اسلام و غرب [۲]
الحمد لله والصلاة والسلام علی أشرف الـمرسلین، سید الخلق محمد بن عبدالله وعلی آله وصحبه ومن اهتدی بهدیه إلی یوم الدین.
... برادران و خواهران:
سلام علیکم ورحمة الله وبرکاته.
موضوع صحبت امشب ما «نقشههای جدید غرب در مواجهه با مسلمانان» است و این قضیه همچون دیگر قضایای فکریای که در متن کتب، مذاکرات و سخنرانیها گنجاندهایم، نیست، بلکه مسئلهای است که امت پیوسته با آن سر و کار دارد، آن هم نه در عرصهی عواطف و احساسات، بلکه در قالب خونهایی که اکثراً در سرزمینهای مسلمانان بر زمین ریخته میشود.
من معتقد نیستم که - حتی نسبت به کسانی که زیاد به امور فکری و سیاسی اهتمام نمیورزند - در این میان هیچ مسلمانی در جهان اسلام با این قضیه سر و کار نداشته باشد و حتی کسانی که راجع به موضع غرب در برابر اسلام و مسلمانان فکر میکنند، با این قضیه سر و کار دارند. به عقیده من غرب طی سالهای اخیر علامات استفهامی زیادی به وجود آورده و در ذهنیتهایشان دایرهی این نقشههای غربی را نسبت به اسلام و مسلمانان گسترش میدهند.
در ابتدای صحبتم دوست دارم که نکاتی را مورد بررسی قرار دهم. عدهی زیادی در این باره صحبت میکنند که مسلمانان در صحبتهایشان راجع به موضع غرب در برابر اسلام و مسلمین، مبالغه میکنند. به نظر من وقتش رسیده که این قضیه را در موضع خاص خودش قرار دهیم، بنابراین، سؤال در مورد موضع ما در برابر غرب با دیدگاهمان در مورد غرب نیست، بلکه موضع غرب در برابر ما و اسلام است یعنی همانطور که معروف است، اسلام تعدد شرایع، زبانها، رنگها، قبایل، ملتها و از این قبیل مقولات را در تمدنها به رسمیت میشناسد و این تعدد، سنتی از سنتهای الهی و قانونی است از قوانین هستی و اجتماع بشری که هیچ تبدیل و تحولی در آن راه ندارد، بنابراین جدای از ذات الهی مسئلهی، هر چیز بر پایهی تعدد و زوجیت بنا میگردد و این تعدد که اساس جهانبینی اسلامی را تشکیل میدهد، همان عامل مهمی است که مسلمانان را واداشته است تا به تعدد فرهنگها، شرایع و قومیتهای مختلف چه در عرصهی جهانی و چه حتی در داخل امت اسلامی، باور داشته باشند. پس در این میان با وطنها، قومیتها، سرزمینها و امت اسلامی مواجهیم و این همزیستی و تکثر، تنها دیدگاه نظری تفکر اسلامی و تمدن اسلامی نبود، بلکه واقعیتی قائم و پا برجا و ملموس است که وجود ملل و نحل، قومیتها، نژادها و زبانهای مختلف در چارچوب امت اسلامی، گواه روشنی بر آن است.
با مشاهده آنچه که در کشورهای غربی اتفاق افتاد، معلوم میشود که تکثرگرایی مقولهای مردود و مطرود است. نه فقط تعدد دینی، بلکه حتی تعدد مذهبی در سایهی دین واحد مسیح، چرا که جنگهای دینی در تاریخ غرب، مشهود است و حتی در بیشتر کشورهای غربی مراسمهایی به خاطر شکرانهی الهی برای قتلعام مخالفین مذهب دینی برپا میشود و داستانهای ظلم و ستم نسبت به مذاهل دینی در چارچوب مسیحیت، قصههای مشهوری است.
