فداکار و شکیبا
نخستین این اخبار خبری است که آن را امام ابن الجوزی در کتاب خود «صفة الصفوة» آورده و آن را ابن نحاس در «مشارع الأشواق» راجع به مرد صالحی که ابوقدامه شامی نام داشت ذکر نموده است.
وی شخصی است که جهاد و جنگ فی سبیل الله را بسیار دوست داشت، هرجا که خبر جنگ در راه اللهﻷرا میشنید بسوی آن با عجله مبادرت میورزید و علیه کفار به جنگ میپرداخت، روزی در حرم مدینه منوره نشسته بود، سائلی از وی پرسید: ای ابوقدامه! عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهای به ما بیان کن زیرا تو شخصی هستی که در راه اللهﻷبسیار جهاد نمودهای و در صف آراییها میان کفار و مسلمانان حضور بهم رسانیدهای. ابو قدامه گفت: بلی! از عجیبترین چیزی که در غزوات خود دیدهام برای شما سخن خواهم گفت. باری با یاران خود از منزل بسوی «رقه» بیرون شدم تا با برخی از مشرکان در مرزها بجنگیم، مرزها در حقیقت مراکزیاند که بر خطوط فاصل میان سرزمینهای اسلامی و کفار قرار دارند تا کفار را از رخنه کردن به داخل قلمرو اسلامی منع کند.
میگوید: وقتی که به «رقه» که شهری در عراق به جانب نهر فرات واقع است رسیدم، اُشتریِ را خریدم تا سلاح خود را بر آن بار کنم و مردم این شهر را در مساجد آن وعظ و نصیحت میکردم و آنان را به جهاد فی سبیل الله تشویق مینمودم، و بر اِنفاق بخاطر یاری اسلام تبلیغشان میکردم، زیرا آناناند که وظیفه حفاظت از اسلام را به عهده دارند. همین که شام شد منزلی را به کرایه گرفتم تا شب را در آن سپری کنم، وقتی پارهای از شب گذشته بود دروازه منزل کوبیده شد، تعجب کردم که چه کسی در این وقت شب دروازه را میزند زیرا من شخصی نیستم که در این شهرها شهرتی داشته باشم و یا کسی مرا بشناسد و یا با کسی ارتباط و شناختی داشته باشم، کیست که در این تاریکی شب آمده است، اما وقتی که دروازه را گشودم زنی را دیدم که در چادر خود را بگونه پیچانیده بود که هیچ جای جسم او دیده نمیشد، وقتی این زن را دیدم خوفزده شدم و گفتم: ای کنیزک الله! اللهﻷبر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: آیا تو ابو قُدامه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو بودی که امروز بخاطر مرزهای اسلامی مال جمعآوری نمودی؟ گفتم: آری. وقتی که این جواب را از من شنید خطی را همراه با یک توته بسته شده بهسوی من افگند و خود بحالت گریان از نزد من برگشت، ابو قدامه میگوید: عملکرد این زن مرا در شگفت افگند در حالی که آن توته بسته شده پیشروی من قرار داشت، بهسوی آن نظر انداختم دیدم که در آن نوشته بود: ای ابو قدامه! تو امروز ما را بسوی جهاد دعوت نمودی و من زنی هستم که توان جهاد کردن را ندارم و نه مالی دارم که بواسطه آن ترا مجهز کنم تا با مجاهدان یکجا شوی پس بهترین آن چیزی که در جسم من بود و آن عبارت از موهای سرم است آن را گرفته و از آن ریسمانی تیار کردم و آن را تقدیم تو کردم تا در بستن اسپت از آن کار بگیری تا اللهأبسبب آن گناهان مرا ببخشاید و در بهشت داخلم کند.
