سختی و آزمایش
أم المؤمنین عایشهلدر جهاد با پیامبر در چهارچوبی که شریعت اجازه میدهد از قبیل آب دادن، پرستاری مجروحین، آماده کردن غذا مشارکت مینمود.
در جنگ أحد او وام سلمه مشکهای آب را پر میکردند و به دوش گرفته و مردم را آب میدادند و سپس بر میگشتند و دو باره مشکها را پر میکردند و میآمدند و به مردم آب میدادند، وقتی پیامبر برای غزوه بنی مصطلق رفت عایشه با ایشان همراه بود، این همان غزوهای بود که بعد ازآن سختی و آزمایشی برای عایشه پیش آمد که شاید از سختترین آزمونها و بلاهایی است که بیت نبوت با آن مواجه شده است، آری منافقین آبروی عایشه را هدف قرار دادند و تهمت بزرگی به او زدند و بیت نبوت را به خیانت متهم کردند، و آتش فتنهای را بر افروختند که رهبرشان عبدالله بن أبی بن سلول آن را رهبری میکرد و به پیش میبرد تا آنکه خداوند آن را دور نمود وآیاتی نازل فرمود که درآن پاکی و بری بودن عایشه را اعلام میکرد و این آیات تا وقتی که خدا بخواهد و جهان باشد تلاوت میشوند، منافقین در تهمت زدن به عایشه از یهودیان تقلید کردند که مریم پاکدامن را متهم به زنا کردند و خدا و پیامبرش را تکذیب نمودند.
بگذارید تا خودام المؤمنین عایشه از این مصیبت سخن بگوید، در صحیح مسلم روایت است که عایشهلگفت: پیامبر وقتی میخواست به سفری برود بین زنانش قرعه اندازی میکرد و قرعه به نام هرکسی میافتاد پیامبر او را با خود میبرد، عایشه میگوید: در یکی از جنگها که میخواست به آن برود قرعه به نام من بیرون آمد و با پیامبر همراه شدم، و این بعد از نزول حکم حجاب بود، من در کجاوه سوار بودم و وقتی پایین میآمدم با کجاوه مرا پایین میآوردند، تا اینکه پیامبرجنگ را تمام کرد و برگشت و ما نزدیک مدینه رسیدیم که شب هنگام اعلام حرکت شد، وقتی آنها اعلام حرکت کردند بلند شدم و رفتم تا از لشکر گذشتم وقتی کارم تمام شد به سوی کاروان باز گشتم دستی به سینهام کشیدم دیدم که گردنبندم (که عمانی بود) کنده شده، برگشتم و به دنبال او به جستجو پرداختم، جستجو برای آن مرا معطل کرد، و افرادی که شتر مرا آماده میکردند آمدند و کجاوه مرا روی شترم گذاشتند آنها فکر میکردند که من درکجاوه هستم، میگوید: درآن زمان زنها سبک و لاغر بودند و فربه و چاق نبودند و غذا کم میخوردند، بنابراین آنها به این توجهی نکردند که آیا کجاوه سنگین است یا نه و همین طور آن را بلند کرده و روی شترگذاشته بودند، من دختری کم سن و سال بودم، آنگاه آنها شتر را بلند کرده و حرکت کرده بودند، بعد ازحرکت لشکرگردن بندم را یافتم، به محل اردو. ی لشکرآمدم دیدم هیچ کس نیست، در جایی که بودم نشستم و دانستم که وقتی ببینند که نیستم به سویم بر میگردند در همین حال که درجای خود نشسته بودم خوابم گرفت و خوابیدم، صفوان بن معطل سلمی ذکوانی([ ]) آخرشب پشت سرلشکر اقامت گزیده بود و حرکت کرده بود و صبح به جایی رسید که من بودم او سیاهی انسانی را دیده بود که خواب بود، آنگاه پیش من آمد وقتی مرا دید مرا شناخت، او قبل از فرض شدن حجاب مرا دیده بود با «إنا لله وإنا إلیه