تصاویری از زندگی صحابه رضی الله عنهم

ابو ايوب انصاري

ابو ايوب انصاري

«کسی که زیر دیوار قسطنطنیه دفن شد.»

این صحابی جلیل القدر خالد بن زید بن کلیب نام دارد و از قبیلهء بنی نجار است. کنیه‌اش ابو ایوب و منسوب به انصار است. کمتر کسی یافت می‌شود که ابو ایوب را نشناسد، خداوند آوازه‌اش را در سراسر دنیا پخش کرد. و در میان مردم مقامی بالا به او عنایت کرد. او بود که خداوند برای پذیرایی رسول گرامی‌اش منزل او را از میان همهء منازل بر گزید و تنها همین افتخار برای او کافی است داستان اسکان پیامبر در منزل ابو ایوب شنیدنی و خواندنش شیرین و لذیذ می‌باشد:

هنگامی که پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم به مدینه تشریف برد مردم آن شهر با نیکوترین صورتی که از یک مهمان استقبال می‌شود با دل و جان از او استقبال کردند و چشمانشان نظاره گر جمال پیامبر شد، آن هم برخاسته از چنان شوقی که دوست نسبت به دوست صمیمی‌اش دارد. آن‌ها قلب‌هایشان را باز کردند تا پیامبر در اعماق قلوبشان جای گیرد و درهای منازلشان را به سوی او گشودند تا در بهترین جایگاه منزل بگیرد.

پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم ابتدا چند روز در قبا که یکی از محله‌های مدینه بود توقف کرد و اولین مسجد خود را که بر اساس تقوی ساخته می‌شد پایه گذاری کرد. سپس از قبا خارج شد و سوار بر شتری به سوی مدینه می‌رفت در مسیر راه سرداران مدینه ایستاده بودند و هر کس آرزو داشت افتخار میزبانی رسول را حاصل کند. سرداری بعد از سرداری دیگر می‌آمد و پیشنهاد می‌کرد که پیامبر به خانهء او برود اما پیامبر به آن‌ها می‌گفت: «شتر مرا به حال خود بگذارید، او مامور است و می‌داند به کجا برود» شتر می‌رفت و چشم‌ها او را دنبال می‌کردند و قلب‌ها از محبت موج می‌زدند، هر منزلی را که پشت سر می‌گذاشت اهل آن خانه غمگین و ناامید و در عوض اهل منزل بعدی امیدوار و خوشحال می‌شدند.

شتر پیش می‌رفت و مردم پشت سر او حرکت می‌کردند و در انتظار شناختن آن فرد خوشبختی بودند که شتر در جلوی منزل او توقف کند، سرانجام شتر در میدانی خالی جلوی خانهء ابو ایوب انصاری رضى الله عنه رسید و در آنجا زانو زد اما پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم از شتر پایین نیامد... دیری نگذشت که شتر بلند شد و حرکت کرد مهار شتر از دست پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم آزاد بود، لحظه‌ای بعد دوباره شتر به عقب برگشت و در جای اول خود زانو زد.

اینجا بود که قلب ابو ایوب انصاری رضى الله عنه غرق شادی شد، به سوی پیامبر شتافت و به ایشان خیر مقدم گفت و وسایل سفرش را با دست خود پایین آورد و به خانه برد او آن قدر خوشحال بود که گویا تمام خزانه‌های دنیا را حمل می‌کند.

***

خانهء ابو ایوب رضى الله عنه دو طبقه بود طبقهء بالا را خالی کرد تا پیامبر در آنجا جا بگیرد اما پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم طبقهء پایین را ترجیح داد، ابو ایوب هم فرمان پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم را بجا آورد و برای ایشان جایی را که خودش دوست داشت در نظر گرفت. هنگام شب پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم به رختخواب رفت و ابو ایوب و زنش به طبقهء بالا رفتند پس از چند لحظه ابو ایوب رضى الله عنه از جایش پرید رو به زن کرد و گفت: وای بر ما چکار کردیم؟ آیا مناسب است پیامبر در طبقهء پایین باشد و ما از او بالاتر باشیم؟

آیا روی سقف خانه ای که ایشان هستند راه برویم؟ آیا میان پیامبر و وحی قرار بگیریم؟ ما که خود را هلاک کردیم!

زن و مرد هر دو حیران شدند و نمی‌دانستند چه کار کنند قلبشان آرام نمی‌گرفت. بدین جهت به کناره‌های طبقهء بالا جایی که پیامبر زیر آن قسمت قرار نداشت می‌آمدند و می‌چسبیدند، تا صبح به همین حال به سر بردند و وسط اتاق نیامدند.

هنگام صبح ابو ایوب نزد پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم رفت و عرض کرد: «یا رسول الله من و ام ایوب دیشب تا صبح لحظه‌ای هم خواب نرفته‌ایم.»

پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم فرمودند چرا؟ ابو ایوب جواب داد: برای اینکه من خیال کردم که بالای سر شما قرار دارم و اگر کمی تکان بخورم گرد و غبار بر شما می‌ریزد و شما را اذیت می‌کند و دیگر اینکه خیال کردم اگر من بالا باشم میان شما و وحی قرار می‌گیرم.

پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم فرمودند: زیاد خودت را در زحمت نینداز زیرا اگر ما پایین باشیم بهتر است چون مردم، زیاد پیش ما رفت و آمد می‌کنند و...

***

ابو ایوب می‌گوید: من دستور پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم را پذیرفتم و بناچار قبول کردم که پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم پایین باشند تا اینکه شبی از شب‌ها سر کوزه ای در بالا شکست و آبش ریخت من و ام ایوب بلند شدیم و چیزی جز یک چادر ضخیم که لحاف ما بود در دسترس نداشتیم با همین چادر سعی کردیم آن‌ها را خشک کنیم تا بر سر رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم نریزد. هنگام صبح آمدم و پیش رسول الله عرض کردم: پدر و مادرم فدایت شوند من دوست ندارم که طبقهء بالا باشم و شما طبقهء پایین باشید و بعد شکستن کوزه را برایش تعریف کردم. اینجا بود که پیامبر قبول کرد و بالا رفت و من و ام ایوب به طبقهء پایین آمدیم.

***

نبی اکرم صلى الله علیه وآله وسلم حدود هفت ماه در منزل ابو ایوب ماند تا اینکه بنای مسجد نبوی در همان جایی که شتر زانو زده بود به اتمام رسید، پس از آن پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم به اتاق‌هایی که در اطراف مسجد برای او و ازواج مطهرش ساخته شده بود منتقل شد و همسایهء ابو ایوب قرار گرفت. اما چه همسایهء خوبی!

***

ابو ایوب به رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم محبت ورزید محبتی که قلب و عقل او را در تسخیر خود در آورده بود و رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم نیز ابوایوب را دوست داشت. محبتی که تعارف و تکلف را از بین برده بود و خانهء ابو ایوب را مانند یکی از خانه‌های خود تصور می‌کرد.

***

حضرت ابن عباس رضى الله عنه روایت می‌کند که روزی هنگام ظهر ابوبکر رضى الله عنه به طرف مسجد می‌رفت، در راه با حضرت عمر رضى الله عنه برخورد کرد، حضرت عمر رضى الله عنه از او پرسید:

چه شده در این موقع ظهر خارج شده‌ای؟

ابوبکر: از شدت گرسنگی.

عمر: به خدا قسم من هم به همین خاطر بیرون آمده‌ام.

در این اثنا پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم نیز بیرون آمد و آن دو را دید.

پیامبر: چرا این موقع بیرون شده‌اید؟

- از شدت گرسنگی.

- من هم به همین علت بیرون آمده‌ام، همراه من بیایید.

همگی با هم به راه افتادند و به خانهء ابو ایوب آمدند، ابو ایوب هر روز مقداری غذا برای رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم نگه می‌داشت و اگر پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم تاخیر می‌کرد یا موقع غذا به آنجا تشریف نمی‌برد در آن صورت آن‌ها را به بچه‌های خود می‌داد.

وقتی به در خانهء او رسیدند ام ایوب چنین گفت:

خوش آمد می‌گویم به نبی خدا و همراهان او. پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم فرمود: ابو ایوب کجاست؟ ابو ایوب که در همان نزدیکی در نخلستان کار می‌کرد صدای پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم را شنید و با عجله به خانه آمد:

خوش آمدید! خوش آمدید! ای پیامبر، قبلاً این موقع نمی‌آمدی! پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم فرمود: بله راست می‌گویی. ابو ایوب به طرف نخلستان رفت یک خوشه خرما قطع کرد و آورد در آن خوشه هم خرمای پخته و هم خرمای نیم رس وجود داشت.

پیامبر: خوشه را قطع نمی‌کردی، فقط مقداری خرما از آن می‌چیدی کافی بود.

ابو ایوب: دوست داشتم شما هم از خرمای پخته و هم از خرمای نیم رس بخورید اکنون گوسفندی را برای شما ذبح می‌کنم.

پیامبر: مواظب باش گوسفند شیرده نباشد.

ابو ایوب گوسفندی را گرفت و ذبح کرد و بعد به زنش گفت: آرد خمیر کن و نان بپز، تو بهتر می‌توانی نان بپزی، سپس خودش نصف گوشت را پخت و نصف دیگرش را کباب کرد.

غذای آمده شده را جلوی رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم و یارانش گذاشت. پیامبر پاره‌ای گوشت داخل نانی گذاشت و به ابو ایوب گفت: هر چه زودتر این را به فاطمه برسان زیرا چند روز است که چیزی برای خوردن نداشته است. وقتی همه غذا خوردند و سیر شدند پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم فرمود: «نان، گوشت، خرما، خرمای تازه خرمای نیم رس!!!» و در حالی که اشک‌هایش سرازیر بود ادامه داد: قسم به ذاتی که جان من در قبضهء اوست این‌ها همان نعمت‌هایی هستند که روز قیامت از این‌ها سوال خواهد شد. بنابراین وقتی این نعمت‌ها بدست شما برسد و برای خوردن آن‌ها دست دراز کنید «بسم الله» بگویید، وقتی سیر شدید، «الحمد لله الذي هو أشبعنا و أنعم علينا فأفضل» [۱۹]بگویید.