ابو قدامه میگوید: سوگند به اللهﻷکه من از حرص و شوق این زن به جنت تعجب کردم با وصف آنکه این عمل او (قطع کردن موی بدین طریقه) یک کار غیر مشروع در دین بود ولی شوق بهشت بر او غلبه داشت و او را وادار بدین کار نمود، ابو قدامه میگوید: آن توته بسته شده را درمیان لباسها و سامان خود گذاشتم، زمانی که صبح شد و نماز فجر را ادا نمودم با رفقای خود از رقه بیرون شدم، وقتی به قلعه مسلمه بن عبدالملک رسیدیم در آنجا شخص اسپسواری از عقب ما صدا میزد: ای ابو قدامه! ای ابو قدامه! بسوی من ببین اللهﻷبر تو رحم کند. ابو قدامه میگوید: به رفقای خود گفتم: شما از من پیش شوید و من به عقب برمیگردم تا حال این اسپسوار را بدانم، وقتی به او رسیدم به سخن آغاز نمود و گفت: الحمد لله که (الله سبحان و تعالی) از صحبت تو مرا محروم ننمود، و مرا ناامید برنگرداند، به وی گفتم: اللهﻷبر تو رحم کند چه میخواهی؟ گفت: میخواهم با تو به جهاد بروم. گفتم: چهره خود را بمن بنمای اگر بزرگ بودی و جهاد بر ذمهات لازم بود ترا خواهم پذیرفت و اگر خورد سال بودی و جهاد بر ذمهات لازم نبود ترا مسترد خواهم نمود. نقاب را از روی دور کرد تو گویی ماهتاب است، جوانی در عمر هفده سالگی قرار داشت، از وی پرسیدم: پدرت زنده است؟ گفت: پدرم را صلیبیها کشتهاند و من بیرون شدهام تا با کسانی بجنگم که پدرم را کشتهاند. گفتم: مادرت زنده است؟ گفت: بلی. گفتم: پس به نزد مادرت برگرد و خدمت او را بجا آر زیرا هرگاه خدمت او را درست بجا آری یقیناً بهشت در زیر اقدم مادران است.
ابو قدامه میگوید: این جوان از گفتههای من تعجب نمود و گفت: سبحان الله! آیا مادر مرا نمیشناسی؟ گفتم: سوگند به اللهﻷنمیشناسم. گفت: مادرم همان صاحب امانت یا صاحب ریسمان است که شام نزدت آمد و ریسمان را برایت داد تا اسپ خود را به آن بسته کنی. گفتم: آری. پس از احوال آن به من چیزی بگو؟ گفت: او مادر من است و مرا امر نموده که به جهاد روم و شهید شوم و مرا قسم داده که به نزد او برنگردم و گفته است: ای پسرم! هرگاه با کفار روبرو شوی هرگز از مقابله با آنان روی مگردان و جان خود را به رب خویش هدیه بده، و نزدیکی او را بجوی، و همنشینی پدر و برادرانت را در جنت برگزین، اگر اللهأشهادت را برایت روزی گرداند پس در باره من شفاعت کن، بعد از آن مرا در آغوش کشید و بسوی آسمان دید و گفت: بار الها! این پسر من و گل خوشبوی روح من و میوه قلب من است که بتو تسلیم کردم پس او را به پدر و برادرانش نزیک گردان.
ابو قدامه میگوید: سوگند به اللهﻷکه حال این پسربچه مرا در تعجب افگند، بعد از آن گفت: ترا سوگند میدهم ای عمویم، ای ابو قدامه که از جنگیدن در راه اللهﻷبا خودت محرومم نکنی و من ان شاء الله شهید پسر شهید خواهم بود، و من حافظ کتاب اللهﻷ(حافظ قرآن هستم) اسپ دوانی و تیر اندازی را خوب یاد دارم پس مرا بسبب خورد سالیام حقیر و کم مدان.
ابو قدامه میگوید: وقتی این سخنان را از وی شنیدم نتوانستم که او را مسترد کنم بناءً او را با خود گرفتیم، پس سوگند به اللهﻷکه هیچ شخصی را جدیتر و فعالتر از وی نمییافتیم، و در همه حال ذکر اللهأبر زبان او جاری بود، زمانی که بهسوی قرارگاههای خویش میرفتیم در حالی که روزه دار بودیم نزدیک غروب آفتاب در محلی از اسپهای خود پیاده شدیم تا افطاری و غذای شب خود را طبخ کنیم، وقتی از اسپهای خود پیاده شدیم این پسر بچه سوگند یاد کرد که کار طبخ را او به تنهایی انجام بدهد در حالی که او بسبب طول راه و سختی آن سخت مانده و خسته بود ولی با وجود آن این را نپذیرفت که کار پخت و پز را ما انجام دهیم، برایش گفتیم: اندکی از ما دور شو تا دود چوب ما را اذیت نکند.
