بخوانند و داوری کنند

گفتار دوم: خُرده [۴۲]‌هایی که به شیعی‌گری توان گرفت

گفتار دوم: خُرده [۴۲]‌هایی که به شیعی‌گری توان گرفت

چنانکه دیدیم شیعی‌گری نخست یک کوشش سیاسی می‌بوده سپس کیشی گردیده، اکنون می‌خواهیم از این کیش به سخن پرداخته خرده‌های بسیاری که به آن توان گرفت، هریکی را به کوتاهی یاد کنیم:

نخست: چنانکه گفتیم بنیاد شیعی‌گری برآنست که خلیفه بایستی از سوی خدا برگزیده شود نه از سوی مردم. ما می‌پرسیم: دلیل این سخن چه بوده؟!...

کتاب اسلام قرآن می‌بود، آیا در کجای قرآن چنین گفته‌ای هست؟!... چگونه تواند بود که چنین چیزی باشد و در قرآن یادی از آن نباشد؟!.

از آنسوی رفتار سران اسلام که پس از مرگ پاکمرد عرب فراهم نشستند و به گفتگو پرداختند و نخست ابوبکر و پس از مرگ او عمر و پس از مرگ او عثمان و پس از کشته‌شدن او علی را به خلافت برداشتند، این رفتار دلیل روشنی به بی‌پایی آن سخن می‌باشد!.

کسانی که در آن هنگام ناتوانی اسلام پاکدلانه به آن گرویده و در راه پیشرفت آن گزند‌ها دیده و جنگ‌ها کرده بودند، چه باور کردنیست که همان که پاکمرد عرب وفات یافت، همه چیز را کنار گزارند و به دلخواه و هوس یکی را خلیفه گردانند؟!.

شیعیان می‌گویند: «همگی از دین بازگشتند مگر سه تن» [۴۳]. ولی آیا سخن باورکردنیست؟!. چه بوده که همگی یک بار از دین بازگردند؟!. گفتم که ابوبکر و عمر خلافت می‌خواستند و به آن هوس از دین رو گردانیده‌اند، دیگران را چسودی در میان می‌بوده؟!. این شیوه شیعیانست که در راه پیشرفت سخن خود از «دروغ» باز نایستند.

آنگاه ما نامه امام علی بن ابی طالب را که به معاویه نوشته است آوردیم، در آنجا می‌گوید: «مردم به من دست دادند بدانسان که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند». به خلافت خود دلیل این را می‌آورد و هیچ نمی‌نویسد: «خدا مرا برگزیده بود» یا «پیغمبر آگاهی داده بود». در آن نامه آشکاره می‌گوید: «برگزیدن خلیفه مهاجران و انصار راست [۴۴]که هرکه را برگزیدند و امام نامیدند خشنودی خدا در آن خواهد بود». نمی‌دانم این گفته آن امام کجا و آن سخن شیعیان کجاست؟!.

ملایان دلیل آورده می‌گویند: «خلیفه بایستی گناه نکرده باشد، دلیرترین و داناترین و برترین مردمان باشد، و چنین کسی جز با برگزیدن خدا نتواند بود».

می‌گویم: «شما این را از کجا می‌گویید؟!. اگر این سخن راست بودی بایستی بنیادگزار اسلام گوید، نه این که شما به دلخواه به بافندگی پردازید.

از دلیل‌هایی که در این باره یاد می‌کنند، یکی داستان عذیر خم و دیگری داستان کاغذ و خامه‌خواستن پیغمبر اسلام در دم مرگش می‌باشد، و چون مرا در این باره داستان هست و گفتگویی رفته بهتر می‌دانم همان را در اینجا باز گویم:

در دیماه سال ۱۳۲۱ برای دیدار یاران قزوین با آقای واعظپور سفری به آن شهر کردیم، در یکی از نشست‌ها در خانه آقای نصری، آقای پاکروان چنین آغاز سخن کردند:

«کسانی که از علما و دیگران چون شنیده بودند شما خواهید آمد، با من می‌گفتند با او مباحثه‌هایی داریم. من پاسخ دادم آقای کسروی مباحثه نمی‌کند ولی اگر چیزهایی پرسیدند پاسخ دهد. گفتند پس خواهشمندیم این پرسش‌های ما را برسانید و پاسخ خواهید. ایشان که از سنی‌ها هواداری می‌کنند آیا به داستان غدیر خم چه پاسخ می‌دهند؟. در آن روز پیغمبر علی را به خلافت برگزیده گفت: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلَيٌّ مَوْلاهُ». همچنین به دستان خامه و کاغذخواستن پیغمبر و جلوگیری‌کردن عمر چه می‌گویند؟. پیغمبر در بستر مرگ خواست امام علی بن ابی طالب را به خلافت برگزیند که جایی برای کشاکش دیگران باز نماند. این بود گفت: «ائْتُونِيْ بِقَلَمٍ وَقِرْطَاس أَكْتُبْ لَكُمْ كِتَابًا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ أَبَدًا» [۴۵].

عمر چون داستان را فهمید نگذاشت و چنین گفت: «إِنَّ الرَّجُلَ لَيَهْجُر حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ» [۴۶]. به پیغمبر نسبت هذیان‌گویی داد. من نیک می‌دانم که شما این‌ها را از دین نمی‌شمارید و راستی هم دین اینگونه گفتگوها نیست. ولی چون این‌ها در دل‌های مردم جا گرفته و هر زمانی که نام دین به میان می‌آید بی‌درنگ به یاد این سخنان می‌افتند و می‌پرسند و ما تا به این‌ها پاسخی ندهیم دست‌بردار نخواهند بود، از این رو من پرسش‌های آنان را رسانیدم که شما پاسخ‌هایی بدهید».

این سخنانی بود که آقای پاکروان گفتند، چون در نشست جز از یاران کسان دیگری نیز می‌بودند به پاسخ پرداخته گفتیم: بسیار راستست که این گفتگو‌ها از دین نیست، در هزار و سیصد سال پیش از این کشاکش‌هایی درباره خلافت رخ داده و هرچه بوده پایان یافته و گذشته، امروز از گفتگوهای آنان چه سودی تواند بود؟!.

این‌ها نه تنها دین نیست، خود بی‌دینیست. راستی را دین برای آنست که مردمان چندین [۴۷]بیخرد و نافهم نگردند که زندگانی خود را رها کنند و در میان مردگان کشاکش اندازند، کسانیکه این‌ها را از دین می‌شمارند معنی دین را ندانسته‌اند.

از آنسوی این نیز راستست که این سخنان در دل‌های ایرانیان جا گرفته و ما تا در پیرامون آن‌ها سخن نرانیم از دل‌هاشان بیرون نخواهند کرد. اینست من نیز به پرسش‌های آن‌ها پاسخ می‌گویم:

اما داستان «غدیر خم»، بسیار شگفت است که ملایان معنی این جمله را نمی‌دانند. مگر آنان کتاب‌های فقه را نمی‌خوانند که «ولاء» خود یک «بابی» از باب‌های فقه می‌باشد؟! این یک وصیت خاندانیست. پیغمبر را با کسانی رشته «ولاء» در میان می‌بوده و اینست می‌گوید: «من با کسانی که «ولاء» می‌داشتم علی در این زمینه جانشین من خواهد بود». آخر در کجا «مولی» به معنی خلیفه است؟!.

از این گذشته اگر خواست پیغمبر بر گماردن «خلیفه» بودی، بایستی نخست در این زمینه سخن راند که باید برگزیدن و گماردن خلیفه از سوی خدا باشد نه از سوی مردم، پس از آن که این زمینه را روشن گردانید با یک زبان آشکاری بگوید: «اینک نخستین خلیفه من علی است که خدا او را برگزیده». داستانی به آن بزرگی را چه معنی می‌داشت که با یک جمله ناروشن و کوتاهی برساند و آن جمله را بگوید و بگذرد و به چیزهای دیگری پردازد.

از این‌ها هم گذشته، مگر یاران پیغمبر که سال‌ها با وی بسر برده و در راه او جانبازی‌ها کرده بودند، زبان او را نمی‌فهمیدند؟!. یا دلبستگی آنان به پیغمبر و دستورهای او کمتر از شیعیان قزوین می‌بوده؟!. این چه باورکردنیست که پیغمبر علی را خلیفه گرداند و یارانش آن را ناشنیده گیرند و به گرد سر ابوبکر درآیند؟! پس چرا با دیگر دستورهای پیغمبر این کار را نکردند؟!.

اما داستان وفات پیغمبر و جلوگیری عمر. من نمی‌دانم این داستان تا چه اندازه راست است و آیا رخ داده یا نه، در این باره جستجویی نکرده ام. لیکن اگر راستست رفتار عمر بسیار بجا بوده. این دلیل است که عمر معنی اسلام را بهتر از دیگران می‌دانسته. دلیلست که آن مرد یک باور بسیار استوار به خدا و اسلام می‌داشته. این که ایراد می‌گیرند که به پیغمبر «نسبت هذیان» داده راست نیست. گفته است: «إِنَّ الرجلَ ليَهْجُر». «هجر» به معنی سرسام است نه به معنی هذیان. هذیان از کمی خرد برخیزد ولی سرسام نتیجه بیماری باشد. عمر گفته: این مرد سرسام می‌گوید، و این گفته به پیغمبر برنخواهد خورد، زیرا یک پیغمبری چنانکه بیمار گردد، لاغر شود، رنگش زردی گیرد، همچنان سرسام گوید. سرسام دنباله بیماری باشد و به کسی نخواهد برخورد. اگر برانگیختگان از این چیزها برکنار بودنی بایستی پیش از همه از بیماری برکنار باشند و هیچگاه بیمار نگردند. یک پیغمبری که بیمار شده سرسام نیز تواند گفت و جای شگفتی نیست.

از آنسوی شما می‌گویید: پیغمبر بی‌سواد می‌بود و نوشتن و خواندن نمی‌توانست پس چگونه خامه و کاغذ می‌خواسته که چیزی نویسد؟! از این گذشته چگونه در بیست و سه سال زمان پیغمبری خود درباره جانشین گفتنی را نگفته بوده که می‌خواسته در بستر مرگ بگوید؟!. چگونه داستان به این بزرگی را با بی‌پروایی گذرانیده بوده؟!. از این هم می‌گذریم، مگر شما جدایی میانه سخنان راهنمایانه و پیغمبرانه یک برانگیخته با دیگر سخنانش نمی‌گزارید؟!. مگر پیغمبر اسلام هرچه گفتی و هر زمان که گفتی «فره» (وحی) بودی؟!. شما می‌بینید که پیغمبر اسلام خود جدایی میانه سخنانش می‌گزارده و آنچه را که بنام «فره» می‌بوده از قرآن می‌گردانیده.

در این باره نیز اگر سخنی از راه فره داشتی، بایستی از قرآن باشد نه آن که در بستر مرگ یک سخنانی گوید.

