طفيل بن عمرو الدوسي
(بار الها به او چنان نشانه ای عطا فرما که او را در رسیدن به خیری که میخواهد یاری دهد).
(از دعای رسول اللهجبرای او)
طفیل بن عمرو دوسی سردار قبیلهء دوس، فردی شریف از بزرگان سرشناس عرب و از معدود افراد جوانمرد در زمان جاهلیت بود.
هیچ وقت دیگ غذا از اجاقش پایین نمیآمد و همیشه در خانهاش به روی مهمانان از راه رسیده باز بود.
گرسنگان را غذا میداد وحشت زدگان را امینت میبخشید و به پناهندگان پناه میداد و با این حال ادیبی باهوش و زیرک، و شاعری باریک بین و با ذوقی لطیف بود که به رموز تلخی و شیرینی کلام، آنجا که یک کلمه میتواند معجزه بیافریند، آشنایی کامل داشت.
طفیل منازل قومش را در «تهامه» [۳]پشت سر گذاشت و راهی مکه شد. این در حالی بود که کشمکش و نزاع میان پیامبر بزرگوار صلوات الله علیه و کفار قریش در حال جریان بود؛ هر جناحی میخواست برای خودش یارانی جمع کند و برای حزب خود طرفدارانی بیاید؛ رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم به سوی پروردگارش دعوت میداد و یگانه سلاحش ایمان و حقیقت بود و کفار قریش هم با تمام امکانات در مقابل او ایستادگی میکردند و سعی داشتند از هر طریق ممکن مردم را از پیوستن به او باز دارند. طفیل احساس کرد که بدون آمادگی وارد این معرکه شده و بدون اینکه قصدی داشته باشد در ژرفای آن فرو میرود؛ او برای این خاطر به مکه نمیآمد و مسأله پیامبر و قریش اصلا در خاطرش نبود. اینجاست که طفیل در مورد این کشمکش، خاطره ای فراموش نشدنی و داستانی شگفت انگیز دارد که به جاست آن را با دقت بخوانیم:
طفیل میگوید: به مکه آمدم همین که سران قریش مرا دیدند، استقبال عجیبی از من به عمل آوردند و مرا در بهترین مکان جای دادند، سپس به من گفتند: ای طفیل! اکنون به شهر ما آمدهای، باید برایت بگوییم که این مرد که گمان میکند پیامبر است وضع ما را آشفته نموده، همبستگی ما را از بین برده، و جماعت ما را پراگنده ساخته است، ما از آن بیم داریم که مبادا آنچه بر سر ما پیش آمده بر سر تو هم پیش بیاید و به رهبری تو لطمه وارد شود، لذا تو را سفارش میکنیم با این مرد اصلاً صحبت نکن و به سخنان او اصلاً گوش مده زیرا او کلامی ساحرانه دارد که بین پدر و فرزند جدایی میافگند و برادر را از برادر و شوهر را از همسر جدا میکند.
طفیل:
بطور مکرر سخنان عجیبی از او در گوشم میخواندند و از کارهای شگفت انگیز او مرا میترساندند تا آنجا که تصمیم گرفتم اصلاً با او تماس نگیرم؛ نه با او حرف بزنم و نه چیزی از او بشنوم.
وقتی بخاطر طواف کعبه و تبرک گرفتن از بتهای آن (که معمولاً ما به حج آن میرفتیم و آنها را تعظیم میکردیم) به طرف مسجد رفتم، از ترس اینکه مبادا از سخنان پیامبر چیزی به گوشم برسد در گوشهایم پنبه گذاشتم اما به محض اینکه داخل مسجد شدم او را دیدم که در جلوی خانه کعبه نماز میخواند متوجه شدم که نماز او با نماز ما خیلی فرق دارد و عبادتی است که با عبادت ما تفاوت دارد، از تماشای او خوشم آمد و عبادت او مرا تکان داد، احساس کردم که بدون اختیار دارم به او نزدیک میشوم تا اینکه به او نزدیک شدم، سرانجام خداوند خواست که چیزی از سخنان او به گوشم برسد، لاجرم سخنان زیبای او را شنیدم، با خودم گفتم ای طفیل! مادرت به عزایت بنشیند؛ تو که مرد شاعر و زیرکی هستی و خوبی را از بدی تشخیص میدهی، چه چیز تو را از شنیدن صحبتهای این مرد باز میدارد؟ اگر چیزی که میگوید خوب است آن را قبول کن و اگر بد است آن را نپذیر.
بعد از این کمی درنگ کردم تا اینکه رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم به خانهاش برگشت. من به دنبال او رفتم. وقتی وارد خانهاش شد من هم وارد شدم و به او گفتم: ای محمد! قوم تو چیزهای زیادی به من گفتند و به قدری مرا از کار تو ترساندند که ناگزیر شدم در گوشهایم پنبه بگذارم تا حرفهای شما را نشنوم، اما خداوند خواست که من چیزی از سخنان شما را بشنوم آنچه از شما شنیدم واقعاً مورد پسند من قرار گرفت لذا از شما تقاضا دارم آیین خودت را به من نشان بدهی...
