گفتار سوم: زیانهایی که از این کیش برمیخیزد
شیعیگری گذشته از آن که با خرد ناسازگار است و از این راه ایرادهای بسیاری به آن توان گرفت، به زندگانی نیز زیانهای فراوان میدارد، و ما اینک برخی از آنها را در این گفتار یاد خواهیم کرد:
نخست: این کیش پیروان خود را به گمراهی انداخته از دین دور میگرداند، شیعیان خود را «فرقه ناجیه» نامیده دین را جز همان کیش خود نشناسند، ولی راستی به آخشیج [۸۵]آن میباشد و اینان بیکباره از دین بیرونند.
دین چیست؟... مردم معنی دین را نمیدانند و آن را یک چیز بیارجی وامینمایند، ولی ما دین را به یک معنای بسیار والایی میشناسیم.
لیکن از آن، دو رشته نتیجه بدست آید: یکی «خدا را شناختن و به خواست او پیبردن و آیین او را دانستن»، دیگری «آمیغهای زندگی را شناختن و آنها را بکار بستن و جهان را آبادگردانیدن و از آسایش و خرسندی بهرهیافتن».
این دو رشته است هودههایی که از دین بدست آید، ولی شیعیگری به وارونۀ همه اینهاست، آنچه شناختن خدا و آیین اوست، ما نشان دادیم که سران این کیش خدا را نشناخته و او را بسیار خوار داشتهاند، نشان دادیم که چه گستاخیها با خدا کردهاند، چه دروغهایی به او بستهاند و..
ببینید گستاخی را تا به کجا رسانیدهاند: «هرکه حسین را در کربلا زیارت کند مانندۀ کسیست که خدا را در عرش زیارت کرده». «با هستی امامست که زمین و آسمان پایدار میباشد و به پاس اوست که مردم روزی میخورند».
«هرکه بگرید و بگریاند و یا خود را گریان نماید [۸۶]بهشت به او بایا شود». باید پرسید: چرا؟!. مگر گریستن به کشتگانی چه کاریست و چه سودی از آن تواند برخاست که خدا چنان مزدی دهد؟!... چنین گزافه دهی از خدا چه سزاست؟!...
«هرکه به زیارت رود همه گناهانش آمرزیده گردد»، باید پرسید: پس دین چه میبایسته؟!... سخن از نیک و بد و حلال و حرام چه میسزیده؟!... در جایی که با گریستن یا به زیارترفتن هر گناهی آمرزیده شود و بهشت بایا گردد چرا کسی از گناه باز ایستد؟!. چرا در بند نیک و بد و حلال و حرام باشد؟!...
داستان مرگ اسماعیل فراموش نشدنیست: «خدا از گُزیر خود دربارۀ اسماعیل بازگشت». برای آن که پرده به لغزش خود کشند به خدا نام پشیمانی نهادهاند، گستاخی بالاتر از این چه تواند بود؟!...
چنانکه گفتیم داستان امام ناپیدا و هرچه درباره زندگانی هزارساله و درباره پیدایش او و دربارۀ بازگشت امامان گفتهاند، سراپا بیرون از آیین خداست.
آمدیم به شناختن آمیغهای زندگانی و کوشیدن به آبادی جهان که رشته دیگری از نتیجههای دینست، شیعیگری بیکبار از آنها بیگانه است. در این کیش نه سخن از نیکی زندگانی رود و نه پروایی به آبادیهای جهان شود. آموزاکهای [۸۷]آن جز اینها نمیباشد: جهان به پاس هستی «چهارده معصوم» آفریده شده، هر کسی باید آنان را بشناسد و یاوران خداشان داند، نامهایشان از زبان نیندازد، به دشمنانشان نفرین و دشنام دریغ نگوید، به کشتگانشان سوگواری کند، هر زمان که توانست به زیارت گنبدهاشان رود، در آن جهان امیدمند به میانجیگریشان باشد، اینهاست آموزاکهای شیعیگری.
اینهاست دستورهای آن کیش و ما که در ایرانیم و در میان شیعیان زندگی میکنیم، هوده این دستورها را در بیرون با دیده میبینیم. یک شیعی که در کیش خود پایدار است، او را آرزویی جز روضهخوانی برپاکردن و یا به زیارت رفتن نمیباشد، دیگر کارها در دیده او بیارجست.
این را در جاهای دیگری نیز نوشته ام: در سال ۱۳۳۶ (قمری؛ ویراینده) که جنگ جهانگیر [۸۸]در میان میبود و گرانی نیز پیش آمد و میتوان گفت بیش از «سه یک» [۸۹]مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز میبودم و آشکاره میدیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمیگرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی میمردند پروا نمیداشتند. مردگان که از بیکفنی به روی زمین میماندند، به روی خود نمیآوردند. بسیاری از آنان گندم یا خوار و بار که میداشتند نهان کرده به بهای بسیار گرانی فروخته پول میاندوختند، در آن میان تنها کاری که رواج میداشت بزمهای روضهخوانی برپاکردن میبود. سپس نیز که بهار رسید و راه عراق که از سالها بسته میبود باز گردید، آنان با یک شادمانی به تکان آمدند و به آهنگ زیارت به بسیج پرداختند، و کاروانهای انبوه پدید آورده راه افتادند.
بدتر از آن، دو سال پیش رخ داد. در سال ۱۳۲۰ (خورشیدی) که روس و انگلیس سپاه به ایران آوردند و رضا شاه برافتاده سختگیریهایی که او دربارۀ رفتن به عراق میداشت از میان رفت، شیعیان ایران همه چیز را فراموش کرده، در چنان هنگامی که سپاه بیگانه به کشور آمده و سرزمین ایران به میدان جنگ نزدیکتر شده (بلکه خود میدان جنگ گردیده) و بیمها در میان میبود، با صد خرسندی و شادمانی از هرسو رو به تهران آوردند و بیست و یک هزار تن، پااوندی ۱۴۰ ریال ارز خریده روانه کربلا و نجف شدند.
همین امسال آزمایش دیگری در کار است: سالها در ایران گندم و جو کمبها میبود و کشاورزان سختی میکشیدند و زیان میبردند. پارسال به شُوند جنگ و در سایه کمی غله بهای آن بسیار بالا رفت و امسال با همه فراوانی بالاست. اکنون کشاورزان که غله را به بیست برابر بهای سالهای پیش میفروشند، به جای آن که ارج این پیشآمد را بدانند و از پولهایی که بدست آوردهاند کشتزارهای خود را بیشتر و بهتر گردانند، باغها پدید آورند، چشمههاشان پاک گردانیده به آب بیفزایند، برای زنان و فرزندان خود رخت خرند، به چشمهای «تراخمی» بچگان خود پرداخته به نزد پزشک برند، همه اینها را فرموش کرده تنها زیارت را به یاد میآورند. از هر دیهی گروهی کاروان بسته و ملای خودشان را همراه برداشته شادان و «صلوات» کشان راه میافتند.
همچنین بازاریان که در سایه بالارفتن نرخها در این دو سال پولهایی اندوختهاند و بازرگانان که در سایه انبارداری و گرانفروشی به توانگری افزودهاند، یگانه آرزوشان رفتن به کربلا و نجف (و یا به مکه) میباشد. بسیاری از آنان از دادن مالیات به دولت سرپیچیده با نیرنگ و رشو گریبان خود را رها گردانیده به راه میافتند.
اکنون خیابانهای تهران پر از روستاییان خراسان و مازندران و دیگر جاهاست که به آهنگ کربلا به اینجا آمدهاند و با آن رختهای پاره و چرکآلود دسته دسته در خیابانها میگردند. کار به جایی رسیده که دولت عراق که سالانه سود بزرگی از آمدن و رفتن این دستهها بَرَد، از دادن «ویزا» خودداری میکند. اینست بسیاری از ایشان بیگذرنامه به راه میافتند و در مرز گرفتار میشوند، و کسانی نیز گذرنامه میسازند که اکنون یک دستهشان در شهربانی در زیر بازپرسیاند.
اینست آرمان شیعیان، آنچه در آنان نتوان یافت به نیکی کشاورزی یا بازرگانی یا چیزهای دیگر کوشیدن، و یا دلبستگی به توده و کشور داشتنست. از اینجاست که میگوییم: شیعیگری از هرباره به وارونه دینست.
یکی از آمیغهای ارجداری که دین یاد میدهد آنست که در جهان بیرون از آیین سپهر کاری نتواند بود. نتواند بود که کسی در این جهان باشد و هیچکس او را نبیند. نتواند بود که کسی هزار سال زنده بماند. نتواند بود که آفتاب از فرودگاه خود براید. نتواند بود که مردگان به جهان بازگردند... ولی دیدیم که شیعیگری پر از اینگونه کارهای بیرون از آیینست.
دیگری از آمیغهای ارجدار آنست که به هرکاری باید از راهش کوشید: بیمار را باید به نزد پزشک برد و درمان خواست، به توانگری باید از راه کوشش رسید، ارجمندی در میان مردم را باید نیکوکاری یافت... ولی شیعیگری همه به آخشیج این میگوید، یک شیعی هر «مرادی» دارد از گنبدها تواند گرفت.
از امامزاده داود، از شاه عبدالعظیم، از معصومه قم تواند گرفت. چه رسد به گنبدهای امامان که والاتر و تواناتر میباشند.
دوم: یک گمراهی بزرگی در شیعیگری آنست که پنداشتهاند خدا جهان را به پاس هستی «چهارده معصوم» آفریده، این خود گزافه بیپاییست، خدا جهان را به پاس هستی کسی نیافریده، خدا بالاتر از آنست که با آفریدگان خود مهر ورزد. بزرگتر از اینست که همچون پادشاهان هوسمند «گرامی داشتگانی» برگزیند. چنین گفتهای از هر کسی سرزده بیدین و دروغگو میبوده و نزد خدا روسیاه خواهد بود.
بنیادگزار اسلام یک تن همچون دیگران میبود، خدایش برگزید و به راهنماییش برانگیخت، برتری که پیدا کرد از این راه بود و برتری دیگری نمیداشت. این درباره آن پاک مرد است که برانگیخته خدا میبود، چه رسد به نوادگانش که هیچکاره میبودند.
به هرحال، این باور با همه بیپاییش پایهای در کیش شیعی بوده است و از آن، دو زیان بسیار بزرگی برخاسته: یکی آن که شیعیان «کسانپرست» بودهاند. دیگری این که جز به زمان امامانشان و به داستانهای ایشان ارج ننهاده به زمان خود بیگانه شدهاند.
آنچه کسان پرستیست، یک شیعی باید دلش پر از مهر امامان خود باشد و به هیچ چیزی ارج نگزارد، اگر شما نیک سنجید اینان به پیغمبر نیز آن ارج را نمیگزارند.
پیغمبر در چهلسالگی به پیغمبری رسیده آنهم بایستی پیاپی جبرائیل بیاید و برود و دستورها بیاورد. ولی امامان از کودکی امام میبودهاند و بی آن که نیازمند جبرائیل باشند همه چیز را میدانستهاند. در یاوری به خدا و گردانیدن جهان نیز آن توانایی و کوشایی که از امامان و از «حضرت عباس» نمایانست از پیغمبر نمایان نمیباشد.
در اندیشه یک شیعی گلهای باغ آفرش دوازده امام بودهاند و دیگران در برابر آنان دارای ارجی یا ارزشی نمیباشند و نخواهند بود. یک کسی هرچند که نکوکار باشد و در راه خدا به کوششها پردازد و جانفشانیها کند به پایه امامان نتواند رسید، در جای خود که به پایه سلمان و اباذر و مقداد نتواند رسید، نیکی را آنان دریافتهاند و جایی برای دیگران باز نمانده.
