۱۶- عدی بن حاتم طائیس
«تو کسی هستی که ایمان آوردی آنگاه که دیگران کفر ورزیدند، شناخت و معرفت حاصل کردی آنگاه که دیگران انکار کردند، به عهدت وفا کردی آنگاه که دیگران خیانت کردند و به حق روی آوردی آنگاه که دیگران به آن پشت کردند».
حضرت عمر فاروقس.
در سال نهم هجری پادشاهی از پادشاهان عرب بعد از سالها گریز از اسلام، در برابر دین خدا نرم شده و با جان و دل اسلام را پذیرفت، و بعد از مدتها رویگردانی و مخالفت با حق در برابر ایمان نرم شده و ایمان آورد، و سرانجام بعد از سالها سرپیچی و عصیان تن به فرمانبرداری و اطاعت از رسول خدا جداد.
بله، او کسی جز «عدی بن حاتم طایی» نبود کسی که پدرش در بخشش و گذشت ضرب المثل جهانیان است.
* * *
«عدی» ریاست و پادشاهی را از پدرش به ارث برد و قبیله «طی» رهبرش را پذیرفته و یک چهارم از عنیمتهایش را به او میداد و فرماندهی خویش را نیز به وی واگذار کرد.
هنگامی که رسول بزرگوار جدعوت به سوی هدایت و حق را آغاز و آشکار کرد، قبایل عرب یکی پس از دیگری آن را پذیرفته و تسلیم برنامه الهی شدند، ولی «عدی بن حاتم» در دعوت پیامبر جرهبریی را دید که تاج و تختش را درهم خواهد کوبید و به رهبریش خاتمه خواهد داد، و حکومتی را در آن دید که حکومت و ریاستش را بر خواهد چید. بنابراین، با رسول اللهجبا شدیدترین حالت ممکنه به دشمنی پرداخت بدون آن که ایشان را بشناسد، و قبل از آن که ملاقاتی با این پیامبر رحمت جداشته باشد، به شدت به ایشان خشم ورزیده و غضب کرد.
او نزدیک به بیست سال به دشمنیاش با اسلام ادامه داد تا آن که پروردگار مهربان سینهاش را برای پذیرش دعوت به سوی هدایت و حق گشاده گرداند.
* * *
اسلامآوردن «عدی بن حاتم» داستانی فراموشنشدنی دارد. بنابراین، رشته سخن را به خودش واگذار مینمائیم، زیرا وی در حکایت آن شایستهتر و سزاوارتر است.
عدی میگوید:
از زمانی که نام رسول خدا جرا شنیدم، از اَحَدی به اندازه ایشان تنفر نداشتم. این درست زمانی بود که از اشراف قومم بودم و به دین نصرانیت [۲۷]اعتقاد داشته و پایبندی داشتم، در میان طایفهام چنان منزلتی داشتم که پادشاهان عرب دارا بودند و مانند آنان یک چهارم غنایم از آن من بود.
بدین سبب هنگامی که اخبار رسول خدا جرا شنیدم، به ایشان خشم گرفته و ناراحت شدم.
کم کم دعوت ایشان گسترش یافته و به قدرت و شوکتشان افزوده شد، بگونهای که لشکرها و سپاهیان اسلام شرق تا غرب سرزمین عرب زیر پا گذاشته و فتح میکردند. تا آنجا که روزی به کودکی که شترهایم را میچراند گفتم:
آفرین پسر خوب و زرنگ، هرچه سریعتر شتر فربه و راهواری برایم انتخاب کن و آن را در محلی نزدیک برایم ببند، و بمجرد این که شنیدی سپاهیان محمد جیا سرایا ایشان بر این سرزمین گام نهادهاند مرا باخبر کن.
فردای آن روز، به نزدم آمد و گفت:
ای سرورم، آنچه را که تصمیم گرفته بودی، همین الآن انجام بده، زیرا لشکریان محمد جپا بر سرزمین تو نهادهاند.
گفتم:
مادرت به عزایت بنشیند! برای چه؟!
پاسخ داد:
من خودم دیدم پرچمهایی را که در دشتها در حرکت بودند. پرسیدم: آنها چیست؟ به من گفته شد که اینان سپاهیان محمد جهستند.
