مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
چه عظمتی، چه مقامی، چه سرّی، او چه دعایی را ورد کرده بود که طلسم مادی دنیا را شکست. او با چه زبانی از خدا خواسته بود، که درهای آسمان به فراخی بر او گشوده شدند، چگونه ایستاده بود که همة خفتگان بیدار شدند، راه را چگونه قدم برداشته بود که همة خارهایش گل شدند.
و راستی این نسیم عنبرین از کجا وزید، که بوی جانپرور آن مشام انسانها را مست و عاشق خود کرد. این چنین که خونشان با مهر او گرم شود و چه رمزی در زندگیش بود که جبرئیل (ملک مقرب) در سفر معراج به پای او نرسد.
اگر یک سر مو برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
چه عاملی باعث شد که به سرعت دین او جهانگیر شود و نام مقدسش بر زبانها چون عسل شیرین، و خاک پای او توتیای چشم انسانها گردد.
چه انگیزهای باعث شد که آنانی که تشنة خون او بودند به سرعت به دین او روی آورند و چون پروانههای عاشق و مرغان بیجان، کلام او را آویزة گوش، و جان فدایش کنند و شمشیرهایی که قصد جان او را کرده بودند در نیام شده و گردن دشمنانش را قلم کنند. پاسخ و رمز این چراها در دو کلمه است، گذشت و یکرنگی.
آری، او بر شکنجهها و مشکلات زندگی لبخند زد و همگان را برادر و فرزند خویش نامید و این است محمدج، ساده و فروتن، خود لباسش را میشوید و وصله میکند، گوسفندانش را میدوشد، با غلامانش غذا تناول میکند، بیماران را عیادت میکند، به فقرا و مساکین میرسد، بخشنده است و مهربان، رؤوف است و دلسوز، او گیاهان را دوست دارد و اجازه نمیدهد گیاهی بیجهت قطع گردد و حتی به حیوانی آزاری برسد، او به کوهها و اشیای جامد نیز احترام میگذارد، وقتی به کوه احد میرسد میفرماید: این کوه ما را دوست دارد و ما او را دوست داریم.
مردی که از تعظیم برای خود نفرت دارد به یارانش سفارش میکند جلویش همچون عجمها که پیش شاهان خود میایستند، نایستند، بخشندهای که چشم بسته میبخشد و از بیهیچی نمیهراسد، فقر را فخر میداند با آن همه غنائم سرازیر شده، درهمی برای خود برنمیدارد و به دنبال آسایش نمیگردد، او نفس خویش را رام شده تربیت کرده و به فقر و گرسنگی و قناعت عادتش داده، چون میخواهد اسوه قرار گیرد، او نه دنیاپرست است و نه راهب خاص.
آری، محمدجسنتش را چنین خلاصه کرده:
یاد خدا مونسم، حزن رفیقم، شکیبایی قبایم، صداقت یارم، دانش سلاحم، جهاد اخلاقم و روشنایی چشمم نماز است.
این است محمدجساده و امین، راستگو و همه انسانها، نوکر و کارفرما، شاه و گدا، غلام و ارباب، پولدار مسکین، سیاه و سفید، بزرگ و کوچک، همه در قاموس محمدجیکی هستند.
به هنگام سختی و در آسایش و رفاه، در میان سپاه و فوج، هنگام تنهایی، محمدج، همان محمدجساده و بیآلایش است.
نه کاخهای مرمرین، و نه اریکههای منقش و زرین و سیمین، و نه تختهای زمردین و یاقوتین، نه جامهای بلورین، و نه سفرههای رنگین و گوناگون، و نه پشتیها و بسترهای نرم، و نه فرشهای حریرین و مخلمین، هیچکدام اینها نتوانست کوچکترین تغییری در زندگی ساده و بیپیرایهاش بیاورد، آری محمدجاینگونه زیست.
وقتی مکه فتح شد و جزیرهالعرب به پیروی او درآمد و غنایم همچون قطرات باران از هر طرف به سویش هجوم آوردند و دشمنانش با دل خواسته و ناخواسته حکومتش را به رسمیت شناختند، محمدجهمان محمد بود و هیچگونه تغییری نکرد، با آن همه قدرت و نفوذ در آخرین لحظات عمرش میفرماید: هر کس حقی بر من دارد اکنون آمادهام حقش را ادا کنم.
