سرسامآور از همه طرف به ندای غریزۀ جنسی بشر پاسخ داده میشود، مطبوعات به این طرف آمدند به طوریکه حتی مجلات اقتصادی، سیاسی، طبی، علمی و غیر اینها از راه تصاویر عریان زنان، متاع خود را تبلیغ میکنند، موزیک رو به سوی شهوت جنسی میآورد و جازهای محرک، مطلوب و ایدهآل میگردد، از شرائط مهم برای موفقیت یک هنرمند داشتن «سکس» بیشتر و گیرندهتر محسوب میشود، فیلسوفان، اگزیستانسیالیستهای فرانسوی از آب در میآیند که باید در زیرزمینهای پاریس غرق در شهوت و شراب و هروئین و مرفین در یکدیگر بلولند و بحث از «اصالت وجود!» بکنند، با اینکه شاید نه فروید و نه ژانبل سارتر طرح خود را آنچنان نریخته بودند که این چنین پیاده شود اما تشنگی نسل، موقعیت قرن، کمبودهای بهرهبردای میکنند و چون دنیا دیگر گسسته نیست بلکه پیوسته است، طغیان بهمهجا میرسد و امواج آن همۀ سطحها را بزیر تلاطم میگیرد، از غرب بشرق میآید زیرا شرق بنا به عللی گرفتار خودباختگی گشته و بطور حادّی آمادۀ پذیرش و قبول شده است، در کشورهای اروپایی باشگاههای لختیها! تشکیل میشوند و منشورات خود را با مناظر موردپسند! به اطراف و اکناف عالم پراکنده میسازند، مکانیسم بیشتر مقالات و کتابهایی که ادبیات جهانی ما را تشکیل میدهند این میشود که زن و مردی با تمام وجود (یعنی با تمام میل جنسی!) به یکدیگر عشق میورزند، آنگاه موانعی بر سر راهشان سبز میشوند و کار عشق را در پیچ و خم مشکلات میافکنند تا شور و اشتیاق خواننده را افزونتر کنند و عاقبت کار بدانجا انجامد که دو دلداده برای وصال به ماه عسل میروند! در تئاتر، در سینما، در خیابانها، در بنگاهها، در همهجا بمبی خطرناکتر و انسانکشتر از بمب اتمی افکندهاند، بمب تبلیغات جنسی در شرق و غرب افتاده است، از طرفی هم برای نسل جوان تقریباً تا حدود ۳۰ سالگی امکان تسکین غرائز جنسی از راه ازدواج میسر نیست، پس چه باید کرد؟ چه کسی را باید دید؟ چاره چیست؟
آیا نباید راه حلی برای این مشکل روزافزون و جهانگیرد که از سقوط ایمان ریشه گرفته و رشد نموده است پیدا کرد؟[۴۶]
آیا نباید برای دفع بحرانهای معنوی و خلأ روحی، به ارزشهای اصیل مذهب، مذهب بدون خرافات، مذهب خدا نه مذهب کشیش توجه کنیم و برگردیم؟
آیا نباید به روی شعار زندگی این قرن یعنی: «ماشینیزم به اضافۀ طغیان جنسی منهای معنویت» خط بطلان بکشیم؟
تا نسل جوان و جدید ما صدای مطلوب روح خود را در دعوتهایی والاتر و نداهائی بالاتر از «جازم بشنوند، تا عطشی در آنها پدید آید که بجای «بیتلها» دانشمندان با ارزش علوم و مصلحین و پیغمبران بزرگ آنرا پاسخ گویند؟ ...
[۴۶] به آخر مقالۀ دوم نگاه کنید.