راجعون» گفتن او بیدار شدم و با چادرم چهرهام را پوشاندم و سوگند به خداوند او با من حرفی زد و نه از او غیر از «إنا لله وإنا إلیه راجعون» چیزی شنیدم، تا اینکه شترش را خواباند و پایش را بر زانوی شترگذاشت و من سوارشدم و او همچنان شتر را پیش میبرد تا اینکه در وسط گرمای ظهر به لشکر رسیدیم، و آنگاه افرادی با تهمت زدن به من هلاک شدند، و کسی که این قضیه را بزرگ کرد عبدالله بن أبی بن سلول بود، وقتی به مدینه آمدیم یک ماه مریض شدم و مردم در مورد این تهمت گفتگو میکردند، و من چیزی نمیفهمیدم و متوجه نبودم و آنچه دردم را بیشتر میکرد این بود که در زمان مریضی، آن لطف و مهربانی سابق پیامبر را نسبت به خودم نمیدیدم، پیامبر فقط داخل میشد و سلام میکرد و میگفت: چطورید، این مرا مشکوک میکرد اما متوجه شر نبودم، تا اینکه بعد از بهبودی از بیماری بیرون آمدم و همراه باام مسطح برای قضای حاجت رفتم، ما شبها برای قضای حاجت میرفتیم، و این قبل از آن بود که نزدیک خانهها دستشویی درست کنیم و ما چون عربهای گذشته از این چیز دوری میکردیم و از اینکه دستشویی نزدیک خانه باشد اذیت میشدیم، من همراه باام مسطح دختر أبی رهم بن مطلب بن عبدمناف که مادرش صخر بن عامر خاله أبوبکرصدیق است و پسرش مسطح بن أثاثه بن عباد بن مطلب، برای قضای حاجت بیرون آمدم، من و دختر أبی رهم پس از قضای حاجت به سوی خانهام آمدیمام مسطح لغزید، و گفت: مسطح هلاک باد، به او گفتم: سخن بدی گفتی! آیا مردی را فحش میدهی که در بدر حضور داشته است، او گفت:ای زن نشنیدهای که اوچه گفته است، گفتم: چه گفته؟ عایشه میگوید: آنگاه او مرا از سخن اهل افک با خبر کرد و بیماریام بیشترشد، وقتی به خانه برگشتم و پیامبر وارد شد وگفت: چطورید؟ گفتم: آیا به من اجازه میدهی که پیش پدر و مادر خود بروم، میگوید: میخواستم خبر را از سوی آنها تحقیق کنم، پیامبر به من اجازه داد و من پیش پدر و مادرم آمدم و به مادرم گفتم: مادرم مردم چه میگویند، گفت: دخترم آرام باش سوگند به خدا کمتر زنی بوده که شوهرش او را دوست داشته و هووهایی داشته مگر اینکه علیه او زیاد حرف میزدهاند، عایشه میگوید: گفتم: سبحان الله، مردم این را گفتهاند، میگوید: آن شب تا صبح گریه کردم اشکهایم بند نمیآمد و خواب به چشمانم نمیرفت، سپس وقتی صبح شد همچنان گریه میکردم. وقتی نزول وحی به تأخیر افتاد پیامبر علی بن أبی طالب و أسامه بن زید را فرا خواند تا با آنها در مورد جدا شدن از زنش رایزنی و مشورت کند، أسامه ابن زید آنچه در مورد پاکی همسر پیامبر و محبت آنها با او میدانست به پیامبر گفت، و گفت:ای رسول خدا آنها اهل و خانواده تو هستند و ما چیزی جز خیر نمیدانیم، اما علی بن أبی طالب گفت: خداوند بر تو سخت نگرفته و تو را در تنگنا قرار نداده و غیر از او زن زیاد است، و اگر از کنیز خانه بپرسی به تو راست میگوید، عایشه میگوید: آنگاه پیامبر بریره را فراخواند و فرمود:ای بریره آیا از عایشه چیزی دیدی که تو را مشکوک کند، بریره به او گفت: سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرده است هیچ چیزی از او ندیدهام که به سبب آن از او عیب بگیرم جز اینکه او دختری کم سن و سال است و خواب میرود و بز خانه خمیرآردش را میخورد، (و در روایت احمد آمده است: آنچه از او میدانم چیزی است که طلا ساز در مورد طلای خود میداند)، و میگوید: آنگاه پیامبر بالای منبر رفت و فرمود: چه کسی در مورد مردی مرا معذور قرار میدهد که اذیت و آزارش به خانوادهام رسیده است، سوگند به خدا در مورد خانوادهام جز خوبی و خیر چیزی نمیدانم و آنها مردی را متهم کرداند که جز خیر در مورد او چیزی سراغ ندارم و او پیش خانوادهام نمیآمده مگر همراه با من، آنگاه سعد بن معاذ انصاری بلند شد و گفت: من تو را از او راحت میکنمای رسول خدا اگر از أوس است گردنش را میزنیم و اگر از برادران خزرج ماست به ما دستور بده فرمانت را اجرا میکنیم میگوید: آنگاه سعد بن عباده سردار قبیله خزرج بلند شد او مردی صالح بود اما تعصب او را خشمگین کرد، او بلند شد و به سعد بن معاذ گفت: دروغ میگویی سوگند به خدا او را نمیکشی و توانایی کشتن او را نداری، آنگاه أسید بن حضیر پسر عموی سعد بن معاذ بلند شد و به سعد بن عباده گفت: دروغ میگویی سوگند به خدا او را خواهیم کشت، تو منافقی هستی از منافقان دفاع میکنی، آنگاه دو قبیله أوس و خزرج شوریدند تا اینکه خواستند بجنگند، و پیامبر خدا هم چنان بالای منبر ایستاده بود، و پیامبر آنان را هم چنان آرام میکرد تا اینکه ساکت شدند و پیامبر ساکت شد، عایشه میگوید: در آن روز کاملا گریه میکردم و خواب به چشمانم فرو نمیرفت، شب بعد را هم با گریه و بیخوابی سپری کردم، و پدر و مادرم فکر میکردند گریه جگرم را پاره میکند، و درحالی که پدر و مادرم پیش من نشسته بودند و من گریه میکردم زنی از أنصار اجازه ورود نزد من را خواست به او اجازه دادم او نشست و گریه کرد، میگوید: در همین حالت بودیم که پیامبرصوارد شد و سلام کرد و سپس نشست، عایشه میگوید: از وقتی که این حرفها در مورد من گفته شده بود او نزد من ننشسته بود و یک ماه گذشته بود و در مورد من بر او وحی نیامده بود، میگوید: پیامبر وقتی نشست شهادتین را گفت و سپس فرمود: اما بعد:ای عایشه در مورد تو به من چنین و چنان گفتهاند، اگر تو پاک هستی خداوند پاکیات را بیان میکند و اگر مرتکب گناهی شدهای از خداوند طلب آمرزش کن و توبه کن چون بنده وقتی به گناهی اعتراف کند و از آن توبه نماید خداوند توبهاش را میپذیرد، عایشه میگوید: وقتی پیامبر سخنانش را به پایان رسانید اشکهایم قطع شدند به پدرم گفتم: از سوی من جواب پیامبر را بده، او گفت: سوگند به خدا نمیدانم به رسول خدا چه بگویم، به مادرم گفتم: از سوی من جواب رسول خدا را بده، مادرم گفت: سوگند به خدا نمیدانم به پیامبر چه بگویم، آنگاه من که دختری کم سن و سال و قرآن زیاد نخوانده بودم گفتم: سوگند به خدا میدانم که شما این حرفها شنیدهاید و در دلهایتان جای گرفته و آن را تصدیق کردهاید اگر به شما بگویم: پاک هستم و بیگناهم و خدا میداند که پاک و بیگناهم مرا تصدیق نمیکنید، و اگر به کاری اعتراف کنم که خداوند میداند