گذشته از همه این‌ها از کجا که خواست پیغمبر نوشتن چیزی درباره جانشین می‌بوده؟!. و آنگاه از کجا که می‌خواسته علی را به جانشینی برگزیند؟!. به این‌ها چه دلیل هست؟!.

پس از همه این‌ها باز می‌گویم: چشد که دلبستگی شیعیان قزوین به اسلام و دستورهای پیغمبر اسلام بیشتر از دلبستگی یاران پیغمبر گردید؟!. آن مردانی که در راه پیغمبر و دین او از جان گذشته و آن همه گزندها دیده بودند، چشد که به اندازه ملایان شکم‌پرست ایران به دستورهای پیغمبر ارج نمی‌گزاردند؟!.

چشد که عمر به گفته شما، آن توهین را به پیغمبر کرد و کسی به او ایراد نگرفت؟!.

فردا که آقای پاکروان این‌ها را گفته بودند یکی چنین پاسخ داده بود: «راستست که پیغمبر بی‌سواد می‌بوده ولی می‌خواست خامه و کاغذ بیاورند که او بگوید و دیگری بنویسد».

شب دیگر که باز گفتگو می‌رفت و آقای پاکروان این پاسخ را یاد کردند، گفتم پیغمبر اسلام بهاء الله نمی‌بود که عربی نداند و در دست آن زبان درماند. پیغمبر توانستی هر خواستی را که داشتی به آسانی به زبان آورد. اگر خواستش این بودی که دیگران نویسند گفتی: «ائتوني بقلم وقرطاس أملي عليكم...» [۴۸]و نگفتنی: «اكتب لكم». این دوتا از هم جداست.

شگفتر آن بود که یکی در همان نشست سخن آغاز کرد و چنین گفت: «پیغمبر چون می‌دانست که اگر در زمان زندگانی خود خلافت امیرالمؤمنین را آشکار گرداند کسانی نخواهند پذیرفت و در میانه دو سخنی و پراکندگی پدید خواهد آمد، از این رو آن را نگه می‌داشت که در آخرین ساعت زندگانی...».

یکی از باشندگان سخن او را بریده و خودش آن را بدینسان به پایان رسانید: «دو سخنی را به میان اندازد و در برود».

از این گفته همگی خندیدیم و دیگر به پاسخی نیاز نیامد.

تا اینجاست داستان، شگفتر آن که برخی از ملایان این داستان را که در مهنامه پرچم نوشته بودیم خوانده‌اند، و به جای آن که به خود آیند و بدانند تا چه اندازه گمراه و نادانند آخرین تیر خود را به کمان گزارده چنین می‌گویند: «پس چرا امیرالمؤمنین همیشه از غصب حق خود شکایت می‌کرد؟!». می‌گویم: آنچه ما می‌دانیم امام علی بن ابی طالب به چنان کاری برنخاسته است. این تواند بود که او خود را شاینده‌تر از ابوبکر و عمر می‌دانسته و در دل خود گله‌مند می‌بوده (و خطبه شقشقیه نیز اگر از آن امام بوده بیش از این اندازه را نمی‌رساند)، ولی این که آن دو خلیفه را «غاصب» بداند و با آنان دشمنی کند یا در برابر ایستد، هرگز نبوده است و نتوانستنی بود. با این حال اگر دلیل بدست آید و دانسته شود که او بدانسان که گفته شیعیانست خود را برگزیده خدا برای خلافت می‌دانسته و بکارهاییی می‌کوشیده، ما او را نیز هم‌چون دیگران گمراه شمارده بزرگش نخواهیم گرفت. ما او را دوست می‌داریم نه برای این که نامش علی می‌بوده یا دامادی پیغمبر را می‌داشته، بلکه برای این که مردی سراپا پاکی می‌بوده و گردن به خواهش‌های تنی نمی‌گزارده است.

این یک گستاخی بزرگی از شیعیانست که برای پیشرفت سیاست خود چنین کارهایی را از آن امام پاک باز گفته‌اند، گستاخی بزرگی از ایشانست که به چنین دروغ‌هایی برخاسته‌اند.

دوم: اگر چنین انگاریم که در اسلام بایستی خلیفه از سوی خدا برگزیده شود، در آن حال بایستی این برگزیده خدا خود را به مردم نشان دهد و دلیل‌های خود را باز گوید و از هر راه بکوشد تا به خلافت رسیده رشته کارها را بدست گیرد و توده‌های مسلمان را راه برد و کشورهای اسلامی را از دشمنان نگاه دارد.

خلافت برای این کارها می‌بوده و بی این کارها معنایی نمی‌داشته. این که کسی در خانه نشیند و خود را نهانی خلیفه خواند و دسته کمی را بسر خود گرد آورده به آنان هم سپارد که به کسی نگویید و «تقیه» کنید، چیزیست که من نمی‌دانم چه نامی به روی آن گزارم. به هرحال این کار جز پراکندگی به میان مسلمانان انداختن و از نیروی ایشان کاستن نتیجه‌ای نمی‌داده و نتوانستی داد.

خواهند گفت: گناه مردم بوده که خلیفه خدا را نمی‌پذیرفتند. می‌گویم: خلیفه خدایی بایستی بکوشد و خود را به مردم بپذیراند. بایستی با گمراهان آن رفتار را کند که پیغمبر کرده و آنان را به راه آورده بود. آنگاه خلیفه خدایی که خود را پنهان دارد و گاهی نیز بیکبار انکار کند گناه مردم در نپذیرفتن او چه می‌بوده است؟!...

شگفتست که از یازده تن امام که بوده‌اند کسی جز امام علی بن ابی طالب خلافت نکرده و کسی جز حسین بن علی به طلب آن نکوشیده. از بازمانده حسن بن علی کسیست که به خلافت رسید و آن را نگه نداشت. علی بن الحسین چندان گوشه‌گیر و چندان گریزان از این کار می‌بود که چون در سال ۶۳ هجری مردم مدینه به یزید شوریدند او خود را کنار کشیده از شهر بیرون رفت و به یزید نامه نوشته از همدستی با مردم بیزاری جست. سپس چون یزید مُرد و کسان بسیاری در راه خلافت می‌کوشیدند او نه تنها نکوشید، مختار که در کوفه به کوشش برخاسته بود چون فرستاده به نزد وی فرستاد و پرگ [۴۹]خواست که مردم را به خلافت او بخواند نپذیرفت و مختار ناچار شده مردم را به محمد حنفیه خواند. از محمد الباقر من جز گوشه‌نشینی سراغ نمی‌دارم. جعفر الصادق را گفتم که خلافت را می‌خواست ولی به هیچ کوششی در آن کار برنخواسته از ترس جان بیکبار آن را نهان می‌داشت. پسر او موسی الکاظم گذشته از آن که هم‌چون پدرش آرزوی خلافت را بسیار نهان می‌داشت دستگیر هم شد و بیست و هفت سال در زندان بسر برد. پسر او علی الرضا را مأمون ولی‌عهد گردانید و با این حال به خلافت نرسید. دیگران جز خانه‌نشینی و کاری نداشتند. آیا اینست معنی برگزیده‌شدن برای خلافت؟!.

سوم: این گفته‌ها که «خدا ما را از آب و گل والاتری آفریده» یا «خدا جان را به پاس هستی ما پدید آورده» یا «کارهای شما هرروز به ما نشان داده شود» و مانندهای این‌ها که در کتاب‌های شیعی فراوانست، آیا چه دلیلی همراه داشته؟!.

کسی که به چنین سخنانی برمی‌خاسته آیا نبایستی دلیل یاد کند؟!. آیا به چنین دعوی‌هایی بی‌دلیل برخاستن راه لافگویی را به روی فریبکاران و هوسبازان بازکردن نمی‌بوده؟!. مثلا بهاء الله که دعوی خدایی کرده آیا نتوان گفت که مایه گستاخیش اینگونه سخنان می‌بوده؟!...

از آن سوی آیا آن امامان چه جدایی با مردم می‌داشته‌اند؟!... آیا نه آنست که هریکی هم‌چون دیگران ناخواهان به این جهان آمده و ناخواهان می‌رفته و هم‌چون دیگران خورده و خوابیده و بیمار گردیده و آسیب دیده و هیچگونه برتری در میان نبوده؟!... با این حال آن گزافه‌ها سرودن چه معنایی داشته؟!...

در جاییکه بنیادگزار اسلام با آن جایگاه و با آن برگزیدگیش خود را یکتن هم‌چون دیگران می‌خوانده به بازماندگان او چه می‌رسیده که به چنین سخنانی زبان گشایند؟!...

این سخنان گذشته از آن که دروغست گستاخی با خدا می‌بوده. ما نیک نمی‌دانیم این سخنان کدام یکی از خود آنان سر زده و کدام یکی را پیروان ساخته و به ایشان بسته‌اند، به هرحال چنین دعوی‌هایی را جز بی‌دینی و خداناشناسی نتوانیم شمرد.

ما یکی از هوده‌هایی که از دین می‌خواهیم آنست که مردمان معنی جهان و زندگانی را نیک شناخته بدانند که خدا همگی را یکسان آفریده و تنها در سایه تقوا و نیکوکاریست که یکی را به دیگران برتری تواند بود. یکی از هوده‌هایی که می‌خواهیم آنست که کسی به چنین لاف‌های ناسزا نتواند برخاست و مردمان به چنان گزافه‌هایی نتوانند گروید. به اینگونه لاف‌هایی برخاستن و یا آن‌ها را پذیرفتن جز بی‌دینی نتواند بود.

چهارم: شیعیان با آن باورهایی که درباره امامان‌شان می‌داشته‌اند آنان را در پهلوی برانگیختگان نشانیده، بلکه بالاتر از آنان گردانیده‌اند، زیرا در نزد آنان امام برگزیده خدا می‌بوده، همه دانش‌ها را می‌دانسته، همه زبان‌ها را می‌شناخته، از ناپیدا آگاه می‌شده، هر کسی می‌بایسته از او فرمان برد، آسمان و زمین با هستی او آرام می‌گرفته، معنی قرآن و دین را کسی جز آنان نمی‌دانسته. با این ستایش‌ها که از امام می‌کنند او را بالاتر از برانگیختگان می‌گردانند. ما می‌پرسیم: دلیل این باورها چیست؟!... پس چرا از چنین امامانی در قرآن یادی نشده بود؟!...

بسیار شگفتست که پیغمبر اسلام آشکاره می‌گفته: «من از ناپیدا آگاه نیستم» [۵۰]، اینان می‌گویند: امامان‌شان آگاه می‌بوده‌اند، و داستان‌ها از ناپیدا دانی آنان می‌آوردند.

بسیار شگفتست که پیغمبر اسلام از نتوانستنی (معجزه) ناتوانی می‌نموده [۵۱].

ولی اینان از امامان‌شان نتوانستنی‌ها یاد می‌کنند و داستان‌های بسیار می‌نویسند.