ابو قدامه میگوید: آنجا به انتظار پسر بچه نشستیم ولی او تأخیر نمود، عده از رفقایم گفتند: ای ابو قدامه! بسوی پسر بچه برو و ببین چه کرد چرا افطاری و طعام شام را نیاورد و خیلی تأخیر کرد، ابو قدامه میگوید: وقتی به جانب او در حرکت شدم دیدم که آتش را فروزان کرده و دیگ را بالای آن نهاده بعد از آن خستگی و خواب بر او غالب گردیده سر خود را بر بالای سنگی نهاده و بخواب رفته است.
وقتی او را بدین حال دیدم سوگند به اللهﻷخوشم نیامد که او را بیدار کنم و این را هم نپسندیدم که طعام را تیار نکرده باشم و به نزد رفقایم بروم لذا با خود گفتم حالا من طعام رفقایم را آماده خواهم کرد بناءً شروع کردم تا چیزی اندکی تهیه کنم و گاهی هم به سوی پسر بچه نظر میکردم، ناگهان او را بحالتی دیدم که تبسم بر لبانش نقش بسته بود تا آنکه تبسمش زیاد شد در حالی که او خفته بود، سپس به خنده شروع کرد و خندهاش شدت یافت و از خوابش بیدار شد، وقتی مرا دید بترسید و گفت: ای عمویم! بر شما تأخیر کردم. گفتم: نه. تأخیر ننمودهای، گفت: این کار (تیار کردن طعام) را بمن بگذار من برای شما آماده میکنم، من در جهاد خادم شما هستم، گفتم: نی، سوگند به الله، هرگز تو طعام و افطاری را تیار کرده نمیتوانی تا آنکه بمن بگویی چه چیز ترا به تبسم و خنده آورد؟ زیرا این حالت عجیبی بود که من دیدم، گفت: ای عمویم! این یک رؤیا (خوابی) بود که دیدم، گفتم: ترا به اللهﻷسوگند میدهم که آن رؤیا (خواب) چه بود؟ گفت: ای عمویم! بگذار که آن میان من و رب من باشد، گفتم: ترا سوگند دادم که آن رؤیا (خواب) را بگویی، گفت: ای عمویم! رؤیا این بود که: من در جنت داخل شدم و آن را درست به همان اوصافی دیدم که اللهأدر کتاب خود به ما خبر دادهاست، میبینم که در آن به گشت و سیر مشغولم و از دیدن حسن و جمال و زیبای آن در شگفت و حیرتم چشمم به قصری میافتد که انوار آن پیوسته میدرخشد، خشتی از طلا و خشتی از نقره و دریچههای آن از یاقوت و دُرّ و مروارید و دروازههای آن از طلااند. و پردهها بر دریچههای آن آویزان و در عقب این پردهها دوشیزهگانی نشستهاند که چهرههایشان همانند ماهتاب است، حسن و جمال آنها مرا در شگفت انداخت و پیوسته بسوی آنها میدیدم ناگاه زیباترین دوشیزه که به چشم میخورد با همنشین خود که در جانب راست او قرار داشت بسوی من اشاره میکرد و میگفت: این شوهر مرضیه است، این شوهر مرضیه است و من نمیدانستم که مرضیه کیست؟ از وی پرسیدم: مرضیه تو هستی؟ گفت: من خادمه از خدمتگاران مرضیه هستم، میخواهی مرضیه را ببینی در این قصر داخل شو، وقتی به قصر نزدیک شدم در قسمت بلندی قصر اتاقی وجود داشت که از طلای سرخ بنا شده بود و در آن تختی بود از زبرجد سبز که پایههای آن از نقره سفید و بر بالای آن دوشیزه قرار گرفته بود که چهرهاش همانند آفتاب بود، و اگر حفظ اللهﻷنمیبود سوگند به اللهﻷعقل و چشمم از حسن و زیبایی او زایل میشد، وقتی بسوی من دید با من شروع به سخن گفتن نمود و گفت: دوست و محبوب اللهﻷخوش آمدید، من برای تو آفریده شدهام و تو از آن منی، وقتی این سخنان را از او شنیدم به او نزدیک شدم و خواستم بسوی او دست دراز نمایم گفت: ای دوست و محبوب من! اللهﻷترا از زنا و بیحیایی دور بدارد چیزی از زندگی تو باقی است، ولی وقت ملاقات من با تو فردا بعد از نماز ظهر است، اینجا بود که از این سخن تبسم کردم و خوشحال شدم.
