گفتار یکم: شیعیگری چگونه پیدا شده؟...
شیعیگری تاریخچه بسیار درازی میدارد، بلکه خود تاریخی میباشد، ولی ما در اینجا آن را به کوتاهی یاد خواهیم کرد.
چون یزید پسر معاویه مُرد و پسر او معاویهنام [۱۶]پس از چهل روز خلافت کنار از آن جست و برخی آشفتگیها به میان افتاد. عبدالله بن زبیر در مکه و محمد بن حنفیه در مدینه به دعوی خلافت پرداختند و مختار در کوفه برخاست که او نیز در نهان به خلافت میکوشید. ولی اینها نیز کاری نتوانستند و یکایک از میان رفتند.
سپس دو خاندان بزرگی با بنی امیه به نبرد برخاستند: یکی عباسیان (پسران عباس عموی بنیادگزار اسلام)، دیگری علویان (پسران علی). عباسیان بنیاد کار خود را به زمینه چینی نهاده چون ناخرسندی ایرانیان را از بنی امیه میدانستند و از آمادگی آنان به شورش آگاه میبودند، نمایندگانی به ایران فرستادند که در اینجا نهانی به کوششهایی پردازند و دستههایی از پیروان پدید آورند. لیکن علویان به سادگی برمیخاستند و جنگ میکردند و کشته میشدند. (چنانکه زید بن علی، یحیی پسر او، محمد نفس زکیه، برادرش ابراهیم، حسین صاحب فَخ [۱۷]و دیگران کشته شدند). از این رو بنی عباس کار را پیش بردند و با دست ابومسلم بنیاد بنی امیه را برانداخته خود به جای ایشان خلیفه گردیدند.
کوتاه سخن آن که از نیمه دوم صده نخست تاریخ هجری کشاکشهای بسیار سختی به سر خلافت پیدا شده نبرد و جنگ بسیار میرفت، آرزومندان خلافت از هیچگونه کوشش در راه آرزو بازنمیایستادند.
خونها از هم میریختند، خاندانها برمیانداختند، دروغ و نیرنگ بکار میبردند، در این کشاکشها پیروان علویان «شیعه» نامیده میشدند که به همان معنی «پیروان» میباشد، «شیعیگری» از همانجا آغاز گردیده.
این شیعیگری نخست یک کوشش سیاسی بیآلایشی، و شیعیان بیشترشان مردان ستوده نیکی میبودند و پاکدلانه و غیرتمندانه در آن راه میکوشیدند. چه بیگفتگوست که علویان به خلافت بهتر و سزندهتر میبودند. در میان اینان مردان پاک و پارسا بیشتر یافته میشدی، بویژه در برابر بنی امیه.
چیزیکه هست شیعیگری در این سادگی خود نایستاد و هر زمان رنگ دیگری به آن زده شد، از همان زمانهای پیش یکدسته به تندروی برخاسته چنین گفتند که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان نیز، علی به خلافت سَزندهتر [۱۸]میبوده، و آن سه تن ستم کردهاند که به جلو افتادهاند، این را گفته از ابوبکر و عمر و عثمان ناخشنودی نمودند.
این نخست آلودگی بود که شیعیگری پیدا کرد، چه راستی آن که پس از مرگ بنیادگزار اسلام یاران او که سران مسلمانان شمرده میشدند، نخست به ابوبکر و سپس به عمر و سپس به عثمان خلافت داده بودند و علی ناخشنودی از خود نشان نداده بود و نبایستی دهد. در آن زمان که اسلام در شاهراه خود میبود به هوس خلافتافتادن و دوتیرگی به میان مسلمانان انداختن، بیرونرفتن از اسلام شمرده میشدی و پیداست که چنین کاری از امام علی بن ابی طالب نسزیدی. همان امام در زمان خلافت خود به معاویه مینویسد:
«آن گروهی که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند به من دست دادند و کسی را نرسیدی که نپذیرد و گردن نگزارد، برگزیدن خلیفه مهاجران و انصار است، اینان هرکس را برگزیده امام نامیدند خشنودی خدا نیز در آن خواهد بود» [۱۹].
کسی که این نامه را نوشته چگونه توانستی در زمان خلافت ابوبکر و دیگران ناخوشنودی نماید و ایستادگی نشان دهد؟! اگر کرده بودی آیا همکار معاویه شمرده نمیشدی؟!...
از آنسو تاریخ نیک نشان میدهد که علی با آن سه تن با مهر و خشنودی زیست، چنانکه دختر دوازده ساله خود ام کلثوم را بزنی به عمر داد. در کشتن عثمان نیز در آشکار ناخشنودی نمود و پسر خود حسن را برای نگهداری عثمان به درون خانه او فرستاد.