آنگاه که از زمرهی تکثرگرایان باشیم، طبیعی است که سؤالی انکارآمیز راجع به دیدگاهمان در مورد دیگران بپرسیم. به درستی قضیهای که با آن سر و کار داریم - نه در عرصه فکری بلکه در عرصهی علمی - همان موضع دیگران در برابر اسلام و مسلمین است. به علاوه از جمله نکاتی دیگر که شایسته است به آن بپردازیم، این است که به محض بحث در خصوص موضع غرب در برابر اسلام پلاکاردهایی در برابرمان علم میشود که ما را از ورود به گفتمان توهم توطئه و دسیسه برحذر میدارد. و میگویند: این منطق شماست که سیر تاریخ و روابط ملل را در چارچوب توهم توطئه میبینید. و من میگویم: این قضیه نیازی به این بحث و مناقشه ندارد که آیا اینجا توطئه وجود دارد یا نه، زیرا مادامی که غرب آشکارا اعلام میکند که اسلام همان دشمن او است و عرصه واقعیت نیز با صحنههای ملموس و خونهای که ریختهی مقبح از این سیاست وحشیانه بر ضد اسلام بر همگان واضح و مبرهن است، آیا نیازی هست که بگوییم: این یک نوع توطئه است یا خیر؟! چراکه توطئه یعنی اینکه در این میان امر و دستورهای پنهانی و تدابیر سری وجود دارد. اما اگر طرف دیگر با تمام وجود اعلام کند که اسلام دشمن اوست و در جهت اجرای این شعار دست به کار شود و به محو مسلمین بپردازد، پس نیازی نیست که برحذر باشیم و بگوییم وقتی که ما از موضع غرب نسبت به اسلام و مسلمین صحبت کنیم، راهکار، توطئهچینی نیست.
به هنگام بحث از نقشههای جدید غرب در قبال مسلمین لازم است که بعضی از حوادث تاریخی که امور زیادی را برای ما تبیین میکند اشارهای داشته باشیم. و این احیاناً همچون نقشهی مجسم شدهای است که انسان میتواند با آن، سیر حوادث تاریخ را به صورت ملموس ببیند و بدیهی است درگیری بین شرق و غرب، نزاعی قدیمی است. و اسکندر مقدونی قبل از میلاد، به شرق حمله کرد و امپراطوری ایران را که از ابرقدرتهای آن روز بود درهم شکست و میدانیم که دامنهی این نبرد و تهاجم یونان و سپس روم به نقاط مختلف شرق، شمال آفریقا، مصر، شام، حبشه و یمن نیز کشیده شد و در نبرد ابرهه چیزی نمانده بود که به قلب شبه جزیرهی عربستان نیز پیشروی کند، نبردی که رسول اکرمصدر سال و قوعش متولد شد (عامالفیل).
میدانیم که فتوحات اسلامی در اصل و جوهرۀ خود، جنگهایی برای آزادی شرق از سیطرهی این مهاجمان - یونان و روم - بود. حتی مردم شرق با اعتقادات باستانیشان به بیرق فتوحات اسلامی پیوستند تا شرق را از اشغال و غارت نجات دهند و نیز میدانیم که سپاهیان اسلام در حین این فتوحات هیچگاه به روی مردم عادی شمشیر نکشیدند و جنگ و قتال میان سپاهیان اسلام و هیچ ملتی از سرزمینهای فتح شده، به دست مسلمین رخ نداد، لذا زمانی که مسلمانان به مصر آمدند با سپاهیان روم مواجه شدند و چنین چیزی در شام نیز اتفاق افتاد و بلکه میدانیم که اهل شام که نصرانی بودند به عبیدة بن جراح جزیه میدادند و هنگامی که سپاه مسلمانان عقبنشینی کرد، جزیه را به شامیان برگرداندند، زیرا مسلمانان جزیه را به خاطر حمایت از اهالی شام در مقابل رومیان میگرفتند و چون از این حمایت عاجز ماندند، جزیه را به آنان پس دادند.