ابو قدامه میگوید: هنگامی که این رؤیا (خواب) را از وی شنیدم گفتم: ان شاء الله خواب خوبی دیدهای و خیر را مشاهده نمودهای، این بگفتم و افطاری را خوردیم و بر اسپهای خویش سوار شدیم و به نزد دوستان ما که در مرزها بودند رفتیم، شب را آنجا سپری نمودیم و بعد از ادای نماز فجر دشمن در نزدیکی ما سنگر گرفت، امیر ما لشکر را پیش روی خود صف بندی کرد و آغاز سوره انفال را به حضور ما تلاوت کرد و از اجر بزرگ جهاد فی سبیل الله و ثواب شهادت در راه او یاد دهانی نمود و ما را به جهاد فی سبیل الله تشویق و ترغیب نمود، در این حال به اطراف خود نظر افگندم دیدم هر یکی از مجاهدان نزدیکان و خویشاوندان خود را به دور خود جمع کرده است اما پسر بچه به تنهایی نشسته بود، و هنگامی که لشکر آماده شد پسر بچه را دیدم که در پیشاپیش لشکر قرار دارد، از میان صفهای لشکر پیاده خود را به وی رساندم و برایش گفتم: پسرم! آیا در فن جنگ مهارت داری؟ گفت: نی، این نخستین جنگی است که در آن اشتراک میکنم، و اولین صحنهایست که کفار را میبینم و با آنان میجنگم، گفتم: پسرم! قضیه عکس آنچه است که در ذهن تو میباشد، قضیه، قضیه جنگ و خونریزی و تبادله تیرها و جولان قهرمانان است، پس باید در عقب لشکر باشی. اگر پیروزی بر ما مقدر بود تو با ما پیروز خواهی شد و اگر شکست مقدر بود پس تو نخستین کشته شدهگان جنگ نخواهی بود، پسر بچه با تعجب بسویم دید و گفت: تو این سخن را میگویی؟! ای عمویم! میخواهی من از اهل جهنم باشم؟! گفتم: پناه به اللهﻷهرگز این را نمیخواهم، سوگند به اللهﻷکه بخاطر فرار از آتش و طلب بهشت به جهاد آمده ایم، گفت: بیشک اللهأمیفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا لَقِيتُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ زَحۡفٗا فَلَا تُوَلُّوهُمُ ٱلۡأَدۡبَارَ ١٥ وَمَن يُوَلِّهِمۡ يَوۡمَئِذٖ دُبُرَهُۥٓ إِلَّا مُتَحَرِّفٗا لِّقِتَالٍ أَوۡ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٖ فَقَدۡ بَآءَ بِغَضَبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَمَأۡوَىٰهُ جَهَنَّمُۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ ١٦﴾[الأنفال: ١٥-١٦].
«ای مؤمنان! هنگامی که با گروه کافران (درمیدان نبرد) روبرو شدید، بدانان پشت نکنید (و فرار ننمایید). هرکس در آن هنگام بدانان پشت کند و فرارنماید مگر برای تاکتیک جنگی یا پیوستن به دستهای گرفتارخشم اللهﻷخواهد شد و جایگاه او دوزخ خواهد بود، و دوزخ بدتر ین جایگاه است».
