وبای قرن بیستم

قصه غـم‌انگيز

قصه غـم‌انگيز

جوان سى و سه (۳۳) سالۀ بریطانیایى، که جان نام داشت در یکى از دیهه‌هاى خورد اطراف شهر مانچستر زندگى مى‌کرد. نامبرده با دوستانش به لواطه یا چنانى گویند بچه بازى عادت کرده بود. در نتیجه دو سال قبل علامت‌هاى بیمارى ایدز در وى ظاهر گردید. او شب‌ها بى‌خوابى مى‌کشید، بسیار عرق مى‌کرد، وزنش سبک مى‌شد، سکتۀ قلب پیدا کرد، آلت تناسلى او فلج شد وغیره.

سال ۱٩۸۴ در شکمش داغ‌هاى سرخ پیدا گردید، که آن روز به روز زیاد مى‌شد و سر انجام تمام بدنش را فرا گرفت. بعد تشخیص معلوم شد، که این علامت‌هاى بیمارى سرطانى، که (ایدز) آن را به دنبال داشته و آن (کابوس سرکوما) نام دارد، مى‌باشد.

هنگامى، که جان را به شفاخانه بستر کردند حرارت بدنش بیشتر از %۳٧ نبضش ۱۱۲ نفس کشى او ۲۲ و فشارش ٩۰/۱۱۰ بود. او را در اتاق خاصى تنها خوابانیده‌اند. ...پزشکان ویرا معالجه کننده لباس‌هاى خاصى بتن پوشیدند، تا ویروس (ایدز) به آنان سرایت نکند. آن لباس‌ها را در جاى‌هاى خاص مى‌آویختند و تمام آلات در طبابت استفاده شده را آتش مى‌زدند.

جان در اتاق تنها در بین اسباب‌هاى طبى قرار گرفته و او در وحشت تنهاى آخرین روزهاى حیاتش را سپرى مى‌کرد و با خوف و اندوه در انتظار مرگ بود.

به این حالت وحشتناک سال ۱٩۸۴ سپرى شده سال ۱٩۸۵ درآمد و حال او روز به روز بدتر مى‌گردید.

از ۲۱ جنورى سال ۱٩۸۵ به قى کردن شروع کرد، که هرچه را مى‌خورد آن را قى مى‌کرد و در گلویش بند مى‌شد.

از ۲۵ جنورى به نفس تنگى دچار شده به وى آکسجین داده‌اند تا آخرین نفس‌هاى پر المش را بى‌مشقت بکشد چون ۵ فبر ورى سال ۱٩۸۵ فرا رسید آوازش تغییر یافت و فراموش خاطرى بر وى غلبه کرد، که هرچه پرسیده مى‌شد نمى‌دانست.در ۵ ماه فبرورى حرارتش زیاد و بلغمش افزود و سر انجام ۶ فبرو رى۱٩۸۵ هلاک گردید.