بنابراین جنگ در فتوحات اسلامی حول محور دشمنی با بقایای تهاجم یونان - روم و نهادهای قدرتش میچرخید و نبرد مسلمانان با ملتهای سرزمینهای فتح شده، نبود و میدانیم که زبان مصریان دیگر همان زبان مرموز گذشته نبود و زبان بیگانهای داشتند و کلمهی «قبط» هم کلمهی یونانی است، یعنی هویت مصر مسخ شده و از بین رفته بود و در مصر حکومت در دست قبطیان هم نبود و حتی آیین نصرانیّت، آیین طبقات مظلوم بود که به غارتها، کوهها، بیابانها متواری شده بودند، تا اینکه مسلمانان از راه رسیدند و با تضمین امنیت، آنان را به سرزمین و کاشانهشان برگرداندند و کلیساهایشان را نیز که توسط بیزانس تصرف شده بود، به آنان برگرداندند، و فقهای مسلمان بر همین اساس ادعا کردند که همهی کلیساهای مصر در سایهی اسلام بنا شد و آنها را از نتایج آزادسازی سرزمینها و عمران و آبادی آنها به شمار آوردند.
بنابراین قبل از فتح - نه در شام و نه در مصر و نه در دیگر مناطق مفتوحه - حکومت در دست ملتها و نصرانیان این سرزمینها نبود و زمانی که منطقه به دست مسلمانان آزاد شد، بار دیگر غرب در پی جنگهای صلیبی وارد منطقه شد تا تجدید حیات کند و جنگ با موجهایی پیاپی از سرگرفته شد و غرب از ۱۰٩۶ میلادی بیرق جنگ برافراشت تا منطقه را بار دیگر با توسل به شعارهایی دینی اشغال کند و همه سخنان طلایی پاپ به حاکمان اقصی نقاط غرب را خواندهایم که آنان را برای اشغال شرق فرا میخواند تا روغن، عسل و فرآوردههای فرهنگی شرق را در دست بگیرند و شرقیان توانستند خود را از پیامدهای این تهاجمات نجات دهند، موج فزاینده تهاجمات غرب غریب دو سده تا سال ۱۱٩۱ قلب وطن عربی و اسلامی را در اشغال خود گرفت تا اینکه شرقیان توانستند خود را از پیامدهای این تهاجمات در نهایت نجات دهند.
همانطور که میدانیم بعد از فروکش کردن امواج جنگهای صلیبی، دولت عثمانی، قسطنطنیه را فتح کرد که تا آن زمان (۱۴۵۳ م) پایگاه سپاهیان مخالف دولت اسلامی بود. و بر همین اساس از همان زمان حکومت امویان فتح قسطنطنیه یکی از آرزوهای دولت اسلامی به شمار میرفت و با فتح این شهر به دست سلطان محمد فاتح، روند ورود و نفوذ اسلام به اروپا آغاز شد.
ده سال بعد از این فتح، اسلام وارد بوسنی و هرزگوین شد و غرب در برابر این پیشروی، تمام تلاشش را به کار گرفت تا اسلام را از غرب اروپا یا همان اندلس ریشهکن کند و به تلافی فتح قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ م بهزودی دیدیم که غرناطه در سال ۱۴٩۲ م سقوط کرد و در پی آن مسلمانان از سرزمین اندلس بیرون رانده شدند.
سقوط غرناطه پایان روند فشار غرب بر جهان اسلام نبود، چراکه بیداری و تجدید نیروی نظامی دولت عثمانی غرب را از پانصد سال پیش بر آن داشت تا با بررسی احتمالات آینده و برای مقابله با آنها به دقت برنامهها و نقشههایش را تنظیم کند تا نقشههای آتی را (که بعداً اشاره میشود) پیریزی نماید. غرب برای به زانو درآوردن دولت عثمانی به عنوان قلب جهان اسلامی که قدرت نظامیش در پی سقوط ممالیک به افول رفته و با قدرتگیری عثمانیان از نو فزونی گرفته بود، بر آن شد تا بیش از پیش توجهش را به جهان اسلام، معطوف سازد و آن را از طریق دستیابی به رأس ارجا الصالح [۳]به انقیاد خود بکشاند و این همان چیزی است که در بررسی چرایی و تعلیل حوادث سطور آتی، بدان پرداخته خواهد شد.