نیکان در جای خود که بدان نیز چنینند. یک شیعی، ستمکاری جز یزید و ابن زیاد و شمر نشناسد. چنگیز که آن همه خونها ریخته، تیمور که آن کشتارها را کرده، صمد خان که آن بدنهادیها را نموده، هیچ یکی به پایگاه یزید یا شمر یا ابن زیاد نرسیده است و نتوانستی رسید. جایگاه ستمگری را یزید و ابن زیاد گرفتهاند و جا برای دیگران باز نمانده است. پس از هزار و سی صد سال هنوز به یزید «لعن» میخوانند، ولی چنگیز و تیمور که آن همه خونها ریختهاند نامی از آنان در میان نمیباشد.
یک شیعی باید از هر چیزی ستایشی برای امامان خود و یا نکوهشی برای دشمنان ایشان پدید آورد و هیچ فرصتی را در این باره از دست ندهد، این بایای شیعیگری اوست. مثلا ابوبکر چون خلیفه شده و به منبر رفته و پاکدلانه به مردم چنین گفته: «وَلَّيْتُکُمْ وَلَسْتُ بِخَيْرٍ مِنْکُمْ»«من سررشته دارتان گردیدم در حالی که بهتر از شما نمیباشم»، شیعی باید فرصت از دست ندهد و به آن گفته ابوبکر «وَعَلِيٌّ فِيکُم»بیفزاید تا دانسته گردد که ابوبکر با همه دشمنی که با علی میداشت به بزرگتری و برتری او میخَستُوید [۹۰]و این به پاس جایگاه او بوده که گفته: «من بهتر از شما نمیباشم».
یک جملهای در کتابهاست: خدا به پیغمبر اسلام گفته: «لَو لاَكَ لَمَا خَلَقتُ الأَفْلاَكَ»«اگر تو نبودی این چرخها را نیافریدمی». این جمله غلطست و همانا آن را یکی از ایرانیان عربیدان ساخته است. در عربی بایستی گفت: «لَو لاَ أنت...». «لولاک» غلطست و جز بنام «سجعسازی» با «افلاک» آورده نشده. چنین جمله دروغ و غلطی، شیعه آن را نیز به حال خود نگزارده و به آن نیز افزوده: «ولو لاَ عَلِيٌّ لَمَا خَلَقْتُكَ»«و اگر علی نبودی ترا هم نیافریدمی».
چنانکه گفتیم در این باره به آیههای قرآن نیز دست برده و هرکجا که زمینهای دیدهاند به آنها افزودهاند.
هر تکانی که در جهان پیش آید و هر داستان بزرگی که رخ دهد شیعی باید بگردد و حدیثی پیدا کند تا نشان دهد که امامان آن را از پیش آگاهی دادهاند، این بایای شیعیگری اوست.
در سالهای اخیر که دانشهای اروپایی در ایران رواج یافت، ملایان شیعه تنها بهرهای که از آن دانشها بردند این بود که بگردند و حدیثهایی پیدا کنند و آنها را به رخ جهانیان کشند و چنین گویند: «این را فلان امام آگاهی داده».
به نوشته هبه الدین (وزیر فرهنگ عراق) ستارهشناسی نوین تازگی نمیدارد و همه آنها در آیههای قرآن فهمانیده شده و در حدیثها یادش رفته است!.
به نوشته خالصیزاده «نیروی کشش» (یا قوه جاذبه) را امامان میدانستهاند و در گفتههاشان باز نمودهاند و بسیار دور از دادگریست که اروپاییان آن را از نیوتن انگلیسی نوشتهاند!.
در این ده سال [۹۱]که ما به کوشش برخاستهایم و سخنانی در زمینه زندگانی مینویسیم، در سالهای نخست بسیاری از طلبهها و دیگران میآمدند و چنین میگفتند: «اینها که در حدیثها هم هست، شما چرا حدیث ذکر نمیکنید که مردم هم زودتر بپذیرند».. بدینسان که ما هرچه نوشتیم آنان کتابها را گردیده از میان صد حدیث بیمعنی یکی راه که بیش یا کم مانندگی به گفتههای ما میداشت پیدا کرده به رخ ما میکشیدند.
مثلاً ما که در زمینه خرد، هم با کیشها و هم با صوفیگری و خراباتیگری، و هم با روانشناسی نوین در چَخِش میبودیم و در برابر همه آنها گفتههای خود را با دلیلهای استوار روشن میگردانیدیم، آنان حدیثی را به رخ ما میکشیدند: «خدا چون خرد را آفرید به او گفت جلو بیا، آمد. گفت پس برو، رفت. گفت با تست که کیفر خواهم داد، با تست که پاداش خواهم داد».
این خود جُستاریست که آیا دین بهر مردم است یا مردم بهر دین میباشند. اگر راستش بخواهیم دین بهر مردم است. دین بهر آنست که آمیغهای زندگانی را به مردم یاد دهد و آنان را از گمراهی بیرون آورد. خدا چنین خواسته است که هرچند گاهی یکبار کسی را از میان مردمان برانگیزد و با دست او شاهراهی برای زندگانی به روی مردم بگشاید. دین بهر اینست. ولی در اندیشه شیعیان وارونه این میباشد، در اندیشه آنان مردم بهر دینند. به این معنی که خدا «چهارده معصوم» را آفریده و آنان را بسیار گرامی داشته، و این جهان و مردمان را آفریده که آن گرامیداشتگان را بشناسند و جایگاه آنان را در نزد خدا بدانند و برای خشنودی خدا همیشه نامهای آنان را به زبان رانند و درودها فرستند و به روی گورهاشان گنبدهای سیمین و زرین افرازند و از راههای دور بدین آن گنبدها روند، سر گذشتهای آنان را فراموش نساخته همیشه تازه نگهدارند، با دشمنان ایشان همیشه دشمن باشند و نفرین و دشنام دریغ نگویند، و پیداست که به پاداش این کارها در آن جهان به بهشت خواهند رفت و آب کوثر خواهند خورد و هر گناهی که کردهاند به پاس میانجیگری آن گرامیان آمرزیده خواهند شد، اینست فهمیده شیعیان.
در زمانهای باستان چون خواستندی از پهلوانانی ارجشناسی نشان دهند، به یک نمایشی برخاستندی. بدینسان که یک کاروان بزرگی پدید آوردندی که دستههایی در پیشِ رو، و دستههایی در پشت سر، و آن پهلوانان در میانه جا گرفتندی، و به همان حال با موزیک و سرود به راه افتادندی، و همگی ستایش آن پهلوانان کردندی، و بدینسان سراسر شهر را گردیدندی.
در اندیشه شیعه دستگاه آفرش یک چنان نمایشی برای نشاندادن ارج و جایگاه «چهارده معصوم» میباشد، دستههایی از پیش رو رفته و در میانه آن چهارده تن و بستگان و پیرامونیانشان آمدهاند و از پشت سر نیز دستههایی درکار آمدن و گذشتند.
در سایه همین باور است که شیعیان زمان آن چهارده تن (صدههای نخست اسلام) را بهترین زمانها شناسند و در پندار ایشان زمان هرچه میگذرد بدتر و بیارجتر میگردد.
در سایه همین باور است که به زمان خود و پیشآمدهای این زمان ارج نگزارند و همه در بند زمان آن چهارده تن و پیشآمدهای آن زمان باشند.
مثلا امروز جنگ بسیار بزرگی در میان دولتهای اروپا میرود و هر تودهای باید از پیشآمد به تکان آید و در راه آینده خود به کوششهایی پردازد. ولی شیعی پروایی به اینها ندارد و چه بسا که به داستانش نیز گوش ندهد. لیکن شما اگر از جنگ صفین بگویید یا داستان مختار سرایید، آنها را با دلخواه و خوشی بشنوند و خرسندی نمایند.
دولتهای آزمند اروپا آن همه چیرگی به شرقیان مینمایند و سراسر کشورهای شرقی به زیر دست آنان افتاده، شیعی را به اینها کاری نیست و پروا نیز ننماید. ولی پس از هزار و سیصد سال هنوز داستان فدک را فراموش نکرده است و هر زمان که پایش افتد به گفتگو از آن پردازد، و به ابوبکر و عمر و دیگران از بدگویی باز نایستد.
در سال ۱۳۳۰ (قمری؛ ویراینده) که در تبریز با سپاه روس جنگ رفت و روسیان چیره در آمده شادروان ثقه الاسلام را با هشت تن دیگر به گناه دلبستگی به کشور و توده خودشان دستگیر کردند و روز عاشورا در سربازخانه به دار کشیدند، در همان هنگام که آن هشت تن را بالای دار میفرستادند پیروان جعفر بن محمد در بازارها زنجیر میزدند و فریاد میکشیدند: «داد از ظلم یزید».
در شهریور ۱۳۲۰ (خورشیدی) که سپاهیان روس و انگلیس مرز ایران را شکسته به این کشور درآمدند، در همان روزها من ناچار بودم به شیراز و بوشهر روم و در اتوبوس که نشستیم یک دسته نیز «زوار» نشستند که از مشهد بازمیگشتند. در میان راه نادانیهایی از آنان دیدم که ناگفتنیست، با آن گزندی که به کشور رسیده بود کمترین پروایی نمیداشتند و همه سخنانشان از سفر خودشان و یا از سر گذشتهای راست و دروغ امامانشان میبود و پیاپی آواز برداشته «صلوات» میکشیدند. تنها یک بار سخن از پیشآمد کشور رفت که یکی چنین پاسخ داد: «اینها خواهند رفت. روسها در مشهد میگفتند: اینجا مملکت امام رضاست، ما نخواهیم ماند!».
از شیراز تا بوشهر با دسته دیگری دچار بودم که اگر نادانیهای ایشان را بنویسم سخن به درازا خواهد کشید. یک مدیر دبستانی به دیگران دستور میداد: «شش قل هو الله بخوانید و به شش سوی خود بدمید و از بمب و از هیچ چیز نترسید!». در میان راه جز «صلوات» کاری نمیداشتند، و گاهی نیز بدنهادی نشان داده آواز برمیداشتند: «به هر سه خلیفه ناحق...!».
از گفتن بینیاز است که چنین مردمی با این بیپروایی به آمیغهای زندگانی و بیگانگی به زمان خود سرنوشتی جز درماندگی و بدبختی نتوانند داشت، و این سزای نادانی و گمراهی ایشانست که همیشه توسری خور بیگانگان باشند. اگر راستی را بخواهیم شیعیان با این گرفتاریهاشان مردم زمان خود نیستند، بلکه مردگان هزار و سیصدسالهاند که به زندگان درآمیختهاند. اینست راه زندگانی را نمیشناسند.
اگر مثلی خواهیم باید گفت داستان اینان داستان آن مردیست که چشمش نادرست باشد که پیرامون خود و زیر پایش را نبیند، ولی در یکفرسخی دیهی را تواند دید و به کارهای آنجا تماشا تواند کرد؛ پیداست که چنین مردی با آن چشم شگفتی زندگی نتواند کرد، زیرا چون پیرامون خود را نمیبیند به هنگامیکه در یک فرسخی به تماشای آن دیه سرگرم است، ناگهان لغزیده از پا خواهد افتاد و یا به چاهی فرو خواهد رفت. این بدبختیها که امروز گریبانگیر شرقیان میباشد و آنان را به زیردستی غریبان کشانیده، نتیجه همین نادانی و مانندههای آنهاست.
