فصل ششم شاهرگ حیات جاهلیت
یکی از افسانههایی که در کودکی شنیدهایم و هنوز در خاطرمان مانده، این است که یک عفریت جن به مردی تعدی مینماید، آن مرد هم با تمام قدرت و توان خود و با سلاحهایی که دارد، کمر به قتل او میبندد، مرد با اسلحه و شمشیر و تیرهایش به عفریت حمله میبرد و هرچه تیر دارد، به سوی او نشانه میرود، اما موفق نمیشود او را به هلاکت برساند. او بارها و بارها حمله میکند و سلاحهای بسیار دیگری را میآزماید، ولی به جایی نمیرسد، مرد میماند در این که چکار بکند و نزدیک بود که از کشتن عفریت قطع امید بنماید، در این موقع یکی از عقلاء به او میگوید: که روح این عفریت در چینهدان یک طوطی است و طوطی هم در یک قفس آهنی و این قفس هم به شاخۀ درختی آویزان است و درخت هم در جنگل بزرگی است که پر از درندگان خطرناک و مارهای سمی و عقربهای بزرگ میباشد و با کوههای مرتفع احاطه شده و راه یافتن به آن، دشورای و درد سر فراوان دارد، مرد کوهها و درهها را پشت سر میگذارد و جانوران وحشی را یکی پس از دیگری میکشد تا این که بالاخره به قفس میرسد و طوطی داخل آن را خفه میکند، اول تکان و لرزش بزرگی، کرۀ زمین را به گردش درآورد و کرانههای آسمان را تیره و تار ساخت و آنگاه عفریت آخرین فریادش را کشید و برای همیشه از جنبش و حرکت باز ایستاد و بدینسان آن مرد با زحمت و تلاش فراوان، دشمن خود را از پای درمیآورد.
شاید این افسانه را از پیرزنی که در خانهای آن را برای نوایش تعریف کرده، شنیده باشید و با استهزاء از کنارش گذشته و گفته باشید:
خوب سرهم میکنی ننه!.
آری، این یک داستان بیاساس و از افسانههای قدیمی است، اما به ما میآموزد هر موجود زندهای یک شاهرگ حیات دارد که تا وقتی این شاهرگش هدف قرار نگیرد و قطع نشود، از بین نمیرود، دیگر این که موانع و پردای بسیاری پیرامون این مقتل و شاهرگ را فرا گرفتهاند.
بر امت اسلام هم عفریتی از حیات جاهلی، مسلط شده و صدمات و زخمهای بسیاری را بر آن وارد کرده است، به طوری که از غالب رفتار و اخلاق مسلمانها میتوان این را فهمید، سبکشمردن احکام شرعی و بیباکی در انجام معاصی و رعایت نکردن محارم الهی و به بندگی گرفتن بندگان خدا، شهوترانی و اسراف در لذایذ و لذتها و گرویدن به رذائل و گریختن از فضائل، نمادهایی از این صدمات هستند:
﴿وَإِن يَرَوۡاْ سَبِيلَ ٱلرُّشۡدِ لَا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلٗا وَإِن يَرَوۡاْ سَبِيلَ ٱلۡغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلٗا﴾[الأعراف: ۱۴۶].
«اگر راه رشد و تعالی را ببینند، در آن قدم نمیگذارند، ولی اگر راه ناروا و بیراهه را ببینند، در پیش میگیرند».
مردم سه طبقه شدهاند: طبقۀ عوام، طبقۀ متوسط و طبقۀ بزرگان.
طبقۀ عوام: مسکینهایی هستند که سنگ آسیای زندگی به سرعت به دور آنها میچرخد و هیچگاه فرصت نمیکنند به دین و سعادت اخروی و فرارسیدن مرگ بیندیشند، تنها هم و غم آنها این است که مالیاتشان را بپردازند و برای ایام فراغت و بیکاری پسانداز بکنند و قوت روزشان را فراهم نمایند و پوشاک عیالشان را تهیه و تدارک ببینند، درست مانند گاو و خر در زندگی تلاش میکنند و همواره به امید یک آسایش خیالی رنج و عذاب میکشند و اگر استراحتی میکنند برای تداوم این رنجها و مشقتهاست، مدام از خانه به دکان و از بستر به کارخانه، بازار و یا اداره در تکاپو هستند و از درد و رنجی به درد و رنجی تازهتر و از اندوهی به غمی دیگر درمیافتند و تلاشها و رنجهای آنها آخر ندارد تا آنگاه که مرگ ناگهانی به سراغشان میآید و آن وقت است که به خود میآیند و میگویند: «دریغ از آن همه رنج و زحمتی که کشیدیم» [۷۴].