غرناطه در سال ۱۴٩۲ م سقوط کرد و در همان سال و دقیقاً در ماه اوت مسافرت کولمبس شروع شد، شخصی که تنها کاشف یا عاشق اکتشافات نبود که برای کشف جزایر هند به اشتباه روی به آمریکا نهد! هدفش تنها این نبود، بلکه قصد دور زدن جهان اسلام را داشت و به همین منظور در کشتی مسافرتیاش مسلمانانی به همراه آورده بود که آنان را با زنجیر بسته بودند تا راهنما و مترجم این کاروان کاوشگری، باشند و با همهی این اوصاف نتوانست مأموریتش (دور زدن جهان اسلام) را درست انجام دهد و راهش را به سوی آمریکا کج کرد و به دنبالش کاروان فاسکو راجا آمد که در سال ۱۴٩٧ م منطقهی رأس الرجاء الصالح را کشف برای آنان، جدید بود، تمام این مسائل تنها پس از گذشت پنج سال از سقوط غرناطه صورت گرفت!.
به هنگام ورود پرتغالیها به هند، مردم این کشور مسلمان بودند و اسلام در آن موقع در آنجا حاکم بود و حاکمان ممالک اسلامی دارای بینش و آگاهی بودند و بیدرنگ دریافتند که هدف اصلی، دور زدن و شناسایی سرزمینهای جهان اسلام است، نه فقط تغییر مسیر تجارت، که خود یکی از عوامل ورشکستگی اقتصادی جهان اسلام بود و به جز این خطرهای استراتژیکی که غرب در پی آنها بود را دریافته بودند و به این جهت عجیب نبود که سپاهیان ممالیک از مصر عازم جنگ با پرتغالیها در هند شوند و این سپاهیان در سال ۱۵۰۴ م یعنی کمتر از ٧ سال بعد از کشف رأس ارجا، شکست خوردند.
من میگویم: عدهای از ما مسلمانان نمیفهمیم که چرا عثمانیها بعد از روی نهادن به اروپا، عمدهی توجهشان را صرف جهان غرب کردند و بدیهی است که این خط مشی در پرتو فهم و درک خطرات و تهدیدات خارجی، قابل تفسیر است، چه با شکست ممالیک در سال ۱۵۰۴ م و آشکار شدن چالش و خطرات این دور زدن عثمانیها با درک سریع این خطر، طی سالهای ۱۵۱۵-۱۵۱٧ این دولت بزرگ اسلامی را که قدرتش رو به سستی گراییده بود، به سیطرهی قلمرو خود درآوردند تا بتوانند در برابر این مهاجمان پرسودا سدی عظیم ایجاد کنند. عثمانیها در ۱۵۱۶ پیروز شدند و سال بعد به مصر پا نهادند و با این همه، روند دور زدن سرزمینهای اسلامی توسط پرتغالیها، پایان نپذیرفت و فیلیپین را که یک کشور اسلامی بود و نام آن را امانالله گذاشته بودند، ماژلان - که در کتابهای درسی او را به عنوان یک کاشف میشناسیم - به عرصهی نبرد با اسلام و مسلمانان بدل کرد و در آنجا در سال ۱۵۲۱ م در جنگ بر ضد مسلمانان کشته شد.
بعد از این سیاحت و دور زدن، نوبت به حمله و یورش به قلب جهان اسلام رسید و تاریخ، بهترین گواه در این زمینه است و بناپارت در ۱٧٩۸ م و پس از او فریزر در ۱۸۰٧ م به سوی ما [مسلمانان] آمدند و در ۱۸۳۰ م الجزایر، در ۱۸۳۸ م عدن، در ۱۸۸۱ م تونس، در ۱۸۸۲ م مصر، در ۱٩۱۱م لیبی و در نهایت مغرب (مراکش) در ۱٩۱۲ به اشغال درآمدند. سپس تمام بدبختیها و فاجعهها از سایکس پیکو ناشی شد که در سال ۱٩۱۶ م باقیماندهی جهان عرب را تقسیم کرد و سرانجام سمبل جهان اسلام یعنی دولت عثمانی در سال ۱٩۲۴م سقوط کرد. بنابراین نبرد غرب با اسلام از پانصد سال پیش و در راستای ریشهکن کردن اسلام در اروپا آغاز شد و این تهاجم صلیبی، با دورزدن جهان اسلام جرقه خورد، تا اینکه در سدهی بیست (دههی دوم سدهی بیستم) [۴]جنگ جهانی اول درگرفت و تقریباً تمام اقصی نقاط جهان اسلام به زیر سلطهی غرب درآمد. این نبرد تنها به اینجا خاتمه نیافت، و بلکه ما با غرب وارد نبردی در عرصهی هویت شدیم که شعلههای سوزان آن، هنوز هم در حال زبانه کشیدن است و بعد از غارت ثروتها در پی اشغال سرزمینمان و تبدیل آن به مکانی امن برای فعالیتهای اقتصادی، سیاسی و نظامی غرب، کار به جایی رسید که در عرصهی نام هانیز مرکزیت غرب را گردن نهاده و ضمیمهی آن شدیم و اسامی دال بر وابستگی و پیروی از غرب، بر روی ما و سرزمینهایمان نهاده شد و آنچه نزدیک به غرب بود، خاور نزدیک و آنچه در حد متوسط آن بود، خاورمیانه و آنچه از آن دور بود، خاور دور نامیده شد!.