سوم: یک زیان شیعیگری که میباید جداگانه شمارم، گستاخی پیروان آن کیش به دروغگوییست. دروغگویی که از بدترین گناهانست اینان در راه کیش خود پرهیز ندارند و آن را گناه نشمارند، از نخست چنین میبوده و اکنون نیز چنانست.
مثلا درباره امام ناپیدا گذشته از دروغهای دیگر چنین گفتهاند: «دو شهری هست به نام جابلقا و جابلسا، یکی در مشرق و دیگری در مغرب، و امام ناپیدا در آن دو شهر میباشد». اکنون که همهجای کرۀ زمین شناخته شده شما از ملایان بپرسید: جابلقا و جابلسا کجاست؟!... از شهرهای کدام کشورهاست؟!.
امام ناپیدا که میدانیم داستانش چیست، کسان بسیار گفتهاند که او را دیدهاند و هر یکی داستانی سرودهاند. یکی از ملایان نیز (حاجی میرزا حسین نوری) آنها را گرد آورده و کتابی ساخته، کتابی که سراپا دروغست.
از گنبدهای امامان در کربلا و نجف و مشهد بارها دعوی «معجزه» کردهاند. پیش از زمان مشروطه در هر چند سال یکبار از کربلا یا نجف آگاهی رسیدی: فلان شب نور باران شده، فلان کور بینا گردیده، فلان لنگ پا گرفته. اینها را با تلگراف آگاهی دادندی و در شهرهای ایران چراغان رفتی. باید از جنبش مشروطه خواهی در ایران و عثمانی خشنود بود که جلو این «معجزه» سازیها را گرفت.
هر کسی که از ایرانیان یا از دیگران به کربلا رود و بیابد کمتر رخ دهد که دروغهایی همراه نیاورد، زمانیکه خردسال میبودم بارها شنیده بودم: در کربلا مرغی هست آشکاره گوید: «کشته شد حسین!» دروغی به این آشکاری به سر زبانها میبود و کنون هم هست.
در مشهد بارها دیده شده دو سه تن خودشان سنگی را غلطانیده به صحن آورده و آنگاه گفتهاند: «سنگ به زیارت آمده». این بازی را بارها به میان آورند و کسی از ملایان و دیگران ایراد نگیرد، زیرا چنین گویند: «باعث استحکام عقیده عوامست!!».
در سال ۱۳۰۷ (خورشیدی) که یک ماه در مشهد میزیستم بارها این بازی را با دیده دیدم. روزی پرسیدم: «این سنگ خودش آمده است؟...» پاسخ دادند: «آری خودش به زیارت آمده. خیلی سنگها میآیند!». گفتم: از کدام در آمد؟!. آیا به زمین میغلطید یا در هوا میپرید؟!. در اینجا درماندند و یکی از ایشان چنین گفت: «ما آنهاش ندیدیم. اینجا دیدیم به زیارت آمده!». چون ژاندارمی در پشت سرم میایستاد چنین پاسخی دادند، و گرنه رفتار دیگری کردندی.
این شیوه ایشانست که «معجزه» سازند و اگر کسی نپذیرفت و به چون و چرا پرداخت «ایمان» او را سست دانند و یا نام «بابی» [۹۲]به رویش گزارند و به آزارش کوشند. در اندیشه آنان هرچه درباره امامان گفته شود باید پذیرفت، بایای شیعیگری درست همینست.
در سال ۱۳۳۰ (قمری، ویراینده) که روسیان توپ به گنبد مشهد بستند و جاهای گلوله تا دیر گاهی میماند که من خود آنها را دیدم در بسیاری از شهرها چنین میگفتند: «گلولهها باز گشته به میان خودشان افتاده است». هنوز این دروغ از میان نرفته است و بازهم توان شنید.
تاکنون بارها این دروغ را به میان انداختهاند: روز عاشورا یا فلان شب قتل، فلان مرد که با بهمان زن درآمیخته بوده بهم چسبیدهاند و جدا نمیتوانند شد، این را کوششی در راه کیش خود میپندارند که چنین دروغهایی را بسازند و بپراکنند.
آنچه من به یاد میدارم یک بار این دورغ را در محرم در باکو به میان انداختند، من خردسال میبودم داستانش را در تبریز شنیدم: «حاجی رضا نامی با یک زن روسی روز عاشورا درآمیخته و هردو بهم چسبیدهاند». شیعیان به یکدیگر مژده میدادند و داستان را با پر و بال بیشتری باز میگفتند. شکوهی مراغهای همین داستان را بشعر کشیده و چاپ کرده است. یک بار نیز امسال در رمضان در تهران آن را به میان آوردند: «یک سرباز هندی یا آمریکایی در شهرنو با یک زن بدکاره شب بیست و یکم رمضان درآمیخته و بامداد که بیدار شدهاند هردو بهم چسبیده بودهاند که ناچار به بیمارستان بردهاند».
این دروغ را چندان پراکندند که در روزنامهها نوشته شد و گروه انبوهی در برابر بیمارستان گرد آمدند و هرچه گفته میشد دروغست، و چنان چیزی نبوده باور نمیکردند. بدتر از همه این میبود که بیشتر کسانیکه از جلو بیمارستان بازمیگشتند؛ اگر کسی میپرسید میگفتند: «آری بوده است. من خودم دیدم!». دروغی به این آشکاری را میگفتند و شرمنده نمیشدند.
چون در پندار شیعیان، امامان همه کاره دستگاه خدایند. هرگونه گزافگویی و گزافاندیشی دربارۀ آنان سزاست، هرکاری از آنان شدنیست. (به گفته ملایان ممکن الوقوع است). اینست اگر هم رخ نداده باشد دروغ شمرده نخواهد شد. این شدنیست که امام کوری را بینا گرداند. اینست اگر چنان معجزهای ساختند و پراکندند دروغ نخواهد بود، بلکه چون «نشر فضایل ائمه است و باعث استحکام عقیده عوام باشد مستحسن است!!».
در علم آرای عباسی درباره شاه تهماسب یکم مینویسد: «مولانا محتشم کاشانی قصیده در مدح آن حضرت... به نظم آورده از کاشان فرستاده بود... فرمودند که من راضی نیستم شعرا زبان به مدح من آلایند. قصاید در شأن حضرت شاه ولایت پناه و ائمه معصومین‡بگویند، صله اول را از ارواح مقدسه حضرات و بعد از آن از ما توقع نمایند، زیرا که به فکر دقیق و معانی بلند و استعارههای دور از کار در رشته بلاغت درآورده به ملوک نسبت میدهند که به مضمون (از احسن اوست اکذب او) اکثر در موضوع خود نیست، اما اگر به حضرات مقدسات نسبت نمایند، شأن معالی نشان ایشان بالاتر از آنست و محتمل الوقوع است».
اینست راز آن دروغگوییها و معجزهسازیها. از آن سوی کیشی که بیپاست پیروان آن ناچارند که با دروغها آن را نگه دارند، در این باره بهاییگری و صوفیگری با شیعیگری همراه است، بهائیان و صوفیان نیز به دروغسازی گستاخ باشند، دیواری که بیبنیاد است باید آن را با ستونهایی از اینور و آنور سرپا نگاه دارند.
شما اگر با یک شیعی (یک شیعی که عامی نباشد) به گفتگو پردازید، خواهید دید همه به آن میکوشد که شکست نخورد و پشتش به زمین نیاید و اینست پیاپی دروغها میگوید. مثلا شما اگر بگویید: علی با ابوبکر و عمر راه رفت و به دشمنی برنخاست، گوید: «تقیه میکرد». اگر گویید: با عمر خویشاوندی کرد و دختر خود را به او داد، گوید: «جنیه فرستاد». اگر گویید: ابوبکر و عمر در زمان ناتوانی اسلام به آن گرویدند و این دلیلست که از روی پاکدلی مسلمان بودند، گوید: آنان پیش کاهنی رفته و ازو شنیده بودند که اسلام پیشرفت خواهد داشت و به آن امید به اسلام گروش نشان دادند. اگر گویید: حسن بن علی با داشتن نیرو خلافت را از دست داد و حسین بن علی با نداشتن نیرو به طلب آن برخاست، گوید: «به هریکی از امامان لوحی از آسمان آمده بود که بایستی از روی آن رفتار کنند». هرچه گویی پاسخ دهد و در هیچ جا نایستد. یک شیعی باید پا فشارد و نگزارد بهایمانش رخنهای رسد، باید پا فشارد و کیش خود را نگه دارد.
روزی با یکی میگفتم: داستان رفتن عمر به در خانه علی و گزاردن او دختر پیغمبر را میانه در و دیوار که روضهخوانها میسرایند و مردم را میگریانند، از ریشه دروغست و دلیل آورده میگفتم: بچهای که در شکم مادر میبوده چه نیاز به نام میداشته؟!. آنگاه که دانسته بود پسر است تا «محسن» نام دهد؟!. سخنم به پایان نرسیده پاسخ داد و چنین گفت: «پیغمبر خبر داده و خود او نامش را محسن نهاده بود». گفتم: این در هیچ کتابی نیست، شما از کجا میگویید؟!. گفت: «در کتاب نباشد من از عقل خودم میگویم!».
چهارم: میباید از داستان گریه و روضهخوانی نیز جداگانه سخن رانیم، این نیز زیانهای بسیاری را در پی دارد.
چنانکه گفتیم نخست از این راه سودجویی سیاسی میکردهاند، به کسی که ستم رسیده مردم دلهاشان سوزد و خواهان و ناخواهان هواداری از او نمایند. از این رو سران شیعه از ستمدیدگی حسین بن علی به پیشرفت کار خود میافزودهاند.
چیزی که هست در آن زمانها کار تنها «شعرهایی خواندن و گریستن» میبوده که سالی یک بار و دو بار به آن میپرداختهاند، در زمان خود امامان بیش از این سراغ نمیداریم. سپس در تاریخها میبینیم که در زمان خاندان بویه در بغداد روزهای عاشورا تکانی هم در شیعیان پدید میآمده و نمایشی میرفته.
پس از آن یادی در کتابها در این باره نمیبینیم تا از زمان صفویان دوباره آغاز یافته است. ملا حسین کاشفی کتابی درباره داستان کربلا به نام «روضة الشهداء» نوشته بوده و کسانی در نشستها از آن خوانده، مردم را میگریانیدهاند و همانا نام «روضهخوان» از همانجا پیدا شده است.
گویا نخست نشستهای سادهای از سوی مردم برپا میشده. ولی سپس شاه و پیرامونیان او به کار برخاستهاند و توان گفت که در روزهای عاشورا برخی نمایشها از جمله شبیهسازی میرفته است.
از آن زمان آگاهی کمتر است، ولی چون به زمان قاجاریان میرسیم که نوشتههای جهانگردان اروپایی در دستست میبینیم دستگاه بزرگی در میان میبوده و در ایران و هندوستان و قفقاز و دیگر جاها در دوازده روز محرم روضهخوانیهای بسیار میشده و سینهزنی و قمیزنی و شاه حسینی از همان زمانها شناخته میبوده.
