ای محروم! چه چیزی را از دست دادهای؟
قاسم بن عثمان خزاعی گفت: در طواف خانه خدا مردی را دیدم که از حالش خوشم آمد. به او نزدیک شدم و دیدم که فقط در دعایش چنین میگوید:
خدایا حاجت نیازمندان را روا کردی ولی حاجت من روا نشد... خدایا حاجت نیازمندان را روا کردی ولی حاجت من روا نشد.
به او گفتم: چرا به دعایت چیزی اضافه نمیکنی؟
گفت: به تو چیزی خواهم گفت شاید خدا به وسیله آن تو را سود برساند. هفت دوست از کشورهای مختلف بودیم و به سرزمین رومیان حمله کردیم. همگی اسیر شدیم. برخی از رومیان ما را به مکانی بردند تا گردندمان را بزنند... ما در آن وضعیت بودیم.. که من به آسمان نگاه کردم... و ناگهان دیدم که هفت در باز است... دم هر در، کنیزی از حوریان بود... و با هر حوری یک تشت و دستمال! یکی از ما را گرفتند... و گردنش را زدند.. دیدم یکی از آن حوریان به سوی او فرود آمد... و خونش را با دستمال پاک کرد... سپس بازگشت و یک در بسته شد. و به همین ترتیب... تا اینکه گردن ۶ تن از ما گردن زده شد.. و من ماندم... به آسمان نگاه کردم...و دیدم که فقط یک در و یک کنیز مانده.. پیش آمدند تا گردنم را بزنند.. که یکی از رومیان مرا به بردگی خواست.. و مرا به او دادند... به من عفو خورد... شنیدم که آن کنیز میگفت:
چه چیزی را از دست دادی ای محروم! در را بست در حالیکه من به او نگاه میکردم... تا الآن بر آنچه از دست دادهام افسوس میخورم تا وقتی که به دیدارش بروم!
بدنم با من است ولی روحم نه، بدنم در غربت است و روحم در جایی دیگر.
مردم از اینکه من بدنی دارم که روح در آن نیست درشگفتند در حالیکه من روحی دارم که بدن ندارد.
با مردم هستم نه برای انس و الفت با آنان، ولی نه خانوادهام را یافتهام و نه وطنم را.
چه اشتیاقی دارد قلب من برای بهشت! و چقدر آفت و سختی در راه وصال است.
ای قایق شکیبایی، هوسها طوفانی گشتهاند. مرا ببر... و در ظلمت این فتنهها مرا نیفکن.