اقسام احادیث اهل تشیع
بدان که اصول احادیث نزد شیعیان چهار نوع میباشد: صحیح، حسن، موثق و ضعیف.
حدیث صحیح آن است که: سندش به واسطهی یک نفر عادل امامی مذهب به امام معصوم متصل شده باشد [۸]. بنابراین، حدیث «مرسل [۹]» و «منقطع» جزو احادیث صحیح به شمار نمیآیند چون سند آنها به معصوم متصل نیست، با وجود این ایشان لفظ «صحیح» را بر آنها اطلاق میکنند، کما اینکه گفتهاند: ابن ابی عمیر در حدیثی صحیح چنین و چنان روایت کرده است. آنان صفت «عدالت» را در اطلاق صحیح بر حدیثی مشروط نمیدانند گرچه در تعریف صحیح عدالت را قید کردهاند، و میگویند: روایت یک نفر ناشناخته صحیح میباشد، مانند روایت حسین بن حسن بن ابان که بنا به گفتهای «حلّی» در «المنتهی» مجهول الهویه است. و همچنین در اطلاق حدیث صحیح امامی بودن راوی را نیز شرط نمیدانند بنابراین همهای شروط مذکور در تعریف را نادیده گرفتهاند.
و همچنین حکم به صحت کسی را کردهاند که امام معصوم در حق او گفته باشد: خدا وی را خوار و بیحرمت کند و بکشد، یا او را نفرین نموده باشد، یا حکم به باطل بودن عقیدهاش و یا از او تبرّی جسته باشد.
و همچنین روایات «مشبهها»، «مجسمهها» و معتقدین به «بداء [۱۰]» را پذیرفتهاند با وجود اینکه همهای این امور موجب کفر و کافر بودن معتقد بدانها میگردد، روایت شخص کافر قطع نظر از صحیح بودنش اصلاً پذیرفتنی نیست، بنابراین، شرط عدالت نزد آنان مشروط و معتبر نمیباشد گرچه در تعریف حدیث صحیح بدان اشاره نمودهاند، زیرا کافر به هیچ وجه نمیتواند عادل باشد.
و همچنین حدیث موجود در «رقاع [۱۱]» که ابن بابویه آن را آشکار ساخت و ادعای انتساب آن را به ائمه کرد، صحیح دانستند. و از خطهایی که به گمان ایشان خط امامان است روایت نمودند، و این نوع روایات را بر دیگر احادیث صحیح الاسناد ترجیح دادند.
این بود حال حدیث صحیح ایشان که قویترین و والاترین نوع حدیث است.
و اما حدیث حسن؛ نزد اهل تشیع این است که: زنجیرهی راویانش به وسیلهی یک نفر امامی مذهب ستایش شده بدون تصریح بر عادل بودنش، به امام معصوم متصل شده باشد. بنابراین حدیث مرسل و منقطع داخل تعریف حدیث حسن نیز نمیگردند [۱۲]گرچه اطلاق حسن بر آنها نزد آنان شایع و مشهور میباشد چراکه فقیهانشان تصریح کردهاند: روایت «زراره» دربارهی کسیکه اعمال حج را به صورت ناتمام انجام داد و وقتیکه سال دیگر آن را اعاده کرد، جزو احادیث حسن به شمار میآید هر چند که منقطع است.
لفظ «حسن» را بر شخص ستایش ناشده اطلاق میکنند، ابن مطهر حلی میگوید: طریق «فقیه» به «منذر بن جیفر [۱۳]» جزو طریقهای حسن بحساب میآید هر چند که هیچ یک از افراد این گروه وی را ستایش نکردهاند.
و اما حدیث «موثق» که «قوی» نیز نامیده میشود عبارت است از: هر حدیثی که کسی وارد طریق آن شده باشد که با وجود فاسد بودن عقیدهاش تصریح اصحاب بر معتبر بودنش وجود داشته و سایر افراد آن خالی از ضعف باشند. [۱۴]با اینکه ایشان «موثق» را بر طریق ضعیف هم اطلاق کردهاند، مانند خبری که «سکونی» از ابوعبدالله از امیرالمؤمنین روایت نموده است، و همچنین «قوی» را بر روایت نوح بن دراج [۱۵]، ناجیه بن ابی عماره صیداوی [۱۶]و احمد بن عبدالله بن جعفر حمیری نیز اطلاق کردهاند، ایشان گرچه شیعه مذهب بودند ولی نه جزو افراد ستایش شده و نه جزو افراد نکوهش شده بودهاند.
و اما حدیث «ضعیف» این است که: در سند آن راوی فاسق و امثال آن و یا فرد ناشناسی وجود داشته باشد. [۱۷]
بدان که از نظر همهی شیعیان عمل به حدیث صحیح واجب است، با وجود آن، ایشان برخی احادیث صحیح را روایت ولی به محتوی آن عمل نمیکنند چنانکه زراره از ابوجعفر روایت میکند که: پیامبر خدا جفرمود: یک ششم میراث را به مادر بزرگ بدهید که خداوند سهمی را برای او واجب نکرده است. [۱۸]این حدیث جزو احادیث موثوق به شمار میآید.
سعد بن ابیخلف از ابوالحسن کاظم روایت میکند که: راجع به سهم الارث نوادهی دختری و مادر بزرگ از ابوالحسن پرسیدم. گفت: یک ششم ماترک برای مادر بزرگ و بقیه برای نوادهی دختری. این خبر از نظر آنان صحیح بحساب میآید، پس ایشان چیزی را میگویند که در عمل بدان پایبند نیستند.
سپس بدان که بیشتر دانشمندان شیعه قبلاً روایات یارانشان را بدون تحقیق و تفحص میپذیرفتند و فاقد افرادی بودند که به امر تشخیص رجال سند احادیث و یا تألیف کتابی در باب «جرح و تعدیل» بپردازد، تا اینکه «الکشی» حدود سال چهار صد هجری کتابی را در زمینهی اسماء رجال و شرح حال راویان به رشته تحریر در آورد، که بسیار مختصر بود و مطالعه کننده را سردرگمی بیشتری میبخشید، زیرا روایات ضد و نقیض در موضوع «جرح و تعدیل» آورده بود که توانایی ترجیح یکی بر دیگری را نداشت. [۱۹]
آنگاه «غضائری» در زمینهی راویان ضعیف و «نجاشی» و «ابوجعفر طوسی» در باب «جرح و تعدیل» قلم فرسایی کرده و به تألیف کتابهای مفصلی پرداختند ولی آنان توجیه تضاد با ستایش و نکوهش را نادیده گرفته و هیچ کدام نتوانستند یکی از آن دو را بر دیگری ترجیح دهند، و لذا صاحب کتاب: «الدرایه» تقلید ایشان را در موضوع جرح و تعدیل ممنوع ساخت.