هرچه هست در زمان ما روضهخوانی و نمایشهای محرمی یک گرفتاری بزرگی برای ایرانیان گردیده و این میدان بیاندازه پهناور شده بود، در شهرهای بزرگ شماره روضهخوانها از دویست و سیصد گذشتی، و بسیاری از آنان از آن راه داراک اندوخته، توانگر بودندی. برخی نیز به دربار بستگی داشته لقبهای – از سلطان الذاکرین، ملک الذاکرین و مانند اینها – یافتندی. در سراسر سال روضهخوانیها رفتی. اگر کسی در گذشتی و یا از سفر آمدی و یا عروسی کردی و یا خانه تازه خریدی و یا فرزندی پیدا کردی، در خانه خود روضه خوانانیدی. هر توانگری سالانه دو روز یا بیشتر نشست برپا کردی و درِ خانه اش را به روی مردم گشادی، کمتر نشست بودی که روضهای خوانده نشود.
شیعی با فهم و باور، کسی بودی که اگر پدرش مرده به حسین گرید، اگر برادرش درگذشته یاد عباس برادر حسین کند، اگر پسر جوانی از دستش رفته علی اکبر را به یاد آورد. اگر عروسی کند روضه از عروسی قاسم خواناند. یک زن شیعی بایستی همیشه یاد از زینب و ام کلثوم کند و هر اندوهی که رخ دهد آن را به کنار گزارده به اندوه خواهران و زنان حسین گرید، این دستوری میبود که پیشوایانشان داده بودند «وعلي الحسين فلبيك الباكون وليندب النادبون».
از آن سوی چون محرم رسیدی بسیاری از مردم رخت سیاه پوشیدندی و از همان روز نخستین در تیمچهها و کاروانسراها و در خانههای مجتهدان و بزرگان دستگاه سوگواری درچیده [۹۳]شدی. در همهجا روضهخوانیها آغاز یافتی، بازار روضهخوانان بسیار گرم شده، هریکی سوار اسب یا خر از اینجا درآمده به آنجا شتافتی، در هرجایی روضهخوانان همین که یکی از منبر پایین آمدی آن دیگری بالا رفتی.
در همان هنگام از هر کویی دستهای راه افتادی. سینه زنها، عربها، زنجیر زنان، هر گروهی دنبال دیگری را گرفته، درفشهای [۹۴]بسیار جلو انداخته، با طبل و شیپور (و یا بی آنها) نالان و مویان به راه افتادندی. در بازارها گردیده و به تیمچهها و خانههای مجتهدان و بزرگان رفته بدینسان روز را به پایان رسانیدندی. هنگام شام در هر کویی و کوچهای، دسته شاه حسینی راه افتادی. سپس نیز در هر مسجدی روضهخوانی رفتی.
از روزهای هشتم یا نهم «شبیه»نیز درآمدی. شمر و یزید و حسین و عباس و علی اکبر و قاسم و زین العابدین بیمار و زینب و ام کلثوم و سکینه به روی اسبها در بازارها گردیدندی. در تبریز روز نهم «شیر» آوردندی که خود داستانی داشتی.
روز دهم یا عاشورا «دیوانگی!» بالا گرفتی، از آغاز روز صد دسته شاه حسینی راه افتادی، از هر کوی و کویچه قمهزنان با سرهای شکافته و کفنهای سفید خونآلود بیرون آمدندی. مردم قرهباغ در تبریز و تهران «قفل به تنان» آوردندی.
در این روز ملایان و بازرگانان و توانگران نیز خودداری ننموده با پاهای برهنه و سرهای باز، گِل به رو مالیده به جلو دستهها افتادندی، به سرهاشان خاکستر و کاه ریختندی، کسانی چندان گریستندی و به سر کوفتندی که از خود رفته افتادندی. بدینسان دستههای گوناگون از این سو و از آن سو راه افتادندی و در بازارها بهم رسیدندی. انبوه زنان و مردان به تماشا ایستاده گریه کردندی. بسیاری از قمهزنان به خودنمایی، چندان زدندی که افتاده از خود رفتندی و سالانه چند کس با این آسیب درگذشتندی.
در بسیاری از شهرها روز عاشورا «نخل» گردانیدندی، یک چیز بسیار بزرگ و سنگینی از چوب ساخته «نخل» نامیدندی، هر کویی نخلی داشتی و در آن روز بیست و سی تن یا بیشر به زیرش رفته آن را برداشتندی و در کوچهها گردانیدندی، و چون دو نخل بهم رسیدی به یکدیگر راه نداده به پیکار برخاستندی و سر و روی همدیگر را خَستندی [۹۵]. گاهی نیز خون ریختندی.
در شهرهایی که دو تیرگی حیدری و نعمتی از میان نرفته بود هرساله در روز عاشورا پیکار به میان افتادی و سرها شکسته و تنها کوفته شدی.
از این نادانیها چندان بودی که اگر کسی بشمارد و داستان همه را بنویسد یک کتاب بزرگی باشد، این نادانیها در ایران رواج میداشت تا رضا شاه پهلوی جلو گرفت که ده سال بیشتر، کم نشانی از این نمایشها دیده شدی. ولی چنانکه میدانیم پس از رفتن او دولت به جلوگیری نمیکوشد و ملایان میکوشند که بار دیگر آنها را رواج دهند و چنانکه میشنویم در بسیاری از شهرها آغاز یافته و در محرم همان نمایشها به میان میآید [۹۶].
چنانکه گفتیم این کارها زیانهایی را در پی میداشت و اینک آنها را فهرستوار به کوتاهی میشماریم:
۱- داستانی که هزار و سیصد سال پیش رخ داده به آن پرداختن و به گریه و سوگواری برخاستن از خرد روگردانیدن و آن را لگدمال ساختن است. این که پنداشتهاند که خدا از این گریه و زاری خشنود گردد و پاداشها دهد نادانی دیگری از آنان میباشد. خدا از کاری خشنود گردد که بِخرَدانه باشد و سودی از آن برخیزد. گریه و مویه به یک داستان کهن هزارساله چسودی تواند داد؟!... چرا خدا به آن پاداش دهد؟!...
شگفتست که بازماندگان حسین خودشان پس از یکی دو سال، پیشآمد را فراموش ساختند و به زندگی پرداختند. چنانکه گفتیم علی بن الحسین با یزید آشتی کرد و با او دوستی نمود. سکینه دختر حسین که به گفته: روضهخوانان در ویرانه شام مرده است و باشد که شیعیان به این مرگ او خروارها اشک ریختهاند، سالها پس از آن زیسته و زن مصعب بن زبیر شده بود که سپس نیز زن عبدالملک بن مروان گردید و با خوشیها زندگی بسر داد.
ولی شیعیان پس از هزار و سیصد سال آن داستان را فراموش نمیکنند، و آیا این دلیل روشنی به سبکمغزی و بیخردی یک مردمی شمرده نخواهد بود؟!...
۲- به سینهزدن، زنجیر به تن کوفتن، گِل به رو مالیدن، خاک به سر ریختن، سر خود شکافتن، جَستن و افتادن، نعرهها کشیدن و اینگونه کارها جز نشان دُژخویی و بیابانیگری نیست. شیعیان اینها را هنری پنداشتندی و اگر در میان تماشاچیان یک یا چند تن اروپایی بودی بنام خودمایی، بیشتر کوفتندی و زدندی و بلندتر نعرهها کشیدندی. ولی راستی آنست که همین نادانیها و مانندهای آن دستاویز به دست اروپاییان داده که ایرانیان و دیگر شرقیان را «نیمه وحشی» شمارند و به زندگانی آزاد شاینده ندانند.
اروپاییان از سالها کوشیدهاند که شرقیان را در نادانیها و دُژخوییها که میداشتهاند و میدارند پایدار گردانند و از این رفتار دو نتیجه خواستهاند: یکی آن که شرقیان در سایه همین نادانیها، ناتوان و درمانده باشند و به آسانی گردن به یوغ چیرگی آنان گزارند. دیگری این که بهانه در دست باشد و به «نیکخواهان جهان» که در اروپا نیز فراوانند پاسخی توانند داد.
یک تن قفل به تن
یک تن قفل به تن این که از صد سال باز اروپاییان که به ایران و هند آمدهاند داستانها از این نمایشها و نادانیهای شیعیان در کتابهاشان نوشتهاند و پیکرهها برداشته به چاپ رسانیدهاند [۹۷]، این که برخی شرقشناسان به ستایشهایی از شیعیگری و از این نمایشها پرداختهاند، همه از این راه بوده است.
دو تن از شرقشناسان که یکی مسیو ماربین آلمانی و دیگری دکتر جوزف فرانسهای بوده، در کتابهای خود از کیش شیعی و از این نمایشهای شیعیان ستایشها نوشتهاند، و اینها عنوانی به دست ملایان داده که آن دو نوشته را که به فارسی ترجمه شده در دفتری بنام «سیاست الحسینیه» به چاپ رسانیدهاند. ولی ما نیک میدانیم که این شرقشناسان از کارکنان سیاسی میباشند و نوشتههاشان جز از راه فریبکاری نیست.
به گفته مسیو ماربین نصیرالدین توسی کار بسیار نیکی کرده که در زمان تاخت مغولان و در چنان هنگام گرفتاری، کینه شیعی و سنی را فراموش نساخته و مغولان را بسر بغداد برده و کینه از دشمنان خاندان علی جسته است. این بوده آرزویش که شیعیان همیشه چنان باشند و هیچگاه کینه سنیان را از دل بیرون نکرده به کارهای دیگری نپردازند.
به گفته دکتر جوزف: شیعیگری در نتیجه روضهخوانی پیشرفت بسیاری کرده، و او آرزومند میبوده که شیعیان در این راه پیشرفت را از دست ندهند و به شماره شیعیان (که به کار سیاست اروپایی نیک میخورند) بیفزایند.
۳- گذشته از آن که گریه و ناله سهشها را فرو نشاند و آتش غیرت را خاموش گرداند، آن همه روضهخوانیها و دستهبندیها که مردم را سرگرم میساخت، بیگفتگوست که از پرداختن بکار زندگانی بازمیداشت. بدبختیهایی که گریبانگیر ایرانیان شده و بدینسان درمانده و زبونشان گردانیده شُوندهای بسیار داشته و بیگمان یکی از آنها این بوده. مردم به جای آن که از پیشآمدهای جهان و از پیشرفتهایی که در دانشها و دیگر زمینهها رخ داده بود آگاه باشند و یا به اندیشه کشور و توده پردازند، به آن نمایشهای بیهوده پرداختهاند. این نتیجه آن سرگرمیست که میبینیم که از دست آزمندان اروپا مشت میخورند و از ستم یزید مینالند.
زنان ایران که از همهجا ناآگاهند و کمترین دلبستگی به کشور و زندگانی تودهای نمیدارند و از درسخواندگان نیز هوش و فهمی در این باره دیده نمیشود، شُوندش جز این نبوده که بیشتر زمان را در روضهخوانیها بسر برده و هوش و جربزه خود را در آن راهها بکار انداختهاند [۹۸].
۴- این داستان گریه و زیارت با آن پاداشهایی که نوید داده شده زیان بسیار بزرگ دیگری را دربر میدارد، و آن این که شیعیان به بدکاری گستاخ باشند.
باید دانست که مردم عامی درباره نیک و بد، فهم و بینشی را که میبایست ندارند و یک چیز که بد است (مثلا دزدی) آنان درباره اش تنها این را دانند که گناهست و مایه خشم خدا باشد و بدکاره (یا دزد) به دوزخ خواهد رفت و یگانه جلوگیرشان همان ترس دوزخ میباشد.