و این هم روزی که او را با چوب و چماق از مکه بیرون کردند رو به کعبه ایستاده و میفرماید: «والله یعلم أني أحبك وَلَوْلَا أَنَّ أَهْلَكِ أَخْرَجُونِي».
و این هم روزی که، محمدجبا لشکر ده هزار نفری مکه را فتح میکند در این هنگام چشمها از حدقهها بیرون میزنند، اکنون با اشاره ابروی مبارک، همه را سر میزدند، با کلمه «الاسر» همه را به اسارت میگرفتند، با «القتل» همه را گردن میزدند، امروز، روزی است که سرها خاضعانه جلوی آن حضرت خم شدند تا آنچه را آن حضرت در موردشان میخواهد فیصله کند، روزی که غرورها درهم شکست، روزی که گردنکشان، شاهان، طاغوتها، قیصران، به زانو افتادند روزی که قلبها از تپش افتادند، روزی که دست به سینه و کمر خمیده به دست و پای محمدجبوسه زدند و روزی که شمشیرها به حمایت از او به حرکت درآمدند و پرچم اسلام با نام مقدس او به اهتزاز درآمد.
در این روز، آن حضرت به هنگام ورود به مکه سر مبارک را پایین میاندازد، تا آنانی که به او اذیت رساندند احساس خجالت و سرافکندگی نکنند و فرمود: «لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ». «اذهبوا وأنتم الطلقاء».
آری، محمدجمردی که زندگیش از گهواره تا گور خوانده شده و هرگز تغییری در این حیات مبارکه مشاهده نشده است.
و این هم سفر طائف، آن روز که عربها معروف به مهماننوازی بودند او را از شهر و دیار خویش بیرون راندند و سفها و جاهلان را به دنبالش فرستادند تا به جای اکرام و ملایمت با سنگ و ناسزا از او پذیرایی کنند، و این روز پیامبر از جانب خداوند اختیار مییابد تا اگر میلش باشد این بیادبان را میان دو کوه بهم فشرد تا استخوانهایشان از مفاصل بیرون زند تا آنهایی که سنگ اهانت را از بام جهالت و کنگره قساوت بر هویت رسالت زدند، با اشارة ابروی مبارک به انتقام و قهر خداوند گرفتار آیند.
اما این جا نیز، همیشه دلسوزی و گذشت پیامبر، بر خشم او غالب آمد و از همةشان گذشت نمود و فرمود: امیدوارم که از نسل آیندةشان مردانی بلند شوند و گستاخی اینها را جبران کنند و از طرفشان از او معذرتخواهی کنند.
و روزی که شعاع دینش و صدای دعوتش و بیرق سبزش بر وجب، وجب سرزمین حجاز و جهان بالا رفت و در کوچه و خیابان، در خانه و مجلس بزرگان، بر زبان کوچک و بزرگ، زن و مرد نام او جاری بود، روزی که امین همه عقول و اندیشهها قرار گرفت، و همگان، جوهر پاکدامنی و عزت و قدرت و جلالش را باور کردند، محمدجدر رفتار و کردارش مثل سابق استوار و بیتغییر ماند با همان فقر دوران تنهایی، زندگی کرد و در آخرین روزهای حیات مبارکش بدون اینکه خانه و عمارتی از خود به جا بگذارد یا اینکه درهم و دیناری ذخیره کند به لقاء، محبوب خویش میشتابد. و به راستی که بهترین تمجیدها و ثنا و مدح ما از او هیچ است، و چه مدحی بهتر از این که فقط بر زبان قرآن و وحی منزل او را بستاییم:
﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ ٤
[القلم: ۴].
امروز هر قدر ذوقها و الهامها و افکار و اندیشهها در وصف او بچرخند و عظمت او را بار، بار تکرار کنند، و مداحان او را مداحی کنند، در دامنه کوه عظمتش خسته و وامانده میشوند و قلم کمرنگ بشر هرگز قادر نیست نام پررنگش را حک کند.
و بالطبع، کسانی که در مکتب چنین مرد مخلصی بزرگ شدند، در مجلس وعظ او نشستند، همراه او بودند، بیش از همه رنگ و بویش را به خود گرفتند.
یکی از این شاگردان ممتاز مکتب رسالت، عثمانبن عفانسهست، کتابی که پیشرو دارید از احادیث و کتب معتبر تاریخی جمعآوری شده است، امیدوارم که خوانندگان محترم استفاده کافی را از این نوشته ببرند.