بلافاصله به او گفتم:
هرچه سریعتر آن شتری را که دستور داده بودم آماده کن، برایم بیاور.
در همان لحظه برخاسته و از خانواده، همسران و فرزندانم خواستم تا به سرزمین دیگری که با آنجا الفت و دوستی داشتیم برویم. با سرعت هرچه تمامتر به طرف سرزمین شام حرکت کردم تا به هم کیشانم که مسیحی بودند ملحق شده و در میان آنان زندگی کنم.
عجله و شتاب مانع از آن شد که تمام افراد خانوادهام را همراه ببرم، زمانی که خطر را پشت سر گذاشتم از حال تک تک آنها جویا شدم که ناگاه متوجه شدم خواهرم را در سرزمین نجد به همراه تعدادی از «قبیله طی» جا گذاشتهام.
هیچ راهی برای بازگشت به آنجا برایم باقی نمانده بود.
به ناچار، به اتفاق همراهانم به راه ادامه دادیم تا به سرزمین شام رسیدیم، سرانجام در بین همکیشانم اقامت کردم.
اما بشنویم از داستان خواهرم! بر سر او آنچه را که انتظارش را داشتم و از آن میترسیدم پیش آمد.
* * *
در سرزمین شام بودم که به من خبر رسید، سپاهیان محمد جبر مناطق و خانههایمان یورش برده و خواهرم را به همراه دیگران اسیر کرده و به یثرب انتقال دادهاند.
او را یثرب با سایر اسیران در سایهبان جلوی در مسجد میگذارند. در این هنگام پیامبر جاز کنار خواهرم میگذرد، بلافاصله برخاسته و میگوید: ای رسول خدا! پدرم مرده است، سرپرستم هم غایب شده است. بنابراین، تمنا دارم بر من منت گذاشته و رهایم سازی تا خداوند هم بر شما خیر و رحمتش را ارزانی دارد.
ایشان میپرسند: سرپرست تو چه کسی هست؟
میگوید: عدی بن حاتم.
ایشان میفرمایند: همان کسی که از خدا و رسولش فرار کرده و گریخته است؟!
سپس رسول الله جمیروند و او را همانجا رها میکنند.
فردای آن روز نیز هنگام عبور ایشان خواهرم همان سخنان دیروزی را تکرار میکند، پیامبر جهم همان جواب دیروزی را میدهند.
روز بعد که کاملاً ناامید شده بود، هیچ چیز نگفت، ولی مردی که بدنبال رسول الله جمیآمد به او اشاره کرده که از جایش برخیزد و صحبت کند. خواهرم هم برخاسته و میگوید:
ای رسول خدا، پدرم مرده است، سرپرستم هم غایب شده است. بنابراین، تمنا دارم بر من منت گذاشته و رهایم سازی تا خداوند هم بر شما خیر و رحمتش را ارزانی دارد.
رسول رحمت جمیفرمایند: تو آزاد هستی.
خواهرم میگوید: من میخواهم به خانوادهام در شام ملحق شوم.
رسول رحمت جمیفرمایند:
ولی در رفتن عجله نکن تا این که بتوانی فرد قابل اطمینانی از قومت را بیابی تا تو را به «شام» برساند. پس هروقت، فرد قابل اعتمادی را یافتی مرا باخبر کن.
آنگاه که رسول رحمت جرفتند، در باره مردی که به او اشاره کرد تا با ایشان جسخن بگوید پرسید. به او گفته شد: آن مرد حضرت علی بن ابی طالبساست.
مدتی ماند تا آن که کاروانی آمد که در آن فرد قابل اعتمادی بود. به نزد رسول الله جرفته و گفت:
ای رسول خدا، گروهی از اقوام من به اینجا آمدهاند که در میان آنان فرد قابل اعتمادی است و میتواند مرا به خانوادهام برساند. رسول خدا جپوشش مناسبی به او داده و شتری راهوار نیز به همراه مقداری خرجی که کفایتش را بکند به او بخشیدند، سرانجام خواهر عدی به همراه کاروان از مدینه خارج شد.
عدیسمیگوید:
بعد از آن واقعه لحظه به لحظه اخبار کاروان را دنبال کرده و منتظر رسیدنش بودیم. ما نمیتوانستیم خبرهایی را که از نیکیها و رفتار بزرگوارانه محمد ج با خواهرم به ما رسیده بود باور کنیم، آنهم به خاطر آنچه که من در مقابل ایشان انجام داده بودم.
