۱۵- زید الخیرس
«در تو دو خصلت وجود دارد که خدا و رسولش آن را دوست میدارند، آن دو خصلت عبارتند از: نرمی (وقار) و بردباری».
انسانها همانند معدنها هستند، بهترین آنها در جاهلیت، بهترینشان در اسلام میباشد.
به این تصویر از صحابی بزرگوار بدقت بنگر و توجه کن، اولین تصویر را دستهای او در جاهلیت رسم کرد، و دومین تصویر را انگشتان اسلام به نمایش گذاشت.
آن صحابی «زید الخیل» [۲۴]همانگونه که مردم در جاهلیت صدایش میزدند میباشد، و او را رسول خدا جبعد از اسلامآوردنش «زید الخیر» [۲۵]نامید.
تصویر اول را کتابهای ادبیات چنین روایت میکنند:
شیبانی از پیرمردی بنی عامری حکایت میکند که در سالی از سالها قحطی و خشکسالی چنان شدید شد که کشتزارها مزارع را نابود ساخته و پستان حیوانات شیرده را خشک کرده و هلاک ساخت، در نتیجه یکی از مردان قبیله ما خانوادهاش را به «حیره» [۲۶]برده و در همانجا رهایشان کرده و گفت:
همینجا منتظرم بمانید تا برگردم.
سپس سوگند یاد کرد که هرگز به نزدشان باز نگردد مگر آن که برایشان اموالی بدست آورده یا در این راه بمیرد.
توشهای برداشته و تمامی روز را راه رفت تا که شب فرا رسید ناگاه در برابرش خیمهای آشکار شد، در نزدیک خیمه کره اسبی بسته شده بود. با خود گفت: این هم اولین غنیمت، به طرفش رفته و آزادش کرد، ولی تا خواست بر آن کره اسب سوار شود، صدایی را شنید که ندا زد:
آن را رها کن و بفکر جانت باش و سلامتیات را غنیمت بشمار، در نتیجه کره اسب را رها کرده و رفت.
هفت روز دیگر راه رفت تا به چراگاه و استراحتگاه شترانی رسید، در کنار آن چراگاه خیمهای بزرگ از پوست که نشانه ثروت فراوان و رفاه و نعمت بود قرار داشت. آن مرد با خودش گفت:
حتماً در این استراحتگاه و چراهگاه شترانی وجود خواهند داشت، حتماً در این خیمه کسانی هستند.
به درون خیمه نگاهی انداخت، خورشید در شرف غروبکردن بود، در وسط خیمه پیرمرد فرتوتی را دید. رفت و پشت سر آن پیرمرد نشست، ولی او متوجهاش نشد.
اندکی بعد خورشید غروب کرد، در این لحظه جنگاوری که تا آن زمان قوی پیکرتر و توانمندتر از او دیده نشده بود به آن طرف روی آورد، بر پشت زین اسبی بزرگ و ورزیده و بلند سوار بود و در دو طرفش - سمت راست و چپش - دو غلام پیاده در حرکت بودند. حدود صد شتر همراهش بود، جلوی آنها شتر نر بزرگی بود، آن شتر بزرگ بر زمین زانو زده و نشست، و سایر شترها هم در اطرافش زانو زده و بر زمین نشستند.
آن هنگام مرد جنگاور به یکی از غلامهایش گفت:
این را بدوش - اشارهای به شتر ماده چاقی کرد - و به آن پیرمرد بنوشان. آنقدر شیر دوشید که ظرف پر شد، ظرف را در برابر پیرمرد گذاشته و رفت، آن پیرمرد یک یا دو جرعه نوشید و ظرف را کنار گذاشت.
آن مرد میگوید:
سینه خیز به طرف ظرف رفته و آن را برداشته و تمامی شیرها را نوشیدم. غلام بازگشت و ظرف را برده و گفت:
ای سرورم، تمامی آنها را نوشده است. آن جنگاور خوشحال شده و گفت:
در حالی که به شتر دیگری اشاره میکرد، این را بدوش و ظرف شیر را جلوی پیرمرد بگذار. غلام آنچه که به او دستور داده شد انجام داد، پیرمرد نیز جرعهای نوشید و باقیمانده را کنار گذاشت، من هم آن را برداشته و نصفش را نوشیدم. نخواستم همه شیرها را بخورم تا مبادا آن جنگاور به شک و تردید بیفتد.