از این که بدیها زیان به زندگانی رساند و مایه نابسامانی آن گردد چیزیست که به اندیشه ایشان نرسیده. اینست چون میشنوند که کسی که گریه به حسین کرد و یا به زیارت بارگاه او رفت همه گناهانش آمرزیده گردد و بهشت به او بایا باشد، از ترسی که میداشتندایمن شده به هر بدی پا میگزارند.
این چیزیست که از نخست آزموده بود و در این چند سال که به شُوند جنگ در ایران خواروبار کم شد و نرخها بالا رفت آزمایش دیگری بدست آمد، زیرا دیده شد که کسانی که انبارداری کردند یا پیاپی به نرخها افزودند و هزارها خاندان را از پا انداختند، بیشتر حاجیان «مقدس» و مشهدیان «لبجنبان» میبودند. نیز دیده شد که همان پولهایی را که از راه برانداختن خاندانها بدست آورده بودند، برداشتند و با پیشانی باز روانه کربلا و نجف شدند که زیارت کنند و به ملایان پولهایی دهند.
این نامردان که بهانه در دست میدارند و به کشور و توده پروایی نمینمایند و به میهنپرستی ریشخند میکنند، بدینسان از بدکاری نیز نمیپرهیزند و در سایه کیش بیپایی که میدارند خود را به هر «دلخواهی» آزاد میشمارند.
شما اگر زمانی به توده عامی پردازید و باورهای آنان را نیک سنجید، خواهید دید در سایه سخنانی که همیشه از ملایان و روضهخوانان شنیدهاند چنین میپندارند که آدمی در این جهان ناچار از گناهست و چاره کار همان گریستن به امام حسین و رفتن به زیارت او و دیگران میباشد. اینست خدا روز «الست» با امام حسین آن پیمان را بسته است.
اگر شما با یک شیعی که به کربلا میرود به سخن پرداخته بپرسید: «چرا به کربلا میروید؟!». پاسخ خواهد داد: «آقا! ما گناهکاریم باید برویم و از گناهان پاک شویم». اگر بگویید: «بهتر است که گناه نکنی تا نیازمند پاکشدن نباشی» با شگفتی پاسخ خواهد داد: «مگر آدم میتواند گناه نکند؟!...».
در تبریز سخنی هست و بارها از زبانهاشان شنیده ام، میگویند: «سگ که ناپاکست چون به نمکزار افتاد و نمک گردید پاک شود. ما گناهکاریم و ناپاکیم و خود را به نمکزار میاندازیم تا پاک شویم». اگر نیک اندیشید در این باره باورهای شیعیان، بیمانندگی به باورهای مسیحیان (درباره گناه و کفاره) نمیباشد.
این نکته را میتوان با زبان دیگری نیز باز نمود. چنانکه میدانیم آدمی دارای دو گوهر است: یکی گوهر جان که خواهای بدیهاست، و دیگری گوهر روان که خواهای نیکیهاست. در بسیاری از مردم گوهر جان بسیار چیره باشد و اینست ایشان خودداری از بدیها نتوانند. لیکن در همانحال روانهاشان بیکار نمانده آنان را نکوهش کند و فَرجادشان [۹۹]همیشه ناآسوده باشد. چنین کسانی همان که بشنوند اگر کسی به امام حسین گریست یا به زیارت رفت گناهانش آمرزیده شود، همچون تشنهای که به آب رسد با خشنودی و شادمانی پذیرند و این را یک پاسخی به نکوهشهای فرجاد گرفته، خود را آسوده گردانند. به گفته عامیان: «کور از خدا چه خواهد؟!. دو چشم!». یک آدمکش، یک انباردار، یک دزد، یک زن بدکاره، یک آخوند فریبکار بِچه نیازمند است؟... به یک دستگاه آنچنانی که بیرنج و کوشش گناهان خود را بیامرزاند.
از همینجاست که شما میبینید تیمور لنگ با آن خونخواری و تیره دلی که در اسپهان در یک روز هفتاد هزار آدم کشت و در بغداد از سرهای کشتگان منارهها افراشت، همیشه در جستجوی پیران صوفی میبوده و چون یکی را مییافته دست به دامنش مییازیده. میبینید صمد خان به آن پلیدیش که افزار سیاست نکولا گردید و کسان بسیاری از آزادیخواهان غیرتمند را کشت، روضه میخوانانیده و هرساله چهار صد تومان پول شمع به کربلا میفرستاده، اینها ارزش همانست که باز نمودیم.
پنجم: داستان امام ناپیدا گذشته از ایرادهایش، زیانهایی نیز به زندگانی دارد. شما با هر شیعی گفتگو از گرفتاریها کنید یا آرزوی نیکی جهان به میان آورید، بیدرنگ به پاسخ پرداخته خواهد گفت: «باید خودش بیاید و کارها را درست کند». در تبریز گویند: «فدا اولوم، گَرَک اوزی گلسون» [۱۰۰].
میباید روشن گردانم که چیزهایی که ما گرفتاری میشماریم در پیش شیعیان گرفتاری نیست. مثلا پسماندن توده، چیرگی بیگانگان، ناتوانی دولت، نابسامانی کشور، پستی خیمها و سهشها و مانند اینها، نچیزهاییست که شیعیان باک دارند و گرفتاری شمارند. یک شیعی تا راه کربلا باز و روضهخوانی آزاد است و دست به کلاه و رخت او زده نمیشود، به هیچ چیزی ارج نگزارد. در نزد شیعی بیگانگان که به ایشان آزادی در کیش میدهند بهتر از یک دولت ایرانیست که آزادی از دستشان بگیرد، این چیزیست که بارها به زبان آوردهاند.
در پیش آنان گرفتاری آنست که میبینند بسیاری از جوانان و دیگران سست باور شدهاند و به روضه نمیروند و در آرزوی زیارت نمیباشند و به ملایان ارجی نمیگزارند. اینهاست که آنان گرفتاری میشمارند و در این باره یا در هر باره دیگری که گفتگو شود، همان پاسخ گذشته را دهند.
بدتر از این آن که در این ده سال که ما به کوشش برخاستهایم و به خواست خدا در برابر مادیگری و بیدینی ایستاده، دین را به روی بنیاد بسیار استواری نهادهایم و با یکایک گمراهیها و نادانیها نبردیده، تیشهها به ریشه هرکدام فرو میآوریم، این کار ما به شیعیان گران میافتد، زیرا در اندیشه ایشان باید این کار را امام ناپیدا کند. چنانکه گفتیم شیعیان کسانپرستند، اینان که آرزومندند امام ناپیدا پیدا شود و جهان را به نیکی آورد، آن نیکی جهان را چندان نمیخواهند که بودنش را با دست امامشان میخواهند، اینست از کارهای ما دلتنگ میباشند.
داستان اینان داستان آن کودک نادانیست که به لجنزاری افتاده بود و یکی که میخواست دستش را گیرد و بیرون آورد تن درنمیداد و فریاد میزد: «باید مادرم بیاید!»، در حالیکه مادرش نیز نمیبود و نتوانستی آمد. فراموش نمیکنم روزی با یکی از ملایان گفتگو میداشتم و چنین گفتم: شما میگویید مهدی خواهد آمد و یکی از کارهایش این خواهد بود که همه کیشها و دینها را براندازد و همگی مردم را به یک راه آورد. من میپرسم: این کار را چگونه خواهد کرد؟... آیا با «معجزه» خواهد کرد که مردمان شب بخوابند و بامدادان که بیدار شدند همگی شیعی گردیده باشند، یا با کیشها و دینها به نبرد پرداخته با دلیلها مردمان را به سوی یک دین خواهد خواند... آیا کدام یکی از اینهاست؟!... چون چیزی نمیدانست از پاسخ درماند و من دنباله سخن را گرفته گفتم: اگر بگویید: «با معجزه خواهد کرد» دروغست، زیرا چنان کاری بیرون از آیین خداست. شما میبینید که پیغمبر اسلام که بالاتر از مهدی پنداری میبود، به برانداختن گمراهیها جز از راه دلیلآوردن و نبردیدن نکوشید. اگر بگویید: «با دلیلها مردمان را به یک راه خواهد خواند»، این کاریست که ما به آن برخاستهایم و گامهایی نیز پیش رفتهایم، و جای شگفتست که شما خشنودی نمینمایید و به همدستی نمیشتابید. جای شگفتست که نتیجهای را که بدست آمده نمیپذیرید و دنبال یک پندار بیپایی را میگیرید.
مرد تیرهمغز به جای آن که به پرسش من پاسخ دهد با تندی چنین گفت: «پس شما دعوی مهدویت میکنید؟!...».
گفتم: من دعوی مهدیگری نمیکنم، بلکه هیچ دعوی نمیکنم. من کجا و دعوی کجا؟!... من به جای دعوی به کار پرداخته ام و آنچه میبایست کنم، کرده ام. شما به پرسش من پاسخ دهید. چون پاسخی نتوانست به درهمگوییهایی پرداخت و من جلوش را گرفته، گفتگو را به پایان رسانیدم.
اینست نمونهای از زیانهای آن افسانه، به هر زبونی تن درمیدهند و یوغ بیگانگان را به گردن میگیرند و این برنمیتابند که یک راه رهایی به رویشان باز شود، چرا که دستگاه امام ناپیدا بهم بخورد.
شگفتست که دکتر جوزف از این پندار نیز ستایشها نوشته و به یک رشته فریبکاریهایی برخاسته. به گفته او شیعیان که همگی پیداشدن امام زمان را میبیوسند و هرروز چشم به راه او میباشند. چنین مردمی همیشه آماده جنگ و مردانگی باشند که همان که امام پیدا شد به یاری او شتابند. میگوید: شیعیان همگی امیدمندند که روزی به سراسر جهان دست خواهند یافت و مردمی با این امید «لا محاله [۱۰۱]روزی اسباب طبیعی برای آن فراهم خواهد آمد».
به گمان دکتر جوزف، شیعیان با آن کوشش که در راه رواج کیش خود میکنند و با این امیدی که به پیدایش امام زمان میدارند در آینده «ترقیات محیر العقول» خواهند کرد و از هرباره بزرگترین توده جهان خواهند بود.
این پنداربافیهای دکتر جوزف عنوانی به دست ملایان داده. چند سال پیش یکی از ملایان تبریز به من چنین نوشته بود: «شما میگویید: امام زمان دلیل ندارد، دلیل آن را از فرنگی باید پرسید». یک رشته جملههای پوچی را که به نام سیاستبازی نوشته شده بدینسان پیش میکشید.
باید پرسید: آیا نوشتههای جوزف درباره آمادگی و جنگجویی شیعیان راستست؟!... آیا علمای نجف و کربلا و سامرا و قم و طلبههای ایشان و این حاجیها و مشهدیهای تهران و تبریز و کاشان و قزوین به چنان آمادگی میکوشند؟!... آیا شَدسیده [۱۰۲]های ما وارونه گفتههای دکتر فرانسهای را نشان نمیدهند؟!... آیا ما با دیده نمیبینیم که به هر پستی تن درمیدهند و دلهاشان خوشست که «خودش خواهد آمد و کارها را درست خواهد گردانید». اینها را که با دیده میبینیم آیا باز باید فریب گفتههای دکتر جوزف را بخوریم؟!...
آنگاه گرفتیم که سخن دکتر راستست و شیعیان به امید آن که امام زمان خواهد آمد به آمادگیهای جنگی میکوشند، آیا نه آنست که آنان میگویند امام زمان با شمشیر جنگ خواهد کرد و توپ و تفنگ و تانک و همه این چیزها از کار خواهد افتاد؟!. با چنین پنداری آمادگیهای آنان چه خواهد بود؟!...