سوگند به خدا که در میان خانوادهام ایستاده بودم، ناگاه خواهرم را دیدم که بر «کجاوهاش» [۲۸]نشسته و به سمت ما میآید، گفتم:
دختر حاتم، او خودش است! او خودش است!
هنگامی که در برابرم ایستاد مرا زیر باران دشنامهایش گرفت:
ای کسی که صله رحم را قطع کردهای، ای ظالم، ای ستمگر...
تو همسران و فرزندانت را برداشتی و بردی و وارث و یتیم پدرت و ناموست را رها کردی!
گفتم:
ای خواهر کوچک و عزیزم، جز به خیر و نیکی سخن مگو، و شروع به راضیکردنش کردم تا آن که از من راضی شد و داستانش را برایم حکایت کرد. آنگاه که به من نزدیک میشد به او گفتم: (او زن بسیار دوراندیش و دانایی بود).
نظرت در باره آن مرد چیست؟ (یعنی حضرت محمد ج).
گفت:
سوگند به الله که نظرم آن است که هرچه زودتر به او ملحق شده و بپیوندی، اگر او پیامبر باشد پس لطف و رحمتش قبل از هرچیز شامل تو میشود.
و اگر او پادشاه باشد و تو خودت باشی، هرگز نزدش خوار و ذلیل نخواهی شد.
* * *
عدیسدر ادامه سخنانش میگوید:
وسایل سفر را آماده کردم و به راه افتاده تا آن که در مدینه به خدمت رسول الله جرسیدیم، بدون آن که امان گرفته یا نوشتهای داشته باشم، زیرا شنیده بودم که ایشان جفرموده بودند:
«امیدوارم، خداوند متعال دست عدی را در دست من قرار دهد».
زمانی که ایشان جدر مسجد بودند به نزدشان رفته و سلام کردم.
فرمودند: این مرد کیست؟
عرض کردم: عدی بن حاتم.
به سوی من برخاسته و دستم را گرفتند و مرا به خانهشان بردند.
سوگند به خدا که مرا به سوی خانه میبردند که ناگاه پیرزن ناتوان و نحیفی که پسر بچه کوچکی همراهش بود، ایشان جرا متوقف کرده و در باره مشکلاتش شروع به صحبت کرد. رسول رحمت جهمچنان با آن دو بوده تا آن که حاجتشان را برطرف کردند، در حالی که من هنوز ایستاده بودم...
با خود گفتم: سوگند به خدا، این شخص پادشاه نیست.
سپس مجدداً دستم را گرفته و به راه افتادند تا آن که به منزل رسیدیم.
به طرف پشتی بالشی پوستی که پر از لیف خرما بود، رفته و پشت من گذاشته و فرمودند:
بر روی آن بنشین.
از ایشان شرمنده شده و گفتم:
نه شما روی آن بنشینید.
فرمودند:
نه تو روی آن بنشین، پذیرفتم و روی آن نشستم. پیامبر فروتنی جبر روی زمین نشستند، در حالی که در آن خانه هیچ چیز جز آن بالش نبود.
با خودم گفتم: سوگند به خدا، این رفتار پادشاهان نیست.
رو به من کرده و فرمودند:
بازهم توجه کن ای عدی بن حاتم، مگر تو دارای آئینی واژگونه و مرکب از نصرانیت و صائبیت [۲۹]نیستی؟
گفتم: بله، درست میفرمائید.
فرمودند: آیا تو با استفاده از موقعیت در میان اقوامت یک چهارم از دارایشان را نمیگیری؟! در حالی که این اموال در دین تو حرام بوده و برایت حلال نمیباشد!
جواب دادم: بله، در این لحظه دانستم ایشان پیامبری مرسل هستند.
سپس به من فرمودند:
ای عدی، شاید به سبب آن که حاجت و فقر مسلمانان را میبینی، این دین را نمیپذیری و مسلمان نمیشوی. ولی بدان، سوگند به خدا، به تو اطمینان میدهم که چنان ثروت و دارایی در میان مسلمانان فزونی یابد که کسی پیدا نخواهد شد که صدقه و کمک بگیرد.
