۱۳- سلمان فارسیس
«سلمان از ما، اهل بیت میباشد».
رسول خدا ج
این داستان ما، داستان تلاش مردی بدنبال حقیقت است، مردی که در جستجوی پروردگار راستین خویش است...
این داستان سلمان فارسیساست که براستی خداوند از او خشنود گشت و او نیز از این رضایت خشنود گردید.
بهتر است میدان را به خود «سلمانس» بسپاریم تا وقایع و حوادث داستانش را برایمان روایت کند، زیرا احساسش نسبت به آن وقایع عمیقتر بوده و آنچه را که حکایت میکند دقیقتر و صادقانهتر میباشد...
سلمانسمیگوید:
جوانی ایرانی از اهالی شهر اصفهان از روستایی که «جیان» نامیده میشد میباشم.
پدرم رئیس و کدخدای آن روستا و ثروتمندین آنها بوده و دارای مقام و اعتبار زیادی در بین مردم بود.
من از آن لحظهای که متولد شدم محبوبترین مخلوقات خدا در نزدش بودم و روز به روز محبت و علاقهاش نسبت به من بیشتر میشد تا آنجا که از ترس مرا همانند دختران جوان در خانه زندانی میگرداند.
من در آموزش آئین مجوسیت (آتشپرستی، زرتشتی) تلاش زیادی از خود نشان دادم تا آنجا که سرپرستی و نگهداری آتشی را که عبادت میکردیم به من واگذار گردید و مسئولیت روشن نگهداشتن آن نیز برای این که لحظهای از شبانه روز خاموش نگردد، بعهدهام گذاشته شد.
پدرم کشتزار و مزرعه پهناوری داشت که محصولات فراوانی در آن به عمل میآمد، و او نیز دائماً به کارهای املاکش میرسید و مشغول برداشت غلات آنجا بود.
روزی کاری برایش پیش آمد که مانع از رفتنش به مزرعه شد. بنابراین، به من گفت:
پسر عزیزم، همانطور که میبینی کاری برایم پیش آمده و نمیتوانم به مزرعه بروم. پس تو به آنجا برو و امروز به جای من به امور مزرعه بپرداز. به طرف مزرعه حرکت کردم در قسمتی از راه از کنار کلیسایی که متعلق به مسیحیان بود گذشتم، صدای آنها را هنگامی که عبادت میکردند شنیدم، این حالت توجهام را به خودش جلب کرد.
* * *
به خاطر این که پدرم مرا مدتها در خانه از مردم دور میداشت، چیزی از دین مسیحیت یا سایر ادیان نمیدانستم. به مجرد شنیدن آواز و صداهای آنان وارد کلیسا شدم تا ببینم چه میکنند.
اندکی در رفتار و عبادتشان تأمل کردم، نماز و عبادتشان را پسندیدم و به دینشان علاقمند شده و گفتم:
سوگند به الله این دین از دینی که ما به آن پایبند هستیم بهتر و نیکوتر میباشد، و تا هنگام غروب خورشید ترکشان نکرده و به مزرعه پدرم نرفتم.
سرانجام از آنها پرسیدم:
مرکز و اصل این دین در کجاست؟
گفتند: مرکز آن در سرزمین شام میباشد، (کشور سوریه امروزی) شبانگاه به خانه بازگشتم، پدرم مرا دید و پرسید که چه کردهام، گفتم: پدر جان! از کنار مردمیگذر کردم که درکلیسایشان نماز خوانده و عبادت میکردند، آنچه از آئین و رفتارشان دیدم پسندیدم و تا هنگام غروب نزدشان ماندم. پدرم به خاطر آنچه که کرده بودم به وحشت افتاد و گفت:
ای پسر عزیز و دلبندم، در آن دین و آئین هیچ خیر و نیکی نیست...
دین و آئین تو و نیاکانت از آن بهتر است...
گفتم:
هرگز اینچنین نیست - سوگند به الله - که دین آنان از دین ما بهتر و نیکوتر است.
پدرم از آنچه میگفتم سخت بوحشت افتاده و ترسید که مبادا مرتد شده و از دینم باز گردم. به همین خاطر مرا در خانه زندانی کرده و پایم را با زنجیر بست.
* * *
اولین فرصتی را که یافتم به نزد مسیحیان کسی را فرستاده و گفتم:
هرگاه کاروانی میخواست به سرزمین شام برود مرا باخبر گردانید.