ایشان چیزهایی برایم گفت و سورهء اخلاص و فلق را برایم خواند به خدا قسم تا آن لحظه سخنی به آن زیبایی نشنیده و طریقه ای عادلانه تر از طریقه او ندیده بودم. در این هنگام بود که دستم را بسوی او دراز کردم و گواهی دادم به اینکه:
«لا اله الا الله و محمد رسول الله» و اسلام آوردم.
طفیل میگوید:
بعد از آن مدتی در مکه ماندم، در این مدت مسائل اسلام را یاد گرفتم و چیزی از قرآن که برایم مقدور بود حفظ کردم. هنگامی که تصمیم گرفتم به طرف قوم خود برگردم، به پیامبر گفتم: «ای رسول خدا! من در میان قوم خود نفوذ زیادی دارم و اینک به سوی آنها بر میگردم و آنها را به طرف اسلام دعوت میکنم شما دعا کنید خداوند نشانه ای که دلیل حقانیم قرار گیرد به من عنایت کند تا دعوتم موثر گردد، پیامبر فرمود: بار الها به او نشانه ای مرحمت فرما.
***
به طرف قوم حرکت کردم، وقتی به بلندی که مشرف بر منازل آنها بود رسیدم در میان دو چشمم نوری مثل چراغ ظاهر شد. گفتم خدایا! این نو را در جایی غیر از صورتم ظاهر بفرما، چون مردم گمان میکنند این عقوبتی است که به خاطر ترک دین آنها به من رسیده است. بلافاصله نور از آنجا به سر شلاقم منتقل شد. که مردم از دور آن را مانند چراغی آویزان میدیدند و این در حالی بود که من از بالای گردنه پایین میآمدم.
از گردنه که پایین آمدم پدرم آمد، حالا او پیرمرد شده بود، به او گفتم از من دور باش من از تو نیستم و تو از من نیستی.
گفت: چرا پسرم؟
گفتم: من مسلمان و پیرو دین محمد صلى الله علیه وآله وسلم شدهام.
گفت: ای پسرم! دین تو دین من است، گفتم: برو غسل کن و لباس پاکیزه بپوش و بعد بیا تا آنچه را یاد گرفتم به تو بیاموزم.
پدرم رفت غسل کرد و لباس پاکیزه پوشید و آمد، من دین اسلام را به او عرضه کردم و او مسلمان شد.
بعد از آن زنم آمد.
به او گفتم: پیش من نیا من از تو نیستم و تو از من نیستی.
گفت: برای چه! پدر و مادرم فدایت باشند.
گفتم: دین اسلام بین من و تو جدایی افگند. من اسلام آوردم و پیرو دین محمد صلى الله علیه وآله وسلم شدم.
گفت: دین من دین تو است.
گفتم: برو از آب «ذی شری» [۴]غسل کن.
گفت: پدر و مادرم فدایت! آیا میترسی از طرف «ذی شری» گزندی به فرزندانت برسد؟
گفتیم: تو و ذی شری هلاک شوید، منظورم این است که برو آنجا و دور از انظار مردم غسل کن، من ضامنم که این سنگ بیجان ضرری به تو نرساند.
زن رفت غسل کرد و آمد، من اسلام را به او عرضه کردم، او هم مسلمان شد. بعد از آن نوبت قبیله ام رسید، آنها در اسلام آوردن تاخیر کردند مگر ابوهریره که زودتر از همه مسلمان شد.
***
همراه با ابوهریره به مکه آمدم و خدمت رسول اکرم صلى الله علیه وآله وسلم حاضر شدم پیامبر پرسید پشت سرت چه خبر بود؟
گفتم: قلوبی که پردههای ظلمت آنها را فرا گرفته بود متاسفانه قبیلهء دوس غرق در فسق و نافرمانی بود.
رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم بلند شد وضو گرفت و بعد از اینکه نماز خواند دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد.
ابوهریره میگوید وقتی پیامبر را در این حالت دیدم ترسیدم که قومم را نفرین کند و آنها هلاک شوند لذا بیاختیار گفتم: وای قومم!
اما رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم این گونه شروع به دعا کرد: بار الها! قوم دوس را هدایت کن بار الها! قوم دوس را هدایت کن...
آنگاه رو به طفیل کرد و گفت: دوباره به سوی قومت برگرد و با آنها با نرمی رفتار کن و آنها را بسوی اسلام دعوت بده.
من مشغول دعوت در قبیلهء دوس شدم تا اینکه رسول الله به مدینه هجرت کرد صحنههای بدر و خندق سپری شدند بعد از آن من پیش پیامبر آمدم در حالی که هشتاد خانوار که همگی مسلمان واقعی و شایسته بودند به همراه داشتم پیامبر از دیدن ما خوشحال شد و ما را در غنایم خیبر سهیم گردانید.
ما گفتیم ای رسول خدا ما را در جنگها در میمنهء لشکر قرار بده و کلمهء «مبرور» را به عنوان شعار برای ما در نظر بگیر.