شگفتر از همه آن که در سال‌های آخر که دانش‌های اروپایی در شرق شناخته گردیده کسانی از ملایان چنین می‌گویند که امامان‌شان همه آن‌ها را می‌دانسته‌اند و این دانش‌ها در حدیث‌ها هست. برخی از آنان جمله‌هایی را از این حدیث و آن حدیث گرفته و آغاز و انجامش را انداخته با زور معنی‌هایی درمی‌آورند و آن‌ها را به رخ دانشمندان می‌کشند و من نمی‌دانم به این کار ایشان چه نامی دهم.

در همان حدیث‌ها هزارها سخن درباره آسمان و زمین و ابر و باران و ستاره و زمین لرزه و دیگر مانندهای این‌ها، از زبان امامان‌شان آورده‌اند و شما چون نیک نگرید بیشتر آن‌ها بی‌ارجتر از افسانه‌های پیره زنانه است: «آدم چون از بهشت به زمین افتاد جبرئیل کمی گندم از بهشت برایش آورد که بکارد و گرسنه نماند، از آن گندم آنچه آدم کاشت گندم درآمد و آنچه حوا کاشت جو درآمد».

«اهل شام پرسیدند از جزر و مد، پاسخ داد فرشته‌ایست بنام رومان گماشته شده به دریاها، چون پایش را به دریا گزارد بالا آید و چون بیرون آورد پایین رود». «پرسیدم زمین بر چه چیز است؟ گفت بر ماهی. پرسیدم ماهی بر چیست؟ گفت بر آب. گفتم آب بر چیست؟ گفت بر سنگ. گفتم سنگ بر چیست؟ گفت بر شاخ گاومیش....» [۵۲]. آیا این‌هاست دانش‌های گذشته و آینده؟!. آیا شرم‌آور نیست که کسانی به اینگونه سخنان بنازند و آن‌ها را به رخ دانشمندان کشند؟!... آیا شرم‌آور نیست که بگویند امامان ما این دانش‌ها را می‌دانستند؟!.

ما آشکاره می‌بینیم امامان هیچیکی از آن ستایش‌ها را که گفته شده نمی‌داشته‌اند، اگر امام علی بن ابی طالب را به کنار گزاریم، بازمانده مردانی بوده‌اند هم‌چون دیگران. مثلا همان جعفر بن محمد پسرش اسماعیل را به جانشینی خود برگزید، ولی اسماعیل پیش از خود او مُرد. آیا چه دلیلی بهتر از این که آینده را نمی‌دانسته است.

آری، در این باره داستانی هست و آن این که در کتاب‌هایشان می‌نویسند: چون اسماعیل مُرد پدرش چنین گفت: «خدا از گُزیر [۵۳]خود درباره اسماعیل بازگشت» [۵۴]. ولی همین داستان در خور گفتگوست، این سخن معنایش آنست که خدا که اسماعیل را به جانشینی از پدرش برگزیده بود پشیمان گردیده و آن را زودتر از جهان برده. آیا چنین سخنی درباره خدا گستاخی نیست؟!. آیا این نشان خداناشناسی گوینده اش نمی‌باشد؟!.

همچنان خوانندگان می‌دانند که ما برای بنیادگزار اسلام چه جایگاهی باز کرده، به آن پاک مرد چه پاسی می‌گزاریم.

ولی این که در پی او یکدسته امامانی بوده‌اند و اینان نیز نیروهای خدایی داشته برگزیدگان خدا می‌بوده‌اند، بیکبار بی‌دلیلست و در خور پذیرفتن نمی‌باشد.

این که ما بنیادگزار اسلام را به برانگیختگی ستوده به رخ جهانیان می‌کشیم زورگویی نیست، بلکه دلیل‌ها برایش می‌آوریم: به هنگامیکه جهانیان گمراه می‌بوده‌اند، آن پاک مرد برخاسته و با بت‌پرستی و دیگر نادانی‌ها به نبرد پرداخته، خردها را به تکان آورده، یک شاهراهی برای زندگی باز کرده، در سایه این کارهاست که ما او را برانگیخته خدا دانسته به روی جهانیانش می‌کشیم.

اما درباره آن امامان، نخست- باید پرسید: پس از پیغمبر چه نیازی به آنان می‌بوده؟! مگر پیغمبر کار خود را ناانجام گزارده بوده که اینان به انجام رسانند؟!.

چهارم- کارهایی که از آنان سر زده کدامست که ما آن‌ها را به روی جهان کشیم؟!... کدام گمراهی را از پیش برداشته‌اند؟!... کدام تکانی را پدید آورده‌اند؟!... کدام برگزیدگی یا برتری را از خود نشان داده‌اند؟!...

آری، محمد بن علی و جعفر بن محمد، پدر و پسر در «فقه» دانشی داشته‌اند، ولی آن دانش در مالک و ابوحنیفه و شافعی و احمد بن حنبل نیز بوده است.

پنجم: شیعیان آن امامان را گرداننده جهان می‌شمارند. «چهارده معصوم» همه کاره دستگاه خدایند و در گردانیدن جهان یاوران او می‌باشند.

از خود آن امامان سخنانی در این زمینه در کتاب‌ها آورده شده که اگرچه نتوان دانست کدام‌ها گفته ایشانست و کدام‌ها را دیگران افزوده‌اند، ولی روی هم رفته پیداست که سرچشمه از خودشان بوده، هرچه هست باور انبوه شیعیان به همینست و در سختی‌ها به آنان رو می‌آورند و گشایش کار می‌خواهند، امامان بمانند که خویشاوندان آنان را – از «حضرت عباس» و «جناب علی اکبر» و «زینب» و «ام کلثوم» و «سکینه» و دیگران – دست اندر کارهای جهان و یاوران خدا می‌پندارند، بلکه در اندیشه شیعیان هر گنبدی گره از کار تواند گشاد و هر سقاخان‌های «مراد» تواند داد.

این همه گنبدها که از بزرگ و کوچک برپاست جز برای اینکار نیست. روند و دربر آن‌ها ایستند و گشایش کار خواهند، آهن پاره‌ها را با دست گیرند و تکان دهند و نیازمندی‌های خود را از آن‌ها طلبند.

این سخنان در همه‌جا بر سر زبان‌هاست: «توسل به ائمه کن». «دست به دامن امام حسین بزن». «اگر نجات می‌خواهی در این در است».

اکنون در تهران پیش از چند هزار گداست و اینان کوچه‌ها را می‌گردند و در جلو درها میایستند و پیاپی به زبان می‌آورند: «حضرت عباس دردت دوا کند»، «امام حسین ذلیلت نکند»، «امام بیمار به بستر بیماری نیندازدت»، «امام غریب قرض‌هایت ادا کند»، و مردم به پاس همین گفته‌ها نان و پول به ایشان می‌دهند.

پارسال در تهران مدر پاشکسته لنگی شال سبز بر سر بسته گدایی می‌کرد و همه دعاهایش از امامزاده داود می‌بود: «امامزاده داود مرادت دهد، امامزاده داود قرضت ادا کند...». در چند فرسنگی تهران در یک دیه ناپاکیزه‌ای گنبدی بنام امامزاده داود هست که همه‌ساله تابستان تهرانیان رو به آنجا آورند و گوسفندها کشند و «مرادها» خواهند. بتازگی که در تهران نماینده برای مجلس برگزیده می‌شد، یک مرد فریبکاری نوشته‌ای چاپ کرده و پراکنده بود که چون به نمایندگی برگزیده شود از ماهانه‌های خود راه امامزاده داود را شوسه خواهد گردانید.

اکنون می‌باید پرسید: آیا مردمی با این باورها گمراه نیستند؟!... چه گمراهی بالاتر از این که مردگان هیچکاره را همکار خدا شناسند؟!... می‌باید پرسید: چه دلیلی هست که امامان‌تان یاوران خدایند؟!. شما خدا را چه دانسته اید که نیازمند یاورش می‌شمارید؟!...

اکنون اگر از ملایان بپرسیم، نخست خواهند گفت: آری، آنان امام می‌بودند، خدا ایشان را از «نور» آفریده بود. سپس که ایراد گیریم و دلیل خواهیم و درمانند، این بار چنین خواهند گفت: «این‌ها عقیده عوام است». این شیوه ایشانست که نخست درباره گمراهی‌های خود به گفتگو درآیند و به چَخِش [۵۵]پردازند و چون درماندند بیکبار بازگشته گناه را به گردن «عوام» اندازند.

ولی ما می‌دانیم که این باورها از کتاب‌ها سرچشمه گرفته، بلکه گفتیم «حدیث‌ها» در این باره هست [۵۶].

به هرحال رهنمای «عوام» ملایانند و این باورهای بی‌دینانه را آنان یاد داده‌اند و اکنون هم می‌دهند. همین امروز اگر کسی بیمار باشد و نزد ملایی نام پزشک برد، درزمان [۵۷]خواهد گفت: «طبیب چیست؟!. شفای خود را از ائمه طاهرین بخواه!».

ششم: برگزیده پنداشتن شیعیان و از آب و گِل والاتری نشاندادن ایشان، خود ایراد جداگان‌هایست. سران شیعه که خود را از گوهر والاتری پنداشته‌اند، شیعیان را از بازمانده آن آب و گل وانموده‌اند [۵۸]. کسی که شیعی می‌گردد و «ولایت علی» را می‌پذیرد از آنست که گوهر پاکی می‌دارد، و آن که نمی‌پذیرد از آنست که گوهرش ناپاک می‌باشد، شیعیان گروه برگزیده‌ای هستند و در آن جهان یکسره به بهشت خواهند رفت.

این سخنان چندان نابجا بوده که برخی از خود شیعیان زبان به ایراد گشاده‌اند، ما در کتاب‌هاشان می‌بینیم که صفوان جمال که خود یکی از شیعیان می‌بوده به بنیادگزار شیعی‌گری خرده گرفته و چینن گفته: «شما می‌گویید شیعیان ما در بهشت خواهند بود در حالیکه میان شیعیان گروه‌هایی هستند که گناهکارند و به هر بدی می‌پردازند» و او به سخن معنی دیگر داده و چنین پاسخ گفته که شیعی از جهان نرود مگر آن که به بیماری افتد و یا گرفتار زن بدرفتار و همسایه دُژکردار [۵۹]گردد و این‌ها کفاره گناهان او باشد و اگر این‌ها نبود جان‌کندنش دشوار باشد تا از جهان بی‌گناه رود». صفوان دوباره خرده گرفته و گفته: «پس ستم‌هایی که به مردم می‌کنند و پول‌های ایشان می‌خورند چه خواهد بود؟!» پاسخ داده: «چون حساب مردم روز رستاخیز با ماست این‌ها را نیز از «خمس» پذیرفته او را از وامداری بیرون خواهیم آورد» [۶۰].

در برخی کتاب‌ها این را به زمینه دیگری انداخته چنین گفته‌اند: روز رستاخیز که به کارنامه‌های مردم یکایک رسیدگی خواهند کرد آنچه گناه شیعیانست به گردن سنیان گزارده و آنچه کرفه [۶۱]سنیانست به شیعیان داده اینان را به بهشت و آنان را به دوزخ خواهند فرستاد.