[۸] شهید دوم در کتاب «الرعایة فی علم الروایة – ص ۷۷) میگوید: «صحیح حدیثی است که سند آن به واسطهای یک نفر عادل امامی مذهب از یک نفر همسان خود در تمام طبقات – در جایی که تعدد وجود داشته باشد – به امام معصوم متصل باشد، گرچه ناهمگونی و خلاف قاعدهای نیز بر آن وارد شده باشد». [۹] چنانکه صاحب «الدرایة – ۴۷» میگوید: «مرسل نزد اهل تشیع عبارت است از اینکه: کسیکه امام معصوم را ملاقات نکرده آن را روایت کرده باشد... مقصود از اینکه او را ملاقات نکرده باشد یعنی در آن حدیثی که نقل میکند، بدین صورت که به وسیلهای یک نفر دیگر از او روایت نماید، گرچه با او پیوند و نشست داشته باشد بنابراین «ارسال» صحابی از پیامبر جهم تحقق مییابد و آن اینکه: حدیث را به واسطهی یک نفر صحابی دیگر از پیامبر جنقل نماید». «عریضی» در کتاب: «قواعد الحدیث، ص ۷۳» راجع به حکم حدیث مرسل از نظر شییعیان میگوید: دربارهی حجت بودن مرسل اختلاف نظر وجود دارد: گروهی حجت بودن همهی مرسلها را مشروط به اینکه شخص ارسال کننده مورد اعتماد باشد انتخاب کردهاند، شخص مزبور خواه صحابی، بزرگواری و یا غیر از اینها باشد، و خواه یک نفر از سند حدیث ساقط شده باشد و یا بیشتر از آن، این دیدگاه از «برقی» و پدرش نقل شده است ... شیخ طوسی ادعا میکند که اهل تشیع به احادیث مرسل عمل میکنند به شرطی که احادیث صحیح «مسند» در تعارض با آنها قرار نگیرند، معنای گفتهی نامبرده حجت بودن همه مرسلها به شرط عدم تناقض با حدیث مسند صحیح، میباشد. ولی دیدگاه مشهور میان آنان حجت نبودن آنها میباشد. که این دیدگاه به «محقق»، «علامه»، «شهید اول» و سائر امامیهای متأخر نسبت داده شده ... و شهید دوم آن را معتبرترین نظرات اصولیان و محدثان قلمداد میکند و میگوید: و آن بدین خاطر است که چون اطلاعی دربارهی راوی ساقط شده در دست نیست، پس احتمالاً ضعیف بودن او وجود دارد و تا افراد ساقط شده بیشتر باشند احتمال مزبور قوت مییابد، و محض روایت او از امام نشانهای عادل پنداشتنش نمیباشد، بلکه عامتر از این است. پس معتبر بودن راوی شرط پذیرش روایتش میباشد، که چنین شرطی در حدیث مرسل تحقق نیافته است، چنانکه ثابت نشده که «ابن ابیعمیر» و امثال او جز افراد معتبر را ساقط کردهاند تا احادیث مرسل آنان به صورت مطلق پذیرفته گردند. [۱۰] خداوند – که نام او والاتر و پاکیزهتر از دروغ و بهتانهای یهودیان میباشد – از منظر یهودیها نادان است و نیاز به نشانهها و هدایتگریهایی دارد که وی را به برخی امور رهنمون گرداند، و او آفریدهها را میآفریند و جز پس از نگاه کردن بدانها نمیداند که خوب آفریده است یا نه، و اموری را که قبلاً نمیدانست برایش معلوم شد که باعث غم و اندوهش بر مخلوقات شد که در نتیجه همهی استواریها را روی زمین ناپدید نمود و هیچ چیز به یک صورت باقی نماند. و اسرائیلیان را فرمان داد تا نشانههایی را روی خانههایشان بگذارند تا به اشتباه آنها را ویران نسازد؛ و سخنان دیگری از آن قبیل که حاوی دروغ و گمراهی میباشد. عقاید باطل و بیاساس مزبور به درون دین شیعیان نفوذ کرد و یا به تعبیری صحیحتر اهل تشیع آنها را تحت عنوان «بداء» ازیهودیان به عاریه گرفتند. تعریف زبان شناختی «بداء» اینست که: چیزی را بعد از علم بدان پیدا کردن تأیید و تصویب نمود. (لسان العرب – ابن منظور، ۱/۱۸۷) واژهی «بداء» در آیات متعددی از قرآن کریم آمده است از جمله: ﴿فَوَسۡوَسَ لَهُمَا ٱلشَّيۡطَٰنُ لِيُبۡدِيَ لَهُمَا مَا وُۥرِيَ عَنۡهُمَا مِن سَوۡءَٰتِهِمَا﴾[الأعراف: ۲۰]. (سپس اهریمن آنان را وسوسه کرد تا عورات نهان از دیدهی آنان را بدیشان نماید). ﴿وَبَدَا لَهُم مِّنَ ٱللَّهِ مَا لَمۡ يَكُونُواْ يَحۡتَسِبُونَ ٤٧﴾[الزمر: ۴۷]. (برای ایشان جلوهگر و پدیدار میشود که گمانش نمیبرند). ﴿وَبَدَا لَهُمۡ سَئَِّاتُ مَا كَسَبُواْ﴾[الزمر: ۴۸]. (اعمال زشتی را که انجام میدادهاند برای ایشان نمایان و آشکار میگردد). ﴿ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّنۢ بَعۡدِ مَا رَأَوُاْ ٱلۡأٓيَٰتِ لَيَسۡجُنُنَّهُۥ حَتَّىٰ حِينٖ ٣٥﴾[یوسف: ۳۵]. (بعد از آن که نشانهها را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدتی زندانی کنند). واژهی «بداء» در تمام آیات مزبور به معنای ظهور چیزی که قبلاً مشخص نبوده است، میباشد. ﴿قَدۡ بَدَتِ ٱلۡبَغۡضَآءُ مِنۡ أَفۡوَٰهِهِمۡ وَمَا تُخۡفِي صُدُورُهُمۡ أَكۡبَرُ﴾[آل عمران: ۱۱۸]. (دشمنانگی از دهان آنان آشکار است، و آنچه در دل دارند بزرگتر است). ﴿وَإِن تُبۡدُواْ مَا فِيٓ أَنفُسِكُمۡ أَوۡ تُخۡفُوهُ يُحَاسِبۡكُم بِهِ ٱللَّهُ﴾[البقرة: ۲۸۴]. (اگر آنچه را که در دل دارید آشکار سازید یا پنهان دارید خداوند شما را طبق آن محاسبه میکند). «بداء» در این آیات نقطه مقابل پنهان کردن است، و هیچ گونه آشکار کردنی جز بعد از مخفی نمودن صورت نمیپذیرد. بنابراین «بداء» یعنی آشکار گشتن و بروز چیزیکه نامعلوم بوده، و «ضلال» یعنی زایل شدن و از میان رفتن چیزیکه قبلاً معلوم بوده است. ﴿قَالُوٓاْ أَيۡنَ مَا كُنتُمۡ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِۖ قَالُواْ ضَلُّواْ عَنَّا﴾[الأعراف: ۳۷]. (معبودهایی که جز خدا میپرستیدید کجایند؟ میگویند: از ما نهان و ناپیدا شدهاند). ﴿وَضَلَّ عَنۡهُم مَّا كَانُواْ يَفۡتَرُونَ ٢٤﴾[الأنعام: ۲۴]. «و آنچه بر مىبافتند از آنان ناپدید گشت». و اما غفلت یعنی اینکه آنچه موجود، پدید آمده و حاضر است دانسته نشود. انسان دارای هر سه ویژگی مزبور است (خفاء، ضلال و غفلت) زیرا جهل و نادانی سراسر وجودش را فرا گرفته است. و از آنجا که خداوند آگاهی جزئی و کلی را از همه چیزها از ابتدا تا انتها پیش از آفریدن آنها و بعد از آن دارد، پس (بداء، ضلال و غفلت) نسبت به دانش بیپایان خداوند محال و غیرممکن است. (الوشیعة فی نقد عقاید الشیعة – موسی جار الله، ص ۱۱۰) «بداء» از منظر اهل تشیع عبارت است از اینکه: چیزی که قبلا خداوند بدان عالم نبوده برایش آشکار گردد. هر که بداء را نداند و یا بدان اعتراف نکند بویی از علم و معرفت را نبرده است. (شبهات حول التشیع – علی عصفور، ص ۵۲) بنابراین، هیچ انسانی بدون افترا زدن به خدا و نسبت دادن جهل به او عالم محسوب نمیگردد. گاهی اوقات برخی از شیعیان در انکار این عقیده به منازعه میپردازند، بخاطر رعایت امانت علمی و حفظ روششناسی تحقیق گوشههایی از منابع معتبر ایشان را بازگو مینماییم. «کلینی» در کتاب «الأصول من الکافی ۱/۱۴۶ – کتاب الحجة – باب البداء) از زرارة روایت میکند که: به وسیلهی هیچ چیزی مانند «بداء» بندگی خدا صورت نگرفته است. پس عبادت شیعیان عبارت است از عبادت پروردگاری جاهل و نادان، ولی کسی که نادان است و مصلحت بندگانش را نمیداند چطور پرستش میشود؟ کسیکه همهی احکام و دستوراتش از روی جهل صادر شده باشد؟ لذا جز انسان جاهل عبادت جاهلانه را انجام نمیدهد. در روایت ابن ابیعمیر از هشام بن سالم از ابوعبدالله آمده که: «بداء» پیش از هر چیز دیگری باعث بزرگداشت خداوند میگردد (الکافی، ۱/۱۴۶) محقق کافی در شرح آن میگوید: بداء یعنی از طریق آشکار گشتن علم به مصلحت کاری که پیشتر مخفی بوده مشخص گردد، سپس دایرهی استعمال آن را وسیعتر میکنیم و میگوییم: بداء یعنی ظهور هر چیزیکه ظاهرش خلاف آن بوده است. گفته میشود: بدا له أن یفعل کذا، یعنی: انجام کاری برایش مشخص گردید که ظاهرش خلاف آن را ایجاب میکرد. پس خداوند از دید اهل تشیع کسی است که سرزده و به صورت ناگهانی چیزهایی برایش معلوم میشود که قبلا نمیدانسته یا خلاف آن را دانسته است. خداوند بس والاتر از چنین سخنان پوچ و بیاساسی است ﴿كَبُرَتۡ كَلِمَةٗ تَخۡرُجُ مِنۡ أَفۡوَٰهِهِمۡۚ إِن يَقُولُونَ إِلَّا كَذِبٗا ٥﴾[الکهف: ۵]. (چه سخنی بزرگی از دهانهایشان بیرون میآید!! آنان جز دروغ و افتراء نمیگویند). کلینی در «الکافی ۱/۱۴۸» از دیان بن صلت روایت میکند که: از رضا÷شنیدم میگفت: خداوند هیچگاه پیامبری را نفرستاده مگر همراه تحریم شراب و اعتراف به «بداء». برای خدا پس فرستادن پیامبران از سوی خدا مشروط به اینست که به جهالت خدا اعتراف شود و ایشان آن را میان مردم گسترش دهند و به آنان بفهمانند. و یا در همان کتاب ۱/۱۴۸، از مرزام بن حکیم نقل میکند که از ابوعبدالله شنیدم میگفت: هیچ پیامبری ادعای پیامبری نکرده تا پنج خصلت را برای خدا اثبات نکرده باشد. بداء، مشیئت، سجده، بندگی و فرمانبرداری. و دوباره در ۱/۴۶۸ – باب کراهیة التوقیت از ابوحمزة ثمالی نقل میکند که: از ابوجعفر شنیدم میگفت: ای ثابت، خداوند متعال این امر (خروج مهدی موعود) را در سال هفتاد تعیین نمود، وقتی حسین÷کشته شد خشم خدا بر ساکنان زمین شدت گرفت و آن را به سال صد و چهل به تأخیر انداخت، ما برای شما آن را خبر دادیم شما آن را پخش کردید و پرده از رویش برداشتید و خدا پس از آن زمانی برایمان قرار نداد، خدا هرچه را بخواهد از بین میبرد و هرچه را بر جای میدارد و در علم خدا ثابت و مقرّر است. آیا صریحتر از این روایت وجود دارد؟ شیعیان این افترا و گمراهی را چگونه تفسیر میکنند؟ طیب الموسوی در «تفسیر القمی ۱/۳۹» در شرحی بر روایت مزبور میگوید: شیخ طوسی در «العدّة» میگوید: حقیقت بداء در لغت به معنی ظهور (آشکار گشتن است چنانکه گفته میشود: حصارهای شهر برای ما مشخص گشت. گاهی در مورد آگاهی پیدا کرن از چیزی بعد از اینکه معلوم نبوده است، استعمال میگردد، سید مرتضی میگوید: ممکن است آن را بر معنای حقیقتش حمل کرد بدینصورت که (بدا لله) یعنی امر و نهیهایی که قبلاً مشخص نبود برایش آشکار گشت. کتابهای اهل تشیع میگویند: اعتقاد به بداء پاسخی است به یهودیان که میگویند: خداوند همهی کارها را به پایان برده و دیگر کاری برایش باقی نمانده است. این تأویل آنان فریب و نیرنگی است برای گول زدن نادانان و افترایی است علیه یهودیان. اهل تشیع عقیدهی بداء را از کتاب «تورات» محرف به دست آوردهاند لذا ادعای پاسخ به یهودیان از طریق بداء ناسپاسی نعمت به حساب میآید. کتب شیعیان سخنان خود را اینگونه میآرایند که: جایگاه «بداء» در آفرینش بسان جایگاه «نسخ» در قانونگذاری است. یعنی بداء نسخی تکوینی است همچنانکه نسخ بدائی تشریعی است. این تأویل تنها پیراستن سخنان یاوه و باطلشان است وگرنه بدائی در نسخ وجود ندارد چون حکمی که نسخ میگردد به صورت موقت در علم خدا وجود داشته است. و مهلت حکم و پایان پذیرفتن آن به هنگام فرا آمدن وقت مقرر پیش از صدور حکم برای خداوند معلوم بوده و بدائی وجود ندارد. بله درست بگوییم: آن چیز از طرف خدا پس از فرود آمدن حکم نسخ کننده و پس از وقوع از میان برداشتن آن برای ما آشکار گردید، پس بداء مربوط به ما و شناخت و آگاهی ما میباشد نه علم و دانش خدا. (الوشیعة فی نقد عقائد الشیعة – ۱۱۰ و صفحات پس از آن) دکتر موسی موسوی در کتاب ارزشمند خود «الشیعة والتصحیح»، ص ۱۴۷ و پس از آن میگوید: «اگر غلط و خطایی را باز هم به خطا تفسیر کنیم، این مسئله به معنای استمرار در اشتباه و خطا، و عدم خروج از آن تا قیام قیامت است. به همین دلیل میخواهم بگویم که اگر به راستی بعضی از علمای ما به شجاعت علمی، خلوص نیت، صفای فکر، و صفای ذهن آراسته بودند، در تفسیر کلام و یا جمله ای ساختگی که با اصول عقیده و بدیهیات عقلی منافات دارد هرگز این راه پر پیچ و خم را نمیپیموده و با پا فشاری بر ابقای آن در کتابهای زیارت و روایت، بر اشتباه خود اصرار نمیکردند. این حالت نمونه کاملی از اصرار کردن به گناه و بالیدن به آن است و تا زمانی که مسئله بر این منوال باشد، رها گشتن از اوهام بسیار مشکل بوده و انتظار عنایت الهی را داشتن، طمعی بسیار بیهوده است چون خداوند میفرماید: ﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يُجَٰدِلُ فِي ٱللَّهِ بِغَيۡرِ عِلۡمٖ وَلَا هُدٗى وَلَا كِتَٰبٖ مُّنِيرٖ ٨﴾[الحج: ۸]. (و از مردم کسانی هستند که درباره خداوند مجادله میکنند بدون علم و هدایت، و به غیر از کتاب روشن). مفهوم «بداء» بر اکثریت قریب به اتفاق شیعه امامی پوشیده بوده، و حتی میتوان گفت که از محتوای آن چیزی نمیدانند و در صورتی که معنای این نظریه از آنان پرسیده شود. در جواب حیران میمانند و بسیار جای تاسف و اندوه است که ببینیم امتی به فضل رهبریت مذهبیش به این حال و روز بیافتد. چون میتوان گفت: هزاران، بلکه صدها هزار شیعه وجود دارند که هنگام ورود به مراقد امام دهم و یازدهم، یعنی «علی النقی» و «حسن العسکری» این جمله را تکرار نموده: «السلام علیکما یا من بدا الله فی شأنکما».(معنی): (سلام بر شما ای کسانی که خداوند در حق شما مرتکب بداء شده است). (مفاتیح الجنان – ۹۲۹) و حتی معنی آن را هم نمیدانند. آنان نمیدانند که این جمله، چگونه و به چه دلیل بوجود آمده است و خطورت این سخن را که در آن، سلطه، علم، اراده، و حکمت را از خداوند نفی میکند، نمیفهمند. اما شگفت انگیزتر از همه این است که تا به امروز حتی یکی از علمای ما نیز جهت حذف این جمله از زیارت نامهها و یا منع قرائت آن حرکتی از خود نشان نداده است. این جمله همانند جملهها و عبارات ساختگی دیگر است که کتابهای زیارت و روایت را پر نموده، و همان طور که گفتیم با اساس عقیده و روح اسلام تناقض دارد. اما معنی «بداء» چیست؟ گفتیم که شیعه در هنگام زیارت مراقد امامان دهم و یازدهم این کلمه را در جمله یاد شده بکار میبرند. و همان گونه که همه اعتقاد داریم، در عقیده شیعه امامی، امامت بر حسب تسلسل از پدر به پسر بزرگتر انتقال مییابد اما امام حسن و امام حسین از این قاعده مستثنی میباشند. و در نتیجه امامت پس از امام حسن به فرزند بزرگتر او انتقال نیافته، بلکه به برادرش حسین انتقال یافت. اتفاق دیگری که در مسیر امامت رخ داد این بود که اسماعیل، یعنی پسر بزرگ امام ششم شیعه جعفر صادق، در زمان حیات پدرش وفات یافت، و در نتیجه امامت به برادر او موسی ابن جعفر، یعنی فرزند کوچکتر جعفر صادق انتقال یافت. این تغییر در مسار امامت که یک منصب الهی است، به «بداء» یا روشنتر بگوییم: تجدید نظر و تغییر اراده خداوند معروف است. یعنی خداوند اراده خود را تغییر داده و بر اساس آن، امامت الهی از اسماعیل به موسی ابن جعفر، و سپس به فرزندان او انتقال یافته است، پس میبینیم که در این مسئله، امامت طریق طبیعی خود را که انتقال این منصب از پدر به پسر بزرگتر است طی نکرده است. اما سوال گیج کننده این است که چرا تغییر مسار امامت، بداء نامیده شده و به خداوند نسبت داده میشود، در صورتی که اثبات این تغییر، احتیاجی به این مسئله ندارد که از قدرت خداوند بکاهد. پاسخ این سوال باید در رابطه با اوضاع و احوال حاکم بر عهد اول جدال میان شیعه و تشیع داده شود