فسوسا اگر این افسانهها مایه بزرگی و برتری مردمی توانستی جهودان که هزارها سالست چشم براه «ماشیا» میباشند و بنیادگزار این افسانه ایشانند پیش از دیگران به بزرگی و برتری رسیده باشند.
آنگاه چنانکه شیعیان به پیداشدن مهدی امیدمندند، مسیحیان نیز به فرودآمدن عیسی از آسمان امیدمند میباشند و ما نمیدانیم چرا دکتر جوزف این دلسوزی و راهنمایی را که به مردم ایران میکند به توده خود نمیکند؟!... چرا کشیشان فرانسه را برنمیانگیزد که به کوششهایی برخاسته امید مردم را به آمدن عیسی بیشتر گردانند و راه برتری و بزرگی را به روی آن کشور باز کنند؟!. پس چه شده که مردم فرانسه باید لشگرها آرایند و افزارها سازند و به کوششهای سیاسی پردازند و برتری و بزرگی را از آن راه طلبند، ولی ایرانیان از راه افسانهپرستی پیش روند؟!... آیا مرگ خوبست ولی برای همسایه؟!...
همین سخن را به مسیو ماربین هم توان گفت. این فریبکار آلمانی با آن آگاهی کمی که از اسلام و تاریخ آن داشته به بافندگیهایی پرداخته چنین میگوید: «حسین دانسته به سوی کشتهشدن رفت. خواست او ستم بنی امیه را پذیرفتن و از همان راه ریشه آن خاندان را کندن میبود». همین را سیاست بزرگی از حسین شمرده به شیعیان راهنمایی میکند که همان روضهخوانی و سوگواری را که پیش گرفتهاند رها نکنند و از همان راه نشاندادن ستمدیدگی پیشوایان خود پیش روند.
ما میگوییم: پس چرا مسیو ماربین این راهنمایی را به آلمانیان نکرده است؟!... چرا آن سیاست بزرگ حسینی را به آنان یاد نداده است؟!... چرا آلمانیان هنگامی که آن سختیها را از ناپلئون کشیدند این سیاست را به کار نبستند؟!... چرا این نکردند که پادشاهانشان خود را به کشتن دهند و توده آلمانی کشتهشدن آنان را دستاویزی سازند، و همچون ایرانیان روضهخوانیها برپا کنند و به نمایشهای گوناگون پردازند؟!... چرا در سال ۱۹۱۸ که آن شکست را از فرانسه و انگلیس خورده ناخواهان گردن به پیمان ورسای گزاردند به این فلسفه کار نبستند؟!... چرا به جای برخاستن هیلتر و کارهایش از ستمدیدگی خود سودجویی نکردند؟!...
اکنون هم دیر نشده: اگر از این جنگ شکست خورده بیرون آمدند و نیروشان بهم خورد به جای کوششهای دیگر فلسفه مسیو ماربین را به کار بندند، و اگر نیازی به روضهخوان و قمهزن و شمشیرزن و مانند اینها پیدا کردند خواهند توانست از ایرانیان بخواهند و کار خود را راه اندازند!.
چنانکه گفتیم این نوشتههای ماربین و جوزف جداگانه به نام «سیاست الحسینیه» چاپ شده. این دفتر تاریخچهای داشته که من باید در اینجا بنویسم: در سال ۱۳۲۷ (قمری، ویراینده) که در ایران شور آزادیخواهی بسیار نیرومند میبود و آزادیخواهان پس از یک سال و بیشتر جنگ با محمد علی میرزا و ملایان، فیروز درآمده تهران را هم گشاده بودند، و دشمنان آزادی که بیشترشان روضهخوانان و ملایان و پیروان ایشان میبودند پس از ایستادگیها و جنگها نومیده شده و آتش سینههاشان رو به خاموشی نهاده بود، و از آن سوی دولت خودکامه روس سپاه به ایران آورده و آذربایجان و دیگر شهرها را گرفته به کاستن از نیروی آزادیخواهان میکوشید، ناگهان این دفترچه به میان افتاد [۱۰۳]. تو گفتیی نفت به روی آتش ریختند. ملایان و روضهخوانان و بسیاری از مردم به تکان آمده، و با آزادیخواهان که به کاستن از روضهخوانی میکوشیدند پرخاش آغازیده چنین گفتند: «پس فرنگیها امام حسین را میشناسند و شما نمیشناسید، ای بیدینها؟!». این را گفته به تکان آمدند.
یک تن از قمه زنان
بیش از همه در تبریز شوری برخاست و نخست نتیجه آن بود که همگی روضهخوانان که بیش از دویست تن میبودند دست بهم داده چنین نهادند که در بازارها و کویها روضهخوانیهای همگانی برپا گردانند. نخست در بازارها این کار را کردند، یک بازار را میگرفتند و از این سر تا آن سر فرش میگستردند و در میانه منبر میگزاردند و جلو آمد و شد را بسته آنجا را انجمن میگردانیدند و روضهخوانها هریکی با پیروانشان میآمدند و فراهم مینشستند و یکی پس از دیگری به منبر رفته مردم را گریانیده پایین میآمدند. سه روز و چهار روز بدینسان به سر برده چند روز دیگری بازار دیگری را برمیگزیدند، و در همه این کارها دشمنی خود را با مشروطه فراموش نمیکردند.
پس از دیری رو به کویها آوردند، در تبریز هفده و هجده کوی از بزرگ و کوچک شمرده میشد. نوبت به نوبت آنها را گردیدند که در هریکی چند روزی با گردآمدن و روضهخواندن و دروغها سرودن و به مشروطه نیش زدن به سر میبردند. دیدنی میبود که از نوشتههای دو اروپایی چه شور و تکانی برخاسته و چه کارهایی کرده میشد.
یک نتیجه دیگر «سیاست الحسینیه» پیدایش دستههایی به نام «انتظاریون» بود. چنانکه گفتیم دکتر جوزف از پندار شیعیان دربارۀ امام ناپیدا ستایش نوشته و چنین گفته که امیدبستن به پیدایش چنان کسی و چشم براه او دوختن مایه زندگی یک توده باشد. برخی از ملایان همین را دستاویز گرفته در مشهد و تبریز و دیگر جاها دستههای «انتظاریون» (بیوسندگان) پدید آوردند.
صد تن و دویست تن و هزار تن فراهم مینشستند، دعای «ندبه» میخواندند، از دیرکردن امام ناپیدا مینالیدند، میگریستند، کم کم به شیونکردن و به سر و روی خود کوفتن میرسانیدند و کسانی افتاده از خود میرفتند، و از بامداد تا شامگاه با این کارها به سر میبردند. همی خواستند با زور ناله و گریه امام ناپیدا را به بیرونآمدن وادارند.
در تبریز داستان دیگری هم پیش آمد، و آن این که چون از نالیدنها و گریستنها و به سر و روی خود کوفتنها سودی به دست نیامده، سید روضهخوانی که پیشوای بیوسندگان میبود چنین گفت: «همه باهم رو به کربلا آوریم، برویم آیفت [۱۰۴]خود را از آن درگاه خواهیم». این پیشنهاد را پذیرفتند و انبوهی از توانگر و کمچیز، و از سواره و پیاده به راه افتادند. نمیدانم چند هزار تن به راه افتادند و چه اندازه از ایشان در راه از پا افتاده نابود شدند. این میدانم که صد خاندان به گدایی افتاد. نیک به یاد میدارم که در آن سال گدایان تازهای در کوچهها پیدا شده و برای آن که از مردم آسانتر پول بگیرند چنین میگفتند: «ما پدرمان به کربلا رفته».
اینست تاریخچه «سیاست الحسینیه». اینست نمونهای از آمادگی شیعیان به نمایشهای بیهوده بیخردانه.
ششم: یکی از زشتکاریهای شیعیگری بردن استخوانهای مردگان (مردگان پولدار) به کربلا و نجف و قم و مشهد میباشد. این کار چندان زشت و بیخردانه است که من نمیدانم چه نامی به آن دهم و با چه زبانی بنکوهم. کسی که مرده است باید تن او را در زیر خاک نهان گردانند که از بوی بدش آزاری به مردم نرسد، ولی آنان مرده را در یک قوطی به روی زمین نگه میدارند، و لانهای برایش چنان میسازند که بویش بیرون آید و بدینسان مایه آزار مردم میگردند، و چون یک سال – بیش یا کم – گذشت استخوانهای او را در یک قوطی دیگری گزارده بار میکنند و رو به «عتبات مقدسه» راه میافتند.
این کار گذشته از آن که مردم آزاریست و چه بسا مایه پراکندان بیماریهایی باشد، خود نشانی از نافهمی و دُژآگاهی [۱۰۵]شیعیان و ملایان است. خدا میداند تاکنون چه رسواییها از این راه برخاسته است. در زمانهای پیش که عثمانیان گاهی به جلوگیری پرداختندی بارها رخ داده که استخوانها را خرد کرده و در توبره اسب ریخته خواستهاند نهانی از مرز گذرانند و دانسته شده و مایه رسوایی گردیده [۱۰۶].
استخوانهای مردگان را بار کرده به کربلا میبرند
این کار را چرا میکنند؟!... به آن استخوانها چه کاری هست که از این شهر به آن شهر میکشند؟!... اگر از خودشان بپرسید یکی خواهد گفت: یک درِ بهشت از کربلا یا از نجف یا از قم است، و مردهای که در آنجا خوابیده همان که بوق دمیده شود و برخیزد یکسره به بهشت خواهد رفت. دیگری خواهد گفت: مردهای را که در قوطی گزاردهاند و به نجف یا به کربلا خواهد رفت از فشار گورایمن باشد. دیگری خواهد گفت: ما گناهکاریم و به آن آستان پناهنده میشویم. یا خواهد گفت: ما سگیم و خود را به نمکزار میاندازیم.
با این بهانههای سست، به کاری به آن زشتی و زیانآوری برمیخزند و آبروی یک تودهای را به باد میدهند. اروپاییان که ایرانیان را دُژآگاه و بیابانی میخوانند، آیا این دلیل استواری در دست آنان نخواهد بود؟!...
کوتاه سخن: شیعیگری چنانکه از دیده دین و خداشناسی در خور نکوهش بسیار است، از دیده زندگانی هم در خور نکوهش میباشد. شیعیان که در دین به بتپرستی افتادهاند در زندگانی پستتر از بتپرستانند. برای روشنی سخن مینویسم، امروز زندگانی به چند گونه تواند بود:
یکی زندگانی که اروپاییان پیش گرفتهاند. بدینسان که تودهها با یکدیگر در کشاکش و نبردند. جنگها میکنند و خونها میریزند و شهرها را ویران میگردانند، در میان خود نیز آیین بخردانهای نداشته با نبرد و کشاکش میزیند. ولی در همان حال معنی میهنپرستی را میدانند، به آزادی کشور و سرافرازی توده خود دلبستگی میدارند، همگی دست بهم داده به آبادی کشور و به نیرومندی دولت خود میکوشند، در دانشها پیش میروند.
دیگری زندگانی که دین یاد میدهد و ما خواهای آنیم. بدینسان که تودهها با یکدیگر به جای کشاکش همدستی کنند و به جای جنگیدن و ویرانی رسانیدن به آبادی جهان کوشند و در میان تودهها آیین بخردانه باشد. هرچیزی از کشاورزی و داد و ستد و بازرگانی و فرهنگ و زناشویی و سررشته داری به معنی راست خود شناخته شده به معنی راست خود به کار بسته شود، به دانشها بیشتر از این ارج گزارده گردد [۱۰۷].