این گفته‌ها از یک سو مردم را فریفتن و آنان را از راه بردن، و از یک سو با خدا گستاخی‌نمودن که راستی را گناه بسیار بزرگیست. به گفته قرآن: «ستمگرین مردم کسیست که به خدا دروغ بندد» [۶۲].

این که خدا گروهی را از آب و گل والاتری آفریده از هر راه که بسنجید دروغ آشکاریست، این که خدا گروهی را ویژه خود گردانیده از بدی‌های آنان چشم پوشد و پاداش‌های گزاف دهد سخن سراپا زیانیست، این گفته‌ها ریشه اسلام را برانداختن و رنج‌های پاکمرد عرب را بیهوده گردانیدن بوده است.

هفتم: آن بارگاه‌ها که در مشهد و قم و عبدالعظیم و بغداد و سامره و کربلا و نجف و دیگر شهر‌هاست و شیعیان به زیارت روند خود جداگانه داستانیست.

زن ایرانی به زیارت کربلا می رود

زن ایرانی به زیارت کربلا می‌رود

اگر دیده اید هریکی بت‌خانه باشکوهی می‌باشد: از صدها فرسنگ راه به زیارت می‌آیند، با گردن‌های کج و چشم‌های نم‌ناک در برابر در می‌ایستند، سیدی یا مولایی پیش افتاده بانگ برمی‌دارد: «أدخل يا الله، أ أدخل يا رسول الله...»سپس به درون می‌روند، گرد صندوق آهنین یا سیمین می‌گردند، آن‌ها را می‌بوسند، سر پایین آورده می‌نیایند [۶۳]. آیا این بت‌پرستی نیست؟!.

این به آنان برمی‌خورد که ما این بارگاه‌ها را بت می‌خوانیم، چه باید کرد که راستی همینست، هرچیزی که جز خدا بپرستند و دست اندر کارهای جهانش دانند، بت باشد.

گفتگو میانه خداپرستی و بت‌پرستی بر سر آنست که آیا جز خدا کسی را در این جهان دستی هست؟!. خداپرستی می‌گوید: نیست. بت‌پرستی می‌گوید: هست. آنگاه خداپرستی (یا بهتر گویم: دین) می‌گوید: خدا این جهان را از روی آیینی می‌گرداند و هرکاری در این جهان راهی می‌دارد که جز از آن راه نتواند بود: کسی که بیمار است باید پی درمان باشد، کسی اگر بی‌چیز است باید به کاری یا پیشه‌ای پردازد و چیزدار گردد، کسی اگر خشنودی خدا را می‌خواهد باید به نیکوکاری کوشد، همچنین در دیگر کارها. گفتگو بر سر این‌هاست نه بر سر آن که تندیسه‌های چوبین و آهنین پرستند یا گنبد‌های سیمین و زرین. اگر مردمان یک کس زنده‌ای را دست اندر کارهای خدا شمارند و از او بهبود بیمار یا گشایش کار یا مانند آن خواهند نیز بت خواهد بود اگرچه آدمی زنده می‌باشد.

شگفت آن که درباره این زیارت رفتن «حدیث‌ها» از پیشوایان‌شان می‌دارند: هرکس به زیارت رود همه گناهانش آمرزیده شود، بهشت به او بایا گردد، به هر گامی کاخی از زر و سیم و بلور برایش سازند، صد حوری بنامش نویسند... از بس سرگرم سیاست بوده‌اند از گفتن هیچ گزافه‌ای باز نایستاده‌اند.

یکی نپرسید: رفتن به دیدن بارگاهی چیست و چه سودی دارد که خدا این پاداش‌ها را دهد؟!... آخر پاداش در برابر یک کار سودمند تواند بود، به یک کار بیهوده‌ای پاداش از خدا چه سزاست؟!. گفتن چنین دروغ‌هایی بنام خدا، آیا نشان خدانشناسی نیست؟!... آیا گفتن: «هرکه حسین را در کربلا زیارت کند خدا را در عرش زیارت کرده» [۶۴]با خدا گستاخی و بی‌فرهنگی نیست؟!.

شگفتر این که از آن بارگاه‌ها نتوانستنی (معجزه) نیز چشم دارند و داستان‌ها پدید آورند: فلان کور را بینا گردانید، به همان بیمار را تندرست ساخت، فلان دشمن را کشت، بهمان بدخواه را سنگ گردانید.

شاهی که بضربت دو انگشت
از معجزه ابن قیس را کشت

بنیادگزار اسلام با آن جایگاه والایی که می‌داشت و با آن کار خدایی که پیش می‌برد، چون جهودان و ترسایان فشار آورده نتوانستنی می‌خواستند، در پاسخ‌شان می‌گفت: من نتوانم. قرآن پر از اینگونه پاسخ‌هاست، ولی نوادگان هیچکاره او در زندگی نتوانستنی می‌کرده‌اند به جای خود که پس از مرگ‌شان نیز می‌کنند، افسوس از این نادانی!.

اگر تاریخ را نگریم تاکنون بارها در پیرامون آن گنبدها کشتار رخ داده و هزاران کسان کشته شده‌اند و هیچ کاری از آن‌ها دیده نشده (و نبایستی دیده شود). در زمان شاه عباس در سال ۹۸۸ (قمری؛ ویراینده) که عبدالمؤمن خان اُزبک با جنگ و خونریزی به مشهد دست یافت، انبوه مردم از ملایان و سیدها و دیگران به «آستانه مقدسه» پناه برده چنین می‌دانستند که از کشتار خواهند رهید، ولی ازبکان با شمشیرهای آخته [۶۵]به درون درآمدند و دست به کشتار گشادند و به کسی دریغ نگفته زنده نگزاردند. در عالم آرا می‌نویسد: «از صحیح القولی استماع رفت که میر محمد حسین مشهور به میر بالای سر که از سادات مشهد مقدس و در صلاح و تقوی و عبادت درجه عالی داشت و همیشه در بالای سر ضریح مبارک به نماز و طاعت و تلاوت قیام نموده کمتر از آن مقام شریف حرکت کردی، در آن روز هولناک به دستور معتاد در بالای سر نشسته به تلاوت مشغول بود، یکی از ازبکان از خدا بی‌خبر دست در کمر او زده بیرون می‌کشید، میر بیچاره از هول جان و کشاکش و اضطراب دست بر پنجره ضریح مبارک زده محکم گرفت، ازبک دیگری شمشیری انداخته قطع ید او نمود و دستش در محجر مانده او را کشیدند و پاره پاره کردند».

در همان مشهد از اینگونه داستان‌ها بسیار رخ داده: در سال ۱۳۲۴ (قمری؛ ویراینده) که جنبش مشروطه در میان می‌بود در مشهد گروهی از طلبه‌ها و دیگران از کمی نان به شورش برخاستند و در صحن گرد آمدند و حاجی محمد حسن نامی که نان و گوشت شهر را در «کونترات» می‌داشت، تفنگچی بسر آنان فرستاد و چهل تن در همان صحن کشته شده از میان رفتند.

در سال ۱۳۳۰ (قمری؛ ویراینده) که سید محمد یزدی با گروهی در صحن بستی نشسته، بازگشتن محمد علی میرزا را می‌خواستند، روسیان برای پراکندن ایشان توپ و شصت تیر به آنجا بستند و سالدات‌ها [۶۶]به درون رفته کسانی را کشتند و سید محمد را گرفته بیرون کشیدند، جاهای گلوله توپ در گنبد تا چند سال نمایان می‌بود.

آخرین داستان کشتار زمان رضا شاه است که گروهی انبوهی در آنجا گرد آمده از دستور دولت درباره شاپو و رو بازکردن زنان سر پیچیدند و چون دولت سپاه فرستاد، چنانکه می‌گویند چند هزار تن کشته شده از میان رفتند.

در کربلا بارها کشتار و تاراج سختی رو داده و بارها آن صندوق‌ها را شکسته و کنده‌اند:

در سال ۸۵۸ (قمری؛ ویراینده) مولا علی پسر سید محمد مشعشع به آنجا دست یافت و تاراج و کشتار سختی کرد و کسان بسیاری را بند کرده با خود برد.

در سال ۱۲۱۶ (قمری؛ ویراینده) چون وهابیان به آهنگ تاراج و کشتار به عراق تاخته بودند، در روز عاشورا به آن شهر ریخته در شهر و در پیرامون بارگاه‌ها به کشتار پرداختند, بار دیگر در سال ۱۲۶۰ (قمری؛ ویراینده) نجیب پاشا والی بغداد لشکر به سر آن شهر آورد که با توپ و تفنگ آنجا را بگشادند و سه ساعت به کشتار پرداخته، نه هزار تن را به خاک انداختند. در ناسخ التواریخ می‌نویسد: «در بقعه سید الشهداء و حضرت عباس نهرها از خون ناس براندند و در این دو بقعه مبارکه اسب و شتر بستند و هر مال و خزانه که در آن بلد یافتند به غارت برگرفته و الواحی که در روضه مطهره بود خرد و درهم شکستند». در کتابی می‌نویسد: از سردابی که در زیر رواق عباس÷است بیش از سیصد تن کشته بیرون آمد.

در نجف در همان سال ۸۵۸ (قمری؛ ویراینده) مولا علی پسر سید محمد مشعشع دست به آنجا یافت و بارگاه را ویران گردانید و سپاهیانش چوب صندوق را در پختن خوراک بکار بردند.

یکی نمی‌پرسد: پس چرا در این خونریزی‌ها معجزه‌ای از آن گنبدها دیده نشده؟!... آیا بی‌شرمی نیست که با این داستان‌های تاریخی شما هر زمان دروغ دیگری درباره معجزه ساخته بیرون ریزید؟!...

شگفتست که وهابیان در آن تاخت خود به عراق نخست آهنگ نجف کردند، ولی چون این شهر باروی استوار می‌داشت، دست‌یافتن نتوانستند و آنجا را گزارده آهنگ کربلا کردند و به آن کشتار و تاراج پرداختند. شیعیان از همان داستان نجف عنوانی به دست آورده «معجزه‌ایم ساختند. «یکی از صلحا» در خواب امیر المؤمنین را دید که کف‌های دستش سیاه شده و چگونگی را پرسید. پاسخ داد: «پس آن توپ‌ها را از شهر که باز می‌گردانید؟!».

ببینید اندازه نادانی را. به جای آن که ببینند که نجف چون بارو می‌داشت از آسیب دور ماند، و کربلا چون نمی‌داشت آن آسیب را یافت، و از همینجا پی به آمیغ‌ها برده بدانند که در این جهان هر کاری جز از راهش نتواند بود و از آن گورها و گنبدها هوده‌ای نتواند برخاست، بدانسان کوردرونی نشانداده دروغی به آن رسوایی ساخته بیرون داده‌اند.

