نقش او در احد
آنچه در احد گذشت این بود که صفیه در کنار لشکر اسلام و در میان تعدادی از زنان به سوی میدان جنگ رهسپار شدند تا در راه خدا جهاد کنند.
او وظیفهاش آبرسانی بود تا به تشنگان و مجروحان آب برساند و همچنین به درست کردن و تعمیر تیرها و کمانها مشغول باشد علاوه بر این او هدف دیگری را نیز دنبال میکرد او تمامی قوای جسمی و فکری خود را بسیج کرده بود و کاملاً مراقب اوضاع میدان نبرد بود.
او خودش را مسئول میدانست و حق هم داشت و تعجبی ندارد!!
زیرا در این میدان برادرزادهاش محمد رسول الله جو برادرش حمزه پسر عبدالمطلب و شیر خدا و فرزندش زبیر حواری رسول خدا جحضور داشتند و بلکه بالاتر از همه اینها مصیر و سرنوشت و آینده اسلام با این معرکه ورق میخورد و عجین شده بود، آینده اسلامی که صفیه با کمال میل آن را پذیرفته بود و به خاطر پاداش اخروی در راه آن هجرت کرده بود و این مسیر را منتهی الی الجنه میدانست.
صفیه وقتی دید که عدهای از رزمندگان اسلام عقب نشینی کردهاند و در اطراف پیامبر گرامی اسلام جتعداد کمی وجود دارند که به دفاع از آن حضرت برخاسته و با ایثار و فداکاری میجنگند و از طرفی نزدیک است که جنگجویان کفر در صفوف مسلمین رخنه ایجاد کرده و پیامبر جرا به شهادت برسانند مشک آبی که بر دوش داشت به زمین انداخت و بسان ماده شیری که بچههایش در معرض خطر و تهاجم دشمن قرار گرفتهاند؛ برقآسا خود را به قلب لشکر زد و سرنیزه یکی از شکست خوردگان را گرفت و با آن صفوف لشکر شرک را میشکافت و در هم میریخت و بر چهرههایشان ضربات مهلکی را وارد میساخت و از ته قلب خطاب به مسلمانان فریاد میزد: ای وای بر شما، رسول الله جرا تنها گذاشتید و از پیرامونش فرار نموده و دور شدهاید؟ کجا میروید؟!
پیامبر اکرم جوقتی او را دیدند که سراسیمه به سوی میدان نبرد میشتابد ترسید که مبادا جسد برادرش حمزهسرا در حالی ببیند که به خاک و خون غلطیده و به بدترین شکلی مشرکین او را مثله کردهاند. از اینرو به فرزندش زبیر گفتند: جلو مادرت را بگیر نگذار تا جسد حمزهسرا ببیند.
زبیر به طرف مادرش رفت و به او گفت: برو ای مادر اینجا نیا.
مادرش گفت: از سر راهم دور شو و مزاحم من نباش.
زبیر گفت: دستور پیامبر جاست که شما برگردید و وارد میدان نشوید.
مادر گفت: چرا؟! من از ماجرای برادرم کاملاً آگاهم و میدانم شهید شده است اما این فداکاری و شهادت برای خدا و در راه خداست.
با شنیدن این سخنان پیامبر جبه او اجازه دادند تا وارد میدان شود.
بعد از اتمام نبرد و خاموش شدن شعلههای جنگ؛ صفیه در کنار جسد برادرش حمزهسقرار گرفت او میدید که چگونه شکم برادرش را شکافتهاند جگرش را درآورده و بینیاش را مثله نمودهاند و گوشهایش را بریده و چهره زیبایش را پاره پاره کردهاند با این وجود از پروردگار برایش آمرزش طلبید و با خود چنین میگفت: من یقین دارم همه اینها در راه خدا به وجود آمده است. من به قضا و قدر الهی راضیم به خدا قسم صبر خواهم نمود و اجر و پاداش این مصیبت جانکاه را از خداوند خواهم خواست انشاءالله.