طبقۀ متوسط هم حال و وضعشان به مراتب از آنها بدتر است، خداوند به حرص و طمع ورزی معذبشان ساخته است، طوری که دائماً به بالاتر از خودشان نگاه میکنند و هیچگاه پائینتر از خودشان را نمیبینند، از این رو به غم و اندوه پیوسته و پشت سر هم و سختیهای مستمر گرفتارند و همیشه خود را سرزنش میکنند و گلایه و نالایشان پایانی ندارد، همواره به یک شرطبندی بیمنتها و مسابقۀ بیبرد و باخت مشغولند، مسابقهای که هیچگاه به خط پایانش نمیرسند و اگر به غایتی میرسند، غایت و پایان دیگری را هم میبینند و به دنبالش میدوند ولی باز مقصد و غایت دورتر مینماید، چنانکه افق یا پرتو خورشید از طفلی که میخواهد آنها را به چنگ آورد، دورتر میشوند و میگریزند! و بدینسان هیچگاه به آن سرمایه و ثروت و جاه و رفاه ایده آلشان نمیرسند، و وقتی یکی از آنها مرگش فرا میرسد، سراسر وجودش را غم و اندوه فرا میگیرد، چون توشهای از پیش برای آخرت خویش نیندوخته است و عاجزانه ابراز میدارد: ﴿فَيَقُولَ رَبِّ لَوۡلَآ أَخَّرۡتَنِيٓ إِلَىٰٓ أَجَلٖ قَرِيبٖ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ ٱلصَّٰلِحِينَ﴾[المنافقون: ۱۰]. «وبگویدپروردگارا، اگر مرگم را اندکی به تأخیر بیندازی صدقه واحسان بسیار میکنم و به زمرۀ صالحان میپیوندم».
و اما طبقۀ بزرگان یعنی شاهان و شاهزادگان و فرمانروایان، اینها میخواهند دنیا را سر تا پا ببلعند و تمام خوشیها و شادیها را به سرعت به تاراج ببرند، هیچگاه این مرض آنها شفا نمییابد و این عطش آنها رفع نمیشود و دقیقه بدنبال راحتی بیشتر و چیزهای بکر و تازهتری هستند، به غذاها و آشامیدنیها لذیذ و مرکبها و قصرها و لباسهای نو قانع نمیشوند و بدنبال لذیذتر و تازهتر آنها میگردند. به طوری که سراسر یک کشور و تمامی منابع ثروت یک امت، کفایت آنها را در این موارد، نمیدهد، و سرآخر ناچار به وام گرفتن و راهاندازی تجارتها و مالیاتهای جدید میشوند و حتی حاضرند در این راه ردای زهراء [۷۵]و لباس ابوذر [۷۶]و شملۀ اویس [۷۷]و مصحف عثمان و شمشیر عمرو بن معدی کرب [۷۸]و نیزۀ زبیر [۷۹]و بُردۀ کعب بن زُهَیر [۸۰]را در گرو دشمن بگذارند، ولی شراب صبح و شبشان مهیا گردد.
لشکری از مصلحین، عفریت جاهلیت را مورد هجوم قرار دادند و از هرطرف بر سرش فریاد کشیدند و همه از یک کمان به سویش تیر انداختند، اما نتوانستند آن را از پای درآوردند و شاهرگ حیاتش را هدف قرار دهند.
واعظان و امرکنندگان به معروف و بازدارندگان از منکر، به تدریس اخلاق و ایراد بحثهایی در ترغیب به بهشت و ترساندن از درافتادن به جهنم پرداختند، بلکه مردم در بهشت طمع ببندند و از آتش دوزخ خود را برحذر دارند و وعدههای خداوند را به فال نیک بگیرند، مردم هم تمام اینها را با تأنی گوش کردند ولی هیچ کدام آنها تکانی نخوردند و رفتارشان عوض نشد. نویسندگان با دقت و ظرافت و فصاحت تمام، کتابها نوشتند و در آنها به بیان زهد «عمرین (عمر و ابوبکر ب)» و تنگی معیشت «علی بن ابی طالب س» و موعظههای «حسن بصری» و عبارات «ذی النون مصری» و سخنان نغز «فضیل ابن عیاض» و زهدیات «ابی العتاهیه» و فصاحت «واعظ ابن الجوزی» و تحلیلهای «امام غزالی» پرداختند، کتابهایی که هر کلمۀ آن تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند!.