سپس آن سوارکار به غلام دومش دستور داد تا گوسفندی را ذبح کند. او نیز چنان کرد، برخواست و قسمتی از آن را کباب کرده و با دستهایش به آن پیرمرد خورانده، هنگامی که سیر شد خودش به همراه دو غلامش شروع به خوردن کردند.
اندکی بعد همگی به بسترهایشان رفته و عمیقاً به خواب فرو رفته و صدای خُر و پُفشان بلند شد.
در این لحظه به طرف آن شتر نر بزرگ رفته و زانوبندش را گشوده و سوارش شدم. شتر به راه افتاد و سایر شترها هم بدنبالش به راه افتادند، در تمام شب راه میرفتیم، هوا که روشن شد به هرطرف به دقت نگریستم، اما هیچکس را ندیدم که در تعقیبم باشد، همچنان به حرکتم ادامه دادم تا روز بالا آمد.
مجدداً به اطرافم نگریستم که ناگاه متوجه شدم شخصی همانند عقابی یا پرندهای بزرگ همچنان به من نزدیک میشود. بله او همان سوارکار بود که بر اسبی سوار بود، همچنان به طرفم میآمد تا آن که دانستم بدنبال شترهایش میگردد.
بلافاصله زانوی شتر بزرگ را بستم و تیری از تیردانم خارج کرده و در کمان گذاشتم و شترها را پشت سرم قرار دادم، سوارکار اندکی دور ایستاد به من گفت:
زانوبند شتر بزرگ را باز کن. گفتم:
هرگز این کار را نمیکنم.
من زنان گرسنهای را در «حیره» رها کرده و سوگند خوردهام به نزدشان باز نگردم مگر با دستی پر یا آن که بمیرم.
گفت:
بنابراین، خودت را مرده بپندار... زانوبند شتر بزرگ را رها کن ای بیپدر.
گفتم:
هرگز آن را باز نخواهم کرد...
گفت:
وای بر تو... چه اندازه مغرور و فریب خوردهای.
سپس گفت:
مهار شتر را که دارای سه حلقه است به نشان بده و در هر حلقه که میخواهی بگو تا تیر را به آن بزنم. به حلقه میانی اشاره کردم، تیر را رها کرده و از میان حلقه گذشت، گویا که با دستش این کار را کرده است، سپس همین کار با حلقه دوم و سوم انجام داد...
در این موقع تیرم را در تیردادن گذاشته و خود را تسلیم او کردم. به من نزدیک شد و شمشیر و کمانم را گرفته و به من گفت:
گمان میکنی با تو چه خواهم کرد؟
گفتم: بدترین گمان را دارم.
گفت: برای چه؟!
گفتم: به سبب آنچه با تو کردم و به رنج و سختیات انداختم تا آن که پروردگار تو را بر من پیروز گرداند.
گفت:
آیا گمان میکنی با تو بدترین رفتار را داشته باشم، آن هم در حالی که با «مهلهل» (یعنی پدرم) در نوشیدنی و خوردنی شریک شدی و آن شب را همدمش بودی؟!!
زمانی که اسم «مهلهل» را شنیدم، گفتم:
آیا تو «زید الخلیل» هستی؟
گفت: بله.
گفتم: بهترین اسیرگیر باش.
گفت: چیزی نیست، (غضه نخور). سپس مرا به جایگاهش برده و گفت:
سوگند به خدا، اگر این شترها از آن من بود همه را به تو میبخشیدم، ولی آنها از آن یکی از خواهرانم است، ولی چند روزی نزدمان بمان، زیرا بزودی در صدد غارت و سرقتی هستم تا بتوانم غنیمتی بدست آورم.
سه روز بعد بر طایفه «بنی نُمَیر» یورش برده و نزدیک یک صد شتر به غنیمت گرفت و همه آنها را به من بخشید. سپس تعدادی از سربازانش برای حمایتم گسیل داشت تا آن که به «حِیرَه» رسیدم.