ولی تندروان شیعه پس از پنجاه و شصت سال، به هوس و نادانی، دشمنی به میانه او با ابوبکر و عمر و عثمان میانداختند، و از بدگویی به آن سه تن بازنمیایستادند که چنانکه گفتیم نخست آلودگی بود که شیعیگری پیدا میکرد. میباید گفت: این تندروان نه همگی شیعیان، بلکه یکدسته از آنان میبودند و از همان زمانها در نتیجه یک داستانی –که خود نمونهای از بدی و ناپاکی ایشان میباشد – نام «رافضی» پیدا کردند.
چگونگی آن که در آخرهای امویان زید بن علی بن حسین از مدینه به کوفه آمد، و چون میخواست باز گردد شیعیان نگزاردند و پانزده هزار تن با او دست دادند (بیعت کردند) که بشورد و خلافت را بدست آورد. زید فریب ایشان را خورده بکار برخاست، ولی چون هنگامش رسید و بایستی آماده جنگ گردد دسته انبوهی از شیعه (که همان تندروان میبودند) به نزدش آمده چنین پرسیدند: «شما درباره ابوبکر و عمر چه میگویید؟...» زید از آنان خشنودی نمود و ستایش سرود. شیعیان همین را دستاویز گرفته زید را رها کرده پراکنده شدند. زید گفت: «مرا در سختترین هنگام نیاز رها کردید». از اینجا آن دسته «رافضه» (رهاکنندگان) نامیده شدند، و به شُوند این نامردی آنان بود که زید کاری از پیش نبرده کشته گردید.
چنانکه گفتیم عباسیان در ایران دستهها پدید میآوردند و زمینه میچیدند و سرانجام با دست ابومسلم خلافت را به چنگ آوردند. پیداست که آنان نیز با علویان دشمنی مینمودند. بنی امیه از میان رفته این زمان کشاکش میانه علویان و عباسیان افتاده، و در زمان اینان بود که محمد نفس زکیه و برادرش ابراهیم و یحیی بن زید و حسین صاحب فخ و کسان دیگری کشته شدند، اینان چون با شمشیر برمیخاستند ناچار زود از میان میرفتند.
در آن زمان یکی از کسانی که دعوی خلافت میداشت جعفر بن محمد بن علی بن الحسین میبود. (برادرزاده زید) این مرد که پیروانی میداشت یکراه نوین دیگری پیش گرفته چنین میگفت: خلیفه باید از نزد خدا برگزیده شود، و کسی که از نزد خدا برگزیده شده خلیفه است چه توانا باشد و سررشته کارها را بدست گیرد و چه توانا نباشد و در خانه نشیند. آنان که از مردم میخواهند رستگار گردند باید به این برگزیده خدا گردن گزارند و فرمان برند و خمس و مال امام پردازند.
بدینسان در گوشه نشسته، «بیدرد سر» دعوی خلافت میکرد و پیروانش گردن به دعوی گزارده گفتههای او را میپذیرفتند، ولی همانا از ترس، بردن نام «خلیفه» نیارسته، خواست خود را در زیر نام «امام» پوشیده میداشت. تا این زمان «خلیفه» و «امام» به یک معنی میبودی و همان خلیفه را «امام» نیز نامیدندی [۲۰]ولی در این زمان در زبان این دسته، اندک جدایی در میانه آنها پدید میآمد، اینان امام را به معنی «برگزیدهشده از سوی خدا» میگرفتند.
این داستان بسیار شگفتی بود، زیرا دیگری نیازی به آن که در راه خلافت به جنگ و کوشش برخاسته شود بازنمیماند، و یک کسی میتوانست در خانه نشیند و دعوی خلافت کند و گروهی را بیش یا کم به سر خود گرد آورد. از آنسوی خلافت یا امامت نیز ارج خود را از دست داده یک چیز بسیار کوچک میگردید.
این دوم رنگی بود که شیعیگری پیدا میکرد و یک جنبش سیاسی رویه [۲۱]کیش میگرفت، از آنسوی معنی خلافت نیز دیگر شده چنانکه گفتیم خلیفه (یا به گفته خودشان: امام) یک پیشوای دینی میبود نه یک سررشتهدار سیاسی.
