پنج انگشت:
اگر مردان با همه چیز بازی میکنند، میبینی که عشق، مردان را به بازی خواهد گرفت.
برخی از مرزبانان اسکندریه گفتند:
مردی از مغرب بر ما وارد شد و با ما به مرزبانی مشغول گشت. با ما معاشرت داشت ولی دستش را اصلاً به ما نشان نمیداد و همچنان تأکید داشت که آن را مخفی نگهدارد. و شاید تنها سر انگشتان خود را به ما نشان داد. با او غذا میخوردیم که به دلمان افتاد که او نقص و عیبی دارد. همچنان انتظار دیدن دستش را داشتیم تا اینکه یک روز دستش برایمان ظاهر شد و در ساعدش یک سفیدی مانند اثر انگشت دیدیم و فکر کردیم که به خاطر بیماری پیسی است!
وقتی زمان غذاخوردن آمد در اینکه با او غذا بخوریم تأخیر کردیم. دوستش به ما گفت: چرا دیر کردید؟ ما هم درباره آن سفیدی ساعدش با او سخن گفتیم. او گفت: این پیسی نیست! وقتی با او تنها شدید داستانش را از خود او بپرسید. تو را به خدا بر او سخت بگیرید تا گفتهاش را از شما پنهان نکند زیرا خیلی شگفتآور است!
راوی گفت: وقتی با او خلوت کردیم در حال خوشحالی، او را دیدیم. یکی از ما به او گفت: تو را به خدا قسم میدهیم که راز این سفیدی را که همچنان سعی در پنهانکردن آن داری برایمان بازگو کن...
وقتی این را شنید... حالش تغییر کرد... و نتوانست اشکش را کنترل کند.. و گریه کرد.. سپس بر خود فشار آورد و گفت: از مسأله بزرگی سؤال کردید. پس بشنوید: سرزمین من در مغرب به سرزمین فرنگیان نزدیک است و ما به سوی آنها میرفتیم. به آنها حمله میکردیم و آنها نیز بر ما حمله میبردند. یک بار بیست مرد قصد سرزمین دشمن را کردیم تا غنیمتی از آن ببریم. و عادت داشتیم که در شب سفر کنیم و در روز مخفی شویم. وقتی به میان سرزمین خود و سرزمین دشمن رسیدیم، روشنایی روز پدیدار شده بود، پس به غاری در کوه پناه بردیم تا در آن پنهان شویم. وقتی خواستیم وارد غار بشویم صدایی شنیدیم، ناگهان کافری از داخل آن خارج شد. و وقتی ما را دید برگشت. و دوستانش نیز با او از غار بیرون آمدند. آنها صد مرد کافر بودند و کارشان مانند کار ما بود. از سرزمین خود خارج شده بودند تا سرزمین ما را غارت کنند. و وقتی روز شد به آن غار پناه بردند. هنگامیکه چشم در چشم شدیم چارهای جز جنگیدم نداشتیم... با آنها به شدت جنگیدیم... تحمل میکردیم و از آنها آسیب میدیدیم... سپس باهم متحد شدند و عرصه را بر ما تنگ کردند... تا اینکه از بیست نفر جز من نماند. بدنم زخمهای زیادی برداشته بود که با صورت در میان کشتهشدگان افتادم.
بعد از آن وقتی گمان کردند از ما هیچکس باقی نمانده، راهی شدند... من با آن حال روی زمین افتاده بودم که زنانی از آسمان نازل شدند... به زیبایی آنها هرگز ندیده بودم... هریک از آنها بر هریک از دوستانم فرود میآمد و دستش را میگرفت و میگفت: این سهم من است. آنگونه دستش را میگرفت که انگار با او برخواهد خواست... و به همین ترتیب... تا اینکه یکی از آنها نزد من آمد و گفت: این سهم من است... و دستم را گرفت... وقتی در دستم جانی احساس کرد... با عصبانیت دستم را رها کرد و گفت: همین الآن؟! سپس رفت و مرا تنها گذاشت!
راوی گفت: بعد از آن تحقیق به عمل آمد که اثر دست و پنج انگشت آن زن، بر ساعدش است که از سفیدی شیر سفیدتر بود!
جان من از تو و در روح وصال توست و صبرکردن من هم از زمره محالات است.
چگونه برای وصالت صبر کنم؟ یکی تشنه آب زلال چه صبری میتواند داشته باشد؟
اگر مردان با همه چیز بازی میکنند، میبینی که عشق، مردان را به بازی میگیرد.