سرمایهداران، فرمانروایان و شاهزادگان این کتابها را گرد آوردند و کتابخانههای خود را با آنها زینت دادند و در بارۀ آنها برای ندیمها و ملاقات کنندگانشان در اوج ظرافت و رقت سخن راندند، اما تأثیر این سخنان از دیده به دل نرسید و از گلویشان تجاوز ننمود.
سخنرانان برجستهای آمدند و خطابههایی ایراد کردند که ناشنوا را شنوا میکرد و عرق از سر و صورتها جاری میساخت، به طوری که مستمعین همه، براعت و فصاحت آنها را ستودند و تحسین گفتند: ولی هیچ کدام از آنها منقلب نشدند و بر خطاهای خود اشکی نریختند و از اعمال ناروایشان دست نکشیدند و با خدای خودشان عهدی تازه نبستند.
به خدا قسم کمتر از این نوشتارها و گفتارها هم میتوانست قلبها را در سینه به طپش وادارد و اشک از چشمها جاری سازد و قصرها را به تکان درآورد و تخت شاهان را واژگون نماید و از دودمان سلاطین و امراء، کسانی مثل «ابن ادهم» و «شقیق بلخی» به وجود بیاورد، چنانکه یکی از آنها در حالی که بیرون قصر و یا در پی کار لهوی بوده است میشنود که یک قاری قرآن این آیه را میخواند:
﴿أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ ٱلۡحَقِّ﴾[الحديد: ۱۶].
«آیا وقت آن نرسیده که مؤمنان دلهایشان برای ذکر خدا و آنچه از حق نازل فرموده، به خشوع درآید؟».
بناگاه به خود میآید و میگوید: «آری، به خدا سوگند وقت آن رسیده است؛ به خدا سوگند وقت آن رسیده است». آنگاه بساط لهو را تماماً بدور میاندازد و از شکوه و کوکبه و دبدۀ شاهانه بدر میآید و رویۀ زهاد و درویشان را در پیش میگیرد.
راستی الفاظ در گذشت زمان معنی خود را از دست دادند یا مردم بدسلیقه شدند و یا این زبانها قابل فهم نبودند؟ اگر نه، پس بخاطر چه بود؟
به علت هیچ کدام از اینها نبود، بلکه به علت آن بود که درون انسان بسیار عوض شده بود. در گذشته علیرغم وجود آن همه عیوب اخلاقی و اجتماعی، مردم مسألۀ دین را کاملاً جدی میگرفتند و همانند سایر واقعیتها و امور زندگی بدان اهمیت میدادند و اگر احیاناً پردههایی از رفاهزدگی و آلودگی و منشهای ناروا و کجفهمی و کمبود علم جلو دید آنها را میگرفت، با کنار رفتن این پردهها و راهیافتن دعوت دین به قلبهایشان، دیگر مانعی در سر راه توبه و اصلاح اخلاق و رفتارشان وجود نمیداشت.
اما حالا دین به صورت یک موضوع تاریخی یا بحث علمی صرف، درآمده است و صحبت از دین در جامعۀ امروز، همانند صحبت از کرۀ مریخ و عجائب آن یا قطب شمالی و اخبار آنجاست! به طوری که نمیتواند به گوینده و شنوندهاش ضرر و یا نفعی برساند و آنها را به انجام و یا ترک عملی وادار نماید، دین تنها در حد آگاهی و پژوهش در برخی از مجالس و یا برای مباحثه با اهل دین برایشان ارزش و اهمیت دارد و یا برای دفع ضرر و جلب نفع در جامعهای که متدین است و به دین احترام میگذارد که در این مورد هم یک ارزش مادی مدنظر است، زندگی و تکالیف آن اصل همه چیز و مدار هم و غم شیخ و درس بچه و مشغولیت جوانان شده است و تلاش در راه زندگی و پیروزشدن در میدان آن، معیار و مقیاس زیرکی و تیزهوشی و ظرافت و دقت و رمز مردانگی و شهامت به حساب میآید.