پیداست که جنگ هویت، خطرناکترین جنگها است، چرا که امتها در بیشتر جنگها هم شکست بخورند ولی اگر هویتشان را حفظ کنند، در واقع آن اراده و خواست خودشان را حفظ کردهاند و در پناه آنها میتوانند که وسایل قدرت را دوباره به دست گیرند و سرزمین و اقتصادشان را آزاد کنند و جلوی تهاجم نظامی را بگیرند، اما اگر امت، هویت خود را از دست بدهد، سر به ربقهی تسلیم خواهد سپرد که این پایان کار است، زیرا الحاق و وابستگی و تبعیت، یعنی نابودی شخصیت، و به عبارت دیگر یعنی ذوب شدن نیروی تسلیم شونده در نیروی طغیانگر و جبار، بنابراین نبرد و مقاومت در جوهرهی خود دارای قاعده و قانونی است، تا دو طرف هویت خویش را حفظ کنند.
این تهاجم شوم با سقوط خلافت عثمانی به شکل بیسابقهای آغاز شد و این نبرد در عرصهی هویت نه فقط در غرب، بلکه در سرزمینهای اسلامی، به شکلگیری و تقویت گروههای فکری، احزاب، جمعیتها و مؤسسات پژوهشی و فکری و دانشگاههایی انجامید تا در پناه آنها همه عقول از روشهای غربی شود، تلاشی ورای ذوب کردن هویت امت، تا این انقیاد، محترمانه جلوه کند. مراد از جنگ هویت، نابودی هویت قوامبخش و ویژهی امت است تا زمینه برای وابستگی و تبعیتی که غرب برای جهان اسلام تدارک دیده است، مهیا شود.
همزمان با دورهای که در جهان اسلام، متعاقب سقوط خلاف و دیگر مصائب ناشی از اشغال و انقیاد شروع شد، در جهان غرب دگرگونیای عمیق رخ داد و آن وقوع انقلاب بلشویکی در ۱٩۱٧م بود که در دیدگاه جهان اسلام، نوعی صفبندی جدید دشمن تلقی شد، زیرا غرب که از ۱۸۴۰م بر ضد محمل علی پاشا - که سودای تجدید قوای دولت عثمانی را در سر داشت - متحد شده و دولت عثمانی را به «مرد بیمار اروپا» تبدیل کرده بود، توانست با در پیش گرفتن طرق مختلفی همچون دستیابی به امتیازات گوناگون، اشغال و تکهتکه کردن جهان اسلام، در آن نفوذ کند و به رغم درگیریهای شدید و تناقضات درونی خود، بر ضد طرح محمدعلی پاشا متحد شد و این اتحاد نامیمون را همگان در تصویب معاهدهی لندن و اجرای آن در ۱۸۴۰ م و الزام سپاه مصر به عقبنشینی از سوریه و سپس منحصر کردن آن به مرزهای خود مصر، دیدند و مرحله بعد با در هم شکستن و پاکسازی بنایی که محمدعلی پاشا پی ریخته بود، شروع کند.