منصب امامت هنگامی که منصبی الهی باشد به انتخاب تن نداده، و سیر آن با مرگ امام شرعی عوض نمیشود بر حسب ناموس و قانون الهی، منصب امامت پس از مرگ امام شرعی از او به پسر بزرگتر او انتقال مییابد. و به همین علت امامت را امری تکوینی نامیدهاند که به متغیرات زمان و مکان تن نمیدهد و رابطه امام با پسر بزرگتر او، همانند رابطه علت و معلول رابطه ای ذاتی و لاینفک است. در نتیجه معنای این کلام این است که امام پدر هیچ اختیاری در تعیین امام پس از خود ندارد، و این اختیار بر طبق اراده خداوند از قبل انجام گرفته است. این جنگ و جدال فکری در زمان قبل از غیبت کبری و پیش از اینکه به افقهای وسیع دیگری انتقال یابد گریبان گیر خود شیعه میشود. و این مسئله در زمانی اتفاق میافتد که مذهب اسماعیلی شروع به ظاهر شدن در میدان افکار اسلامی نموده، و وحدت شیعه را به خطر از هم پاشیدگی داخلی تهدید میکند. مذهب اسماعیلی، اراده ازلی خداوند را تغییر پذیر نمیبیند، و امامت را فقط بر حسب همان تسلسل موجود میپذیرد. به این معنی که شخص امام پدر، در تعیین امام بعدی هیچ سلطه ای نداشته، و این اختیار از قبل به اراده معین خداوند انجام گرفته است. پس هنگامی که وارث شرعی، یعنی اسماعیل میمیرد پدر او یعنی جعفر صادق نمیتواند فرزند کوچکتر خود، موسی را جانشین او کند. بلکه امامت الهی بر طبق قاعده یاد شده، به فرزندان اسماعیل انتقال مییابد. و چون شیعه خود بانی نظریه امامت الهی است، و میخواهد هر طور شده از این سر در گمی و منجلاب رهایی یابد نظریه «بداء» را پیش کشیده، و مسئولیت انتقال امامت از اسماعیل به موسی ابن جعفر را به خداوند متوجه میکند. و با ابداع این نظریه در آن واحد امام جعفر صادق تبرئه شده، و مذهب اسماعیلی نیز مردود خوانده میشود. همان گونه که همه میدانیم امامت نزد اسماعیلی هنوز هم استمرار داشته، و امامشان که از نسل اسماعیل میباشد، حی و حاضر زمام رهبری آنان را بدست دارد. باز به نظریه بدا بازگشته و میگوییم که این نظریه در اوائل ظهور فرقه اسماعیلیه که وحدت شیعیان را تهدید میکرد مطرح شد و به همین علت تا اوایل قرن سوم هجری از آن هیچ اثری نمیبینیم. اما چرا شیعه امامان دهم و یازدهم را مخاطب قرار داده، میگوید خداوند در حق آنان مرتکب بدا شده است؟ و جالب است که میبینیم نه موسی ابن جعفر، و نه پسر او علی الرضا، و نه نوه او محمد الجواد، هیچ کدام حتی با یک کلمه که نشان دهنده ارتکاب بداء نسبت به آنان باشد مخاطب قرار نمیگیرند. این امر یک نکته را ثابت میکند و آن این است که نظریه بداء هنگامی که مطرح شد که اسماعیلیان پای در صحنه وجود گذاشته، و با قدرت تمام خود را مطرح میکردند و این مسئله در اوائل قرن سوم هجری یعنی در زمان امامان دهم و یازدهم اتفاق افتاد. بعضی از اعلام شیعه جهت اثبات تغییر مسار امامت از اسماعیل به موسی ابن جعفر به «بداء» پناه بردند، در حالی که امامت و انتقال آن از پدر به پسر، به صورتی که شیعه قبل از عهد جدال میان شیعه و تشیع به آن عقیده داشت، هیچ احتیاجی به پیش کشیدن نظریه بداء، و تغییر اراده الهی نداشت. چون بر طبق وصیت امام صادق که شاهد وفات فرزند بزرگش، یعنی نامزد اول مقام امامت بود، این مقام به نامزد دوم آن انتقال مییافت. و بدون شک امام صادق در مورد کسی که پس از ایشان تولیت امور فتوا و فقه را بدست میگیرد رای خود را اعلام کرده بود. پس کلام امام و تعیین وارث شرعی توسط ایشان فصل خطاب بوده، و زیر پا گذاشتن آن ناممکن است. موضوع بداء گوشهای از کتابهای شیعه را اشغال نموده و بعضی از علما نیز در دفاع از بداء، فصل خاصی را بدان اختصاص میدهند. این جدل به بحثهای فلسفی و کلامی انجامید که کتابهای علمای «کلامیه» آکنده از آن است. مباحثی همچون اراده الهی، اجلهای حتمی و مقدر، که قدر را میرانند، صدقه ای که بلا و آزمایش را میراند، و کلامهای دیگری که اهل علم بدان آگاهند. بعضی از علمای شیعه نیز راه خروج از این گره را، در جدا نمودن «نسخ تشریعی» از «نسخ تکوینی» میبینند و میگویند که بداء نسخی است در تکوین، و نمیدانم کسانی که این همه در مورد بداء نوشته و سخن راندند، در این آیه کریمه: ﴿يَمۡحُواْ ٱللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثۡبِتُۖ وَعِندَهُۥٓ أُمُّ ٱلۡكِتَٰبِ ٣٩﴾[الرعد: ۳۹]. «خداوند هرچه بخواهد محو، و هرچه بخواهد اثبات میکند و ام الکتاب نزد او است». راه حلی برای آن سر در گمی و معضله پیدا کردند یا نه؟ در هر صورت کسانی که در مورد بداء نوشتند، به جز انباشتن اوهام بر اوهام، و سفسطه بر سفسطه، کار دیگری از پیش نبردند. در صورتی که اگر راه حلی را در آیه یاد شده جستجو میکردند از آن گره کور بافته دست خودشان بود، نجات یافته و عاقبتشان به طعنه زدن و کاستن از سلطه خداوند نمیانجامید. و این سخن مسخره را نیز که خداوند چیزی را اراده نمود، اما نتیجه امر چیز دیگری از آب در آمد، بر زبان نمیراندند». [۱۱] علامه «محب الدین الخطیب» (رح) در توضیحات خود بر کتاب: (مختصر التحفة الاثنی عشریة – ص ۴۸) میگوید: هنگامی که سال ۲۶۰ ه حسن عسکری در سن سی سالگی درگذشت، شیعیان گمان بردند او پسر بچهای دارد که خود را در سردابی (زیرزمینی) در شهر سامراء مخفی کرده و بسان نیاکانش معصوم و منبع قانونگذاری میباشد. «رقاع» کاغذهایی است که سؤالهای شرعیشان را روی آن مینویسند و شبانه در سوراخ درخت نزدیک سرداب مزبور میگذارند، آنگاه به زعم خود جوابهای داده شده از طرف آن پسر بچه را صبح تحویل میگیرند. گمان میبرند کسانیکه جوابها را روی آن کاغذها مینویسند کسانیاند که ابواب «صاحب زمان» نام دارند، نخستین ایشان عثمان بن سعید عمری، سپس پسرش محمد بن عثمان است که در سال ۳۰ ه از دنیا رفت، پس از او مسئولیت «باب» بودن یا سفارت میان شیعیان و سرداب به حسین بن روح نوبختی انتقال یافت تا اینکه سال ۳۲۶ فوت کرد، و مسئولیت دربانی را به علی بن محمد سمری سفارش کرد نامبرده نیز مسئولیت مزبور را بر عهده گرفت تا اینکه سال ۳۲۹ از دنیا رفت و با مرگ او گفتند: غیبت کبرای صاحب زمان به وقوع پیوست. کاغذهای دروغین مزبور بسیار بودند، از جمله «رقاع» علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی، او هر از گاهی پارچه کاغذی را بیرون میآورد و گمان میکرد به خط پسر بچه صاحب زمان نوشته شده که پاسخ پرسش وی را داده است که آن را از طریق حسین بن روح از دست علی بن جعفر بن اسود بدست آورده است. یکی دیگر از آن کاغذها، کاغذهای محمد بن عبدالله بن جعفر حمیری قمی است، که قبلاً راجع به «رقاع» و ارزش علمی آنها در مجلهای «الفتح» شماره ۸۴۴، ماه جمادی الآخر سال ۱۳۶۶ هـ بحث به میان آوردهایم. استاد «احمد الکاتب» در کتاب ارزشمند خود «تطور الفکر السیاسی الشیعی من الشوری إلی ولایة الفقیه، ص ۲۲۷ و صفحات بعد از آن) میگوید: «مدافعان تئوری وجود (مهدی) برای اثبات دیدگاه خویش، نامههایی را دستاویز قرار دادهاند که به باور آنان مهدی آنها را برای عدهی مردم فرستاده است، ولی ما بعد از تحقیق دربارهی این روایتها واسناد آنها ضعف و بیپایه بودنشان را کشف نمودیم و اینکه نامههای مزبور تنها شایعاتی هستند که مدعیان وکالت آنها را جعل کردهاند. نامه اولی: که طوسی آن را نقل میکند از جماعتی که نام آنها را ذکر نمیکند عن محمد التلعکبری عن احمد بن علی الرازی که علمای رجال شیعه در بارهاش میگـویند: (ضعیف و مغالی) واحمد بن اسحاق القمی ذکر نمیکند به چه شکل با (صاحب الزمان) نامه نگـاری کرده؟ وچه شخص جواب (مهدی) را به او رسانده؟ واحتمال میرود که خودش نامه را درست کرده باشد. نامه دوّمی که طوسی ایضا از احمد بن علی الرازی (الضعیف الغالی) نقل میکند از عده ای از مجهولین است، بعلاوه این نامه متضمن امری است غیر معقول و آن قبول حکمیت شخصی غیر معروف و وجودش مورد اختلاف بوده، تا اینکه خودش وجودش را ثابت کند. شاید هم جواب نامه را یکی از ادعیاء نیابت داده، با اینکه شک در وجود ابن الحسن مستلزم شک در صدق نواب اربعه میشود، بنا بر این نمیتوانیم به یکی از نواب اربعه رجوع کنیم قبل از اینکه از وثاقتش مطمئن شویم، یا تصدیق به چیزهائیکه به ما نشان میدهید از قبیل نامه های منسوب به المهدی، بکنیم. (نامه سوم) اما روایت صدوق که معروف به (التوقیع)، آن روایت ضعیفه میباشد، بخاطر مجهولیت و ضعف اسحاق بن یعقوب، و علماء سابقین مانند کلینی این روایت را نقل نکردند. و نامه متضمن اموری است غیر صحیح، از جمله: ۱- ناقل نامه نائب دوم محمد بن عثمان بن سعید العمری بود و نامه شامل مدح و ثنای زیادی نسبت به خودش و پدرش بوده، و این مارا مجبور میسازد با دیده شک و تردید به نامه نگـاه کنیم، و مسئله جعل از طرف العمری را احتمال کنیم. ۲- اباحه خمس در عصر غیبت تا وقت ظهور، این مخالف است با استمرار احکام اسلام در هر وقت، و علمای شیعه از مسئله اباحه خمس در عصر غیبت عدول کردند. ۳- مطالبه کردن مردم از سؤال نکردن از سبب غیبت، با اینکه فلسفه غیبت از ضروریات دین میباشد، وباید آن را دانست تا راهی و مقدمه ای برای ایمان به (مهدی) باشد. لذا میتوان یقین کرد که این نامه یا (توقیع) ضعیف و غیر قابل اعتماد میباشد. (نامه چهارم) روایت دوم صدوق از العمری عن عبد الله بن جعفر نقل میکند میگوید: او (عبد الله بن جعفر) نامه را نزد سعد بن عبد الله یافته، یعنی خودش بطور مستقیم نقل نکرده بلکه آن را در کتابی یافته. در علم روایت، پیدا کردن در لابلای کتابها و بدون ذکر سند، از ضعیفترین نوع روایت میباشد، به اضافه اینکه سعد بن عبدالله راه بدست آوردن نامه را ذکر نکرده و نمیگـوید چه کسی نامه را به او داده؟ و سعد این نامه را از عمریین (عثمان بن سعید عمری و پسرش محمد عمری) نقل نکرده، بلکه از شخصی که نامش مشخص نشده است نقل میکند، او فرض میکند (المهدی) میباشد. شاید هم نامه توسط عمریین درست شده بوده، چون این رساله نظریه آنها را مبنی بر وجود المهدی تقویت میکند، و نیابت آنهارا محکمتر میسازد، از این رو، نامه از اعتبار ساقط میباشد. اما رسائل شیخ مفید که طبرسی و ابن شهر آشوب آنهارا در کتابهایشان نقل کردند، ملاحظه میشود که خود مفید در هیچ یک از کتابهایش به آنها اشاره ای نکرده، اگـر نسبت این رسائل به شیخ مفید هم صحیح باشد باز هم در آن هیچ دلیلی نمیباشد، مفید میگـوید: نامهها را از شخصی اعرابی گـرفته، اعرابی نامه هارا از شخصی دیگری گرفته که او این شخص را نمیشناخته، و نامهها با دستخط مهدی نبوده، اعرابی میگوید: آنها دیکته المهدی بودهاند. مفید قبول نکرد نامههایی که اعرابی به او رسانده به کسی از یارانش نشان بدهد، مفید میگـوید که این کار بأمر مهدی بود. اما مفید نامههایی با دستخط خودش به مردم ابراز داشت وگـفت: مهدی چنین از او خواسته بوده است. اگـر این مسئله صحیح هم باشد در حقیقت ما بدنبال نامههایی هستیم که با دستخط مفید باشد، که خود شیخ مفید اعتراف دارد که آنها نسخه ای از نامههایی که اعرابی مجهول به او داد، و حتی شیخ مفید هم او را نمیشناخت، اعرابی میگـوید: آن نامهها از شخصی به املاء رسید که قبلا اورا نمیشناخت، آن شخص مجهول میگـوید: (المهدی) رساله را به او دیکته کرده است. در واقع ما در قبال خبر آحادی میباشیم که مفید آن را از شخصی مجهول، و او از شخصی مجهول، از (مهدی) روایت میکند. این هم بنوبه خود چند احتمال دارد: ۱- جعل نامه از طرف مفید، بالخصوص وقتیکه بفهمیم نامه متضمن تزکیه و مدح فراوان نسبت به مفید میباشد، و مهدی در بخشهایی از آن نام «مفید» را پیش از نام خود میآورد. ۲- جعل آن نامه به وسیلهای آن یک نفر عرب، یا آن مرد مجهول الهویه است. ۳- نامه از جعل شخصی سوّمی که به نویسنده نامه کذباً گـفته: من (المهدی) میباشم. در علم روایت ودرایت همچنین روایاتی مستحق توقف والتفات نمیباشد. در اینجا دوست دارم توجه خوانندهی گرامی را به نکتهی مهمی جلب نمایم، که موضوع دست خط «مهدی» در آن نامهها و امضاهای زیادی است که به او نسبت داده شدهاند. انسان معتقد به وجود امام مهدی و بخصوص انسانهای امروزی علاقهای زیادی به دیدن دست خط او دارند زیرا از دیدنش محروم بودهاند، و آرزو میکند تاریخ حتی اگر نسخهای از نامهها و امضاها هم باشد نگه داشته و شیعیان آن دوران اهمیت این موضوع را درک کرده و نامههای امام را در گنجینهای تاریخیشان حفظ نموده باشند، چرا که آنها به عنوان مهمترین وسیله جهت تحقق و وارسی آن دوران و اطمینان از حقیقت مهدی و شرایطی که منجر به غایب شدنش گشت، به شمار میآید. از این رهگذر کوشیدم تا دربارهی آثار دست خط مهدی در نامههایش به دست آوردن هر نمونهای از آنها و راجع به امضاهایش جست و جوی کاملی بنمایم. من در ابتدا گمان میکردم شیعیان آن دوران بخصوص (جانشینان چهارگانه)، فقها و یا محدثان اهتمام ویژهای نسبت به نگهداری آنها دادهاند، ولی ردّپایی از آن را ندیدم و حول و حوش این موضوع پیچیدگی شکآوری نیز یافتم. در دست نوشتهای که طبرسی آن را در کتاب «الاحتجاج» از اسحاق بن یعقوب از عمری نقل مینماید جملاتی را دیدم که میگوید: «هیچ کس را از خطی که نوشتهایم مطلع نکن». این امر پرده از روی خلاف انتظارات یعنی اهتمام به دست خط و نگهداشت نامههای مهدی را بر میدارد، و این را میرساند که دست نوشتهی مشخص و معروفی برای مهدی وجود ندارد که بتوان آن را میزان قرار داد و صحت و سقم سایر نامهها را با آن سنجید. چنانکه طوسی را دیدم در مورد دست نوشتهای «مهدی» به گونهای شک برانگیز اظهارنظر میکند و میگوید: «ابونصر هبة الله گفته: بخط ابی غالب الرازی یافتم: عمری امر نیابت را برای پنجاه سال به عهده داشته، مردم اموال را به او حمل میکردند وبرای مردم توقیعات را بیرون میآورد، توقیعات با همان دستخطی بود که در زمان حیات حسن عسکری بود، توقیعات در مسائل دین و دنیا بود، وآنچه مردم از او میپرسیدند جوابهای عجیب وغریب میداد». (الغیبة، الطوسی، ص ۲۲۳). طوسی نگفته که العمری چرا این کار را میکرد؟ که توقیعات را با دستخط (امام مهدی) نشان نمیداد؟ اصلاً شناختن دستخط عسکری هم در زمان خودش مشکل بود، چون بعضی از غُلات و مدعیان نیابت احیانا دستخط حضرت عسکری را تزویر میکردند، بسبب تزویر دستخط شیعیان در مشکل شناخت دستخط امام عسکری برخورد میکردند، این مشکل در حیات خود عسکری بود، چه رسد در زمان غیبت امام مهدی که در اساس کسی او را ندیده است، چه رسد به دستخطش، عموم مردم هیچ وسیلهای برای شناختن دست خط امام مهدی در دست نداشتند. والعمری دستخطها وتواقیع را دست کسی نمیداد، بلکه آنها را استنساخ میکرد، چیزی که به مردم نشان میداد دستخط خودش بود. شیخ مفید هم به همین صورت کار کرد و طبق روایات مزعومه دستخط خودش را نشان داد و ادعا کرد که آن را از نامه (امام مهدی) استنساخ کرده که در اساس نامهها با خط (مهدی) نبوده، بلکه دیکته المهدی به یک مرد مجهول بوده است. اگر ما نسخههایی از دستخط (امام مهدی) بدست میاوردیم، آن موقع ممکن بود مقارنهای صورت بدهیم و درست و غلط را از یکدیگـر جدا میسازیم، اما چنین چیزی اتفاق نیفتاد. روی این اصل میگوییم: سرّی بودن دستخط، و حریص بودن نواب اربعه بر اخفای آن دلیلی دیگـری بر عدم وجود (محمد بن الحسن العسکری) میباشد. اگـر (امام مهدی) حقاً وجود داشت و بخاطر مسائل امنیتی مخفی شده بود، حتماً تلاش میکرد که خودش را به شیعیان معرفی کند و آنها را از راه رسائل و توقیعات رهبری و راهنمائی میکرد، و نامهها و توقیعات را طوری مینوشتند که قابل شک و تردید نباشد، یا ممکن بود نامهها را طوری مینوشتند که بتوان آنها را شناخت و تمییز کرد و با آنها مقارنه صورت داد تا صحیح را از مزوّر و قلابی معلوم ساخت. و بالاخره این یک روش و راهی برای اثبات شخص او میشد». [۱۲] بهاء الدین عاملی در کتاب: «الوجیزة فی الدرایة – ۵) میگوید: زنجیرهی سند اگر متشکل از امامیهای ستایش شده به عدالت بود، صحیح، و اگر خلاف قاعدهای در آن بود و یا همه یا برخی غیر امامی همراه عدالت بقیه بود حسن به شمار میآید. غریفی در «قواعد الحدیث – ۲۴» میگوید: حدیث حسن حدیثی است که: سند آن به وسیلهی یک نفر امامی مذهب ستایش شده بدون تصریح بر عدالتش به امام معصوم متصل شده باشد و شرایط مزبور در همه یا برخی مراتب آن وجود داشته و در صورت دوم بقیه جزو راویان صحیح باشند. [۱۳] خوئی در «معجم رجال الحدیث، ج ۱۸/۳۳۴» میگوید: در مورد منذر بن جیفر توثیق (معتبر دانستن) و ستایشی وارد نشده، ولی با وجود آن «ابن داود» وی را در شمار قسم اول آورده (۱۵۷۰) شاید حکم مزبور را بر اصالت عدالت صادر کرده باشد. «وحید» در «التعلیقة» میگوید: داییم وی را حسن دانسته زیرا طریقی از صدوق به او منتهی میگردد، و اینکه بزرگانی همچون: صفوان، ابن مغیره و احمد بن عیسی و دیگران از او روایت کردهاند بیانگر معتبر بودنش میباشد، (پایان سخن وحید). میگویم (یعنی خوئی): بارها گفتهام منتهی شدن طریق روایت صدوق به کسی دالّ بر حسن بودنش نمیباشد، با وجود این مجلسی در «الوجیزة» نامبرده را در شمار افراد ناشناس آورده و اما روایت بزرگان مزبور از وی نشانهای معتبر بودنش نیست. [۱۴] عاملی در «الدرایة – ۲۳» میگوید: علت نامگذاری چنان حدیثی به «موثق» این است که چون روایت کنندهاش مورد اعتماد است هر چند جزو مخالفان هم باشد و بدین ترتیب موثق از صحیح جدا میگردد گرچه هر دوی آنها در شرط معتبر بودن راوی مشترکاند، و علت نامگذاریش به «قوی» هم اینست که به علت معتبر بودن راوی ظن قوی راجع به آن وجود دارد و آن اینکه کسیکه باوجود فساد عقیدهاش مورد تأیید اصحاب قرار گرفته به سند آن راه یافته است، یعنی جزو یکی از گروههای مخالف شیعه امامیه باشد هر چند شیعه مذهب هم باشد. و گاهی «قوی» بر حدیثی اطلاق میگردد که یک نفر راوی امامی مذهبی که از نظر منتقدان نه تعریف شده و نه نکوهش شده باشد، آن را نقل کرده باشد. [۱۵] نوح بن دراج: قاضی کوفه بود که شیعه بودنش را از مسلمانان پنهان میکرد، ابن داود حلی در کتاب: «رجال ابن داود، ص ۱۹۷» میگوید: نوح بن دراج قاضی بود که از نظر من باید در مورد او توقف کرد. خوئی در «معجم رجال الحدیث، ۱۹/۱۱۹) میگوید: نوح مجهول الهویه است. شرح حال وی را در این منابع بخوانید: إیضاح الاشتباه: ۱۳۴، جامع الرواة ۲/۲۹۶، تهذیب المقال ۵/۳۱۹، التحریر الطاووسی ۵۷۸، مشایخ الثقات ۱۴۶، الکنی والألقاب ۱/۲۸۳، الخلاصة: ۳۴، رجال الطوسی: ۱۶۳، ۳۴۶، رجال الکشی: ۲۵۱، رجال النجاشی ۱/۳۱۰، الفهرست: ۸۰، الإیضاح: ۸۱، نقد الرجال، التفرشی ۵/۲۰. [۱۶] کنیه او: ابوحبیب اسدی بوده، نامبرده بنا به توضیحات کتب رجال اهل تشیع ناشناخته محسوب میگردد، برای آگاهی بیشتر از شرح حال او این منابع را مطالعه نمایید: اختیار معرفة الرجال، طوسی ۲/۴۷۸، رجال الطوسی ۲۱۹ الفهرست طوسی ۳۷۱، خلاصة الأقوال حلّی ۱۷۵، جامع الرواة اردبیلی ۲/۳۵۷، رجال النجاشی ۱/۴۲۲، رجال ابن داود حلّی ۱۹۵، التحریر، الطاووسی ۵۸۴، سماء المقال فی علم الرجال ۲/۴۵۱، معجم رجال الحدیث، خوئی ۲۰/۱۲۹. [۱۷] الدرایة، ۲۴. [۱۸] الکافی ۷/۱۱۴، التهذیب طوسی ۹/۲۱۱ و نیز: دعائم الاسلام قاضی نعمان ۲/۲۷۸، من لا یحضره الفقیه ۴/۲۸۱، الاستبصار ۴/۱۶۲. [۱۹] این است روش دانشمندان شیعه متخصص فن رجال، تنها کشی نیست که دربارهی یک نفر روایات ضد و نقیض میآورد، مشکل هر کس که به مطالعهی شرح حال افراد در منابع شیعه میپردازد این است که دربارهی هر ذم وارده دربارهی فردی ستایش شده نزد ایشان گفتهاند: این ذم و نکوهش از روی تقیه گفته شده، تا بدین وسیله تهمت شیعه گرایی از او را بزدایند و تا نزد مسلمانان در مقام تهمت و تردید قرار نگیرد.