از این رو داعی دینی متحیر میماند که چگونه با این طرز فکر و این منطق سرد و منجمد مواجه شود، او که همیشه افکار ضد دینی را با برهانهای قاطع خود به زانو درآورده است و شک و تردید را از دلها زدوده است، در اینجا خود را در یک بحران عجیب و بیسابقه حس میکند، او مخالفت و عناد و اعتراض و یا دلیل و فلسفهای را در مقابل خود نمیبیند، بلکه آنچه میبیند بیاعتنایی و عدم توجه کامل به مسئله دین و آخرت و پیوستگی و دلبستگی به زمین و زندگی دنیوی است.
داعی دینی متحیر مانده است که چگونه با این نفسیت مواجه گردد و از چه دری بدان راه یابد؟ چون در اطراف آن پردهای از حب دنیا مشاهده میکند که تنها از راه مال و دنیا میتوان در آن نفوذ یافت، دین هم که راهش متفاوت با راه دنیاپرستی است و کانال غیب سوای از کانال حس و شهود است، پس داعی چکار میتواند بکند و از کجا شروع نماید؟
او هرچه مردم را نصیحت میکند و برایشان بحث و حکمت سرهم میکند و علم و برهان ردیف مینماید، همهاش به هدر میرود و گویی عکس العمل آنها اینگونه به او پاسخ میدهد:
﴿وَقَالُواْ قُلُوبُنَا فِيٓ أَكِنَّةٖ مِّمَّا تَدۡعُونَآ إِلَيۡهِ وَفِيٓ ءَاذَانِنَا وَقۡرٞ وَمِنۢ بَيۡنِنَا وَبَيۡنِكَ حِجَابٞ فَٱعۡمَلۡ إِنَّنَا عَٰمِلُونَ ٥﴾[فصلت: ۵]
«دلهای ما از قبول دعوتت سخت محجوب و گوشها از شنیدن سخت سنگین و میان ما و تو حجابی واقع است، تو به کار دین خود پرداز و ما هم به رویۀ خودمان عمل میکنیم».
در حکایات «هزار و یک شب» خواندهایم که سند باد بحری، تخم یک سیمرغ را پیدا میکند و به لحاظ بزرگی و صافبودن آن، گمان میکند یک قصر مرمرین است، چندین بار به دور آن میچرخد تا بلکه در ورودی قصر را بیابد، اما چنین دری را پیدا نمیکند و بعداً میفهمد که یک تخم سیمرغ است نه یک کاخ مرمرین. داعی دینی هم به همین منوال پیرامون این نفسیت که دنیا پردهای از حب مال و جاه بدور آن کشیده است، میچرخد اما نمیتواند منفذی در داخل آن پیدا کند و به ژرفنای نفسیت دست بیابد، در نتیجه از این کار قطع امید مینماید و «مأیوس و دست خالی برمیگردد».
پس روح این عفریت جاهلی، پیوستگی به زمین و دلبستگی به زندگی دنیوی و عبادت مال و ماده است و در واقع شاهرگ عفریت جاهلیت، همین است.
لذا فصاحت فصحاء و خطابههای خطباء و بلاغت نویسندگان و اندیشمندان و اخلاص مخلصین و حکمت حکماء همه به هدر رفتند. چون نتوانستند مقتل و شاهرگ حیات دشمن را هدف قرار دهند.
مادهگرایی به دنبال استیلای اروپا به اوج خودش رسید و تبدیل به فلسفه و هنر و زندگی و دنیای مردم شد، به طوری که هیچ یک از مظاهر زندگی و مراکز فعالیت امروز نیست که مستقیم یا غیر مستقیم، افتخار و فضل آن به اروپا و سیطرۀ سیاسی و اقتصادی و تاخت و تاز تجارت جهانی او باز نگردد.
ثروت دوستی و احتکار سرمایهها در صنعت و تولید باعث شد تجار غربی به رقابت بپردازند و با کالاهای خود شرق را تاراج نمایند و خونش را بمکند، لذا توفیق آنها در این کار بخاطر زرنگی و ذکاوت نبود، بلکه تنها ناشی از آن میشد که حرص ورزی در آدم محدودیت ندارد، بدینسان آنها به رقابت در تولید شیکترین و مرغوبترین وسایل زندگی پرداختند و بعد هم تولیدات خود را به شرق سرازیر نمودند و برای ترویج آنها از هوس و ادبیات و فلسفه و سیاست کمک گرفتند و از سادگی و هوچیگری و هیاهو دوستی شرقیها استفاده کردند، در نتیجه طولی نکشید که این وسایل مرغوب و لوکس جزو اصول و لوازم زندگی در شرق گردیدند، آنگونه که اگر کسی از آنها استفاده نمیکرد، آدم به حساب نمیآمد و در جامعه نمیتوانست با دیگران روابط متعارف داشته باشد، غریبها زمام شرق را در دست گرفتند و از راه دین و آخرت و همه چیز به غیر از خودشان، منحرف ساختند و با فعالیت و تلاشی بیامان نتوانستند, شر مال دوستی را در وجودش احیاء بکنند و زندگی را برایش تبدیل به دوزخی نمایند که جز با تغذیۀ مستمر، اشباع نمیگردد.