زندگانی شیعیان هیچیکی از اینها نیست و بسیار پستتر از اینهاست، و این به چند شُوند است که در پایین فهرستوار یاد میکنم:
۱- شیعیان مردگانی را گرداننده جهان میپندارند و پیشرفت کارها را از آنان چشم میدارند، و به جای آن که هر کاری را از راهش پی کنند و به نتیجه رسانند انجامش را از آن مردگان میخواهند. این جهان از روی یک آیینی میگردد و هر کاری نتیجه کار یدیگری میباشد. مثلا یک تودهای چون به کشور و توده خود دلبستگی میدارد و برای نگهداری آن سپاه میآراید و توپ و تانک و هواپیما و دیگر افزارها آماده میگرداند، نتیجه این کارها نیرومندی و سرافرازی آن شود، و کشورشان از افتادن به دست بیگانگانایمن گردد. ولی شیعیان این را نفهمیدهاند و پروایی به این کارها نمیدارند. باور آنان اینست که این کشور را امام رضا یا صاحب الزمان نگه میدارد، در دیگر کارها نیز چنینند، فلان زن پسر خود را از رفتن به سربازی یا از یادگرفتن هوانوردی بازمیدارد، و به این اندیشه است که اگر روزی جنگی برای این کشور پیش آمد و بمباندازهای دشمن به سر شهر رسیدند او خود را و خاندانش را با «توسل به حضرت عباس» و «نذر قربانی گفتن» و مانند اینها نگه دارد. فلان سبزیفروش و بهمان پینهدوز، دکان خود را برچیده و سرمایه خود را برداشته روانه کربلا میشود، و به این باور است که امام حسین به او سرمایه خواهد رسانید، از اینگونه چندانست که به شمار نیاید.
۲- چون آن مردگان را «گرامی داشتگان» خدا شناخته دستگاه آفرش را به سر آنان میگردانند، همه به زمان آنان پرداخته به زمان خود ارج نمیگزارند، در پندار شیعیان دوره بهتر جهان گذشته و آنچه بازمانده دورههای بیارج آن میباشد. خدا به جهان آنچه بایستی بکند کرده است: پیغمبرهایش را برانگیزیده، علی و حسن و حسین و جعفرش را که گلهای سرسبد آفرش بودهاند آورده، دستگاه کربلایش را راه انداخته، برای روز رستاخیز میانجیانی اندوخته گردانیده، امام زمانش را در جابلقا و جابلسا آماده نگه داشته، دیگر کاری که بکند نمانده، و این دورههایی که میگذرد زمانهای بیهوده جهانست که هیچ ارجی نباید گزاشت، و تنها کاری که باید کرد آنست که به زیارت رفت، گریه کرد، داستان فدک را فراموش نساخت، دست از گریبان ابوبکر و عمر برنداشت، تا بدینسان امامان را از خود خشنود گردانید و روز رستاخیز از میانجیگری آنان بیبهره نماند. در نتیجه همینست که هر بدبختی که به توده و کشور پیش آید و هر گرفتاری که رخ دهد شیعیان پروا ننمایند، به جای خود که از همان نیز معجزهای برای امامان خود پدید آورده چنین گویند: «اینها علامت آخرالزمان است، خودشان خبر داده بودند».
جهان که همیشه در پیشرفت است و آینده بهتر از گذشته میباشد پندار شیعیان به وارونه آنست، در پندار ایشان گذشته بهتر از اکنون و آینده بوده، مگر آن که امام زمان پیدا شود که آن روزگار نوینی خواهد بود.
۳- شیعیان از روی کیش خود با سررشتهداری (حکومت) بدخواهند و تا میتوانند با دولت دشمنی میکنند و از پرداختن مالیات و دادن سرباز خودداری مینمایند، و چون این را در گفتار آینده به گفتگو خواهیم گزاشت، در اینجا به آن نمیپردازیم.
اینها انگیزههاییست که زندگانی شیعیان را بسیار پست گردانیده. حال امروزی ایران که یک توده بیست میلیونی [۱۰۸]در جهان سیاست کمترین ارجی را نمیدارند و رشته کارهاشان به دست بیگانگان افتاده چند شُوندی میدارد که بزرگترین و هَناینده [۱۰۹]ترین آنها کیش شیعیست. صوفیگری، خراباتیگری، باطنیگری، علی اللهیگری، بهاییگری و مانند اینها هرکدام زیانهای بسیاری به این کشور رسانیده، لیکن شیعیگری که کیش انبوه مردم است زیانش بسیار بیشتر بوده.
ما از گمراهییهای شیعیان و از نادانیهای آنان داستانهای بسیار میشناسیم، و در اینجا چند داستانی را یاد خواهیم کرد:
۱- چنانکه نوشتیم در سال ۱۲۱۶ (قمری، ویراینده) وهابیان به سرکردگی «سعود [۱۱۰]بن عبدالعزیز» به کربلا دست یافته شش ساعت به کشتار پرداختند. بارگاهها را ویرانه گردانیده صندوقهای سیمین و آهنین را شکستند و هیچگونه ناپاسداری دریغ نداشتند. به نوشته خود شیعیان، هفت هزار تن کشته گردیدند که چند تن از ایشان از مجتهدان بزرگ میبودند.
از داستانی به این شومی، شیعیان بایستی به خود آیند و این بدانند که آن گنبدها توانای هیچکاری نمیباشند. بایستی بیدار گردیده این دریابند که مردگانی که دستگاه خود را نگهداری نتوانستند، دیگران را هم نخواهند توانست. ولی آنان به جای اینها به گمراهی افزوده از یک سو همان را دستاویز دیگری برای نالیدن و زاریدن گرفته شعرها گفتند و مرثیهها سرودند.
از سوی دیگر، به دروغپردازی برخاسته معجزهای ساختند: «وهابیان چون قبر امام حسین را شکافتند دیدند که آن حضرت با بدن پاره بر سر بوریایی نهاده. بناگاه هوا بهم خورد و با شدیدی وزیدن گرفت، وهابیان از ترس رو به گریز نهاده بیرون رفتند...» [۱۱۱].
از اینها گذشته، «خدام حرم» که در آزمندی و پول دوستی کممانند میدارند، از پیشآمد به سودجویی پرداخته تسبیحهای چوبی ساختند و به نام آن که از چوب صندوقهای شکسته است به ایران و دیگر جاها بردند و به توانگران به بهای بسیار گزاف فروختند. نویسنده «قصص العلما» که یکی از ملایان بنام [۱۱۲]میبوده چنین مینویسد: «چند عدد از آنها به دست والد افتاده که چند دانه را من دارم. امید که آن را در میان کفنم گزارند که بدان سبب نجات از (درکات) یابم، چه آن صندوق را انبیاء مسح کردند و ائمه تقبیل [۱۱۳]نمودند و ملائکه پرهای خود را علی الدوام به آن سودند» [۱۱۴].
شما نیک اندیشید که این گروه تا چه اندازه در گمراهیها فرو رفتهاند! نیک اندیشید که هیچ چیزی نمیتواند آنان را به تکان آورد! نیک اندیشید که تا چه اندازه با خدا و آیین او دشمنند! نیک اندیشید که چگونه به دروغسازی دلیرند و چگونه در نادانی پافشار میباشند!.
۲- چنانکه گفتیم در سال ۱۳۳۰ (قمری، ویراینده) روسیان در مشهد توپ به گنبد آنجا بستند و سالداتها به درون رفته سید محمد یزدی و دیگران را دستگیر گرداندیند، و در میانه چند صد تن از مردم کشته شده کالاهای بسیاری به تاراج رفت. این کار به شیعیان بسیار گران افتاد و با این حال در ایران از ترس روسیان به خاموشی گراییده، به شیوه «تقیه» رفتار کردند. به ویژه که امپراتور روس مشروطه ایران را برانداخته بود و ملایان و پیروانشان بسیار خشنود ازو میبودند. ولی در هندوستان شیعیان به جوش و خروش برخاستند و انجمنها برپا گردانیده از دولت انگلیس خواستار شدند که از روسیان کینه آن کار را جوید.
دارنده حبل المتین که از بیرقداران شیعیگری میبود گفتارهای بسیاری در این زمینه نوشت، و در یکی از آنها چنین گفت: «مسئله خراسان را قیاس به تبریز نتوان نمود». ببینید کودنی یک روزنامه نویس از: در تبریز که روسیان آن بیدادگریها را کردند و هفتاد تن کما بیش مردان ارجمندی را – از ثقه الاسلام و شیخ سلیم و میرزا علی و اعظ و میر کریم و دیگران- به دار کشیدند و ریشه آزادیخواهی را از آن شهر کنده آزادی ایران را از میان بردند، نویسنده کودن سوراخ شدن چند جای یک گنبدی را بزرگتر از آن میشمارد و در خور سنجش نمیداند.
بدینسان شیعیان میسوختند و میساختند تا دو سال دیگر جنگ جهانگیر ۱۹۱۴ برخاست، و چون در آغاز کار آلمانها فیروزمند میبودند و روسیان شکستهای بسیار میخوردند، شیعیان فرصتی یافتند و آن را «معجزه» ای از امام رضا دانستند و نابودی روس را پیشگویی کردند. شاعران را «مضمونی» بدست افتاده و از واژههای «توس» و «روس» که قافیههای آمادهای میبود سودجسته دو بیتیها سرودند: «سلطان توس جواب التیماتوم روس را پس از دو سال با توپ پروس داده بود».
سپس که در خاک روس شورشی برخاست و امپراتور نکولا از تخت افتاده خودش و خاندانش کشته شدند و سالها آشوب در میان روسیان میبود، زبان شیعیان درازتر گردید و داستان کشتهشدن نکولا و خاندانش را به رخ همگی کشیدند: «دیدید امام رضا او را گرفت! با آل علی هرکه درافتاد برافتاد».
ببینید نافهمی تا چه اندازه است: دولتهای اروپا که از چهل سال پیش در برابر یکدیگر دسته بسته برای یکچنان جنگی آماده گردیده و صدها افزار بسیجیده بودند تا به آن جنگ برخاستند، و دسته سوسیال دیموکرات روسی که از سالیان دراز رنجها کشیده و گزندها دیده و نیرویی اندوخته بود تا فرصت یافت و به آن شورش برخاست، همه اینها را هیچ میشماردند و کارهایی را که در نتیجه آنها رخ داده بود بنام «امام رضا» میخواندند.
تو گویی همه جهانیان باید بکوشند و رنج برند، ولی هوده کوششها و رنجهای ایشان بنام امامان اینان خوانده شود.
شفگتر آن که هنوز از روس دست برنداشتهاند و در آغاز این جنگ [۱۱۵]بازهم پیشگویی از نابودی روس میکردند. دیگران بمانند، در تبریز روزی در میان افسران گفتگو میرفته، یک سرهنگی چنین گفته: «من یقین میدانم که روسیه شکست خورده نابود خواهد شد، امام رضا آنها را گرفته».
