حارثه بن سراقه
حارثه ابن سراقه پسربچه انصاری داستان عجیبی دارد که سیره نویسان آن را نوشتهاند و اصل آن در کتاب صحیح البخاری آمده است، رسول الله جمردم را به بیرون شدن به سوی بدر دعوت نمود، مادرش او را به اندازه دوست داشت که از وزیدن باد خفیف بسوی او میترسید و از ایستاد شدن او در گرمی آفتاب بر او خوف داشت، و اگر پیش روی او ایستاد میشد و جان او را میخواست از وی دریغ نمیکرد، مادرش آرزو داشت که حارثه ازدواج کند تا فرزندان او را به چشم خود ببیند، روزی پیش روی مادرش بایستاد و گفت: مادر! گفت: فرزندم چه میخواهی؟ گفت: رسول الله جمردم را به بیرون شدن به جنگ دعوت نمودهاند و البته میخواهم با ایشان بسوی جنگ بیرون شوم، مادرش گفت: فرزندم! سوگند به اللهﻷفراق و جدایی از تو برایم بسیار سنگین و دشوار است، فرزندم! نزدم بمان و مرو، حارثهسدستها و پاهای مادرش را بوسه میداد و از وی اجازه میخواست تا آنکه مادرش او را اجازه داد و گفت: فرزندم! برو و لیکن سوگند به اللهﻷ، گمان نمیکنم که تا بازگشت تو از خوردنی و نوشیدنی لذت ببرم، بعد از آن لباسهایش را به دست خود پوشانید و سلاحش را به شانهاش بسته کرد و از پیشانیاش بوسه گرفت سپس در مقابل چشمانش از نزد وی رخصت شد، هنگامی که مسلمانان نزد چاه بدر رسیدند و در آنجا مواضع خود را اتخاذ کردند و لشکر مسلمانان با لشکر کفار صفآرائی نمودند، حارثهسدچار تشنگی سخت شده بود قصد چاه بدر را نمود تا از آن آب بنوشد، وقتی هردو دست خود را به چاه دراز کرد و از آن آب بیرون نمود تا تشنگی خود را فروکش نماید ناگهان صحابی از قبیله بنینجار که مسئول پیره چاه بود تا کفار نیایند و بر چاه تسلط نیابند تا سبب تکلیف و اذیت مسلمانان شوند و یا چیزی را در چاه افگنند که سبب ضرر آنان گردد، وقتی حارثه را دید که بسوی چاه در حرکت است گمان نمود که یکتن از کفار است گفت: پناه به اللهﻷ، این کافر میخواهد آب چاه را بر ما فاسد کند، تیری را گرفت و توسط آن با قوت تمام حارثه را هدف قرار داد، تیر در میان سینه و گردن او اصابت نمود، حارثه از شدت گرمی تیر فریادی بر آورد و به زمین افتاد و صدا کرد: ای مردم به کمکم برسید، و نزدیک بود سخن گفتن نتواند، ولی هیچ کسی به او کمک نکرد چون گمان نمودند که یکتن از کفار باشد، بعد از آن کوشش نمود تا تیر را از بدنش بیرون نماید ولی جسم او همراه تیر پاره گردید و درمیان خونهایش شنا مینمود تا آنکه بمرد.