البته شرق جز با گذشتن از پلی از مشکلات و مصائب و از راهی پر از خار و خاشاک نمیتواند به این تولیدات و شرایط زندگی دست یابد، تازه هنوز که به این تولیدات جدید نائل نشده، اینها از مد میافتند و غرب با انواع جدیدتری از تولیدات و مصنوعات او را مورد هجوم قرار میدهد و شرق تا بخواهد سرمایه لازم را حال چه مشروع و چه نامشروع برای خرید آنها بدست بیاورد، غرب مدها و مدلهای جدید خود را در جامعه سرازیر کرده است، بدینسان شرق همواره در مشقت و گروگان مصنوعات و صادرات غربی است و زندگیاش با جانکندن سپری میشود.
تمدن و تجارت غرب، ذوق و طبیعت همه شرقیها را از هر مملکت و نژاد، به تباهی کشانیده و شور و حرارت زندگی را در وجودشان فرو خوابانده است، بدانسان که مردانگی را از عربها و شجاعت و شهامت را از عجمها گرفته و نامردمی و زنبارگی اروپائیها را در وجودشان به ظهور رسانیده است و دیگر سوارکاری عربها و بزرگمنشی ترکها و جوانمردی فارسها و پهلوانی هندیها و غیرت افعانیها حکایتی تاریخی شدهاند، اکنون زندگی در شهرها و دشتهای شرق، نسخهای بدل و مسخ شده از زندگی مصنوعی غربیهاست و تنها زیانها و ضررهای آن نصیب شرق میگردد.
آری، شرقیها گرفتار سیل خروشان تمدن غرب شدند و تمام اراده و اختیارات خود را از کف دادند، به طوری که فرزند از کنترل پدرش و خانواده از اختیار مرد خانه، بدر آمد و حتی انسان از کنترل خویشتن در برابر هواهای نفسانی و از پاکسازی اجتماع و درون آلوده عاجز ماند و همه تا بناگوش در دریای تمدن غرب غوطه خوردند، حالا طوری شده که بینوایان عجم، صبح را در یک جا و شب را در جایی دیگر به سیاحت میگذرانند و «تنگدستان برهنه و گوسفندچران عرب، عمارتهای بسیار بلند میسازند» [۸۱]. و اتومبیلهای آخرین سیستم آمریکائی سوار میشوند، و به راستی ترس آن میرود که اسبهای رهوار جزیرة العرب که تاریخ و ادبیات آن از داستان، و اخبارشان آکنده است، منقرض گردند.
کالاهای غربی، بازارهای شرقی را پر کرده است و شریانهای تجارت غرب را که نمایندۀ سیادت و سیطرۀ سیاسی غرب است، در وجود مقدسترین بلاد اسلامی به جریان انداخته است و مردم آن نیازمند و وابستۀ کالاهای غرب شدهاند و زندگی را بدون غرب غیرممکن تصور میکنند و اعیاد و جشنهایشان بدون کالاهای غرب کامل نمیشود، به راستی کالاهای غربی اموال و حتی خون مردم شرق را همانند اسفنج میمکند و برای غرب به ارمغان میروند و آنچه را که مسلمانان با عرق جبین و کد یمین و به قیمت تباهی اخلاق و دینشان، بدست میآورند، به کشورهای خارجی منتقل میگردد.