و حتی زمانی که انقلاب ناسیونالیستی عربی خواست راههای نفوذ استبداد را با آزادی، پارلمان (مجلس) دموکراسی و قانون اساسی سد کند. غرب وارد میدان شد و با اشغال مصر در ۱۸۸۲ م بر ضد این انقلاب، متحد شد و با همین شیوه به مصاف تناقض ایجاد شده ما بین مشروعیت شریف حسینی و سلطان عثمانی رفتند و هر دو طرح سلطان عثمانی و شریف حسینی را با هم بلعیده و از میان بردند.
بار دیگر بر میگردیم به انقلاب بلشویکی و بروز شکاف در درون تمدن غرب و فلسفه اجتماعیاش، به طوری که مسئولیت ترقی و پیشرفت بر دوش طبقهای از طبقات جامعه واگذار شد و بورژواها را متصدی لیبرالیسم کردند، مارکسیسم را به لیبرالها پیوند زدند و اگر چه هر دو در روش طبقاتی، اتفاق نظر دارند ولی عموماً در طرفداری و گرایش به طبقهای خاص اختلاف دارند. این شکاف مدت هفتاد سال به طول انجامید و پس از جنگ جهانی دوم عمیقتر هم شد و بعد از اینکه اتحاد جماهیر شوروی دولتی واحد تشکیل داد و به یک بلوک (بلوک شرق) تبدیل شد، غرب با بخش عظیمی از آن بلوک که نیرو و قدرتش معطوف به محدودهی غربی بود، با مشکل مواجه شد و پیمان آتلانتیک در مقابل پیمان ورشو شکل گرفت که عکس این هم صحیح است و این روند به ایجاد حاشیهای امن در میان این دو گروه مخالف منجر شد. که حرکتهای ملی و آزادیخواه در بسیاری از سرزمینهای عربی و اسلامی از این فرصت بهره گرفتند به این دلیل بود که موجی از استقلال خواهی بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفت، زمانی که سوسیالیسم در قالب یک بلوک سر برآورد یعنی به یک دولتی محدود به دیوارهای آهنی که خود یک ابر قدرت بود، تبدیل شد.
اتفاق مهم سالهای اخیر - که به آن متغیرات جهانی یا تغییر روی داده در سطح جهان اطلاق میشود - در حقیقت تحول و تغییر در راستای سیر تمدن غرب بود که طی آن بنیان این تمدن، بازسازی شد و شکاف و تضاد هفتاد سالهی مابین مارکسیسم و لیبرالیسم به پایان رسید و نظام مارکسیستی عرصه را به رقیب واگذار و سقوط کرد و دول تابعش به لیبرالیسم گرویدند و این تغییر به عنوان نقطهی عطف، خود را بر تارک تاریخ معاصر نشاند.
بر ما است که با دیدی که نسبت به متغیری که در جنگ جهانی اول و سقوط خلافت اتفاق افتاد، داشتیم به آن بنگریم. ما در جنگ جهانی اول با متغیری مواجه شدیم که غرب را وادار ساخت تا بدبختیها و فاجعههای اشغالگرانهاش را در جهان اسلام گسترش دهد. بعد از آن از اختلاف موجود در تمدن اروپایی که بخش عظیمی از قدرت غرب را در داخل دولت اروپا تشکیل میداد، استفاده بردیم. اکنون بعد از تقسیمبندی و انشعاب -- که به تعبیر گورباچوف: «این متغیر، نظم و چیدمان خانهی اروپا را بازگرداند - تمدن غرب عظمت و قدرتش را در قالب قلدری، زور و بازو فزونی میبخشد، به صورتی که نیازی به صحبت ما ندارد و آنچه که در این لحظات و در سالهای اخیر نسبت به جهان اسلام اتفاق افتاد، بازگشت وحدت و یکپارچگی و نشانهی آشکار تهاجم و حملهی غرب بر ضد جنوب - کشورهای فقیر و در حال توسعه - است و در مقدمهی آن اسلام، هدف قرار گرفته است.