* * *
آن تصویر زید الخیلسدر جاهلیت بود، اما تصویر او در عهد اسلام را کتابهای سیرت چنین به نمایش میگذارند:
زمانی که خبرهای پیامبر اسلام جبه گوش «زید الخلیل» رسید، در دعوت ایشان مدتی تأمل و اندیشه کرد، سپس مرکبش را آماده ساخت و بزرگان و سران قومش را برای سفر به مدینه و دیدار پیامبر خدا جفرا خواند. هیئت بزرگی از بزرگان قبیله «طی» از جمله «زر بن سدوس، مالک بن جبیر، عامر بن جوین» و دیگران همراهیش را کردند. زمانی که به مدینه رسیدند به طرف مسجد شریف نبوی رفته و مرکبهایشان در برابر در مسجد بستند.
هنگام ورود آنها رسول رحمت جبر بالای منبر برای مسلمانان سخنرانی میفرمود. کلام ایشان هیئت را ترسانده و وابستگی و محبت مسلمانان به ایشان و سکوت و آرامششان در استماع خطبه تعجبشان را برانگیخت.
همین که چشم رسول خدا جبه آنها افتاد خطاب به مسلمانان فرمود: من برای شما از «عزی» و هرآنچه که میپرستید و عبادت و اطاعت میکنید بهترم...
من از آن شتر سیاهی که نزد شما مقدس بوده و به جای الله پرستش میکنید بهترم.
* * *
سخن رسول خدا جدر جان «زید الخیل» و همراهانش تأثیرات مختلفی داشت، گروهی پیام حق را پاسخ مثبت داده و به آن روی آوردند، و گروهی هم استکبار ورزیده و با غرور و خود بزرگبینی به آن پشت کردند.
﴿فَرِيقٞ فِي ٱلۡجَنَّةِ وَفَرِيقٞ فِي ٱلسَّعِيرِ ٧﴾[الشوری: ۷].
«گروهی در بهشت و باغهای زیبا هستند، و گروهی دیگر در جهنم و آتش سوزان میباشند».
«زُر بن سَدوس» بمجرد آن که رسول رحمت جرا در آن حالت باشکوه چنان دید که قلبهای مؤمن و پاک به او عشق میورزند و چشمهای سراسر مهر و محبت به او خیره شدهاند، حسادت در قلبش شعلهور شده و جانش را ترسی پر کرد. بلافاصله به کسانی که اطرافش بودند گفت:
من معتقد نیستم که یک نفر بر عربها حاکم گردد و بر دیگران فرمان براند. سوگند به الله، هرگز او را رهبر خویش نسازم و امورم را به او واگذار نکنم.
سپس به سوی سرزمین شام حرکت کرده و سرش را تراشید و نصرانی – مسیحی - شد.
ولی زید و دیگران رفتارشان متفاوت بود: بمجرد آن که رسول رحمت جسخنرانیشان را به پایان رساند، زید الخیل در میان جماعت مسلمانان ایستاد، در حالی که از همه آنها زیباتر و متعادلتر و قامتی کشیدهتر داشت، گویا که بر الاغی سوار شده است...
با قامت کشیده و بلندش ایستاد و صدای قوی و واضحش را بلند کرد و گفت: ای محمد، «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ»رسول بزرگوار رو به او کرده و فرمود:
تو چه کسی هستی؟
گفت: من زید الخیل پسر مهلهل هستم.
رسول رحمت جفرمود.
بلکه تو «زید الخیر» هستی نه زید الخیل.
شکر و سپاس همان خداوندی که تو را از بیابانها و کوههای منطقهات به اینجا آورد و قلبت را در برابر اسلام نرم و تسلیم کرد.
از آن روز به بعد به «زید الخیر» شهرت یافت...
سپس رسول خدا جاو را به همراه حضرت عمر فاروقسو جمعی از اصحابشبه منزلش دعوت کرد، هنگامی که به خانه رسیدند، رسول رحمت جبرایش پشتی گذاشتند، از این که در حضور پیامبر تکیه بدهد برایش ناگوار آمد و پشتی را نپذیرفت و رد کرد، ولی همچنان رسول خدا این کار را برایش انجام داده و او نمیپذیرفت و سه مرتبه پشتی را رد کرد.
