سیرت عثمان ذی النورین

اسلام حضرت عثمانس

اسلام حضرت عثمانس

پسر حضرت عثمانس(عمرو) چنین بیان می‌کند که روزی پدرم فرمود: یکی از آرزوهای بزرگ من در جاهلیت این بود که با یکی از دختران محمدجازدواج کنم و به علت شرمندگی و حیایی که داشتم، نمی‌توانستم این مطلب را صراحتاً با کسی در میان بگذارم.

روزی در کعبه ایستاده بودم که کسی خبر آورد که «عتبه» پسر ابی‌لهب از دختر محمدجخواستگاری کرده است. ناراحت و غمگین به خانه خاله‌ام رفتم، (لازم به ذکر است که خالة عثمانسسعدی‌بن کریز در پیشگویی و طالع‌بینی بی‌نظیر بود).

حضرت عثمانسمی‌فرماید: وقتی وارد شدم خاله‌ام با دیدن من گفت: أبشر وحییّت ثلاثاً تترا
أتاك خیر ووفیت شرّاً
أنکحت والله بنت حصاناً زهرا
وأنت بکر ولقیت بکراً
وافیتها بنت عظیم قدراً
بنت امریءٍ قد أشاد ذکراً
عثمانساز این پیشگویی خاله‌اش متعجب می‌شود، زیرا او تا به حال اسرارش را با کسی فاش نکرده بود و این‌گونه «سُعدی» از قلب او سخن می‌گفت.

«سٌعدی» از زیبایی و میهمان‌نوازی و صداقت محمدجبرای عثمان بیان کرد.

از آنچه که در کلام راهبان بر او صادق آمده، از وعده‌هایی که حضرت عیسی مسیح از آیات تورات و انجیل که در وصف محمدجآمده برای عثمانسبازگو کرد، از عفت و پاکدامنی او گفت. از پاکی و صلابتش بیان کرد از مردی گفت که سخنش را با عمل یکی است، از محمد، محمدی که به وادی حقیقت پا نهاده است.

عثمانسخود نیز دائماً به معجزات آن حضرتجفکر می‌کرد، به امور خارق‌العاده‌ای که در زندگی او به وقوع می‌پیوست، اما نمی‌دانست که در آینده خود نیز یکی از معجزات بزرگ پیامبر اسلام خواهد شد.

در پرتو نور ایمان او، قریش نیز به اسلام گرایش پیدا خواهد کرد، در سایة عظمت و صلابت او قدرت‌های کبریایی و جبروتی و ظلماتی بشر درهم خواهند شکست و روزی او چرخ عظیم اسلام را خواهد چرخاند و حجاب ظلمت را برمی‌اندازد زعیم و پیشوا می‌گردد و آیندگان به او افتخار خواهند کرد. روزی او خود ساقی خم خانة عشق خواهد شد، و از صراحی سینة پاکش ایمان و اعتقاد تراوش خواهد کرد، نمی‌دانست که همة واژ‌ه‌های اسلام را او معنا خواهد کرد و خود تفسیر و ترجمان سخنان کلیم خدا محمدجو آیه‌های قرآن می‌شود.

عیاران فتوت‌شناس، همه عثمانسرا می‌شناسند که عثمانسرا هرگز درهم و دینار نفریفت، و او بود که نهج صحیح را منهج کرد و مهره‌های شطرنج ابلیسی را مات کرد و بر منبر رسول خداجفرمول‌های واهی و خرافت را کوبید و فرمول سنت محمدجرا جایگزین آن کرد.

عثمانساز خانة خاله‌اش بیرون می‌رود، چند قدمی بر نداشته است که دوست و رفیق صمیمی خود ابوبکرسرا می‌بیند، وقتی ابوبکرسپریشانی و اضطراب را در چهرة عثمان سمشاهده می‌کند از او علت را سؤال می‌کند، حضرت عثمان سماجرا را تعریف می‌کند و پیشگویی خاله‌اش را بیان می‌دارد و از ابوبکرسدربارة رسول‌اللهجسؤال می‌کند. ابوبکرسمی‌فرماید: به راستی که او پیامبر خداست، و خداوند او را از میان انسان‌ها برگزید و به رسالت خویش و پیامبری از جانب خود برای ما مبعوث داشته تا فرمان و دستور خدا را از او بگیریم و سعادت یابیم، قدم بر قدم او گذاشته تا به شرافت انسانی و ملکوتی نایل آییم و فطرت پاک خود را دریابیم.