ابو قدامه میگوید: سوگند به اللهﻷ، از حرص و تمسک این جوان به آیت کریمه تعجب کردم، گفتم: پسرم! مورد این آیت بر خلاف سخن تو است، جوان از برگشت به آخر لشکر امتناع آورد ولی دست او را گرفتم و او را مجبور کردم که به آخر صفها برگردانم ولی او دست خود را کش میکرد و در این وقت جنگ آغاز یافت و میان من و این جوان اسپها حایل واقع شدند و قهرمانان جنگ به جولان و پیکار سرگرم شدند، تیرها در حالت پرتاب شدن و شمشیرها از نیامهایشان کشیده شد و جمجمهها شکستانده شد و دستها و پاها به فضا پراگنده گردید و جنگ بر ما حالت شدت اختیار کرد تا آنجا که هر یکی به خویشتن مشغول شد، و سوگند به اللهﻷکه شمشیرها از شدت گرمی بر فراز سرهای ما همانند تنوری بودند که بر بالای ما افروخته شده بود، و نمیتوانستیم شمشیرها را در دست نگه بداریم، بدین ترتیب به شدت جنگ افزوده میشد تا آنکه وقت زوال فرا رسید و هنگام ظهر الله متعال صلیبیها را شکست داد، بعد از شکست کفار نماز ظهر را ادا نمودیم، بعد ازآن هر یکی از ما دوستان و خویشاوندان خود را جستجو میکرد اما درباره جوان کسی نبود که از وی بپرسد و احوال او را دریابد، من با خود گفتم سوگند به اللهﻷکه احوال جوان را بگیرم شاید در جمله شهدا و یا زخمیها باشد و شاید کفار او را به اسارت گرفته باشند و هنگامی شکستشان او را با خود برده باشند، پس درمیان کشته شدگان و زخمیها او را جستجو میکردم ناگهان از عقب خود آوازی شنیدم که میگفت: ای مردم! ابو قدامه را به نزد من بفرستید، پس به محل صدا رفتم، دیدم آنجا جسد جوان بزمین افتاده، درحالی که نیزههای پیهم او را زخمی نموده و اسپها با سمهای خود او را لگدکوب کرده و گوشتهای او را پاره کرده و زبان او را خون آلود نموده، استخوانهای او را شکستانده بودند، بسوی آن جسد رفتم و خود را پیش روی او افگندم و به آواز رسا و بلند صدا کردم و گفتم: بلی من ابو قدامه هستم، بلی من ابو قدامه هستم، پس گفت: حمد و شکر به اللهﻷکه مرا اینقدر زنده نگه داشت تا آنکه وصیت خود را به تو بگویم پس وصیت من را بشنو.
ابو قدامه میگوید: سوگند به اللهﻷکه به نیکیها و حسن و جمال وی گریستم، و از روی شفقت و مهربانی بر مادر وی که در رقه اقامت داشت گریه کردم، مادری که یکسال قبل پدر و برادرانش را از دست داده بود و در این سال پسر خود را از دست میداد، پس شروع کردم با گوشهای از لباس خود خون را از روی زیبای او پاک میکردم، هنگامی که دانست من ابو قدامه هستم و خون را از رویش پاک میکنم بسویم دید و گفت: ای عمویم! خون را به لباس خودت پاک میکنی؟ به لباس خودم پاک کن. ابو قدامه میگوید: این سخن مرا سخت متأثر نمود و بسیار گریستم و جوابی نداشتم، بعد از آن با صدای گرفته گفت: ای عمویم! ترا سوگند میدهم هرگاه بمیرم به رقه برگردی و از شهادتم مادرم را مژده بدهی و برایش بگویی که اللهأهدیه تو را بحضور خود پذیرفته است و پسرت در راه اللهﻷروبرو و غیر پشت گرداننده کشته شده است، و اگر اللهأمرا در جمله شهدا نوشته باشد سلام او را به پدر و برادرانم در جنت خواهم رساند، سپس به سخنان خود ادامه داده گفت: ای عمویم! من از این خوف دارم که مادرم سخن ترا باور نکند پس چیزی از لباسهای خون آلودم را با خود ببر تا با دیدن آن سخن ترا تصدیق کند که من کشته شدهام، و برایش بگو که جای ملاقات من با شما ان شاء الله در جنت است.