سپس پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم برخاست و به ابو ایوب رضى الله عنه گفت: فردا پیش ما بیا.

پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم همیشه دوست داشت به کسی که برای او نیکی کرده است عوض دهد، ابو ایوب رضى الله عنه متوجه نشد حضرت عمر رضى الله عنه به ابو ایوب رضى الله عنه گفت: پیامبر فرموده که فردا پیشش بروی.

ابو ایوب جواب داد: چشم اطاعت می‌شود.

فردای آن روز که ابو ایوب رضى الله عنه به خدمت رسول اکرم رسید، آن حضرت صلى الله علیه وآله وسلم کنیزی به او بخشید و گفت با ایشان به خوبی رفتار کن چون تا زمانی که نزد ما بوده جز نیکویی و خوبی ندیده است.

***

ابو ایوب به همراه کنیزک به خانه آمد وقتی ام ایوب او را دید گفت:

این مال چه کسی است؟

ابو ایوب رضى الله عنه: رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم این را به ما داده است.

ام ایوب: به به! چه عطا کنندهء بزرگی و چه عطای خوبی.

ابو ایوب: رسول خدا توصیهء فرمودند با او به خوبی رفتار کنیم.

ام ایوب رضى الله عنه: خوب، بگو چه طور با او رفتار کنیم تا وصیت رسول صلى الله علیه وآله وسلم عمل شود.

ابو ایوب: به خدا سوگند بهترین عمل بر توصیه ایشان این است که او را آزاد کنیم.

ام ایوب: واقعاً سخن خوبی گفتی، تو آدم موفق و خوشبختی هستی.

سرانجام او را آزاد کردند.

***

این گوشه‌ای از زندگی ابو ایوب رضى الله عنه در خارج از جهاد بود اما اگر تصویری از زندگی او را که در جهاد سپری کرده ببینید واقعاً تعجب خواهید کرد.

ابو ایوب تمام زندگی‌اش را در جهاد و مبارزه گذراند حتی مشهور است که از زمان رسول اکرم صلى الله علیه وآله وسلم تا زمان معاویه رضى الله عنه هیچ غزوه ای نبوده که ابو ایوب در آن شرکت نداشته باشد مگر وقتی که دو غزوه با هم شروع می‌شده‌اند.

آخرین غزوهء او زمانی بود که معاویه رضى الله عنه لشکری به فرماندهی پسرش برای فتح قسطنطنیه فرستاد در آن زمان او پیرمردی مسن شده بود و در حدود هشتاد سال عمر داشت اما این امر مانع او از پیوستنش به لشکر اسلام تحت فرماندهی یک جوان و پیمودن امواج دریا برای جهاد در راه خدا نشد.

البته مدت زیادی در راه مقابله با دشمن نگذشته بود که ابو ایوب مریض شد و بیماری او را از رویارویی با دشمن باز داشت فرمانده لشکر به عیادتش آمد و از او سوال کرد که آیا حاجتی دارد؟

ابو ایوب گفت: از طرف من به لشکر اسلام سلام برسانید و به آن‌ها بگویید که ابو ایوب به شما وصیت کرده است تا قلب خاک دشمن پیش روید و جنازهء مرا حمل کرده و جای قدم‌های خود کنار دیوار قسطنطنیه دفن کنید. بعد از آن آخرین نفس‌های پاکش به پایان رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.

***

سپاهیان اسلام خواستهء یار رسول اکرم صلى الله علیه وآله وسلم را بر آوردند و پشت سر هم دست به حمله زدند تا به دیوارهای شهر قسطنطنیه رسیدند و جسد ابو ایوب را که با خود حمل می‌کردند در آنجا به خاک سپردند.

رحمت خداوند بر ابو ایوب انصاری صلى الله علیه وآله وسلم باد. زیرا او در حالی که سنش نزدیک به هشتاد سال بود راهی جز اینکه بر پشت اسپ‌های جنگی در راه خدا جان به حق تسلیم کند، انتخاب نکرد [۲۰].

[۱۹] سپاس برای آن ذاتی است که ما را سیر گردانید و بر ما فضل و انعام نمود. [۲۰] برای اطلاع بیشتر رجوع شود به: ۱. الاصابه چاب طبعه السعاده: ۲/۸۹-۲۹۰ ۲. الاستیعاب (حیدر آباد): ۱/۱۵۲ ۳. اسد الغابه: ۵/۱۴۳-۱۴۴ ۴. تهذیب التهذیب: ۳/۹۰-۹۱ ۵. تقریب التهذیب: ۱/۲۱۳ ۶. ابن خیاط: ۸۹-۱۴۰ ۷. من ابطالنا الذین صنعو التاریخ – ابو فتوح تونسی