چندان نگذشته بود که کاروانی به سمت شام برآنان وارد شد، مرا از آن قافله باخبر ساختند. تلاش کرده و بندهایم را باز کرده و به همراه آنان مخفیانه از شهر خارج شدم تا به سرزمین شام رسیدم.
هنگامی که به آنجا رسیدم گفتم:
بزرگ مسیحیان در اینجا کیست؟
گفتند:
آن اُسقُفِ [۱۷]سرپرست کلیساها، روحانی بزرگ ما است، به نزد او رفته و گفتم: به دین مسیحیت علاقمند شدهام و دوست دارم همراه شما باشم و خدمتتان را کرده و از شما آموزش بگیرم و به همراهتان نماز خوانده و عبادت کنم.
گفت:
داخل شو، من نیز داخل شده و مشغول خدمت به او شدم.
چندان نگذشت که متوجه شدم آن مرد، مرد بد و نابکاری است، او به پیروان و دوستدارانش فرمان میداد که صدقه بدهند و آنان را به پاداش و ثواب آن تشویق کرده و امیدوار میساخت. ولی آنگاه که به او چیزی میدادند تا در راه خدا خرج کند همه را پسانداز کرده و برای خودش ذخیره میساخت و هیچ چیز به فقیران و بیچارگان نمیداد تا آنجا که توانسته بود هفت کوزه بزرگ پر از طلا جمع کند.
هنگامی که او را به این حالت دیدم شدیداً از رفتارش متنفر (بیزار) شدم، اما اندکی بعد مرگ به سراغش آمد و مرد، مسیحیان برای تدفین او جمع شدند. به آنها گفتم:
دوست شما، مرد بد و نابکاری بود بگونهای که به شما فرمان میداد صدقه بدهید و در این کار تشویقتان میکرد، اما هنگامی که اموالتان را نزدش میآوردید آنها را برای خودش ذخیره کرده و پسانداز میکرد و هیچ چیز به بیچارگان نمیداد.
گفتند:
از کجا آن را فهمیدی؟!
گفتم:
من گنجهایش را به شما نشان میدهم.
گفتند:
بسیار خوب، آنها را به ما نشان بده. مخفیگاه را به آنان نشان دادم، هفت کوزه بزرگ پر از طلا و نقره از آنجا بیرون آوردند، همین که چشمانشان به کوزهها افتاد گفتند:
سوگند به الله، او را دفن نخواهیم کرد. سپس او را به صلیب کشیده و سنگسارش کردند.
چندان نگذشت که شخص دیگری را به جای او آوردند. من نیز ملازم و همراه او شدم، تا آن روز مردی پارساتر و زاهدتر از او در دنیا، علاقمندتر و راغبتر به آخرت و کوشاتر در عبادتهای شبانهروز ندیده بودم. بسیار زیاد به او محبت ورزیده و دوستش میداشتم، مدت زمانی همراهش بودم، هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم:
فلانی، مرا به چه کسی سفارش میکنی؟ و بعد از تو با چه کسی همراه و ملازم گردم؟
گفت:
ای پسر عزیزم، هیچکس را نمیشناسم که بر روش من عمل کند، مگر مردی را در شهر «موصل» که او فلانی است و نه حقیقت و حکمی را تحریف کرده و نه در آن تغییر ایجاد میکند، برو و به او ملحق شو.
زمانی که آن استاد درگذشت خود را به شهر موصل رسانده و نزد آن مرد رفتم، داستانم را برایش تعریف کرده و گفتم:
فلانی هنگام مرگ به من سفارش کرده تا در کنار شما باشم و به من گفته که شما شدیداً به حق پایبند بوده و به آن عمل میکنید. گفت:
نزد من بمان، همراهش شدم و او را بر بهترین حالات و رفتار دیدم، او نیز چندان نگذشت که مرد. در بستر مرگ به او گفتم:
فلانی، همانگونه که میبینی، فرمان پروردگار به سراغت آمده است، و هرآنچه را هم که باید در باره من بدانی میدانی. حال چه کسی را به من سفارش میکنی؟ و فرمان میدهی به چه کسی ملحق شوم؟
گفت:
ای پسر عزیزم، سوگند به خدا، کسی را نمیشناسم که در اعمال مثل ما باشد، مگر مردی در «نصیبین» [۱۸]و او فلانی است، برو و همراهش شو.
