محمد صلی الله علیه وسلم پیامبر بشریت

مزاح و شوخی پیامبر ج

مزاح و شوخی پیامبر ج

پیامبر جشوخی سالم را دوست می‌داشت و به لطیفه زیبا می‌خندید و با یارانش شوخی می‌کرد، ولی شوخیش راستی و حقیقتی بود.

پیرزنی از انصار پیش پیامبر جآمد و گفت: دعا کن که خداوند مرا بیامرزد.

پیامبر فرمود: مگر نمی‌دانی پیرزن وارد بهشت نمی‌شود؟ پیرزن شروع به گریستن کرد، پیامبر جخندید و فرمود: در آن روز تو دیگر پیر نیستی. مگر سخن خدا را نخوانده‌ای که:

﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡكَارًا ٣٦ عُرُبًا أَتۡرَابٗا ٣٧[الواقعة: ۳۵-۳۷].

«ما آنان را پدید آورده‌ایم چه پدیدآوردنی! و ایشان را دوشیزه گردانیدیم. شوی دوست و همسال».

روزی صحرانشینی پیش پیامبر جآمد و از پیامبر خواست برای سفری که در پیش دارد شتری به او بدهد، پیامبر فرمود: من تو را بر بچه‌شتری سوار می‌کنم، گفت: من بچه‌شتر را چه کار کنم؟ فرمود: مگر شتر بجز بچه چیز دیگری می‌زاید؟

زنی به اسم (اُم ایمن) برای نیاز شوهرش پیش پیامبر آمد و پیامبر جاز او پرسید: همسرت چه کسی است؟ گفت: فلانی. فرمود همان که در چشمش سفیدی هست؟ گفت: ای رسول خدا در چشمش سفیدی نیست! فرمود : چرا در چشمش سفیدی است! آن زن زود به نزد همسرش برگشت و به چشمان او خیره شد. شوهرش پرسید: چه کار داری؟ گفت: پیامبر به من فرمود که در چشم تو سفیدی هست، گفت: آیا نمی‌بینی سفیدی چشمم از سیاهی آن بیشتر است؟

جابر بن عبد الله می‌گوید: یک بار خدمت پیامبر جرفتم، دیدم که حسن و حسین بر پشتش سوار شده بودند و پیامبر جبا چهار دست و پا راه می‌رفتند و می‌فرمودند: شتر شما چه شتر خوبی است!

یکی از یاران پیامبر جبه نام نعیمان بسیار اهل شوخی و شیرین‌سخن بود و با رسول خدا جشوخی می‌کرد، یکی از شوخی‌هایش این بود که هر وقت وارد مدینه می‌شد چیزی می‌خرید و برای پیامبر جمی‌برد و می‌گفت: ای رسول خدا، این را برای تو هدیه آورده‌ام. ناگهان صاحبش می‌آمد و پولش را از نعیمان طلب می‌کرد و نعیمان او را پیش پیامبر می‌برد و می‌گفت: پول جنسش را بدهید. پیامبر جمی‌فرمود: مگر تو آن را برای من هدیه نیاورده بودی؟ و می‌گفت: به خدا پول آن را نداشتم ولی دوست داشتم که تو آن را بخوری. پیامبر می‌خندید و دستور می‌داد که پولش را به او بدهند.