اکنون سخن در آنست که اگر درباره همین زیارت با ملایان و دیگران به گفتگو پردازیم، نخست ایستادگی خواهند نمود و به پاسخ خواهند برخاست و سپس که درماندند یک سنگر پس نشسته چنین خواهند گفت: «ما امامان را خدا نمی‌دانیم، آنان در نزد خدا ارجمندند و ما به آنان توسل می‌کنیم (میانجی می‌گردانیم)...».

می‌گویم: بت‌پرستی جز همین نیست، بت‌پرستان قریش نیز در برابر بنیادگزار اسلام همین بهانه را آورده می‌گفتند: «ما به این‌ها بندگی می‌کنیم که به خدا نزدیکتر شویم» [۶۷]. یا می‌گفتند: این‌ها میانجی‌های مایند» [۶۸]. می‌باید گفت: «بت‌پرستان همگی یک گروهند و بهانه‌هاشان همیشه یکیست».

چون این را هم شنیدند باز یک سنگر پس نشسته چنین خواهند گفت: «بالاخره آن‌ها بزرگان مایند، مگر شما به سر خاک بزرگان‌تان نمی‌روید؟!» بدینسان در یک نشست چند رنگی به کیش خود خواهند داد.

می‌گویم: آری، آن‌ها بزرگان شمایند، بنیادگزاران کیشتان بوده‌اند، ولی این در کجای جهانست که برای بزرگی گنبدهای زرین و سیمین افرازند و آن دستگاه را چینند و از صدها فرسنگ بدیدنش رفته به آن کارها پردازند؟!...

آنگاه مگر ما از کتاب‌های شما و از زیارتنامه‌هاتان آگاه نیستیم و نمی‌دانیم که چه ستایش‌های گزافه‌آمیز از مردگان هیچکاره می‌کنید؟!... نمی‌دانیم که آن مردگان را یاوران خدا و گرداننده جهان می‌شناسید؟!.

هشتم: داستان گریه و زاری به کشتگان کربلا ایراد بزرگ دیگری می‌باشد، یک داستان بایستی رخ ندهد، پس از آن که رخ داده، از گریستن چه سود تواند بود؟!... یک داستانی را عنوان کردن و بزم‌های سوگواری برپاگردانیدن، گریستن و گریانیدن با خرد چه می‌سازد؟!...

این که گفته‌اند: «هرکه بگرید و بگریاند و خود را گریان وانماید بهشت بَرو بایا گردد» بایستی پرسید: چرا؟!... گریستن یا گریانیدن چیست که خدا به آن‌ها چنین پاداش بزرگی دهد؟!... آنگاه شما این سخن را از کجا می‌گویید؟!... شما را به خدا چه راهی بوده؟!... ای بی‌خردان مگر خدا اسکندر ماکدونی است که یک هفستیونی را دوست دارد و چون او مُرد، مردم را چند ماه به سوگواری وادارد؟!.

حسین بن علی به طلب خلافت برخاست و نتوانست و کاری از پیش نبرد، لیکن مردانگی بسیار ستوده‌ای از خود نشان داد، و آن این که زبونی ننموده کشته‌شدن خود و فرزندان و یارانش را از گردن گزاردن به یزید و ابن زیاد بهتر دانسته، مردانه پافشاری کرد و خود و پیروانش کشته گردیدند.

این کار او بسیار ستوده بوده، ولی هرچه بوده، هزار و سیصد سال گریستن چه معنی دارد؟!... به آن نمایش‌های بسیار بیخردانه محرم و صفر چه توان گفت؟!...

این داستان‌های زیارت و گریه با آن حدیث‌هاشان از راه دیگری نیز در خور ایراد است، این‌ها ریشه دین را کندن و آن را از میان بردنست، در جاییکه با یک زیارت همه گناهان آمرزیده شود و با یک گریه بهشت بایا گردد، کسی چرا از خوشی‌های سزا و ناسزا باز ایستد؟!... چرا فلان حاجی آزمند انبارداری نکند؟!... چرا بهمان ستمگر خون‌ها نریزد؟!... چرا آزمندان به پول اندوزی نکوشند؟!... چرا مردان دنبال زنان بیگانه نیفتند؟!... سران شیعه در آن کوشش‌های سیاسی خود پروای هیچی نکرده هرچه خواسته گفته و هرچه خواسته کرده‌اند. ولی ما آیا می‌توانیم چشم از کارهای سراپا زیان ایشان پوشیم؟!...

نهم: درباره آن جهان سخنان بسیاری در کتاب‌های شیعی هست، به این جهان بس نکرده از آن جهان میدان دیگری برای گزافه‌بافی‌های خود باز کرده‌اند: روز رستاخیز خدا به داوری نشسته پیغمبران از اینسو و آنسو رده [۶۹]خواهند بست. علی «لواء الحمد» را که پرچمش از مشرق تا مغرب و بلندیش هزارساله راهست بدست خواهد گرفت، امامان به شیعیان هوادار درآمده میانجیگری خواهند کرد، گناه‌های اینان را به سنیان داده ثواب‌های ایشان را به اینان خواهند داد، آنان را به دوزخ و اینان را به بهشت روانه خواهند گردانید. «حوض کوثر» در دست علی بوده و او آب جز به شیعیان نخواهد داد، در آن گرمای سوزان دل‌های سنیان کباب شده و آبی نخواهند یافت.

از این گزافه‌های سیاسی چندان بافته‌اند که اگر گرد آورده شود کتابی بزرگ باشد، سخن ما در اینجا درباره میانجیگری است، این یک پایه‌ای از کیش شیعیست. حسین بن علی کشته نشده مگر برای آن که روز رستاخیز به شیعیان هوادار درآید و گناه‌های ایشان را بیامرزاند. روز «اَلَست» [۷۰]پیمانی میانه او با خدا بسته شده که حسین در راه خدا از جان و داراک [۷۱]و فرزندان درگذرد و خدا نیز روز رستاخیز «شفاعت» او را درباره شیعه بپذیرد. آن پنداری را که مسیحیان درباره مسیح و کشته‌شدنش می‌دارند و کشته‌شدن او را «کفاره» گناهان فرزندان آدم می‌شناسند شیعیان همان پندار را درباره حسین و کشته‌شدنش می‌دارند، و بیگمان از مسیحیان گرفته‌اند.

به هرحال، این یکی از ایرادهای آن کیشست، اینان خدا را هم‌چون یکی از پادشاهان خودکامه تاریخ پنداشته‌اند، و اینست برایش «گرامی داشتگانی» بسیجیده [۷۲]یاورانی آماده گردانیده‌اند، این سخن بارها از ملایان شنیده شده: «این پادشاهان که وزیرانی دارند خدا نباید داشته باشد؟!...». از همینجا به اندازه نادانی و خداناشناسی این گروه پی توان برد.

یکی بگوید: ای بیخردان خدا کجا و پادشاهان خودکامه کجا؟!... بگوید: میانجیگری جز در برابر نادانی یا خشمرانی نتواند بود، یک پادشاهی که به جان و داراک مردم چیره می‌بوده و چه بسا که با یک خشم آتش به هستی مردی می‌زده، و چه بسا که بیگناهی را گناهکار شناخته و فرمان کشتنش می‌داده، در دستگاه چنین پادشاهی کسانی می‌بایسته که در چنان پیش‌آمدهایی به پای پادشاه افتند و با چاپلوسی‌ها خشم او را فرو نشانده گرفتار بی‌گناه را رها گردانند، میانجیگری در چنین دستگاهی میسزیده، در دستگاه سراپا دادگری و راستی چه نیاز به میانجی باشد؟!... من از شما می‌پرسم آیا در دادگاه و دیگر اداره‌های قانونی میانجیگری تواند بود؟!...

دهم: نفرین و دشنام درباره یاران پیغمبر که آن را «تبری» نامیده‌اند پایه دیگری از کیش شیعیست، و این خود زشتکاری ننگ‌آوری می‌باشد. بی هیچ شُوندی با مردگان دشمنی‌نمودن و دروغ‌ها بستن و به دشنام و نفرین برخاستن جز نشان تیره درونی گروهی نتواند بود.

چنانکه گفتیم این کار ناستوده از پیش از زمان جعفر بن محمد آغازیده بوده. ولی از زمان این امام رویه رسمی به خود گرفته و به سختی افزوده، مرا شگفت افتاده که زید بن علی در برابر رافضیان از صدیق و فاروق [۷۳]هواداری کند و آن پاسخ پاکدلانه و مردانه را دهد، و برادرزاده او بدینسان نفت به آتش رافضیان ریزد و آنان را در رفتار زشت‌شان هرچه گستاختر گرداند.

کتاب‌های شیعی پر از جمله‌های نفرین و دشنام است. خواجه نصیر، آن مرد بی‌دین شکم‌پرست که گاهی باطنی می‌بوده و گاهی شیعی می‌گردیده، «لعنت نامه‌ای» ساخته، بسیاری از ملایان کتاب «در کفر شیخین» نوشته‌اند.

به گمان شیعه اگر عمر و ابوبکر علی را از خلافت باز نداشتندی و خلافت در خاندان او مانده دیگران بهره از آن یافتندی، در جهان هیچ بدی رخ ندادی. اینست همه گناهان به گردن آن دو تن می‌باشد، برخی از این اندازه هم گذشته چنین پنداشته‌اند که همه گناهان پیش از آن زمان نیز به گردن آنانست.

روز رستاخیز که قابیل را درباره کشتن برادرش هابیل به بازپرس خواهند کشید، او دلیل‌ها خواهد آورد که شُوند آن برادرکشی نیز عمر و ابوبکر بوده‌اند، گناه آن نیز به گردن اینان خواهد بود.

این‌ها سخنانیست که ملایان نوشته و گفته و در دل‌های مردم عامی جا داده‌اند. بی‌شوند نبوده که مسلمانان «رافضی» را بیرون از اسلام شمارده خونش را می‌ریخته‌اند. بی‌شوند نبوده که امامان به پیروان خود دستور «تقیه» می‌داده‌اند.

چنانکه گفتیم یکی از کارهای شاه اسماعیل رواج‌دادن شیعی‌گری در ایران می‌بود، این شاه که دلش پر از کینه سنیان می‌بود، شیوه زشت دشنام و نفرین را نیز به رواج گذاشت. از زمان ایشان درویشانی به نام «تبرایی» پیدا شدند که به جلو اسب فلان وزیر و بهمان امیر افتادندی و نام‌های سران اسلام را یکایک برده، نفرین و دشنام‌گویان [۷۴]؛ گام برداشتندی. اسماعیل میرزا نواده آن شاه، زشتی این کار را دریافته خواست جلو گیرد، ولی شیعی‌گری تا آن زمان در ایران ریشه دوانیده و داستان «تبری» در دل‌های تیره ملایان و درویشان و پیروانشان جا برای خود باز کرده بود و کوشش‌های اسماعیل میرزا هوده‌ای نداد.