ای عمویم! وقتی به خانه ما برگشتی در آنجا خواهر کوچک مرا خواهی دید که عمرش بیش از نه سال نیست، او هر گاهی که به خانه وارد میشدم از دیدن من خوشحال و شادمان میشد و هرگاه از آن بیرون میشدم گریه میکرد و اندوهگین میشد، سال اول به شهادت پدرم دردمند شد و امسال به مرگ من متأثر خواهد شد، او هنگامی که لباسهای سفر را در تن من دید و این را بدید که مادرم لباسهای سفر را به تن من میپیچاند گفت: برادرم! تأخیر مکن و بزودی بسوی ما برگرد، ای عمویم! وقتی او را بدیدی قلب او را به سخنان خوب خوش کن و برایش بگو: برادرت میگوید: اللهأبهترین جانشین من برای توست.
ابو قدامه میگوید: بعد از آن حالت جوان وخیم شد و حرفهای داشت که با صدای گرفته زیر لب زمزمه میکرد ولی من نمیدانستم که چه میخواهد بگوید، بعد از آن با بسیار فشار به خود توانست این قدر بگوید: سوگند به رب کعبه که خوابم راست شد، سوگند به اللهﻷهمین حالا مرضیه را بالای سرم نشسته میبینم و بوی او را احساس میکنم، بعد از آن سینهاش بالا و پائین شد و عرق از جبینش فروریخت، و نالههای زار از وی شنیده شد و شهید شد ان شاءالله، بعد ازآن لباسهای او را که به خونش آلوده شده بود برداشتم، بعد از آن یگانه کاری که تصور میکردم قابل اهمیت است این بود که به رقه برگردم و نامه او را به مادرش برسانم، همان بود که به رقه رفتم ولی نام مادر این شهید را نمیدانستم، و این را هم نمیفهمیدم که در کجای رقه سکونت دارد، من بدین فکر در کوچههای شهر رقه راه میرفتم ناگهان نظرم را دختر کوچکی به خود جلب نمود که نزد دروازه ایستاده است و به آمد و رفت مردم میبیند، و هرکسی از نزد او عبور کند و در او علایم سفر را مشاهده کند از وی میپرسد: ای عمویم! از کجا آمدی؟ میگوید: از جهاد آمدم، دختر برایش میگوید: برادر من با شماست، میگوید: من برادر ترا نمیشناسم. شخصی دیگر از نزد وی عبور میکند از وی نیز میپرسد: از کجا آمدی؟ وی میگوید: از جهاد آمدم، میپرسد: برادر من با شماست؟ میگوید: من برادر ترا نمیشناسم، این شخص هم از نزد وی میرود. شخصی سوم و چهارم و دهم میآید و از ایشان نیز راجع به برادر شهیدش میپرسد ولی از ایشان نیز هیچ جوابی نمیشنود تا آنجا که مأیوس میشود و میگوید: چه شده که مردم از جهاد به خانههای خود میآیند ولی برادر من نمیآید.
ابو قدامه میگوید: وقتی این دختر کوچک را بدین وضع دیدم بسویش متوجه شدم، او نیز هنگامی که آثار سفر را بر چهره من مشاهده نمود و بوجی را که لباس خون آلود شهید در داخل آن بود در دستم بدید گفت: ای عمو! از کجا تشریف آوردید؟ گفتم: از جهاد آمدم، گفت: برادر من با شماست. گفتم: مادرت کجاست؟ گفت: مادرم در داخل خانه است، گفتم: برایش بگو تا نزد من بیاید، وقتی مادرش آواز مرا شنید (از خانه) بیرون شد در حالی که در چادر خود را پیچانده بود گفت: ای ابو قدامه! برای تعزیه آمدهای یا برای مژده؟ گفتم: اللهﻷبر تو رحم کند، عزا و بشارت (مژده) چه معنی دارد؟ گفت: اگر به من این خبر را بگویی که پسرم در راه اللهﻷبه مقابل کفار رو برو غیر پشت دهنده کشته شده است پس تو بشارت دهنده هستی زیرا الله تعالی تحفه مرا به درگاه خود قبول نموده است تحفه که از هفده سال بدینسو آمادهاش کرده بودم، و اگر این خبر را آورده باشی که پسرم صحت و سلامت و با غنیمت از جهاد برگشته است پس سوگند به اللهﻷتو تعزیه دهنده هستی، زیرا الله تعالی هدیه مرا قبول نکرده است، گفتم: سوگند به اللهﻷمن بشارت (مژده) دهنده هستم، بیشک فرزند تو در راه اللهأروبرو غیر پشت دهنده کشته شده است و اسپها او را لگدمال کرده، و الله تعالی از وی ان شاءالله راضی شده است، گفت: گمان نمیبرم که در این خبر راست گوی باشی، این میگفت و گاهی بسوی من و گاهی بسوی بوجی میدید، دهن بوجی را گشودم و لباسهای خون آلود پسرش را که در آن خون و گوشت روی و موهایش بود برایش پیش کردم و گفتم: آیا این لباسهای او نیست؟ آیا این همان پیراهنی نیست که به دست خود او را پوشانیده بودی؟
ابو قدامه میگوید: وقتی این پیره زن لباسهای خون آلود پسرش را دید گفت: الله اکبر و خوشحال گردید، اما دختر کوچک صدای پر درد و ناله از او شنیده شد و به زمین افتاد و پیوسته ناله و زاری میکرد تا آنکه مادرش آب آورد و آب را به چهره او میپاشیدیم و قرآن را نزد سر او میخواندیم ولی او پیوسته ناله و زاری میکرد و نام پدر و برادر شهیدش را میگرفت تا آنکه جان را به جان آفرین تسلیم نمود، بعد از آن مادرش از دستش گرفت و به داخل خانه کشان کشان ببرد و دروازه را بر روی من ببست و میگفت: بار الها! شوهر و برادران و پسرم را در راه تو از دست دادم تا شاید از من راضی شوی و مرا با ایشان یکجا نمایی، الهی از من راضی شو.
ابو قدامه میگوید: دروازه را کوبیدم تا شاید آن را باز کند و چیزی پول برایش بدهم و یا مردم را از واقعه خبر نمایم تا قدر و منزلت او درمیان مردم بلند شود اما قسم به اللهﻷنه دروازه را برویم گشود و نه جوابی برایم داد، قسم به اللهﻷکه عجیبتر ازین واقعه هرگز ندیدهام.
این زنی که همه چیز خود را در راه اللهﻷتقدیم نمود، در راه داخل شدن به جنت، جنتی که شوق شدید بدان داشت، پسر خود را در این راه پیشکش نمود، و نفس و جوانی خود را فراموش کرد، پس کاش بدانم که از حد گذرندگان مثل ما بخاطر جنت چه چیزها تقدیم کردهاند؟
اللهﻷرحمت کند جوانی را که دین جوانی او را آراست و بسوی افقهای بلند با عزم متین خود را آماده کرد فرمانبردار اللهﻷبود کتاب اللهﻷرا توشه راه خود سازد و از سرچشمه سنت رسول الله و سنت صحابه رسول الله جاخذ میکند اگر از او سخاوت بطلبی او همیشه همانند ابر است و اگر قصد او را کنی پس او همانند شیر جنگل است اگر نفسش او را به شر و بدی دعوت کند هرگز به او تن نمیدهد ترسنده از اللهﻷاست و هر کسی او را ببیند هیبت او را دریابد اگرچه قلبش نرم و ملایم است ولی از صلابت و استواری او چیزی کم نکرده است.
مرهم زمین است و از روی آن غم و اندوه را میزداید. دارای قدمهای استوار است و تند بادهای زمان شعله او را خاموش نمیکند. گردش زمان او را آزموده است پس او را بهترین جوانمرد و برگزیده یافته است. اگر روزی بخاطر ایراد خطابه به پا بایستد (گویا) سخنانش به گوش کرها میرسد. و اگر روزی در راه برود نابینا او را ببیند.
مسلمان که این افتخار برایش کافی است که منسوب به دین است.
مشتاقان جنت با ربشان رازها و قصههای دارند که قدر و اهمیت آن نزد آنان آن قدر بلند است که به هیچ قیمتی و مانندی راضی نشدند مگر به جانهای خود که آن را در راه آن بدهند، زیرا جنت جایی است که رسول الله جاز شخصی که کمترین نعمت و ملک آن را نصیب شود خبر دادهاست.