هنگامی که او را در قبر گذاشتند به «نصیبین» نزد آن مرد رفته و او را از احوالاتم و هرآنچه که استادم فرمان داده بود باخبر ساختم. او نیز گفت:
نزد ما بمان، نزدش ماندم و او را هم همانند آن دو دوستش بر خیر و نیکی دیدم. سوگند بخدا، اندکی بعد مرگش فرا رسید. در بستر مرگ به او گفتم:
تو آنچه را که در باره من باید بدانی میدانی، مرا به چه کسی معرفی میکنی؟
گفت:
ای پسر عزیزم، هیچکس را نمیشناسم که بر آنچه ما بر آن هستیم ثابتقدم و پایبند باشد مگر شخصی در «عموریة» [۱۹]. او فلانی است برو و همراهش باش. سرانجام به ملحق شده و از احوالاتم باخبرش ساختم. او گفت:
نزد من بمان، من هم در کنارش ماندم، سوگند به خدا، او نیز بر روش و هدایت دوستان و یارانش بود. زمانی که نزد او بودم معامله کرده و گاوها و گوسفندانی بدست آوردم.
چندان نگذشته بود که فرمان خدا به سراغ او آمد، همانگونه که در باره یارانش آمده بود، در بستر مرگ از او پرسیدم:
تو آنچه را که باید در باره من بدانی میدانی، حال چه کسی را به من معرفی میکنی؟ و دستور میدهی چه کنم؟
گفت:
ای پسر عزیزم، سوگند به الله، هیچکس از مردم را بر روی زمین نمیشناسم که بر حق و آنچه که ما به آن پایبند بودیم اعتقاد داشته و پایبند باشد...
اما آگاه باش، زمان آن فرا رسیده است که در سرزمین عرب پیامبری بر آئین و روش حضرت ابراهیم÷برانگیخته شود و سپس به سرزمینی که دارای نخلهای خرما و میان سنگریزههای سیاه میباشد، هجرت میکند. او دارای علامتهایی است که بر کسی پنهان نمیماند، او هدیه را میپذیرد و میخورد، اما از صدقه نمیخورد و در میان شانهاش مهر نبوت موجود میباشد. بنابراین، اگر توانستی به آن سرزمین بروی، این کار را بکن.
بالاخره اجل آن مرد نیز فرا رسید. مدتی در شهر «عموریة» ماندم تا آن که افرادی از بازرگانان عرب از قبیله «کلب» از آنجا عبور کردند.
به آنها گفتم:
اگر مرا به شبه جزیره عربستان ببرید تمام این گاوها و گوسفندهایم را به شما میدهم. گفتند:
قبول است، تو را با خود میبریم. من هم حیواناتم را به آنها دادم. مرا با خودشان بردند تا به «وادی القری» - سرزمینی بین مدینه و شام - رسیدیم در این هنگام به من خیانت کرده و مرا به مردی یهودی فروختند. به ناچار به خدمت او مشغول شدم، اندکی بعد پسر عمویش که از قبیله «بنی قریظه» بود به دیدنش آمد و مرا خریده و به یثرب برد، ناگاه درختان خرمایی را که دوستم در عموریه گفته بود را دیدم. دانستم این همان شهری است که او توصیفش را میکرد، به همراه آن مرد در مدینه اقامت کردم.
پیامبر جدر آن هنگام اقوامش را در مکه به سوی اسلام دعوت میکرد، اما من به سبب مشکلات و مشاغل بردگی که بر گردنم بود از آن اخبار چیزی نشنیدم.
* * *
مدتی بعد رسول خدا جبه یثرب هجرت کرد. سوگند بخدا، در آن لحظهای بر روی نخل خرمایی برای آقا و ارباب خویش کار میکردم، و او نیز در زیر آن نشسته بود که ناگاه پسر عمویش آمد و به او گفت:
خداوند قبایل «اوس و خزرج» را بِکُشَد، سوگند به الله هم اکنون همگیشان در «قُبا» برای استقبال مردی که از مکه آمده و گمان میکند پیامبر است جمع شدهاند.
بمجرد آن که سخنش را شنیدم حالتی شبیه به تب مرا فرا گرفت و چنان به لرزه افتادم که ترسیدم بر روی اربابم بیفتم. بلافاصله از نخل پائین آمده و به او گفتم:
چه میگویی؟! آن خبر را برایم بازگو... آقایم بشدت خشمگین شد و مشت محکمی به من زد و گفت:
تو به این خبر چکار داری؟ باز گرد سر کارت که بودی.
