رؤيا
روزها بركاروان میگذشت و قافله به جلو میرفت تا به شام، سرزمين حوران، رسيد. در حوران توقف نمود تا کمی استراحت و رفع خستگی نماید تا برای مراحل بعدی آماده گردد. شبانگاه، ابوبكر «صديق» از دوستش بلال برای رفتن به زيارت يكی از راهبان اجازه خواست و از آنجا که در طول اين سفر تجاری، روابط صداقت و دوستی بين ابوبكر و بلال به أعلی درجه خود رسيده بود و از آنجا که بلال جوان كنجكاوی بود بنابراین، از ابوبکر سبب ملاقات با راهب را جويا شد.
ابوبكر جواب داد، خوابی ديده است كه بايد تأويل و تعبير آن را از كشيش كه هميشه در راه شام به ديدارش میرود، بپرسد. بلال برای دانستن خواب و تعبيرش و هم برای ملاقات با راهب آمادگی خود را اعلام كرد و هردو نفر با هم به ديدار راهب رفتند. وقتی راهب هر دو را پذيرفت و به تفصيل خواب ابوبكر را شنيد، از ظهور نزديک پيامبری در سرزمين عرب خبر داد. از نزد راهب بيرون آمدند و بر چهرههای هريک از ابوبكر و بلال علاماتی بود كه با ديگری فرق میكرد، ابوبكر شاد و خندان و برچهره بلال علامت تعجّب، استغراب، تمسخر آشكار بود:
پيامبر!!!!؟
وحی!!!!؟
كلمات عجیب و نا آشنایی شنيده كه قبل از اين به گوشش نخورده بود و از دوستش ابوبكر هم جواب قانعكنندهای دريافت نكرد.
درسحرگاه روز دوّم، قافله به حرکت خود ادامه داد و در اطراف دمشق اقامت گزید. بعد از بازاريابی، كاروان كالاهای خود را فروخت و كاروانيان پس از مدتی تجديد قوا و اقامت در دمشق به مكه مكرمه برگشتند.
در اين موقع، پايههايی صداقت و دوستی بين ابوبكر و بلال استوار و به بینهايت استحكام خود رسيده بود.
بلال پس از ورود به مكه خندان و خوشحال و با دست پر از منفعت برمهتر خود أميّهبنخلف وارد شد و از سود و نفع قافله و پيشرفتی كه در اين سفر نصيبش گرديده بود وی را با خبر ساخت و اميه نیز از اين همه امانتداری بلال و سود فراوانی که از مالالتجاره نصیب وی گشته بود، از بلال تشكر كرده و تبسّمی بر لبانش نقش بست كه خبر از خوشنودی و رضايت از بلال را میداد.
پس از آن روز، بلال زندگی طبيعی خود را از سر گرفت.
***