مجلس که آرام شد و هرکس در جای خود نشست، رسول خدا جبه زید الخیر فرمود:
ای زید، تعریف و توصیف هیچکس را نشنیدم مگر آن که او را شایسته آنچه که شنیده بودم ندیدم بجز از تو، (زیرا تو را آنگونه دیدم که شنیده بودم).
سپس به او فرمود:
تو دارای دو خصلت و ویژگی هستی که خدا و رسولش آن را دوست میدارند.
گفت: آنها چیست ای رسول خدا؟
فرمود: نرمی و بردباری.
گفت:
سپاس خداوندی را که به من چنین ویژگی را بخشیده که خدا و رسولش آن را دوست میدارند.
سپس رو به سوی پیامبر گرامی جکرده و گفت:
ای رسول خدا، سیصد سوارکار و جنگجو به من بدهید، من نزد شما ضمانت میکنم که با آنها به سرزمین روم - رومیها - شبیخون زده و اموالی را از آنان به غنیمت بگیرم.
پیامبر بزرگوار جاین همت و غیرتش را تحسین کرده و به او فرمودند:
چه اندازه خیر و رحمت تو زیاد است ای زید... تو دیگر چه مردی هستی؟!
تمام کسانی که از اقوام زید به همراهش بودند خواستند که به سرزمینشان در «نجد» بروند، پیامبر رحمت جبا ایشان وداع کرده و فرمودند:
این دیگر چه مردی است؟!
او دارای چه افتخارات و مقامیهایی خواهد شد، اگر از این بیماری وبایی که در مدینه شیوع دارد جان سالم بِدَر برد!!
بله، در آن روزها تب شدیدی در مدینه منوره شایع بود. سرانجام بمجرد آن که زید آنجا را ترک کرد مبتلا به آن بیماری شد، در آن حالتِ تب و درد به همراهانش گفت: مرا از سرزمین «قیس» دور سازید، زیرا در بین ما از گذشتههای دور اختلافات و جنگهای حماقتگونه جاهلی رواج داشته است، و هم اکنون سوگند به خدا نمیخواهم تا زمانی که به دیدار پروردگار بلندمرتبهام میروم با مسلمانی جنگ و پیکار کنم.
* * *
با وجود آن که تب تمام وجود زید الخیر را در نور دیده بود و هر ساعتی نیز بر شدت آن افزوده میشد، او مسیرش را به سوی سرزمین و وطن خانوادگیاش در «نجد» ادامه میداد. او آرزو میکرد که بتواند قومش را ملاقات کرده و خداوند توسط او آنان را به اسلام مشرف سازد.
او همچنان با مرگ مسابقه میگذاشت و مرگ نیز او را به مسابقه فرا خوانده بود تا آن که مرگ بر او پیشه گرفته و گوی سبقت را ربود. سرانجام در مسیر راهش آخرین نفسها را کشید، آنهم در حالتی که بین مسلمانشدن و مرگش فاصلهای ایجاد نشد که در گناهی بغلطد.
* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابی بزرگوار زید الخیر میتوانید به کتب زیر مراجعه کنید:
۱- الإصابة: الترجمة ۲۹۴۱
۲- الاستیعاب: ۱ / ۵۶۳ (ط. السعادة)
۳- الأغاني (به فهرست نگاه کن)
۴- تهذیب ابن عساکر (به فهرست نگاه کن)
۵- سمط اللآليء (به فهرست نگاه کن)
۶- خزانة الأدب البغدادي: ۲ / ۴۴۸
۷- ذیل المذیل: ۳۳
۸- ثمار القلوب: ۷۸
۹- الشعر و الشعراء: ۹۵
۱۰- حسن والصحابة: ۲۴۸
[۲۴] زید الخیل یعنی: زید سوارکار یا دارای دستهای از سوارکاران، الخیل همچنین در باره مردی گفته میشود که گمان میکنی بسیار ثروتمند و بینیاز است. [۲۵] زید الخیر یعنی: زیدی که سراسر وجودش خیر و برکت و نیکی است. [۲۶] حیره شهری است در عراق که بین نجف و کوفه واقع میشود.