* * *
شب که فرا رسید مقداری از خرماهایی را که جمع کرده بودم برداشتم به سمت محلی که رسول خدا جاقامت داشتند رفتم. بر ایشان وارد شده و گفتم:
به من خبر رسیده است که شما مرد صالح و نیکی هستید و همراهان و اصحابتان نیز غریب و نیازمندند، این خرماها که نزدم میباشد برای صدقه است و شما را از دیگران مستحقتر دیدم. سپس خرماها را به ایشان نزدیک کردم، رو به اصحاب و یارانشان کرده و فرمودند:
بخورید... ولی خودشان دست نگه داشته و نخوردند.
با خودم گفتم: این یک نشانه و علامت.
بازگشتم و شروع به جمعآوری مقداری خرما کردم. زمانی که رسول خداجاز «قبا» به مدینه آمدند، نزد ایشان رفته و گفتم:
دیدم که شما از مال صدقه نمیخورید، اینها را به عنوان هدیه برای شما آوردهام. ایشان نیز از آنها خورد و به اصحابش فرمود آنها نیز خوردند.
با خود گفتم:
این هم نشانه دوم...
سرانجام روزی به نزد رسول خدا جدر قبرستان «بقیع» رفتم جایی که داشتند یکی از یارانشان را به خاک میسپردند. دیدم که نشستهاند و دو چادر شب بر روی ایشان میباشد. سلام کرده و دور زدم تا به پشت ایشان نگاهی بیندازم، شاید آن مُهری را که دوستم در «عموریة» توصیف کرده بود ببینم.
هنگامی که پیامبر خدا جمشاهده کردند دارم به پشتشان نگاه میکنم، پی به رفتارم بردند و رداء را از پشتشان کنار زدند. نگاه کردم و آن مهر را دیده و شناختم. بلافاصله خودم را بر ایشان انداختم و میبوسیدمشان و میگریستم...
رسول رحمت جفرمود:
داستان تو چیست؟!
زندگیم را برای ایشان تعریف کردم. تعجب کرده و خوششان آمد و ابراز شادمانی کردند تا اصحابشان آن را بشنوند. من نیز برای آنان تعریف کردم، بسیار شگفتزده شده و تعجب کردند، و به خاطر آن بسیار زیاد شادمان و خوشحال شدند.
* * *
سلام بر سلمان فارسیسآن روزی که برخاست و در هر مکانی بدنبال حق به تحقیق و جستجو پرداخت.
سلام بر سلمان فارسی آن روزی که حق را شناخت و با یقین و اعتماد کامل به آن ایمان آورد.
و سلام بر او روزی که مُرد و روزی که زنده، برانگیخته خواهد شد.
* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابه بزرگ سلمان فارسیس۲- میتوانید به کتابهای زیر مراجعه کنید.
۱- الإصابة (ط. السعادة): ۳ / ۱۱۳- ۱۱۴
۲- الاستیعاب (ط. حیدر آباد): ۲ / ۵۵۶، ۵۵۸
۳- الجرح والتعدیل ق ۱ ج ۲ / ۲۹۶، ۲۹۷
۴- اُسدُ الغابة: ۲ / ۳۲۸ - ۳۳۲
۵- تهذیب التهذیب: ۴ / ۱۳۷- ۱۳۹
۶- تقریب التهذیب: ۱ / ۳۱۵
۷- الجمع بین رجال الصحیحین: ۱ / ۱۹۳
۸- طبقات الشعرانی: ۳۰ - ۳۱
۹- صفة الصفوة:۱ / ۲۱۰، ۲۲۵
۱۰- شذرات الذهب: ۱ / ۴۴
۱۱- تاریخ الإسلام للذهبی: ۲ / ۱۵۸، ۱۶۳
۱۲- سیر أعلام النبلاء: ۱ / ۳۶۲ - ۴۰۵
۱۳- رجال حول الوسول (ط. دارالکتاب العربی) صفحه ۵۵. بویژه ادامه داستان این صحابی را میتوانید در این کتاب بیابید، (امید است پروردگار مهربان بزودی ترجمه این کتاب را به زبان فارسی در اختیار مسلمانان قرار دهد).
[۱۷] اُسقُف درجهای از درجات آیین مسیح میباشد که پایینتر از «مطران» و بالاتر از کشیش است. (فرهنگ معیین جلد ۱ صفحه ۲۷۰). [۱۸] نصیبین شهری در بین النهرین (ترکیه امروزی) است، و از قرن سوم تا سقوط آنجا توسط ساسانیانی مرکز آداب سریانیه بوده است. (المنجد فی الاعلام). [۱۹] «عموریة» شهری بیزانسی در آسیای صغیر است که در عهد «المعتصم» توسط مسلمانها فتح گردید، و هم اکنون بجز آثاری از آن باقی نمانده است. (المنجد فی الأعلام).