ای عدی، شاید به سبب آن که جمعیت مسلمانان را کم میبینی و از آن طرف دشمنانش را زیاد و فراوان میبینی، این دین را نمیپذیری و مسلمان نمیشوی. ولی بدان، سوگند به خدا، به تو اطمینان میدهم که روزی بشنوی، زنی از قادسیه بر روی شترش حرکت کرده و به زیارت این خانه بیاید، در حالی که از هیچکس بجز الله نمیترسد.
شاید به سبب آن که پادشاهی و حکومت و قدرت را در دست غیر مسلمان میبینی، این دین را نمیپذیری و مسلمان نمیشوی. اما بدان سوگند به خدا، به تو اطمینان میدهم که روزی بشنوی کاخهای سفید بابل [۳۰]بر مسلمانان گشوده شده و گنجهای «کسری پسر هرمز» [۳۱]به سوی آنان سرازیر است.
گفتم: گنجها و خزائن «کسری پسر هرمز»؟!
در ادامه سخن عدیسمیگوید:
در این لحظه شهادت حق را بر زبان جاری ساخته و مسلمان شدم.
* * *
عدی بن حاتمسعمری طولانی کرده و همیشه میگفت: دو پیشگویی تحقق یافته و بوقوع پیوست ولی سومی هنوز باقی مانده است. اما سوگند بخدا، سومی نیز تحقق خواهد یافت.
براستی زنی را دیدم که از قادسیه بر روی شترش بیرون آمده و از هیچ چیز نمیترسید تا آن که به این خانه - بیت الله - رسید.
و خودم در طلیعه اولین گروهی بودم که به گنجهای «کسری» دست یافته و از آن استفاده کرد.
و حتماً به الله سوگند میخورم که سومی نیز خواهد آمد.
* * *
خواست خداوند حکیم آن بود که سخن سوم پیامبرش - که بهترین و پاکترین درودها بر او باد - را محقق سازد. بله سومی نیز در دوران پربرکت خلیفه زاهد و عابد «عمر بن عبدالعزیز» بوقوع پیوست.
ثروت و دارایی در میان مسلمانان چنان رو به فزونی و افزایش گذاشت که در گوش تا گوش سرزمینهای اسلامی، منادی فریاد میزد که هرکس از فقیران مسلمانان میخواهد بیاید و اموال زکات را بگیرد، ولی کسی را نمییافتند.
راست گفت رسول بزرگوار خدا ج.
و «عدی بن حاتم» نیز در سوگندش صادق و راست بود.
* برای آگاهی بیشتر از زندگی این صحابی بزرگوار عدی بن حاتمسمیتوانید به کتابهای زیر مراجعه کنید.
۱- الإصابة (ط. السعادة): ۴ / ۲۲۸، ۲۲۹.
۲- الاستیعاب (ط. حیدر آباد): ۲ / ۵۰۲، ۵۰۳.
۳- أسد الغابة: ۳ / ۳۹۲- ۳۹۴.
۴- تهذیب التهذیب: ۷ / ۱۶۶، ۱۶۷.
۵- تقریب التهذیب: ۲ / ۱۶.
۶- خلاصه تذهیب تهذیب الکمال: ۲۶۳، ۲۶۴
۷- تجرید أسماء الصحابة: ۱ / ۴۰۵.
۸- الجمع بین رجال الصحیحین: ۱ / ۳۹۸.
۹- العبر: ۱ / ۷۴.
۱۰- التاریخ الکبیر: ج ۴ ق ۱ / ۴۳.
۱۱- تاریخ الإسلام للذهبي: ۳ / ۴۶، ۴۸.
۱۲- شذرات الذهب: ۱ / ۷۴.
۱۳- المعارف: ۱۳۶.
۱۴- المعمرون: ۴۶.
[۲۷] نصرانیان = همان مسیحیان پیرو حضرت عیسی÷میباشد. [۲۸] کجاوه یا هودج عبارت از آن محملی است که بر پشت شتران برای نشستن زنان قرار میدهند. [۲۹] نصرانیت همان مسیحیت است، و صائبی ستارهپرستان را مینامند، و گویند بر آئین حضرت نوح÷بودند. [۳۰] بابل= شهری قدیمی در سرزمین عراق. [۳۱] پادشاهای ایران.