پیروان این امام که همان تندروان (یا رافضیان) میبودند، میدان پیدا کرده و در تندروی گام بزرگ دیگری برداشته چنین میگفتند: «امام علی بن ابی طالب از سوی خدا برای جانشینی برگزیده شده و پیغمبر او را جانشین گردانیده بود. ابوبکر و عمر با زور او را به کنار زدند، و با زور او را واداشتند که به خلافت ابوبکر گردن گزارد»، و بدین دستاویز زبان نفرین و بدگویی به ابوبکر و عمر و عثمان و بسیاری از یاران پیغمبر میگشادند. به دروغ بافی گستاخ گردیده میگفتند: «عمر چون علی را بِکِشد و بیاورد که به ابوبکر بیعت کند دختر پیغمبر در را نمیگشاد. عمر او را میانه لنگه در و دیوار گذاشت و او «محسن» نام بچهای را سقط کرد و از همین گزند بود که از جهان درگذشت».
از اینگونه داستانها که تاریخ آگاهی نمیداشت بسیار میگفتند.
چون بنیاد کار را به گزافگویی و تندروی گزارده بودند رفته رفته از این اندازه هم گذشتند و این زمان سخنان دیگری به میان آوردند: «هرکه بمیرد و امام زمان خود را نشناسد بیدین مرده است» [۲۲]، «خدا ما را از آب و گِل والاتری آفریده و شیعیان ما را از بازمانده آن آب و گل پدید آورده» [۲۳]، «خدا دوستی و پیروی ما را به زمینها نشانداد، آنها که پذیرفتند بارده شدند و آنها که نپذیرفتند شوره زار گردیدن، به کوهها نشان داد، آنها که پذیرفتند بلند گردیدند و آنها که نپذیرفتند پست شدند، به آبها نشان داد، آنها که پذیرفتند شیرین شدند و آنها که نپذیرفتند شور گردیدند»، «کارهای شما هر روزه به ما نشانداد میشود که اگر نیکو کرده اید ما شاد باشیم و اگر بد کرده اید اندوهناک گردیم»، «معنی قرآن را جز ما کسی نداند همه باید از ما بپرسند»، از اینگونه سخنان بسیاری که جز لافزدن و گزافهگفتن شمرده نشود، و گوینده اش بیگمان بیدین و خداناشناس میبوده، و ما نمیدانیم اینها را که گفته است، و آیا راست است و یا دروغ و ساخته میباشد.
بدینسان یک راه جدای دیگری در اسلام پیدا شده و گروهی خود را از مسلمانان جدا گردانیدند، اینان دشمنی سخت با دستههای دیگر نشان میدادند و به سران اسلام از ابوبکر و عمر و دیگران نفرین و دشنام دریغ نمیگفتند، در پندار اینان دیگران همگی بیدین میبودند و تنها این دسته از شیعیان دین میداشتند.
دیگران همگی به دوزخ خواستندی رفت و تنها اینان در بهشت خواستندی بود، خود را «فرقه ناجیه» نامیده دیگران را همگی گمراه و تباه میشماردند، چیزیکه هست با این کینهجویی و پافشاری، با دستور پیشوایشان، باورها و سَهِشهای [۲۴]خود را پوشیده داشته با «تقیه» راه میرفتند.
جعفر بن محمد که او را بنیادگزار این کیش میشناسیم پسر خود اسماعیل را به جانشینی نامزد گردانیده بود. ولی اسماعیل پیش از وی مُرد (و این مرگ او داستانی پیدا کرد که خواهیم نوشت) و این بود پس از وی پسر دیگرش موسی الکاظم جانشین گردید.
در زمان این امام خلیفه عباسی بدگمان گردیده او را از مدینه به بغداد آورد و بیست و هفت سال در زندان نگه داشت تا درگذشت.
پس از وی پسرش علی الرضا جانشین میبود، و این همانست که مأمون به ولیعهدیش برگزید و به خراسانش خواست و این خود پرسشیست که کسی که خود را از سوی خدا برگزیده برای خلافت میشناخت و خلیفه عباسی را «جائر و غاصب» میدانست چگونه ولیعهدی او را پذیرفت؟!...
پس از وی پسرش محمد التقی که دختر مأمون را نیز گرفته بود امام شد. پس از وی پسرش علی النقی جانشین گردید. پس از وی پسرش حسن العسکری که به شمارش خود شیعیان امام یازدهم میبود، جایش را گرفت. ولی چون این نیز مُرد یک داستان شگفتری در تاریخچه شیعیگری رخ داد و شیعیگری بار دیگر رنگی به خود گرفت.