بیگناهم و آن را نکردهام مرا تصدیق میکنید، سوگند به خدا برای شما و خود مثالی نمییابم مگر آنگونه که پدر یوسف گفت: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ﴾[یوسف: ۱۸]. «صبر جمیل است و تنها خداست که باید از او یاری خواست در برابرآنچه بیان میدارید». میگوید: آنگاه خودم را برگرداندم و بر رختخوابم دراز کشیدم، و سوگند به خدا میدانستم که بیگناهم و چون بیگناهم خداوند پاکیام را ثابت میکند ولی سوگند به خدا فکر نمیکردم در مورد من وحی نازل میشود و تلاوت میگردد، چون خودم را کمتر از آن میدانستم که خداوند در مورد من سخنی بگوید که تلاوت میشود، بلکه امیدوار بودم که پیامبر خوابی ببیند که خداوند در آن پاکی مرا اعلام نماید، اما هنوز رسول خدا از مجلس خود بلند نشده بود و هنوز کسی از اهل خانه بیرون نرفته بود که خداوندأبر پیامبرش وحی نازل کرد، و همان سختی که به هنگام نزول وحی ایشان را فرا میگرفت، و در روز سرد زمستانی عرق او چون دانههای مروارید میریخت، ایشان را فرا گرفت، عایشه میگوید: وقتی حالت وحی از پیامبر دور شد او میخندید و اولین سخنی که به زبان آورد این بود که گفت: مژده باد تو راای عایشه خداوند بیگناهی و پاکیات را اعلام کرد، آنگاه مادرم به من گفت: بهسوی او بلند شو، گفتم: سوگند به خدا برای او بلند نمیشوم و هیچ کس را نمیشناسم جز خداوندی که بیگناهی و پاکیام را نازل کرده است، میگوید: خداوند این آیات را نازل فرمود: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡكِ عُصۡبَةٞ مِّنكُمۡ...﴾[النور: ۱۱]. ده آیه «کسانی که این تهمت بزرگ را (درباره عایشهام المؤمنین) پرداخته و سرهم کردهاند، گروهی از خود شما هستند...»ده آیه این آیات را خداوند در پاکی و برائت من نازل کرده است.
میگوید: ابوبکر که به خاطر خویشاوندی که با مسطح داشت و از آن جا که مسطح فقیر بود، مسطح را کمک کرد و گفت: سوگند به خدا بعد از آنچه به عایشه گفته هرگز او را کمک نمیکنم، آنگاه خداوندأآیه نازل فرمود: ﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ ﴾[النور: ۲۲]. «کسانی که از شما اهل فضیلت و فراخی نعمتند، نباید سوگند بخورند به اینکه بذل و بخشش را از نزدیکان... باز میگیرند (به علت اینکه در ماجرای افک دست داشته و بدان دامن زدهاند)»﴿أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡ﴾[النور: ۲۲]. «مگر دوست ندارید که خداوند شما را بیامرزد؟»(همانگونه که دوست دارید خدا از لغزشهایتان چشمپوشی فرماید، شما نیز اشتباهات دیگران را نادیده بگیرید و به اینگونه کارهای خیر ادامه دهید) آنگاه ابوبکر گفت: سوگند به خدا دوست دارم که خداوند مرا بیامرزد و کمکی که به مسطح میکرد آن را ادامه داد، و گفت: هرگز کمک را قطع نمیکنم.
عایشه میگوید: و پیامبر زینب بنت جحش را در مورد قضیه من پرسید که آنچه میداند و دیده بگوید، عایشه میگوید: از میان همسران پیامبر با من رقابت میکرد، خداوند او را با پرهیزگاری محافظت نمود، و خواهرش حمنه بنت جحش با او میجنگید و درمیان هلاک شدگان قرار گرفت».