سپس در زمان نادرشاه یک رشته کوشش‌های بهتر و بزرگ‌تری رفت، آن شاه غیرتمند آسودگی ایران را بی برانداختن آن زشتکاری نشدنی می‌شمرد، و از این رو از یک سو با عثمانیان به گفتگو پرداخته پیشنهادها می‌کرد و از یک سو در ایران به برانداختن آن زشتکاری می‌کوشید و بارها از ملایان سنی و شیعی نشست‌ها برپا می‌گردانید، ولی این کوشش‌ها نیز ناانجام ماند و آن شاه غیرتمند کشته شده آرزوهای خود را به گور برد.

در زمان زندیان و قاجاریان ملایان میدان بازی می‌داشتند و این زشتکاری همچنان در میان می‌بود، تا پیش از زمان مشروطه همه ساله در ربیع الاول و ملاها و سیدها و طلبه‌ها پیش افتاده به یک رشته بازیچه‌های دُژخویانه پستی برخاستندی. درویشان تبرایی که گفتیم بازماندگان‌شان در تبریز و دیگر شهرها می‌بودند و بنام «لعنتچی» در کوچه‌ها و بازارها گردیده زبان بکار انداختندی و از این و از آن پول گرفتندی. این یکی از نیکی‌های جنبش مشروطه بود که آن زشت‌کاریها را از شهرهای ایران برانداخت.

چنانکه گفتیم همین زشتکاری مایه ریخته‌شدن ملیون‌ها خون گردیده، شُوند برافتادن هزارها خاندان شده، .....

این هم گفتیم که داستان‌هایی که در کتاب‌های شیعی درباره کشاکش امام علی بن ابی طالب با ابوبکر و عمر نوشته‌اند همه دروغ و همه ساخته است، خدا روی سیاست را سیاه گرداناد!...

ابوبکر را یاران پیغمبر به خلافت برگزیده بودند و پس از او نیز عمر را برگزیدند، این دو تن از برگزیدگان یاران پیغمبر بوده‌اند، پس از عمر نیز عثمان را برگزیدند،

این که یاران پیغمبر نخست بار علی را به خلافت بر نگزیده‌اند شُوندش را در کتاب‌ها نوشته‌اند. علی در آن هنگام جوان می‌بود [۷۵]و با همه ستودگی‌هایی که می‌داشت ابوبکر به خلافت شاینده‌تر از او می‌بود، بویژه با خون‌هایی که علی در راه اسلام ریخته و دشمنی خود را در دل‌های بسیاری جایگزین گردانیده بود. به هرحال، برنگزیدن او از روی بدخواهی نبوده و کشاکشی در آن باره رخ نداده است.

داستان رفتن عمر در خانه علی و گزاردن او دختر پیغمبر را در میان در و دیوار که با آن آب و تاب سروده می‌شود، از ریشه دروغ است. می‌گویند: دختر پیغمبر «محسن» نام بچه‌ای را «سقط» کرد. یکی نمی‌پرسد: ای بیخردان بچه زاییده نشده بنام چه نیازی می‌داشت که دانسته بود آن بچه پسر است تا نام «محسن» به او گزارد؟!...

کوتاه سخن: ابوبکر و عمر مردان ارجداری می‌بوده‌اند، ما چنانکه ستوگی‌های علی را بدیده گرفته [۷۶]پاسش می‌داریم و بزرگش می‌شماریم، همچنان باید ستودگی‌های این دو تن و دیگران را نیز بدیده گیریم و پاسشان داریم، این شیوه شیعی‌گری بهترین نمونه از آلودگی آن می‌باشد.

یازدهم: داستان «تقیه» یکی دیگر از ایرادهاست، شیعی‌گری اگر سیاستی می‌بوده بایستی به آشکار افتد و همه مردم آن را بدانند، اگر هم چندی در آغاز کار به نهان نیاز می‌بوده، نبایستی برای همیشه در نهان ماند، اگر دین و راهنمایی می‌بوده، باز بایستی به آشکار افتد تا مردم آن را بدانند و بهره جویند.

جای بسیار افسوس است که کسانی مردم را از یک سو به باورهای گزاف و بی‌پا وادارند و به بدزبانی به پیشروان اسلام برانگیزند و آنگاه دستور دهند که کیش خود را نهان دارید و به کسی باز ننمایید. جای بسیار افسوس است که چنان کنند و چنین باشند. شگفتر آن که سران شیعه «تقیه» را یک بایای همیشگی به شیعیان شمارده دستور داده‌اند که تا پیدایش امام ناپیدا کسی آن را به کنار نگزارد [۷۷]، و این می‌رساند که به پیشرفت شیعی‌گری و این که روزی رسد و شاهانی برخیزند و آن را با شمشیر رواج دهند، امید نمی‌داشته‌اند و چنان پیشرفتی را نمی‌خواسته‌اند.

«تقیه» یا نهان داشتن کیش، گذشته از آن که خود گونه‌ای از فریبکاری و دروغگوییست همیشه با فریبکاری‌ها و دروغگویی‌های دیگری توأم بوده است. در این باره داستان‌هایی هست که یادنکردنش بهتر می‌باشد و من برای آن که زشتی این رفتار و بدی‌هایی را که با آن توأم تواند بود برسانم، داستان پایین را می‌آورم:

«قصص العلماء» که کتابیست بارها چاپ یافته، نویسنده آن میرزا محمد تنکابنی در ستایش از استاد خود سید ابراهیم قزوینی (صاحب ضوابط) که یکی از مجتهدان بزرگ کربلا در زمان محمد شاه می‌بوده چنین می‌نویسد: [۷۸]

و آن جناب حاکم کربلا را که دین تسنن داشت شیعه نمود، تفصیل این مقال این که پاشاه بغداد پس از محاصره و قتال شهر کربلا را به تصرف درآورد و رشید یک نامی را که مذهب عامه داشت حاکم کربلا نمود. استاد با حاکم در کمال محبت و ملاطفت برآمد و هروقت که حاکم بر استاد وارد می‌شد، آن جناب به دست مبارک مِروَحِه و بادزن برمی‌داشت و حاکم را باد میزد و او را مشایعت و استقبال می‌کرد تا کار به جایی رسید و علقه محبت و مؤانست از طرفین بنحوی انجامید که حاکم اغلب اوقات در خدمت آن بزرگوار مشرف می‌شد و شب‌ها را بعد از خوابیدن مردم می‌آمد و تا نصف شب در خدمت استاد می‌بود. پس صحبت آنان در سر مذهب درآمد، چون عامی بود، استاد بقدر عقل او در حقیقت مذهب سخن می‌راند، و هر شب شَطری از فساد مذهب سنیان و حقیقت مذهب شیعیان صحبت می‌داشت تا این که حاکم را مایل به مذهب تشیع دید. پس بر او استدلال کرد که «علی» چنانکه از کلمات جمع کثیر از عامه و آیات الهیه و اخبار نبویه برمی‌آید، افضل از جمیع صحابه بود و تو به عقل خود رجوع کن، اگر یکی از تلامذه مرا در مقابل من، در مقام مقابله نگهداری و مرا خانه‌نشین و دست کوتاه کنی، آیا عمل حسن و زیبا کرده و یا فعل قبیح و زشت از تو صادر شده. حاکم گفت: البته عقلاً فعل قبیح است. آن جناب فرمود که خلافت ابوبکر در نزد عامه به نص نیست، بلکه به بیعت و اختیار و اجماع است. پس اصحاب علی را که افضل و اعلم و ازهد و اتقی و اشجع و اسخی و اعبد و اسبق در اسلام بود و اقرب به رسول خدا، او را در زوایای خفا مهجور و خانه‌نشین کنند و ابوبکر را که به منزله تلامذه او بود به جای پیغمبر بنشانند، فعل قبیح و زشت نموده‌اند. پس آن حاکم از استماع این دلیل و سایر دلایل و مطاعن شیعه گشت. لیکن استاد می‌فرمود که از هر جهت مذهب تشیع اختیار کرد، لیکن من لعن خلفا را به او تلقین ننمودم و از شدت تقیه که استاد را بود، این مطلب را به او آشکار نساخت. مجملا این حکایت شیوع یافت تا این که وشات و ساعین به پاشاه این کیفیات را رسانیده پاشاه بغداد آن حاکم را معزول ساخت و حاکم دیگر فرستاد. میان حاکم ثانی و استاد مراوده و مواده نشد و آن حاکم نیز به جهت عمل حاکم سابق با استاد چندان آمیزش نداشت تا کار به جایی رسید که استاد در نزد او هیچ نمی‌رفت. از قضایای اتفاقیه، روزی یکی از شیعیان در بازار با کسی منازعه کرد، آن شیعه خلیفه ثانی را لعن کرد، یکی از ملازمان حاکم استماع نمود او را گرفته به نزد حاکم برده، حاکم حکم به حبس او کرد که او را به بغداد فرستاده باشد تا پاشاه او را سیاست کند. پس کسان آن شیعه آگاه شدند و به خدمت استاد رسیدند و کیفیت واقعه را معروض داشتند. آن جناب فرمود که امروز شما همانقدر به او برسانید که اگر خود حاکم او را بخواهد و سؤال کند چرا لعن کردی، او در جواب بگوید که ما خلیفه را مطاع می‌دانیم و هرگز لعن نمی‌کنیم، بلکه مراد عمر بن سعد است که قاتل امام حسین÷است. پس کسان آن شخص در محبس به او القاء این مطلب کردند. چون صباح شد استاد بعد از نماز صبح و بعد از طلوع آفتاب عباء خود را بر سر انداخت و به جانب یکی از کوچه‌های جانب خیمه‌گاه روان شد و نگذاشت که کسی به همراه او رود. چون به منزل حاکم رسید که آن غرفه بود که به جانب کوچه و راه عبور درش باز بود، حاکم خود نشسته و به جانب کوچه و عبور عابرین نظاره داشت. استاد عبا را به دوش انداخت و خواست از آنجا بگذرد و چنان وانمود که به جایی دیگر می‌رود. حاکم سبقت در سلام کرده و عرض کرد بالا بفرماید و قهوه و غلیان صرف بفرمایید. آن جناب اجابت کرد و نشست بعد از صرف تحیات، حاکم عرض کرد که دیروز کسی را از اهل ملت شما آوردند که بر خلیفه ثانی سَب کرده بود، او را محبوس ساختیم که به نزد پاشاه بفرستیم تا او را سیاست کند. استاد فرمود چنین چیزی واقع نشده، زیرا که ما خلیفه ثانی را خوب و صاحب رسول خدا و سب او را حرام می‌دانیم و عوام شیعه ما را تقلید می‌نمایند. این دعوی افتراء و بهتان است. حاکم عرض کرد بعضی شهادت دادند که این عبارت را ازو شنیدند. استاد در جواب گفت که استماع این کلام از آن شخص عوام، اگر راست باشد البته عمر بن سعد را قصد کرده که قاتل فرزند پیغمبر و کشنده میوه دل حیدر و ظالم شبل زهراء ازهر است. اکنون آن شخص را احضار کنید و این مطلب را مشافهه از او استعلام کرده باشید. حاکم حکم به احضار آن محبوس گرفتار نمود، پس از حضور، حاکم از تفصیل آن امر استفسار نمود، آن مرد در جواب گفت که من عمر بن سعد را که قاتل ریحانه خاتم پیغمبران و سید جوانان اهل جنان است لعنت کرده ام و ما خلیفه ثانی را لعن نمی‌کنیم و لعن او را علما حرام می‌دانند و ما تقلید ایشان را می‌نماییم. حاکم گفت: الحمد لله که ازین شبهه بیرون آمدیم و خون مسلمانی بی‌تقصیر ریخته نشد. استاد فرمود که من به شما آنچه اصل واقعه و صدق بود گفتم. پس حاکم به اطلاق آن مرد فرمان داد و درین واقعه استاد مصداق یکی از مضامین آیه شریفه: ﴿وَمَنۡ أَحۡيَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحۡيَا ٱلنَّاسَ جَمِيعٗاواقع شد.