چگونگی آن که این امام یازدهم را فرزندی شناخته نشده بود، از این رو چون مُرد به میان پیروانش پراکندگی افتاد. یکدسته گفتند: «امامت پایان پذیرفت». یکدسته برادر او جعفر را (که شیعیان جعفر کذاب مینامند) به امامی پذیرفتند. یکدسته همچنین گفتند: «آن امام را پسری پنجساله هست که در سرداب نهان میباشد و امام اوست». سردسته اینان و گوینده این سخن عثمان بن سعیدنامی میبود که خود را «باب» (یا در امام) نامیده میگفت: «آن امام مرا میانه خود و مردم میانجی [۲۵]گردانیده. شما هر سخنی میدارید به من بگویید و هر پولی میدهید به من دهید» و گاهی نیز پیامهایی از سوی آن امام ناپیدا (به گفته خودش: «توقیع») به مردم میرسانید.
دوباره میگویم: داستان بسیار شگفتی میبود، آن بچهای که اینان میگفتند کسی ندیده و از بودنش آگاه نشد بود و این نپذیرفتنیست که کسی را فرزندی باشد و هیچکس نداند. آنگاه امام چرا رو میپوشید؟!... چرا از سرداب بیرون نمیآمد؟!... اگر امام پیشواست باید در میان مردم باشد و آنان را راه برد. نهفتگی [۲۶]بهر چه میبود؟!...
لیکن در شیعیگری دلیل خواستن و یا چیزی را به داوری خرد سپاردن از نخست نبوده کنونهم نبایستی بود. آنگاه شیعیان با آن پافشاری که در کیش خود میداشتند و با آن دوری که از مسلمانان (یاسنیان) پیدا کرده بودند این نشدی که از راه خود باز گردند، و ناچار میبودند که هرچه پیش میآید بپذیرند و گردن گزارند.
با این حال چون کار عثمان بن سعید و جایگاه والایی که برای خود باز کرده به شیعیان فرمان میراند، به کسان بسیاری، بویژه به آنان که هوشیار میبودند و پی به راز کار میبردند، گران میافتاد، از این رو کشاکشهای بسیاری برخاست و ما نامهای ده تن بیشتر در کتابها مییابیم که آنان نیز به دعوی میانجیگری از امام ناپیدا برخاسته و همچون عثمان بن سعید خود را «در» نامیدهاند و عثمان یا جانشینانش آنان را دروغگو خوانده از امام «توقیع» درباره بیزاری از ایشان بیرون آوردهاند.
پس از عثمان پسرش محمد دعوی دری داشت، او نیز «توقیعها» از «ناحیه مقدسه» امام ناپیدا بیرون میآورد و پولها از مردم گرفته به گفته خودش در توی «خیک روغن» به خانه امام میفرستاد. پس از او نوبت به حسین بن روحنامی رسید، پس از او محمد بن علی سیمری همانا که از ایرانیان میبوده «در» گردید.
هفتاد سال کما بیش این داستان در میان میبود، لیکن چون سیمری را مرگ فرا رسید، کسی را جانشین نگردانیده «توقیع» از امام بیرون آورد که دیگر دری نخواهد بود و امام بیکبار [۲۷]ناپیدا خواهد بود، دانسته نیست این کار او چه رازی میداشت.
از آن زمان شیعیان بیکبار بیامام گردیدند و بیسر ماندند، لیکن چون «حدیثهایی» از امامان در میان میبود، بدینسان: «در رخدادهها به آنان که گفتههای ما را یاد گرفتهاند باز گردید. آنان «حجت» من به شمایند و من «حجت» خدا به آنان میباشم» [۲۸]ملایان و فقیهان به همین دستاویز خود را جانشین امام خواندند و به شیعیان پیشوایی آغاز کردند.
به گفته خودشان آن چهار تن جانشینان ویژه (نواب خاصه) میبودند و اینان جانشینان همگان (نواب عامه) میباشند.
این که امروز ملایان آن جایگاه را برای خودشان باز کردهاند و مردم را زیر دست خود میشمارند و از آنان «خمس و مال امام» میگیرند، بلکه سررشتهداری (یا حکومت) را از آن خود شناخته دولت را «غاصب» و «جائر» میشمارند، این دستگاه به این بزرگی ریشه و بنیادش جز آن دو «حدیث» نمیباشد.
از آنسوی در زمان عثمان بن سعید و جانشینانش از داستان «مهدیگری» نیز سود جسته امام ناپیدای خود را «مهدی» نیز شناختهاند و بدینسان رنگ دیگری به شیعیگری افزوده شده است و چون مهدیگری خود تاریخچهای میدارد میباید نخست آن را باز نموده [۲۹]سپس بسر سخن خود آییم:
این که در آینده کسی پیدا خواهد شد و با یک رشته کارهای بیرون از آیین (خارق العاده) جهان را به نیکی خواهد آورد، پنداریست که در بسیاری از کیشها پیدا شده: جهودان چشم براه مسیح میدارند، زردشتیان شاه بهرام را میبیوسند؛ [۳۰]مسیحیان به فرودآمدن عیسی از آسمان امیدمندند، مسلمانان چشم براه مهدی میدارند.