بعد از آن طفیل تا فتح مکه همراه رسول خدا بود. روزی به پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم گفت: مرا به سوی «ذی الکفین» بت عمرو بن حممه بفرست تا آن را بسوزانم.
پیامبر به او اجازه داد تا همراه چند نفر از افراد قومش به سوی آن حرکت کند.
هنگامی که بدان جا رسید اقدام به سوزاندن بت کرد، زنان و مردان و کودکان اطراف او جمع شدند و منتظر لحظهای بودند که به او ضرری برسد یا آتش او را برباید زیرا او به آنها اهانت کرده و آن را شکسته بود.
اما طفیل در برابر چشم بندگان آن بت، رو به بت کرد و در حالی که کلمات زیر را زمزمه میکرد از ناحیهء قلبش آن را آتش کشید:
«يا ذالكفين لست من عبادكا
ميلادنا أقدم من ميلادكا
اني خشوت النار في فوادكا»
دیری نپایید که آتش، بت را در خود فرو برد و به همراه آن ریشههای باقیماندهء شرک را در قبیلهء دوس برای همیشه نابود ساخت از آن پس همگی افراد آن قوم، مسلمانان واقعی شدند. بعد از آن طفیل همیشه با رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم همراه بود. تا اینکه پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم به جوار رحمت ایزدی پیوست. پس از در گذشت آن حضرت صلى الله علیه وآله وسلم وقتی که خلافت به ابوبکر صدیق رسید، طفیل خود و شمشیر خود و فرزندانش را در خدمت او در آورد. وقتی که مبارزه با مرتدین به پایان رسید، طفیل و پسرش عمرو پیش آهنگ لشکری بودند که برای سرکوبی مسیلمهء کذاب روانه شد، طفیل در مسیرش به طرف یمامه بود که خوابی دید و از همراهانش خواست خواب او را تعبیر کنند.
گفتند: چه دیدی؟!
گفت: دیدم که سرم تراشیده شد و پرنده ای از دهنم بیرون جهید و بعد زنی مرا در شکمش جای داد، پسرم عمرو هم دنبالم آمد اما میان من و او جدایی افتاد و او نتوانست همراه من بیاید.
گفتند: خواب نیک است.
گفت: به خدا سوگند من خودم آن را چنین تعبیر کردم که:
تراشیدن سرم کنایه از این است که سرم قطع میشود... و آن پرنده هم که از دهنم بیرون آمد روح من است که پرواز میکند و آن زن، زمین است که برایم حفر میشود و در شکم آن دفن میشوم، پس امید است که به شهادت برسم، اما به دنبال آمدن پسرم کنایه از آن است که او طالب شهادتی است که من در جستجوی آن هستم اگر خدا بخواهد بعداً به آن دست خواهد یافت.
سرانجام در جنگ یمامه صحابی جلیل القدر طفیل بن عمرو رضى الله عنه مبتلای آزمایش الهی شد و به شهادت رسید پسرش عمرو که در آن جنگ مشغول مبارزه بود زخمهای زیادی دید و دست راستش قطع شد. و در حالی به مدینه برگشت که پدرش و دست راستش را در یمامه از دست داده بود.
عمرو بن طفیل رضى الله عنه در زمان خلافت حضرت عمر رضى الله عنه به خدمت وی رسید. تعداد کثیری از مردم آنجا حضور داشتند در این هنگام برای حضرت عمر رضى الله عنه غذا آوردند. آن حضرت مردم را برای صرف غذا صدا زدند. همه جلو رفتند مگر عمرو که از رفتن به سر سفره اعراض کرد.
حضرت عمر رضى الله عنه به او گفت:
تو را چه شد؟ شاید از اینکه دستت قطع شده، خجالت میکشی و به طرف غذا نمیآیی؟
طفیل: بله! ای امیرالمومنین.
حضرت عمر گفت: به خدا قسم من به این غذا دست نخواهم زد تا زمانی که دست قطع شده تو، به این غذا نرسد، به خدا جز تو کسی یافت نمیشود که قسمتی از بدن او در بهشت باشد (منظورش دست او بود).
از زمانی که عمرو از پدرش جدا شد مرتب در رویای شهادت به سر میبرد. سرانجام در جنگ یرموک [۵]عمرو همراه سایر جنگجویان اسلام پا به میدان مبارزه نهاد و آن قدر جنگید تا به درجه رفیع شهادت نایل آمد؛ همان چیزی که پدرش به او نوید داده بود.
خداوند طفیل بن عمرو الدوسی را با رحمتش نوازش دهد او شهید است و هم پدر شهید.
[۳] سرزمینهای ساحلی دریای سرخ. [۴] ذی شری یکی از بتهای قبیلهء دوس بود و اطراف آن آبی بود که از کوه پایین میآمد. [۵] جنگ تاریخی بود که در سال پانزدهم هجری به وقوع پیوست. در این جنگ مسلمین پیروزیهای بزرگی علیه رومیان بدست آوردند.