دوازدهم: یک ایراد بسیار بزرگی به شیعی‌گری ناپاسداریست که با قرآن نموده، آن را بسیار خوار داشته‌اند. پیشروان شیعه چند بدرفتاری بزرگی با قرآن کرده‌اند:

۱- قرآن که کتابی برای خواندن و فهمیدن و رستگارگردیدن می‌بوده، اینان گفته‌اند معنای آن را جز امامان ندانند و بدینسال آن کتاب را از هَنایش [۷۹]، بلکه از ارج انداخته‌اند. علمای شیعه قرآن را «ظنی الدلاله» [۸۰]دانسته «احادیث» را به آن برتری دهند.

۲- گزارش (یا به گفته خودشان: تأویل) را از باطنیان یاد گرفته و بیشتری از آیه‌های قرآن را از معنی‌های آشکار خود بیرون برده‌اند.

تو گفتیی قرآن دیوان شاعری می‌بوده که هرچه آیه‌های نوید و پاداش است دربارۀ امامان خود، و هرچه آیه‌های بیم و کیفر است دربارۀ ابوبکر و عمر و دیگران شمرده‌اند. به جای آن که از قرآن پیروی نمایند و رستگار گردند، آن را افزاری برای پیش‌بردن گمراهی‌های خود ساخته‌اند.

۳- برخی از ایشان در گستاخی گام بالاتر گزارده، واژه‌ها یا جمله‌هایی که با خواست‌شان سازنده است به آیه‌های قرآن افزوده [۸۱]و دو سوره جداگانه نیز یکی به نام «سوره النورین» و دیگری به نام «سوره الولایه» ساخته‌اند، و به نام این که در قرآن می‌بوده و ابوبکر و عمر و عثمان انداخته‌اند، قرآن دیگری پدید آورده‌اند.

شگفتر آن که گفته‌اند: «این قرآن درست، در نزد صاحب الامر است که چون ظهور کرد با خود خواهد آورد» و با این حال دانسته نیست از کجا نسخه اش به دست این‌ها افتاده.

هرچه هست چنین قرآنی در میان شیعیان بوده و هست که چون نسخه‌ای از آن به دست کشیشان پروتستان افتاده که درباره اش سخن‌ها رانده‌اند و مهنامه «جهان اسلام» [۸۲]انگلیسی پیکره آن دو سوره جداگانه را به چاپ رسانیده، ما نیز یکی را برداشته‌ایم و در اینجا به چاپ می‌رسانیم.

یکی از دو سوره که به قرآن افزوده‌اند

یکی از دو سوره که به قرآن افزوده‌اند

سیزدهم: در داستان امام ناپیدا سخن فراوانی هست و ایرادهای بسیاری توان گرفت:

۱- چگونه تواند بود که یکی را فرزندی زاییده شود و کسی آگاه نگردد؟!. چگونه تواند بود که پنج سال گذرد و شناخته نشود؟!. مگر حسن العسکری در سامرا در میان مردم نمی‌زیسته؟!. مگر کسی به خانه او آمد و شد نمی‌کرده؟!. آیا با گفته عثمان بن سعید چنین چیزی را باور توان کرد؟!.

آنگاه نهفتگی چه رازی می‌داشته؟!. اگر نهفته نبودی چه گزندی دیدی؟!. می‌گویند: از دشمنان خود می‌ترسید. می‌گویم: پس چرا پدرانش نترسیده بودند؟!. آنگاه گروهی که «تقیه» توانند کرد و باورهای خود را از دیگران پوشیده توانند داشت چه جای ترسی برای ایشان بازماند؟!.

۲- امام اگر پیشواست باید در میان مردم باشد و آنان را راه برد. امام ناپیدا چه معنی تواند داشت؟!. پاسخ داده می‌گویند: «امام ناپیدا هم‌چون خورشید در پشت ابر است». می‌گویم: مثل بسیار غلطیست. خورشید در پشت ابر زمان کمی ماند و بیرون آید، آنگاه خورشید در پشت ابر روشناییش و گرمایش پیداست، از آن امام‌تان چیزی جز نام پیدا نمی‌باشد.

۳- هزار سال زندگی باورکردنی نیست. می‌گویند: «از قدرت خدا چه بعید است؟!». می‌گویم همین پاسخ نمونه‌ای از ناآگاهی شما از معنی دین است، شما اگر معنی دین را دانستیدی، این دانستیدی که خدا برای کارهای خود آیینی گزارده است و هیچگاه آن آیین را دیگر نگرداند. دانستیدی که این را همان خدا گزارده است که کسی بیش از صد و بیست سال و صد و چهل سال زنده نماند و نتواند ماند.

می‌گویند: در قرآن گفته: «نوح نهصد و پنجاه سال در میان مردم خود ماند»پس به آن چه پاسخ می‌دهید؟!. می‌گویم: آن خود جای ایراد است، اینگونه چیزها در قرآن از «متشابهات» آن می‌باشد و باید به حال خود بماند و گفتگویی از آن‌ها نرود.

۴- خدا را چه نیازی بوده است که کسی را از هزار سال پیش نگاه دارد و در بیابان‌ها بگرداند تا روزی او را بیرون آورد و با دستش جهان را نیک گرداند؟!. مگر خدا نتوانستی او را در زمانی که بیرون خواهد آمد به جهان آورد و بکار انگیزد؟!. این که مردم چیزی را اندوخته برای آینده نگاهدارند در سایه نیاز و ناتوانی است. (مثلا بادمجان چون در زمستان نباشد و مردم نتوانند داشت از تابستان اندوخته کرده نگاهش دارند). آیا درباره خدا چه نیاز و ناتوانی توان پنداشت؟!.

۵- مهدیگری جز افسان‌های نیست، این که کسی برخیزد و با یک رشته کارهای بیرون از آیین (خارق العاده) جهان را به نیکی آورد جز سَمَردی [۸۳]نمی‌باشد.

آری، خدا راهنمایانی برانگیزد و با دست آنان به مردمان راه نماید، ولی هیچگاه بکارهای بیرون از آیین نیاز نباشد. خدا هر زمان که خواست یکی را از میان مردمان برگزیند و پرده از جلو بینش او برداشته به آمیغ‌ها بینایش گرداند و آن برگزیده یا برانگیخته به کوشش پرداخته با گمراهی‌ها نبرد آغازد و با گفتن آمیغ‌ها خردها را به تکان آورد و در سایه کوشش و پافشاری خردمندان و پاکدلان را پشتیبان خود گرداند و با بیخردان و ناپاکان در افتاده از میان بردارد، اینست آیین خدا، اینست آنچه تاکنون بوده و پس از این‌هم خواهد بود. مهدیگری بدانسان که گفته می‌شود هیچگاه نتواند بود.

می‌گویند: چنین باوری در کیش‌های دیگر نیز هست: جهودان مسیح را می‌بیوسند، عیسویان به فرودآمدن عیسی از آسمان امیدمندند، زردشتیان چشم براه شاه بهرامند.

می‌گویم: چه خوش دلیلی پیدا کرده اید؟!. آیا شناخته‌بودن یک افسانه در میان این گروه و آن گروه نشان راستی آن باشد؟!.

می‌گویند: پیغمبر از مهدی آگاهی داده. می‌گویم: پیغمبر که آشکاره می‌گفت: «من ناپیدا ندانم» [۸۴]چگونه از آینده آگاهی داده است؟!. چرا داستان به این شگفتی و بزرگی در قرآن نیامده است؟!.

۶- چنانکه گفتیم شیعیان مهدیگری را که گرفته‌اند آن را در سادگی نگزارده چیزهایی از خود به آن افزوده‌اند: پیش از مهدی «دجالی» بیرون خواهد آمد، آفتاب از مغرب سر خواهد زد، آوازی از آسمان شنیده خواهد شد، یاران امام با «طی الارض» به نزد او خواهند شتافت... این‌ها همه گزافه است، همه بیرون از آیین خداست.

این که گفته‌اند: خون حسین را خواهد گرفت، بنی امیه یا بنی عباس را خواهد کشت، این‌ها نشانست که جز سودجویی‌های سیاسی در میان نبوده و به این نوید می‌خواسته‌اند پیروان را از نومیدی بازدارند و از پراکنده‌شدن جلو گیرند.

اکنون که نه بنی امیه مانده و نه بنی عباس، دانسته نیست مهدی چه کسانی را خواهد کشت و آیا به این نویدها که آشکاره دروغ درآمده چه باید گفت؟!.

۷- در کتاب‌های شیعه در پشت سر این گزافه‌ها یک گزافه شگفتر دیگری دیده می‌شود: مهدی چون کار خود را کرد و زمانش به پایان آمد، با دست زن ریشداری کشته گردد. پس از او امامان یکایک به جهان بازگشته به فرمانروایی و کامرانی خواهند پرداخت و یاران و دشمنان هریکی نیز زنده خواهند شد، هر امامی دشمنان خود را کشته و کینه جسته و با یاران خود آسوده روز خواهد گزاشت.

ببینید در گزافه‌بافی تا کجا پیش رفته‌اند! ببینید با دستگاه آفرش بِچه ریشخندهایی برخاسته‌اند! ببینید با خدا چه گستاخی‌ها کرده‌اند!.

رویتان سیاه بادا ای دروغگویان. یکی نپرسیده: این‌ها را از کجا می‌گویید؟!. آخر چه دلیلی می‌دارید!؟.

از همین افسانه مهدی تاکنون صد آشوب برپا گردیده و یک نمونه از آن‌ها آشوب بابیگری بوده، یک سید شیرازی به هوس مهدیگری افتاده و آوازی برآورده و مردم چون چشم براه می‌بوده‌اند یک دسته گرد او را گرفته‌اند، و آن بی‌مایه به عربی بافی‌های خنک و بی‌معنایی پرداخته و پس از کشاکش‌ها و خونریزی‌ها که خود او یکی از کشته‌شدگان بوده، اکنون نتیجه آنست که گروهی به نام بهایی یا ازلی که در تیره‌مغزی و گمراهی بالاتر از شیعیانند پدید آمده‌اند و با صد بدی زندگی بسر می‌برند، این یکی از میوه‌های تلخ آن درخت سیاست بوده.