چنانکه دارمستتر (شرقشناس جهود نژاد فرانسه) در این باره گفته؛ [۳۱]این پندار از باستان زمان در میان ایرانیان و جهودان میبوده.
ایرانیان که به اهریمن باور داشته کارهای بد جهان را از او میدانستهاند، چنین میپنداشتهاند که روزی خواهد آمد و کسی از نژاد زردشت بنام «سااوشیانت» پیدا خواهد شد و او اهریمن را کشته جهان را از همه بدیها خواهد پیراست. اما جهودان چون آزادی کشور خود را از دست هشته به بندگی آشور و کلده افتاده بودند، یکی از پیغمبرانشان چنین نوید داده که در آینده پادشاهی (مسیحی) از میان جهانیان خواهد برخاست و جهودان را دوباره به آزادی خواهد رسانید که جهودان از آن هنگام مسیح را بیوسیدهاند و کنون هم میبیوسند.
این پندارها در میان جهودان و ایرانیان میبوده و هرچه زمان بیشتر میگذشته در دلها بیشتر ریشه میدوانیده و در اندیشهها به ارج و بزرگی میافزوده. سپس در آغاز اسلام بدانسان که دارمستتر از روی دلیل نوشته و ما نیز در جای دیگری [۳۲]به گشادی سخن راندهایم، با دست ایرانیان، به میان مسلمانان راه یافته و در اندک زمانی رواج بسیار پیدا کرده که کسانی که به آرزوی خلافت افتاده و میکوشیدهاند، بیشترشان از آن سودجویی کرده هریکی خود را مهدی مینامیدهاند و نویدها درباره نیکی جهان میدادهاند و برای پیشرفت کار خود از دروغسازی نیز نپرهیزیده هریکی «حدیثی» یا «حدیثهایی» از زبان پیغمبر یا امام علی بن ابی طالب میساختهاند.
محمد بن حنفیه که گفتیم در مدینه به دعوی خلافت برخاست، نخست کسی بود که پیروانش او را مهدی نامیدند و چون مُرد گفتند نمرده است و در کوه رضوی زنده میباشد و روزی بیرون خواهد آمد.
زید بن علی که در کوفه برخاست، پیروانش او را نیز مهدی نامیدند و نویدها از نیکی حال اسلام با دست او به مردمان دادند.
علویان که در مدینه گرد آمده به محمد نفس زکیه بیعت کردند ایشان نیز او را مهدی شناختند و با این نام در همهجا شناخته گردانیدند.
عباسیان که گفتیم نمایندگان به خراسان فرستاده زمینه بزرگی برای خود میچیدند، اینان نیز از مهدیگری به سودجویی پرداختند و خیزش خود را همان پیدایش مهدی وانمودند.
بدینسان نام مهدی از صده نخست اسلام در میان میبوده، چنین پیداست که این شیعیان جعفری نیز از آن سود میجستهاند، چون گروه ناتوانی میبودند که در زیر پرده «تقیه» میزیستند، همانا به خود نوید داده میگفتهاند: «مهدی از ما خواهد بود، کینه ما را از دشمنان خواهد جست، ما را به چیرگی و توانایی خواهد رسانید...».
این شعر را در کتابها به نام همان جعفر نوشتهاند:
لکل أناس دولة يرقبونها
ودولتنا فی آخر الدهر يظهر
[۳۳]
سپس که داستان امام ناپیدا پیش آمده و ناچار شدهاند که چشم براهش دارند همان را مهدی نیز گردانیده این بار به سودجویی درستی از آن افسانه پرداختهاند.
اگر دیگران یک حدیث ساختندی اینها صد حدیث ساخته بنیاد پندار خود را بسیار استوار گردانیدهاند، چیزیکه هست اینان به مهدیگری نیز رنگهایی افزوده به سخنان شگفتی برخاستهاند: پیش از مهدی دجالی پدید خواهد گردید، روز پیدایش مهدی آفتاب بازگشته از سوی مغرب خواهد درآمد. یاران امام که ۳۱۳ تن بوده از شهرهای شیعهنشین (شیعهنشین آن روزی) – از طالقان و قم و سبزوار و کاشان و مانند اینها – خواهند برخاست، با «طی الارض» خود را به مکه خواهند رسانید. امام شمشیر کشیده «یا الثارات الحسین» گفته به گرفتن خون حسین خواهد پرداخت، هرچه بنی امیه و بنی عباس است خواهد کشت، چندان خواهد کشت که پیرامون کعبه دریای خون گردد، مردم خواهند گفت: «در خونریزی اندازه نمیشناسد»، در پاسخ ایشان امام به منبر رفته با چشمهای اشکآلود لنگه کفش پاره خون آلودی را (که لنگه کفش علی اکبر است) به دست گرفته خواهد گفت: «من اگر همه جهان را بکشم کیفر این کفش نخواهد بود».
