سفر به آسمان

این‌ها چه انسان‌هایی هستند!

این‌ها چه انسان‌هایی هستند!

عبدالله بن مسعود سبیمار شد، عثمان سبه عیادتش رفت و گفت: از چه شکایت می‌کنی؟

گفت: از گناهانم.

گفت: چه اشتها داری؟

گفت: رحمت پروردگارم.

گفت: آیا دستور دهم پزشکی برای معاینه‌ات بیاید؟

گفت: پزشک مرا بیمار کرده است.

گفت: آیا دستور عطیه و بخششی برایت بدهم.

گفت: من به آن نیازی ندارم.

عمرو بن عاص سیکی از تیزهوشان عرب بود و همواره می‌گفت: شگفتا از کسی که مرگ به سراغش آمده و عقل با اوست، چگونه نمی‌تواند آن راتوصیف کند.

وقتی مرگ به سراغش آمد، خیلی بی‌تابی کرد. پسرش سخنش را به یاد آورد و گفت: پدر جان، مرگ را برای من توصیف کن.

گفت: فرزندم، مرگ بزرگ‌تر از آن است که توصیف شود.

ولی من آن را به ذهن تو نزدیک خواهم کرد. من به گونه‌ای هستم که گویا سلسله جبال رضوی روی گردنم است، گویا در شکمم خار است و به گونه ای هستم که گویا جانم از سوراخ سوزنی خارج می‌شود.

پسرش عبدالله سبه او گفت: پدر جان این بی‌تابی چیست؟ در حالی که رسول الله جتو را به خود نزدیک می‌کرد و تو را به عنوان کارگزار انتخاب می‌کرد؟

گفت: فرزندم، این در گذشته بود. به تو خواهم گفت. به خدا قسم من نمی‌دانم این به خاطر محبت بود یا به خاطر تألیف و به دست آوردن دل.

وقتی فشار بر او زیاد شد دستش را بر چانه‌اش گذاشت و گفت: پروردگارا، تو به ما دستور دادی و ما ترک کردیم، به ما تکلیف کردی و ما انجام دادیم و چیزی جز مغفرتت به درد ما نمی‌خورد.

سپس شروع کرد به تکرار لا إله إلا الله تا روحش از بدنش خارج شد و از دنیا رفت.

اما عمر بن عبدالعزیز؛ همسرش فاطمه دختر عبدالملک گفته است: شنیدم که عمر در مرض مرگش می‌گوید: خدایا، حتی برای یک ساعت هم که شده مرگم را از آنان مخفی بدار.

وقتی بیماری‌اش شدت گرفت به او گفتم: آیا از نزدت خارج شوم، چون تو نخوابیده‌ای؟

خارج شدم و جلوی در اتاق نشستم. شنیدم که این فرموده‌ی خدای تعالی را می‌خواند:

﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِينَ٨٣[القصص: ۸۳].

«آن سراى آخرت را براى کسانى قرار مى‏دهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام [خوش‏] از آنِ پرهیزگاران است».

بارها آن را تکرار می‌کرد سپس صدایش کم شد، سپس ساکت شد. بر او وارد شدم، دیدم مرده، صورتش را به طرف قبله گردانده و یکی از دست‌هایش را بر روی دهانش و دیگری را بر روی چشمانش گذاشته است.

این ابن عساکر است، امامی که نماز ظهر را خواند و در مورد نماز عصر می‌پرسید، وضو گرفت و در حالی که نشسته بود کلمه گفت و گفت: راضی هستم از این که الله پروردگار من است، اسلام دین من است و محمد جرسول من است. خدایا حجتم را به من تلقین کن، لغزشم را استوار دار و به غربتم رحم کن.

سپس چشمش را بالا گرفت و گفت: وعلیکم السلام.

سپس مرد.

این‌ها چه انسان‌هایی هستند؟ و در وقت مرگ چه سرور و خوشحالی آنان را گرفته است؟!

***