۳- پیرارسال که سپاهیان دو دولت به ایران آمدند و رشته کارهای کشور را بدست گرفته از جمله خواربار برای خود خریدند و یا از بارکردن خواربار کردن خواربار از شهری به شهری جلو گرفتند، در نتیجه این رفتار ایشان ناگهان نرخها بالا رفت و چون کشت خوبی نیز نکرده بودند در تهران و دیگر شهرها گرسنگی آغاز گردید. در تهران کوچهها پر از گدایان شد و صدها بلکه هزارها کس از گرسنگی مردند و یا دچار بیماریها گردیده نابود شدند.
در چنان هنگامی ملایان به جای آن که به خود آمده ببینند که آن گرسنگی و بدبختی نتیجه ویرانی کشور و ناتوانی دولت، و ویرانی کشور و ناتوانی دولت نیز نتیجه بدآموزیهای ایشانست و به گناه خود پی برده پشیمانی نمایند، تیره دلانه از پیشآمد به سودجویی برخاسته در همهجا در منبرها و نشستها چنین گفتند: «دیدید ای لامذهبها! نماز را ترک کردید، روزه نگرفتید، روضهخوانیها برچیده شد، زیارت غدغن گردید، زنها بیحجاب شدند، خدا به غضب آمده این بلا را فرستاد». این بود سخنانی که در همهجا به زبان آورده انبوهی از مردان و زنان را به گزاردن عمامه و کلاههای بیلبه و به سرکردن چادر واداشتند و بار دیگر روضهخوانیها فزونی یافت.
روزی به یکی گفتم: معنی این سخن آنست که خدا در آسمان نشسته و همهجا را رها کرده تنها ایران میپاید که همانکه از مردم یک نافرمانی دید به خشم آید و پتیاره [۱۱۶]فرستد و سپس که پشیمان شدند و بازگشتند به سر خشنودی آید و پتیاره باز گرداند، اینست نمونهای از خداناشناسی شما.
شما میگویید: چون زنهای ایران رو باز کردند خدا این گرسنگی را فرستاد. من میپرسم: خدا چه کرده که گرسنگی فرستاده؟!... آیا باران از آسمان نیامده؟!... آیا سنبل از زمین نروییده؟!... آیا ملخ و سن گندمها را تباه گردانیده؟!... در جایی که هیچیکی از اینها نیست پس چگونه میگویید: خدا گرسنگی فرستاده؟!... شما با دیده میبینید که خواربار را بیگانگان کشیده میبرند. میبینید که مایه آن ناتوانی دولت و مایه ناتوانی دولت بدآموزیهای بیخردانه شماست. با این حال گناه را به گردن خدا میاندازید. وای بشما! وای بشما!.
۴- از چند سال باز در تهران مردی خود را «سید محمد علی» مینامد و به دعوی آن که نابینا میبوده و «حضرت عباس» بینایش گردانیده به ادارهها و به خانهها میرود و پولها از مردم میگیرد. بیشرمیش تا آنجاست که میگوید: «استکانی پرآب کنید و بیاورید تبرکش کنم و بخورید و از بیماریها درامان باشید». و چون میآورند آب دهان خود را به آن ریخته به مردم میخوراند. کسی تاکنون نجسته که دعویش راست یا دورغست. یکی نپرسیده: تو کجایی هستی و کی میداند که تو نابینا میبودی؟!... کی دید که «حضرت عباس» ترا بینا گردانید؟!... آنگاه چرا پی کار نمیروی؟!... چرا با تن درست و گردن کلفت گدایی میکنی؟!. مگر کسی که با «معجزه» بینا شد باید به گدایی پردازد؟!. به هر ادارهای که میرود با پول بسیاری بیرون میآید.
این بدتر که بسیاری از سران ادارهها پشتیبانش میباشند و سپارشنامه به دستش دادهاند. روزی در وزارت فرهنگ دیدم در جلو میز یکی از کارکنان ایستاده و او پولی درآورده میدهد. من چون خرده گرفتم و گفتم: «چرا به این مفتخوار پول میدهید؟!»، با یک افسوسی چنین گفت: «چکنیم؟!... آقای مدیر کل توصیه نوشته و به دستش داده!».
ببنید: وزارت فرهنگ که باید دشمنی با پندارهای بیپا کند، و جوانان را به کار و کوشش برانگیزد، «مدیر کل» شیعی آن پشتیبانی از مفتخوار گردن کلفت و گدای دروغساز میکند و سپارشنامه به دست او میدهد.
روزی دیگر شنیدم به دانشکده افسری رفته و یکی از افسران به جلوش افتاده او را در اطاقها گردانیده که در همهجا سرگذشتِ ساختۀ خود را بازگفته و از جوانان پولها گرفته، تنها از یک اطاقی ۱۵۰۰ ریال بدستش آمده است.
ببینید: وزارت جنگ که باید پندارهای بیپای بیهوده را از دلهای جوانان بیرون گرداند و از آنان افسرانی غیرتمند پدید آورد، بدینسان پندارپرستی را در دلهای آنان ریشهدارتر میکند و زشتی گدایی و مفتخواری را در دیده آنان کم میگرداند. اینها همه نتیجه کیشیست که افسران و دیگران میدارند و سراپا آلوده پندار و گمراهی میباشند.
شنیدنیتر از همه داستان دین آموزی به مردگان (یا به گفته خودشان تلقین) است، کسی که مُرد و به گورش گزاردند باید ملایی بالای سرش ایستد و با زبان عربی چنین گوید: «بشنو و بفهم ای بنده خدا! هرگاه که دو فرشته به نزد تو آمدند و از تو پرسیدند کیست پروردگارت؟... بگو خدا پروردگارمست و محمد پیغمبرمست، و علی و حسن و حسین... امامانمست، بگو بهشت راستست، آتش راستست، ترازو راستست، پل صراط راستست،...» ببینید در همین یک کار چند نادانی گرد آمده است:
یکم: کسی که مرده تن او لاشهای بیش نیست که پس از چند روز از هم خواهد پاشید و دیگر با آن کاری نیست و هرکاری که خواهد بود با روانست، این که تن را به زیر خاک میکنند برای آنست که در زیر خاک از هم پاشد و آزارش به زندگان نرسد.
چیزی به این آشکاری، تو گویی آنان نمیدانند و از نافهمی چنین میپندارند که همه کارها با آن تن خواهد بود و گور خانهای بهر او میباشد، و اینست چون به گورش گزاردند دو فرشتهای بنام «نکیر» و «منکر» با گرزهای آتشین به نزدش خواهند آمد و پرسشهایی خواهند کرد که اگر پاسخ نتوانست، گرزهای آتشین را به سرش خواهند کوفت و گور پر از آتش خواهد گردید.
دوم: دین دستور زندگانیست و کسی باید آن را در زندگیش داد نه در مُردگیش. کسی اگر در زندگیش دین داشته که نیازی به یاد دادنش نخواهد بود، و اگر نداشته سودی از یاد دادنش پس از مرگ بدست نخواهد آمد. پس آنان دین را چه میپندارند که به چنین رفتاری میپردازند؟!...
پیداست که آنان از معنی راست دین بسیار دور میباشند، و چنانکه گفتهایم دین در نزد آنان همان دلبستگی به «چهارده معصوم» و پرستش آنهاست. چنین میپندارند که خدا نیز جز همان دلبستگی را نمیخواهد، و اینست کسی اگر پس از مرگ آن دلبستگی را نمود، مایه خشنودی خدا خواهد بود و او را به بهشت خواهد برد.
سوم: در پندار آنان زبان دستگاه خدا عربی است، و اینست پرسشهایی که دو فرشته از مرده خواهند کرد به عربی خواهد بود و مرده باید به عربی پاسخ دهد، و جای گفتگوست که فلان تُرک و بهمان کُرد که میمیرد آیا در زمان عربیدان میگردد؟!...
[۸۵] آخشیج = ضد (ویراینده). [۸۶] نماید = نشان دهد نمودن = نشان دادن (ویراینده). [۸۷] آموزاک = تعلیمات، آنچه آموزند (ویراینده). [۸۸] منظور جنگ جهانی اول است (ویراینده). [۸۹] سه یک = یک سوم (ویراینده). [۹۰] خَستویدن = اقرارکردن، اعترافکردن خستونده و خستو و خستوان = مُقر، معترف خستوش = اعتراف (ویراینده). [۹۱] از یکم آذر ۱۳۱۲ تا ۱۳۲۳ خورشیدی، ده سال و اندی (ویراینده). [۹۲] خواست اینان از «بابی» پیروان علی محمد باب میباشد که دعوی امام زمانی کرده است. (ویراینده). [۹۳] درچیده = مرتب (ویراینده). [۹۴] درفش = بیرق، پرچم (ویراینده). [۹۵] خَستن = زخمیکردن (ویراینده). [۹۶] پیروی از همین سیاستهای بدخواهانه است که به «جمهوری اسلامی» انجامیده. (ویراینده). [۹۷] پیکرههایی را که ما در این کتاب از قمه زنان و قفل به تنان و از جنازه قاسم و عروس قاسم آوردهایم از مهنامه «توردوموند» فرانسه است که هشتاد سال پیش در پاریس بنیاد یافته بود و سالها پراکنده میشد، و آن نیز از کتاب یکی از جهانگردان روسی برداشته، این جهانگرد در قفقاز گردیده و برای آن که بیابانیگری قفقازیان را نشان دهد از اینگونه پیکرهها برداشته و در کتاب خود به چاپ رسانیده است. [۹۸] پروا شود که شادروان کسروی زنان ایران در سال ۱۳۲۳ را میشناساند. (ویراینده). [۹۹] فرجاد = وجدان (ویراینده). [۱۰۰] فدا شوم، باید خودش بیاید (ویراینده). [۱۰۱] لا محاله = ناچار، ناگزیر (ویراینده). [۱۰۲] شدسیدن (بر وزن برچیدن). = دریافتن با یکی از حسهای پنجگانه (ویراینده). [۱۰۳] نخست در حبل المتین چاپ شده بود و سپس در دفتر جداگانه در تبریز به چاپ رسید. [۱۰۴] آیفت = حاجت (ویراینده). [۱۰۵] دژآگاه = وحشی، فرهنگ نادیده (ویراینده). [۱۰۶] این داستان چندان شناخته است که از ملا محمد علی نخجوانی که یکی از مجتهدان میبود و ده و چند سال پیش مرده پرسیدهاند، و او پاسخ داده: «باکی نیست. تن علی اکبر را نیز تکه تکه گردانیدند» «له اسوه بعلی الاکبر فقطعوه اربا اربا». [۱۰۷] کسانیکه میخواهند از معنی راست دین و از زندگانی دینی آگاه گردند کتاب «ورجاوند بنیاد» را بخوانند. [۱۰۸] پروا شود که این کتاب در سال ۱۳۲۳ نوشته شده و آمار ایرانیان چنین بوده است. (ویراینده). [۱۰۹] هناینده (بر وزن پناهنده). ، هنایا (بر وزن تماشا). = مؤثر (ویراینده). [۱۱۰] خاندان پادشاهی در عربستان از فرزندان همین کسست و «عربستان سعودی» بنام او نامیده شده شده. (ویراینده). [۱۱۱] جملههاییست که در کتاب قصص العلما مینویسد. [۱۱۲] کتاب قصص العلماء نوشته میرزا محمد تنکابنیست. (ویراینده). [۱۱۳] تقبیل = بوسیدن (ویراینده). [۱۱۴] سودن = ساییدن (ویراینده). [۱۱۵] جنگ دوم جهانی که در هنگام نوشتهشدن این کتاب هنوز برپا بوده است. (ویراینده). [۱۱۶] پتیاره = بلا (ویراینده).