از اینگونه سخنان چندانست که اگر بنویسم باید همچون مجلسی و دیگران یک کتاب جداگانه پردازم.
اینست تاریخچه پیدایش کیش شیعی (کیش شیعی که امروز هست). بدینسان از صده دوم هجری پیدایش یافته و در بغداد و دیگر شهرهای عراق و همچنین در برخی از شهرهای ایران پیروانی داشته. چون بنیاد آن به گزافه و پندار گزارده شده بود، هرچه زمان میگذشته چیزها به آن افزوده میشده:
امامان دانشهای گذشته و آینده را میدانستهاند، زبان چهارپایان و مرغان را میشناختهاند، از ناپیدا آگاه میبودهاند، رشته کارهای جهان را در دست میداشتهاند، آرامش زمین و آسمان بسته به بودن یک امام است، روزیخوردن مردم به پاس هستی او میباشد [۳۴].
همچنین در دشمنی با سه خلیفه و دیگر سران اسلام که پایه دیگری از آن کیش میباشد، اندازه نشناخته روز بروز پافشارتر میگردیدهاند. در قرآن هرچه ستایش هست از آنِ امامان خود دانسته هرچه نکوهش هست درباره آن سه خلیفه میشماردهاند.
در این میان دو چیز به پیشرفت این کیش میافزوده: یکی نام نیک امام علی بن ابی طالب، دیگری داستان دلسوز کربلا.
امام علی بن ابی طالب مرد بزرگی میبوده و ستودگیهای بسیار میداشته. شیعیان از نام نیک او سود جسته چنین وامینمودند که پیروان اویند، آن مرد بزرگ را بنیادگزار شیعیگری نشانداده و چنین میفهمانیدند که جدایی سنی از شیعی از زمان آن امام و بر سر خلیفهبودن او با ابوبکر و عمر آغاز یافته و این کشاکشها و دشمنیها به پاس او میباشد. از آنسوی درباره آن امام نیز به گزافهسرایی برخاسته او را هم از جایگاهش بیرون میبردند: «پیغمبر گفته با دوستاری علی هیچ گناهی زیان نتواند رسانید» [۳۵]، «خدا گفته دوستاری علی دِژ منست و هرکه به دِژ من درآید از خشم منایمن خواهد بود» [۳۶]. در این باره سخنانی هست که اگر نوشته شود کتاب بزرگی گردد.
اما داستان دلسوز کربلا: این داستان از روزی که روی داد مایه خشم و افسوس بیشتر مسلمانان گردید و کسان بسیاری به خونخواهی برخاستند و خونها ریخته شد. ولی شیعیان جعفری از آن به بهرهجویی سیاسی پرداخته، با برپاکردن بزمهای سوگواری یاد آن را تازه نگه داشتند و در این باره سخنان شگفتی به میان آوردند: «هر کسی بگرید و یا بگریاند و یا خود را گریان وانماید بهشت برایش بایا [۳۷]باشد».
بر سر خاکهای امام علی بن ابی طالب و حسین بن علی و دیگران گنبدها افراشتند و آنها را زیارتگاه گردانیدند، به هریکی زیارتنامهها پدید آوردند: «هرکه حسین را در کربلا زیارت کند مانند کسیست که خدا را در عرشش زیارت کرده».
اینها، این گزافهگوییها، اگر هم از زمان جعفر بن محمد و جانشینان او و از زبان آنان بوده بیگمان چیزها به آن افزوده گردیده. بیگمان روزبروز در رویش و بالش میبوده.
گذشته از اینها، آن سبکباری که در شیعیگری از بایاهای سخت اسلام میبود و یک شیعی از جهاد و نماز آدینه و مانند اینها آسوده میگردید و بلکه میتوانست نمازی نخواند و روزهای نگیرد و از هیچ بدی نپرهیزد و با رفتن به زیارت حسین و با گریستن به او همه گناهان خود را بیامرزاند، آن نویدهایی که درباره میانجیگری امامان در روز رستاخیز و رفتن همه شیعیان به بهشت داده شده بود، آن برتری از گوهر و آفرینش که شیعیان درباره خود باور میداشتند و خود را از سرشت بهتر و پاکتری میپنداشتند، آن دستگاه جانشین امام و سررشتهداری و فرمانروایی که ملایان شیعه برای خود ساخته بودند، هریکی انگیزه دیگری برای کشانیدن مردم ساده درون به سوی شیعیگری و پایداری آنان در این کیش میبوده.