در این مرحله غرب آشکارا اعلام میکند که بعد از سقوط امپراطوری شرور کمونیسم، اسلام و امتش، دشمن جدید وی است و زمانی که از وزیر امور خارجهی ایتالیا و رئیس شورای وزرای اتحادیهی اروپا - که به نمایندگی از اروپا صحبت میکرد، سؤال شد: علت تشکیل پیمان آتلانتیک بعد از پایان پذیرش پیمان ورشو چیست؟ پاسخ داد: «مواجهه و رویارویی آتی با جهان اسلام» و در جواب راه دوری گزیدن از این مواجهه نیز گفت: «غرب ترقی کند و دیگران الگوی غربی را بپذیرند، در غیر این صورت جهان در وضع بسیار نابسامان به سر خواهد برد» یعنی اینکه ما باید از هویت، اراده و مؤلفههای تمدنی، فرهنگی و عقیدتی خودمان دست بکشیم وگرنه موج پیمان آتلانتیک بر ضد امتمان خواهد بود!.
مجله «شؤون دولیة» - مجلهای آکادمیک و پیشرفته که در لندن چاپ میشود - در شمارهی ژانویهی ۱٩٩۰م خود ماجرایی درباره اسلام و مارکسیسم و اسلام و مسیحیت نوشت که در آن آمده: «غرب و اندیشهی رایج در آن، نه تنها یک بخش آن بلکه همهی غرب، اسلام را به عنوان دشمن جدید خود قلمداد میکند، زیرا این دین ثابت کرد که در مقاومت در برابر موج حالتی استثنا است و به رغم علم و تکنولوژی نوین و صنعتیسازی، بر ضد این موج به مقابله برخاست و آن را رد کرد و پیوسته انگیزهی دینی نزد پیروانش نیروی غالب به شمار میآید. امروزه اسلام شدیدتر از آن چه ۱۰۰ سال پیش بود، میباشد و فرهنگ اسلامی که برخلاف تمدن غرب مخالف الحاد اباحهگری و جهالت است، تنها خطر و تهدید بر سر آن تمدن میباشد».
بنابراین ما تنها کسانی نیستیم که میگوییم غرب بر فشارهایش افزود. و اسلام را دشمن خود به حساب آورد، زیرا خود همان متفکرین غربی به صراحت این را اعلام کردند و آنگاه که این ماجرا نمونهای برای نوشتههای اندیشمندان باشد، عدهی کثیری از ما - حتی روشنفکران ما به نقل از مارکز سیاسی غرب - تحقیقات و بیانیههای زیادی را که در این مورد صحبت میکنند، خواندند و کتاب نیکسون را که ترجمه و در قاهره منتشر شد، دیدیم و نحوهی صحبتش راجع به جهان اسلام را شنیدیم که میگوید: «جهان اسلام مشتمل بر سه جناح است: دستهی اول را مرتجع (ملیگرا)» مینامد، چرا که به نظر نیکسون، آرمان وحدت عربی، خوابی بیش نیست، دستهی دوم، گروه نوگرا و پیشرو است و او غرب و آمریکا را فرا میخواند که آن را تقویت و تحکیم و با آن همکاری کنند و نمونهی این گروه را در ترکیهی گروه سکولار میبینیم که نیکسون از زبان آن دسته نقل میکند: «ترکیه میکوشد تا جهان اسلام را با غرب از لحاظ سیاسی و اقتصادی مرتبط سازد، چرا که این معنای پیشرفت است» اما دستهی سوم را نمونهی خطرناک مینامد که منظورش از جریان بنیادگرایی است. وی دربارهی این جریان میگوید: «اینان بنیادگرایانی هستند که در عین اینکه ریشه در گذشته دارند، لیکن در گذشته زندگی نمیکنند و چشم به آینده دوختهاند. اینان محافظهکار نیستند، انقلابی هستند. اسلام را به عنوان دین و دولت میخواهند و خواهان اجرا و حاکمیت شریعت اسلامی هستند و میخواهند که تمدن اسلامی یک بار دیگر تجدید حیات کند و خواستار گسترش تمدن اسلامی هستند. و او پیمان آتلانتیک را برای مقابله با این گروه فرا میخواند» [۵].