[۴۲] خرده (بر وزن مرده). = ایراد، عیب خرده‌گیری = انتقاد، ایرادگیری (ویراینده). [۴۳] «ارْتَدَّ النَّاسُ إِلاَّ ثَلاَث». [۴۴] «برگزیدن خلیفه مهاجران و انصار راست» = انتخاب خلیفه حق مهاجران و انصار است (ویراینده). [۴۵] خامه و کاغذی بیاورید تا برایتان نوشته‌ای نویسم که هیچگاه گمراه نگردید. [۴۶] این مرد در حال سرسام است، کتاب خدا ما را بس است. [۴۷] چندین = این اندازه، این قدر چندان = آن اندازه، آن قدر (ویراینده). [۴۸] خامه و کاغذی بیاورید تا برایتان املاء کنم (بگوییم تا بنویسد).. (ویراینده). [۴۹] پرگ (بر وزن برگ). = اجازه، اذن (ویراینده). [۵۰] در قرآن در دو جا گفته شده: ﴿وَلَآ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ[الأنعام: ۵۰] در جای دیگری گفته شده: ﴿وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ وَمَا مَسَّنِيَ ٱلسُّوٓءُ[الأعراف: ۱۸۸]. [۵۱] در قرآن در یک جا چند نتوانستنی می‌خواهند: ﴿وَقَالُواْ لَن نُّؤۡمِنَ لَكَ حَتَّىٰ تَفۡجُرَ لَنَا مِنَ ٱلۡأَرۡضِ يَنۢبُوعًا ٩٠ أَوۡ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٞ مِّن نَّخِيلٖ وَعِنَبٖ فَتُفَجِّرَ ٱلۡأَنۡهَٰرَ خِلَٰلَهَا تَفۡجِيرًا ٩١ أَوۡ تُسۡقِطَ ٱلسَّمَآءَ كَمَا زَعَمۡتَ عَلَيۡنَا كِسَفًا أَوۡ تَأۡتِيَ بِٱللَّهِ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ قَبِيلًا ٩٢«می‌گفتند یا از زمین چشمه‌ای بشکاف و یا باغی پدید آورد که خرماستان و انگورستان باشد و چشمه‌ها از میان آن بگذرد، یا ترا خآن‌های از زر باشد، یا به آسمان بالا برو، یا کتابی نوشته از آسمان فرود آور، یا آسمان را به سر ما بریز، یا خدا و فرشتگان را به جلو ما بیاور». در پاسخ‌شان می‌گوید: ﴿سُبۡحَانَ رَبِّي هَلۡ كُنتُ إِلَّا بَشَرٗا رَّسُولٗا«آیا من جز یک تن آدمی ام که خدا به سوی شما فرستاده»! (سوره اسری – بنی اسرائیل «۱۷» آیۀ ۹۰ تا ۹۳ – و در جای دیگری می‌گوید: ﴿وَمَا مَنَعَنَآ أَن نُّرۡسِلَ بِٱلۡأٓيَٰتِ إِلَّآ أَن كَذَّبَ بِهَا ٱلۡأَوَّلُونَ[الإسراء: ۵۹] «از این رو نتوانستنی نمی‌فرستیم که در گذشتگان فرستادیم و دروغش دانستند». در جای دیگری می‌گوید: ﴿وَقَالُواْ لَوۡلَآ أُنزِلَ عَلَيۡهِ ءَايَٰتٞ مِّن رَّبِّهِۦۚ قُلۡ إِنَّمَا ٱلۡأٓيَٰتُ عِندَ ٱللَّهِ وَإِنَّمَآ أَنَا۠ نَذِيرٞ مُّبِينٌ ٥٠[العنکبوت: ۵۰]. «گفتند پس چرا نشانی «نتوانستنی» به او داده نمی‌شود، بگو نشانه‌ها در نزد خداست و من جز یک ترساننده نمی‌باشم» (سوره عنکبوت «۲۹» آیۀ ۵۰ مکی (نشانی آیه از ویراینده). [۵۲] این حدیث‌ها در کتاب‌های ارجدار!! از کافی و علل الشرایع آورده شده. [۵۳] گزیر = تصمیم (ویراینده). [۵۴] بدا الله فی امر اسماعيل (ویراینده). [۵۵] چخش (بر وزن جهش). = مجادله (ویراینده). [۵۶] من محمد بن سنان قال: «كُنْتُ عِنْدَ أبي جعفر الثاني÷فذكرتُ اختلافَ الشيعةِ فَقَالَ: إِنَّ اللهَ لم يَزَلْ فَرْدًا مُنْفَرِدًا في الوَحْدَانِيَّةِ ثُمَّ خَلقَ مُحَمَّداً وَعَلِيًّا وَفَاطِمَةَ ‡، فَمَكَثُوا أَلْفَ دَهْرٍ ثُمَّ خَلَقَ الأَشْيَاءَ وَأَشْهَدَهُمْ خَلْقَهَا وَأَجْرَى عَلَيْهَا طَاعَتَهُمْ وَجَعَلَ فِيْهِمْ مَا شَاءَ وَفَوَّضَ إِلَيْهِمْ أَمْرَ الأَشْيَاءِ في الْحُكْمِ وَالتَّصَرّفِ وَالإِرْشَادِ وَالأمْرِ وَالنَّهْيِ في الخَلْقِ لآن‌هم الوُلاَتُ فَلَهُمْ الأَمْرُ وَالْوِلاَيَةُ وَالهِدَايَةُ فَهُمْ أَبْوَابُهُ وَحِجَابُهُ وَنُوَّابُهُ...». [۵۷] درزمان = فوراً (ویراینده). [۵۸] «أَنَّ شِيْعَتَنَا خُلِقُوا مِنْ فَاضِلِ طِيْنَتِنَا». [۵۹] دُژ (بر وزن لژ). = پیشوندیست به معنی «بدی همراه با درشتی» - دژکردار = بدرفتار؛ دژخوی = دژ همان دش است که در واژه‌های دشوار دشمن و دشنام هنوز بازمانده. (ویراینده). [۶۰] روى صفوان الجمال أنه قال: دخلت على الصادق÷فقلت: جعلت فداك، سمعتك تقول: شيعتنا في الجنة وفي الشيعة أقوام يذنبون ويرتكبون الفواحش ويشربون الخمر ويتمتعون في دنياهم. فقال: نعم أن الرجل من شيعتنا لا يخرج من الدنيا حتى يبتلي بسقم أو بمرض أو بدين أو بجار يؤذيه أو بزوجه سوء فان عوفي من ذلك وإلا شدد الله عليه النزع حتى يخرج من الدنيا والذنب عليه. فقلت: لا بد من رد المظالم فقال÷: إن اللهجعل حساب خلقه يوم القيامة إلى محمد وعلي فكل ما كان من شيعتنا جعلنا من الخمس في أموالهم وكل ما كان بينهم وبين خالقهم استويناهم حتى لا يدخل أحد من شيعتنا في النار. [۶۱] کرف (بر وزن برف). = ثواب کرفه‌کاری = کار ثواب‌کردن (ویراینده). [۶۲] ﴿وَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّنِ ٱفۡتَرَىٰ عَلَى ٱللَّهِ كَذِبًا[الأنعام: ۲۱]. (نشانی آیه از ویراینده). [۶۳] نیاییدن = عبادت‌کردن، نیایش‌کردن نیایش = عبادت (ویراینده). [۶۴] «مَنْ زَارَ الحُسِيْنَ فِي كَرْبلاَء كَانَ كَمَنْ زَارَ اللهَ في عَرْشِهِ». [۶۵] آخته؛ آهیخته = کشیده آختن؛ آهیختن = از غلاف کشیدن (شمشیر). (ویراینده). [۶۶] سالدات = سرباز به زبان روسی ویراینده). [۶۷] ﴿مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ[الزمر: ۳]. (نشانی آیه از ویراینده). [۶۸] ﴿هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ[یونس: ۱۰]. (نشانی آیه از ویراینده). [۶۹] رده = صف یکرده = یکصف (ویراینده). [۷۰] روز الست = روز ازل، زمانیکه ابتدا ندارد!، در برابر ابد (ویراینده). [۷۱] داراک = مال، آنچه دارند (ویراینده). [۷۲] بسیجیده= مهیا، تدارک دیده شده بسیجیدن= تدارک‌دیدن، تهیه‌کردن بسیج = تدارک (ویراینده). [۷۳] «صدیق» لقب ابوبکر اولین خلیفه - «فاروق» لقب عمر دومین خلیفه (ویراینده). [۷۴] نفرین و دشنام‌گویان = در حال گفتن نفرین و دشنام (ویراینده). [۷۵] علی در زمان مرگ پیغمبر ۳۳ ساله بوده است و در نظام عشیرتی و قبیله‌ای جوان ۳۳ ساله به رهبری برگزیده نشود. (رواینده). [۷۶] بدیده‌گرفتن = درنظر گرفتن (ویراینده). [۷۷] «التقيه ديني ودين آبائي ومن تركها قبل خروج قائمنا فليس منا». [۷۸] واژه‌های عربی و ناآشنایی را که در متن این ستایش‌نامه آمده است یکجا در پایین آورده‌ایم: (از ویراینده). مروحه = بادبزن دستی، برگرفته شده از واژه راحت - شطر = جزء، پاره - تلامذه = شاگردان - نص = کلام آشکار و نیز نوشته قرآن مطاعن (جمع مطعن). = بسیار طعنه‌زننده به دشمن - وُشات (جمع واشی). = سخن‌چین‌ها - ساعین = جاسوسان و سخن‌چینان تحیات (جمع تحیه). تحیه = خوشامدگویی، سلام و درودگفتن - سب = دشنام‌دادن، لعن و نفرین‌کردن - شِبل = بچه شیر مشافهه = باهم روبرو سخن‌گفتن [۷۹] هنایش (بر وزن همایش). = اثر هنایا (بر وزن تماشا). مؤثر (ویراینده). [۸۰] ظنی الدلاله = برهان و دلیل همراه با گمان و شک (ویراینده). [۸۱] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ ٱصۡطَفَىٰٓ ءَادَمَ وَنُوحٗا وَءَالَ إِبۡرَٰهِيمَ وَءَالَ عِمۡرَٰنَ «وآل محمد وذريته» عَلَى ٱلۡعَٰلَمِينَ٣٣[آل‌عمران: ۳۳] (نشانی آیه از ویراینده). ﴿إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرٞۖ «على» وَلِكُلِّ قَوۡمٍ هَادٍ[الرعد: ۷]. (نشانی آیه از ویراینده). [۸۲] The Moslem World [۸۳] سمرد (بر وزن نبرد). = خیال، وهم، آنچه در اندیشه آدمی پدید آید (ویراینده). [۸۴] ﴿وَلَآ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ[الأنعام: ۵۰] (ویراینده).