یک چیز دیگری که میباید در اینجا یاد کنیم آنست که باطنیگری که پدید آمده از همین شیعیگری میبود و باطنیان در دشمنی با مسلمانان و در بهمزدن یگانگی و همدستی آنان چند گام بالاتر از شیعیان گزارده بودند، در زمانهای دیرتر، شیعیگری چیزهای بسیاری را از باطنیگری گرفته است. از این گذشته کوششهایی که باطنیان در راه بدستآوردن خلافت کردند و نیروهایی که اندوختند و فرمانرواییهایی که در مصر و یمن و ایران و دیگر جاها بنیاد گزاردند، در رواج شیعیگری و در گستاخی و بیباکی شیعیان کارگر بوده است. ولی ما چون در این کتاب از باطنیگری سخن نراندیم [۳۸]اینست از آمیختگی شیعیگری با آن نیز سخن نمیرانیم، این را باید در کتاب جداگانهای نوشت.
اما رواج شیعیگری در ایران، این خود تاریخ درازی داشته که ما ناچاریم در اینجا فهرست آن را یاد کنیم:
باید دانست از روزی که عرب به ایران دست یافت، انبوهی از ایرانیان چیرگی آنان را برنتافته [۳۹]، برای رهایی به کوششهایی برمیخاستند، بویژه در زمان بنی امیه که چون فشار ایشان بیشتر میبود، دشمنی ایرانیان با عرب بیشتر شده بود و علویان که با بنی امیه مینبردیدند و میکوشیدند، ایرانیان «لا لحب علي بل لبغض معاويه» [۴۰]هوادار علویان میبودند. از اینرو شیعیگری در ایران زمینه آماده میداشت و کسانی از علویان که گریخته به اینجا درآمدند در مازندران و گیلان فرمانرواییها بنیاد گزاردند.
سپس آل بویه که پادشاهی بنیاد نهاده تا بغداد پیش رفتند، اینان چه از روی باور و چه از راه سیاست، هواداری از شیعیگری نمودند و در عراق و ایران به رواج این کیش بسیار افزودند.
در زمان سلجوقیان، چون پادشاهان آن خاندان سنی میبودند، از رواج شیعیگری کاست. سپس در زمان مغول، چون خاندان چنگیز به یک دین پا بسته نمیبودند، بار دیگر شیعیگری در ایران به رواج افزود و یکی از پادشاهان بزرگ ایشان (سلطان محمد خدابنده) خود شیعی گردید و سکه بنام دوازده امام زد.
پس از برافتادن مغولان سربداران که در خراسان برخاستند و مرعشیان که در مازندران پیدا شدند و قره قویونلویان که به بخش بزرگی از ایران فرمان راندند، کیش شیعی میداشتند و پیشرفت آن را در ایران بیشتر گردانیدند. سید محمد مشعشع در خوزستان که دعوی مهدیگری میداشت، شیعیگری را با باطنیگری درهم آمیخته بدآموزیهای نوی را به میان مردم انداخت.
پس از همگی نوبت به شاه اسماعیل رسید که چون برخاست به سنیکشی پرداخته با زور شمشیر شیعیگری را به همهجای ایران رسانیده نفرین و دشنام به ابوبکر و عمر و دیگر یاران پیغمبر را پیشه ایرانیان گردانید.
از این زمان شیعیگری کیش رسمی ایران گردید و سیاست کیش و کشور بهم آمیخت، بویژه که این رفتار اسماعیل و سنیکشیهای او پادکاری [۴۱]پیدا کرده سلطان سلیم پادشاه عثمانی هم از علمای سنی «فتوی» گرفته به جنگ شاه اسماعیل شتافت و در چالدران او را شکسته گریزانید.
از اینجا دشمنی سختی میانه ایران و عثمانی پدید آمد و پادشاهان عثمانی هر زمان که فرصت یافتند به ایران تاختند. سپس در زمان شاه تهماسب (پسر اسماعیل) و سلطان سلیمان (پسر سلیم) نیز جنگها و خونریزیها رفت.
اسماعیل دوم (پسر تهماسب) خواست شیعیگری را از ایران براندازد و یا جلوگیری از نفرین و دشنام کند، زمانش فرصت نداده از میان رفت.