این چنین بود که سیمای جذاب محمدجو دعوت مکرر صدیق، نور هدایت را بر قلب عثمانسمنعکس کرد تا بار دیگر اسلام عزت یابد و طنین صدای ضعیف اسلام فریاد شود تا همگان بشنوند و اسلام بازو گیرد و قدرت یابد.

راستی! کیست که شرافت محمدجرا ببیند و به سوی او پر و بال نگشاید و در آغوش او جای نگیرد، پس از دعوت صدیقسعثمان همراه او به خانة آن حضرتجرفتند آن حضرتجعثمانسرا دعوت به اسلام داد و به پیروی از خود فراخواند عثمانسنیز بی‌درنگ دعوت پیامبر خدا را اجابت کرد و کلمة شهادت را بر زبان جاری ساخت و مسلمان شد. به این هنگام عثمانس۳۰ سال سن داشت.

بعد از این تاریخ عثمانسجزء افرادی بود در خانة «ارقم» جمع می‌شدند اینجا اولین مکتب رسالت بود همواره در کلاس درس آن حضرتجشرکت می‌جست، خانة «ارقم» یا بهتر بگویم مکتب کوچکی که بعدها از این جا افرادی بلند شدند نخبه و انگشت‌نمای جهان، افرادی که از ستیغ بلند روزگار بالا رفتند و انسانیت را به باغ همیشه سرسبز آزادی و آزادگی فراخواندند به آنجا که بر فراز گل‌بوته‌های عشق به انسان و انسانیت، پروانه‌های رنگارنگ عاطفه و انسان‌دوستی، پرواز می‌کنند و فضای بیکران آسمان صلح و آرامش را با یکرنگی و همدلی مزین می‌کنند.

از این مکتب شاگردانی بلند شدند که هر یک استاد و ماهر گشتند و این محل منبع فیض و سرچشمة حیات گردید و از این کلبة هدایت و روشنایی به سراسر جهان پخش گردید.

عثمانسدر جلسات آن حضرتجکه در خانة ارقم تشکیل می‌شد مرتب شرکت می‌کرد، مدتی حضرت عثمانسبه خانة ارقم نیامد، ابوبکرساز این تأخیر عثمانسنگران شد. پس از چند روز ابوبکرس، عثمانسرا ملاقات کرد و با مهربانی او را در آغوش فشرد، از تأخیرش پرسید. عثمانسفرمود: وقتی عمویم (حکم‌بن ابی‌العاص) از اسلام من اطلاع یافت مرا به خانه‌اش طلبید، از من پرسید؟ شنیده‌ام که دین آبا و اجداد خود را رها کرده‌ای و تعظیم و تکریم خدایان را کنار گذاشته‌ای.

عمویم در ابتدا با نرمی و ملایمت با من حرف زد و از من خواست تا از این فکر و ایده‌ دست بردارم و بار دیگر به جاهلیت برگردم.

در جواب به او گفتم: ای عمو، خدایانی که از سنگ و گل ساخته شده‌اند و به کسی ضرر و فایده نمی‌رسانند، خدایانی که قدرت دفع حشرات را از خود ندارند، نمی‌خورند و نمی‌آشامند و عقل ندارند، را چگونه عبادت کنم و پایشان نذر کنم، آیا ایمانی که اساسش از اعتقاد و دیواره‌اش عفت و پاکدامنی، حریمش آزادی و محوطة آن اخلاص، انسان‌دوستی، حکمت و دانش است، از این عقیدة پوچ و واهی بهتر نیست. از خدایانی که اصل و بنیادی ندارند متنفرم. ای عمو من، تو را دعوت می‌کنم به دینی که سعادت تو در آن تضمین شده، اکنون من راهم را یافته‌ام و تا پای جان در اعتلای آن مقاومت می‌کنم.

وقتی عمویم سخنانم را شنید، برآشفت و بر من پرخاش کرد و از آب و غذا محرومم کرد، وقتی استقامت و صلابتم را در عقیده و دینم دید مرا آزاد ساخت و اکنون در اینجا مرا می‌بینی.

حضرت صدیقسپیشانیش را می‌بوسد و از استقامت و صبر او امیدوار می‌شود.

آری، او با صداقت و راستی نبوت آن حضرت را پذیرفته بود و طبیعی است که اذیت و آزار، شکنجه و زندان در راه دوست گوارا است.