حکومتهای اسلامی به قول خودشان برای پیادهکردن پروژههای عمرانی و به قول مردم برای تأمین نیازهای خودشان، به دول خارجی پناه آوردند، آنها هم در مقابل یک سری شرایط تجاری و امتیازات سیاسی، حاضر شدند سرمایۀ لازم را در اختیارشان بگذارند، به این صورت که بلاد اسلامی پذیرفتند دول خارجی بیایند و طلای سیاه یا آب حیات صنعت و تجارت یعنی نفت آنها را استخراج نموده و به یغما ببرند، تودۀ مسلمانان هم که کمرشان زیر بار مالیات و مشکلات زندگی خم شده بود، در اجرای این کار مشتاقانه اجیر آنها شدند و به خدمت آنها درآمدند، همچنان که پروانه به شمع و گرسنه به خوان و سفرۀ رنگارنگ اشتیاق میورزد، و اینگونه بود که بلاد اسلام هم گرفتار الحاد و هم به اشغال بیگانگان درآمد.
در اینجا یک «ستون پنجم» هم در کار است، یعنی همین ادبیات مسلول و مسمومی که انقلاب فرانسه به دنیا آورد و انحطاط اخلاقی اروپا شیرش داد و کمونیسم آن را تغذیه کرد، ادبیات خلیع و پلیدی که در قلبها, نفاق میرویانند و نهال شهوات را آبیاری میکند و پایههای تمدن را ویران میکند و نظام خانواده را تباه میسازد و هر فضیلتی را به مسخره میگیرد و هر ادب و نظامی را دست میاندازد و آئین لذت و سودجوئی و فرصتطلبی را برای خواننده زینت میدهد و تاریخ و فلسفه و علم را در مال دوستی و میل جنسی خلاصه میکند و جهان را صرفاً تجلیگاه این دو پدیده رقم میزند و سوای اینها, وجود هر حقیقت علمی یا هدف عالی را انکار مینماید.
این ستون در همه جای دنیا از طریق ادبیات و مجلات و رادیو و سینما منتشر شده است و دور و نزدیک را تحت تأثیر قرار داده و به همه جا نفوذ پیدا کرده و طوری تمدن و ادبیات دینی را پوسیده ساخته است که این پوسیدگی و خرابی امروزه تا مغز آن رسیده است.
بدین ترتیب تمام ملتها و حکومتها و افراد جهان تحت سیطره و سلطۀ مادهگرایی و زورمداری و جاه و مقام و شهوات درآمدند و راه گزیر و گریزی برایشان باقی نماند و ما دیگری, تمام مشاعر و احساسات آنها را فرا گرفت و تمام امکانات و نیروها و اندیشه و ذکاوتشان در راه آن به هدر رفت و در انسان نفسیتی پدید آمد که تنها محسوسات را باور میکند و تنها به لذت و رفاه و سعادت دنیوی میاندیشد و جز به زندگانی مادی و مقاصد کاذب آن که زادۀ حیات و اجتماع فاسد و تجارت اشباع ناشدنی هستند، اهمیت و ارزش نمیدهد.
حال چگونه در این نفس ماده پرست، دین که اساس آن ایمان به غیب و ترجیحدادن آخرت بر دنیاست میتواند جایگزین بشود، دینی که میگوید:
﴿وَمَا هَٰذِهِ ٱلۡحَيَوٰةُ ٱلدُّنۡيَآ إِلَّا لَهۡوٞ وَلَعِبٞۚ وَإِنَّ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَ لَهِيَ ٱلۡحَيَوَانُۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ ٦٤﴾[العنكبوت: ۶۴].
«این زندگی دنیا لهو و لعبی بیش نیست و همانا سرای آخرت زندگی جاودانی است، اگر میدانستند».
و دینی که میگوید:
﴿فَأَمَّا مَن طَغَىٰ ٣٧ وَءَاثَرَ ٱلۡحَيَوٰةَ ٱلدُّنۡيَا ٣٨ فَإِنَّ ٱلۡجَحِيمَ هِيَ ٱلۡمَأۡوَىٰ ٣٩ وَأَمَّا مَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفۡسَ عَنِ ٱلۡهَوَىٰ ٤٠ فَإِنَّ ٱلۡجَنَّةَ هِيَ ٱلۡمَأۡوَىٰ ٤١﴾[النازعات: ۳۷-۴۱].
«کسی که طغیان کرد و زندگی دنیا را برگزید، مأوایش جهنم است و اما کسی که از مقام پروردگارش بترسد و نفس را از هوی و هوس باز دارد، مأوایش بهشت برین است».
دینی که پیغمبر جمیفرماید: «اللَّهُمَّ لاَ عَيْشَ إِلاَّ عَيْشُ الآخِرَةْ»: «خداوندا! زندگانی و حیاتی به غیر از زندگانی آخرت نمیخواهم» و باز میفرماید: «حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِه»: «بهشت با تحمل سختیها و مشکلات بدست میآید».