سپس چون نادر برخاست، این شاه غیرتمند از یکسو به سر عثمانیان تاخته ایشان را از سراسر خاک ایران بیرون راند و بارها لشگرهای انبوه آنان را از هم پراکند و از یکسو به کندن ریشه کینه و دشمنی کوشیده چنین خواست که شیعیگری را از نفرین و دشنام پیراسته و از باورهای گزافهآمیز پاک گردانیده آن را یک راهی از راههای «فقهی» وانماید، و شیعیان (یا بهتر گویم: جعفریان) را با مالکیان و حنفیان و حنبلیان و شافعیان در یکرده نشاند و میانه آنان مهر و دوستی پدید آورد و در این راه به کوششهای بسیاری برخاسته بارها علمای سنی و شیعی را پهلوی هم نشانده به گفتگو واداشت، و بارها به عثمانیان فرستادگان فرستاده با این شرط پیشنهاد آشتی کرد و در دشت مغان چون پادشاهی را میپذیرفت از ایرانیان در این باره پیمان گرفت.
ولی این کوششها همه بیهوده درآمد و آن پادشاه غیرتمند کشته گردید از میان رفت. شیعیگری به حال خود مانده تا به اینجا رسید که امروز است، داستان آن را با مشروطه نیز همگی میدانیم، اینست فهرستی از تاریخچه رواج شیعیگری در کشور ایران.
[۱۶] معاویهنام = کسی که نامش معاویه است. اسم شخص + «نام» در جاهای بسیاری شادروان از این ترکیب استفاده کرده اند (ویراینده). [۱۷] فخ = دام، تله، در خواب خرخر کردن (ویراینده). [۱۸] سزنده؛ = جایز، حق کسی سزیدن = جایزبودن، حق کسیبودن (ویراینده). [۱۹] این نامه در نهج البلاغه هست و در تاریخها نیز یاد شده و اینک خود عربیش را یاد میکنیم: «إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ، فَلَمْ يَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَلاَ لِلغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ، وَإنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ، فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَسَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذلِکَ لِلَّهِ رِضيً، فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْبِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَاخَرَجَ مِنْهُ، فَإِنْ أَبَي قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ». [۲۰] چنانکه در همان نامه امام علی بن ابی طالب که به معاویه نوشته خلیفه «امام» نامیده شده. [۲۱] رویه (بر وزن مویه یا پونه). = ظاهر، صورت (ویراینده). [۲۲] من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميته الجاهليه. [۲۳] ان الله خلقنا من اعلى عليين وخلق شيعتنا منا. [۲۴] سهش (بر وزن جهش). = احساس (ویراینده). [۲۵] میانجی = شفیع میانجیگری = شفاعت (ویراینده). [۲۶] نهفتن = مخفیشدن نهفتگی = خود را مخفی وانمودن (ویراینده). [۲۷] بیکبار ؛ بیکباره = بکلی، یکدفعه، بناگاه (ویراینده). [۲۸] «واما في الحوادث الواقعه فارجعوا فيها إلى رواه حديثنا فآنهم حجتى عليكم كما أنا حجه الله عليهم». [۲۹] بازنمودن = بیانکردن (ویراینده). [۳۰] بیوسیدن = منتظربودن، انتظارداشتن (ویراینده). [۳۱] کتاب «مهدی» که به فارسی ترجمه و چاپ یافته. [۳۲] کتاب «بهائیگری» که چاپ شده. [۳۳] معنی آن که: «هر مردمی را دولتی هست که میبیوسند، دولت ما نیز در زمانهای آخر پدیدار خواهد گردید». [۳۴] «بِوُجُودِهِ ثَبَتَتْ الأَرْضُ وَالسَّمَاءُ وَبِيُمْنِه رُزِقَ الوَرَى». [۳۵] «حُبُّ عَلِيّ حَسَنَةٌ لاَ تَضَرُّ مَعَهَا سَيِّئَةٌ». [۳۶] «ولاَيَةُ عَليِّ بن أبي طالب حِصْنِيْ فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِيْ أَمِنَ مِنْ عَذَابِي». [۳۷] بایا = واجب، وظیفه (ویراینده). [۳۸] درباره باطنیگری و باطنیان کتاب «راه رستگاری» نوشته شادروان کسروی دیده شود. (ویراینده). [۳۹] برتافتن = تحملکردن (ویراینده). [۴۰] نه به جهت دوستداری علی که به جهت کینه و دشمنی با معاویه (ویراینده). [۴۱] پادکار = عکس العمل (ویراینده).