بعد از آن پیرهدار به او نزدیک شد تا حال او را معلوم کند، وقتی به او نزدیک شد دید حارثهساست، پس گفت: لا حول ولا قوة إلا بالله، رسول الله جرا از جریان اطلاع دادند او قاتل را عفو نمود، بعد از آن زمانی که مجاهدان بهسوی مدینه برمیگشتند زنان شوهران خود را و اطفال پدران و پیره زنان فرزندان خود را نزد دروازه ورودی مدینه انتظار میبردند، درمیان این انبوه و ازدحام پیره زنی و بیوه داغ دیده نیز بود که چشم انتظارش به ره مقدم فرزندش بود، وقتی مسلمانان به مدینه منوره رسیدند اطفال در ملاقات نمودن پدرانشان از هم سبقت میکردند، و زنان به طرف شوهرانشان میدویدند، و پیره زنان بسوی فرزندانشان میشتافتند ولی مادر حارثه به انتظار فرزندش چشم به راه بود، دستههای مجاهدان یکی پی دیگر رسیدند ولی حارثه بن سراقه درمیان ایشان دیده نمیشد، مادر حارثه در زیر آفتاب گرم و سوزان به هرسو میدید و انتظار جگر گوشه خود را میبرد که روزها بخاطر آمدن او آمادهگی داشت، ساعتهای از روز بخاطر آمدن او تیاری نموده بود و اخبار او را جستجو میکرد، صبح و شام یاد او بر زبانش جاری بود و از هر شخصی که از سفر میآمد و یا به سفر بیرون میشد راجع به او میپرسید و به رفقای او به دستش اشاره میکرد و سلام میداد.
پس چقدر دلچسپ و عجیب است! چه بسا اشکهای ریخته شده.. که اشکهای دیگری میخواهد از آن سبقت کند.. چشمهای پیرهزن مملو از اشک بود و از میان انبوه مردم میدید.. و چون میل و شوق او را بسوی خود میکشید.. و چون رشته صبر جمیل به گسستن نزدیک میشد.. خویشتن را به ملاقات و وصال او تذکیر مینمود و او را به گمانش میآورد لیکن گمان نمیکرد.. و چه بسا آدم مشتاق و بیقرار از محبوب خود صبر میکند لیکن آتش غم و اندوه در قلبش زبانه میکشد.
آری، حزن و اندوه در قلب این پیره زن شعلهور بود، فرزندش را درمیان دستههای انبوه مردم سراغ کرد ولی هرگز او را درمیان آنها ندید، پس یکتن از اصحاب را که از این سفر برگشته بود از دستش گرفت و برایش گفت: آیا حارثه ابن سراقه را میشناسی؟ گفت: آری میشناسم، به او چه قرابت داری؟ گفت: من مادرش هستم، گفت: تو مادر حارثه هستی؟ گفت: بلی من مادر حارثه هستم، گفت: اجر و پاداش او را از اللهﻷبطلب زیرا او کشته شده است، هنگامی که خبر مرگ او را شنید جنت را بیادش آورد و آن چیزهای را که اللهأبرای شهداء آماده نموده است بیادش آورد گفت: الله اکبر فرزندم شهید شده و در جنت به من شفاعت میکند، صحابی گفت: گمان نکنم که فرزندت شهید است؟ پیره زن گفت: چرا؟ آیا او را کافران نکشتهاند؟ گفت: نی. گفت: فرزندت در حالتی کشته نشده که جنگ بین مسلمانان و کفار مشتعل بود؟ پیره زن گفت: آیا او در حالتی کشته نشده که بیرق اسلام را برافراشته بود و از مقدسات آن دفاع میکرد؟ گفت: نی. گفت: پس چگونه کشته شده است و فرزندم حارثه کجا است؟ گفت: فرزندت حارثه قبل از شروع جنگ کشته شده است، و کسی که او را کشته است مردی از جمله مسلمانان است، و فرزندت حارثه در جنگ هرگز سهم نداشت، پیره زن گفت: قصدت چیست آیا او شهید نیست؟ گفت: گمان نکنم که شهید باشد، لیکن شاید اللهأاو را به جنت داخل نماید، وقتی پیره زن این سخنان صحابی را شنید گفت: پس رسول الله جدر کجا تشریف دارند؟ گفت: اوست که میآید، پس مادر مصیبت رسیده در حالی که اشک بر چهرهاش جاری بود با پاهای کشان کشان بسوی رسول الله جدر حرکت شد (آنچه بر چهره سیلان داشت اشک او نبود بلکه روح او بود که جاری شده و بصورت قطرهها میریخت) بعد از آن پیش روی رسول الله جقرار گرفت رسول الله جبسوی او دید و پرسید: خود را معرفی دارید؟ گفت: مادر حارثه. رسول الله جگفت: چه میخواهی ای مادر حارثه؟ گفت: یا رسول الله! تو و سائر مردم از محبت من نسبت به حارثه آگاهی دارید، به من گفته شده که حارثه کشته شده است، ای رسول الله! بمن بگو که حارثه حالا در کجا است؟ اگر در جنت است صبر خواهم کرد و اگر در جهنم است یقیناً اللهﻷمیبیند که من چه خواهم کرد، (قصدش نوحه کردن و گریه کردن است و این عمل در آن هنگام حرام نبود) رسول الله جبار دیگر بسوی وی دید و گفت: چه گفتی ای مادر حارثه؟ گفت: چیزی که قبلاً شنیدی ای رسول الله، پیغمبر مهربان و دلسوز باز بسوی این زن سالخورده نگریست، زنی که کلان سالی و پیری او را خورد کرده است، و خستگی و ماندگی او را ضعیف نموده و صبرش را کم کرده و اشتیاقش به دیدار فرزندش به طول انجامیده، و آرزو دارد که فرزندش پیش رویش باشد تا او را قبل از اینکه مرگ به سراغش بیاید در آغوش بگیرد و بوی خوش او را ببوید اگرچه به قیمت زندگی او تمام شود، پاهایش بلرزید، زبانش بسته شد، اشک از چشمانش جاری گشت، عمرش بسیار زیاد شده بود، استخوانهایش باریک و ضعیف شده بود، پشتش خم شده بود، پوست بدنش خشک شده بود، آواز در گلویش بند شده، چشمهایش را بلند نموده بسوی رسول الله جمیدید که چه جوابی از وی میشنود، پیغمبری که از روی خواهشات سخن نمیگوید بلکه سخنان او از منبع وحی است هنگامی که رسول الله جزاری او را دید بسویش نظر افگند و از وی پرسید: چه گفتی؟ گفت: آنچه را که شنیدی؟ رسول الله جگفت: هلاک شوی ای مادر حارثه، یک جنت نیست بلکه جنتها است، و حارثه به فردوس اعلی رسیده است، و سقف آن عرش الله رحمان است، بالای هر جنت جنتی قرار دارد و فردوس رحمن سقفش عرش اللهأاست، هنگامی که پیره زن آزاد بشارت پیغمبر را شنید اشکهایش خشکید و استقامت و استواری خود را دریافت و گفت: ای رسول الله! حارثه در جنت است؟ گفت: بلی در جنت است، پس گفت: الله اکبر بعد از آن این مادر زخم خورده به خانهاش برگشت، و انتظار مرگ خود را مینمود تا او را با فرزندش یکجا نماید، و از رسول الله جمال و غنیمت را تقاضا ننمود و طالب شهرت و نام نشد بلکه در صورت جنتی بودن فرزندش به جنت راضی گردید، جنتی که از میوههای پاکیزه آن بخورد و در زیر درختان انبوه آن همراه با مردمی که چهرههایشان تر و تازه است و دیدگانشان بسوی ربشان بیننده است، و چرا پاداش ایشان چنین نباشد حالانکه بسا اوقات گلوهایشان از کثرت روزه داشتن خشک و دیده گانشان غرق اشک بود دیدگان خود را از حرام بستند و بخدمت الله غالب و بسیار دانا مشغول بودند، پس ایشان در باغچههای ربشان از نعمتهای آن بهرهمنداند، بر تختهای نهاده شده روبروی هم تکیه زنند هر جایی که درمیان گروهی صالحان سیر کنی درمیابی که قلبهایشان از محبت و شوق جنت لبریز است و شوق جنت نفسهایشان را بخود مشغول داشته است و ارواحشان به آن گره خورده است تا آنجا که به هیچ چیزی غیر از جنت، ارزش قایل نیستند، و هر سختی و مشکل را بخاطر رسیدن به آن برای خود آسان گرداندند.