پس در این عصر مادیگری بزرگترین مشکل و سرسختترین و خطرناکترین دشمن و رقیب دین است، غرب هم پیشوا و آشیانه این مادیگری شده است، آشیانهای که از آن پر میگیرد و در آن میآرامد و تخم و جوجه میگذارد!.
آیا قهرمانی هست که داستان آن مرد و عفریت جن را هم اکنون در صحنۀ تاریخ و در عالم واقع تحقق بخشد؟ و آیا امتی وجود دارد که با این موج بزرگ و نیرومند درافتد و نگذارد که شخصیت و اصول زندگیش پایمال گردد و این موج را مهار نماید و ناچار به عقبنشینی بکند و یا مثل کوهی مرتفع و صخرهای مستحکم در مقابلش بیاستد و آن را به تغییردادن مسیرش وادار نماید؟
قهرمانی که بتواند داستان مرد و عفریت جن را در عالم واقع تحقق بخشد، بزرگترین قهرمان دوران خواهد بود، و امتی که با این موج در افتد و بتواند مسیرش را عوض کند، پیشوای امتها جهان خواهد شد. اما این قهرمان و این چنین امتی کجایند؟! آیا امت اسلام و جهان عرب میتوانند به این سؤال پاسخ دهند؟!.
[۷۴] قسمتی از آیۀ ۳۱ سورۀ انعام. (مترجم) [۷۵] زهراء، لقب حضرت فاطمه ÷است. (مترجم) [۷۶] ابوذر غفاری (جندب بن جناده): صحابی پیامبر جکه در آغاز بعثت به او ایمان آورد و در تاریخ اسلام به تقوا و زهد مشهور است، وی بسیاری از احادیث پیامبر را روایت کرده است، او بعد از وفات پیامبر جدر بلاد شام میزیست، در آنجا فقرا و بینوایان دورش جمع میشدند و او احادیث پیامبر جرا در ذم اغنیاء برایشان نقل میکرد و از معاویه بخاطر خوشگذرانی با اموال مسلمین، انتقاد مینمود. معاویه هم او را به مدینه برگرداند. حضرت عثمان هم بنا به مصلحت او را به رَبَذه تبعید کرد و همانجا به سال ۳۲ هجری وفات یافت. (مترجم) [۷۷] مقصود اویس قرنی تابعی معروف است، شمله به چادری کوتاه و فراخ میگویند که بر خود میپیچد. از آنجا که معادلی در زبان فارسی برای این کلمه نیافتم، آن را به همان صورت نوشتم. (مترجم) [۷۸] عمرو بن معدی کرب: او از قبیلۀ بنی زبید یمن و از شعراء و سوارکاران و شجاعان و زورمندان دورۀ جاهلیت میباشد. او در سال ۶۳۱ اسلام آورد، اما بعد از وفات پیامبر مرتد شد و باز دوباره به اسلام گروید، وی در جنگ قادسیه شرکت نمود و در حصار نهاوند، به سال ۶۴۱ به شهادت رسید، اشعارش اندک و در کتابهای ادبی پراکنده اند. (مترجم) [۷۹] زبیر بن عوام: قریشی و از طایفۀ بنی اسد است و پسر عمۀ پیامبر جمیباشد، وی در اوایل بچگی ایمان آورد و یکی از عشرۀ مبشره نیز هست، در هجرت به حبشه و سپس مدینه هم شرکت داشت و در تمام غزوات در کنار پیامبر جنگید، یکی از اعضای «شورای خلافت» نیز بود، در جنگ جمل هم شرکت کرد، ابن جرموز او را در حالی که نماز میخواند به شهادت رسانید، (سال ۳۲ هجری). (مترجم) [۸۰] کعب بن زهیر: از شعرای مخَضْرَم (دو دورۀ جاهلیت و اسلام) است، وقتی که برادرش ایمان آورد به ملامت او و هجو پیامبر و اسلام پرداخت، از این رو خونش هدر اعلام شد، عدهای برادرش را به نزد او فرستادند تا از پیامبر جعذرخواهی بکند، کعب پذیرفت و آنگاه قصیدۀ مشهور خود «بانت سعاد» را سرود. (مترجم) [۸۱] این عبارت برگرفته از احادیث پیامبر جمیباشد. (مترجم)