این بود نتایج متغیراتی که اتفاق افتاد و نقشههای جدید غرب را به همراه داشت، زیرا نقشههای غرب، نقشههای تاریخی بر ضد اسلام و مسلمین و در کل بر ضد جهان اسلام است. چرا که مسئله فقط ترس فکری از اسلام نیست، و ابعاد وسیع دیگری نیز به خود میگیرد، مثل موقعیت جغرافیایی جهان اسلام و گنجهای اقتصادیای که جهان اسلام در مساحتی بیش از ۳۵ میلیون کیلومتر مربع از گینه تا فرغانه - همانطور که مهدی السودان آن را نامید - در اختیار دارد یعنی از حوزهی رود ولگا در شمال تا جنوب خط استوا، و نیز مردمی که ۲۳% جمعیت جهان را تشکیل دهند و این تعداد در سال ۲۰۰۰ به ۲٧% خواهد رسید.
اما اگر به پراکندگی دینی ساکنان کره زمین نگاه کنیم، خواهیم دید که نصف جهان، ادیانی هستند که پیروانشان بتهای ساختگی را در سرتاسر چین، هند، ژاپن و غیره میپرستند. نصف دیگر، ادیان آسمانیای هستند که صاحب کتاباند و یک دوم این نصف، یعنی یک چهارم جهان، اسلام است که برای این امت عقیده و تمدن واحد و وحدت در «دارالسلام» را به ارمغان آورده و محقق ساخته است. چیزی که یکی از عقاید اسلامی است، در عین حال در میان یک دوم دیگر این نصف از اهل کتاب، مذاهبی وجود دارد که فواصل و مرزهایش را آنقدر بالا میبرند که تبدیل به ادیان مختلف میشود و باعث میشود ما ارزش امت اسلامی و نیروهای از کار افتادهاش را تا کنون درک و اسباب خوف و ترس دیگران از اسلام و مسلمین را شفافتر کنیم.
نمیخواهم که ذکر مثال و نمونه دربارهی نقشههای جدید غرب در مقابل اسلام و مسلمین است، را به درازا بکشانم، زیرا همانطور که در ابتدای بحث هم ذکر آن رفت، ما در بدبختی زندگی میکنیم و بلکه در خونهایمان غرق هستیم و نیاز داریم تا کسی برایمان صحبتی علمی راجع به نقشههای جدید...، ایراد کند و با دقت در نمونه مثالی چون بوسنی و هرزگوئین، برای اولین بار در تاریخ خواهیم دید که یک ملتی را به سمت شهادت در مدت زمان کوتاهی سوق میدهد!! این امر برای سرخپوستان هرگز اتفاق نیفتاد، و بلکه برخی از آنان کشته شدند، و بعد در بین برخی به وسیلهی لباسها و پتوها و وسایل آلوده به میکروب و سموم، نسلکشی آرامی به راه انداختند!! و مردم جهان نیز از این امور بیخبر بودند و هیچکدام را به چشم ندیدند و وسایل ارتباط جمعی هم این فاجعهها و مصیبتها را از طریق تلویزیون، رادیو و روزنامهها اصلاً منعکس نکردند.
اما الان میبینیم که مردم بوسنی و هرزگوئین به سوی گیوتین و شهادت سوق داده میشوند! هرگز در تاریخ بشر پایگاههای تجاوز به دهها هزار زن بر پا نشده است، نه آلمان نازی دست به چنین کاری زد و نه حتی فاشیسم...!!.
همهی اینها در برابر دیدگان دنیای جدید کنونی اتفاق افتاد و با وجود چنین اعمال تکاندهنده و هولناکی که بر ضد ما تدارک دیده میشود، نیازی به صحبت دربارهی نقشههای جدید استعمار غرب احساس نمیشود و با این وجود، به بعضی نکات اشاره میکنیم:
[۲] سخنرانیای که در مرکز جهانی اندیشهی اسلامی در قاهره در قالب سلسله سخنرانیهای فرهنگی سال ۱٩٩۲-۱٩٩۳ م ایراد کردم. [۳] منطقهای در جنوب آفریقا که همان نوک جنوبی آفریقا است. (مترجم) [۴] سال ۱٩۱۴م برابر با ۱۲٩۳ هـ.ش (مترجم) [۵] علاقهمندان میتوانند جهت آشنایی بیشتر با جریان بنیادگرایی به کتاب «آیندهی بیداری اسلامی و مفهوم بنیادگرایی» نوشتهی دکتر یوسف قرضاوی ترجمهی بنده مراجعه کنند. (مترجم)