داستان عبدالله بن زبیر
بالفرض اگر تاریخ، موضعگیریهای حساس و نقشهای کلیدی و مهم اسماء را به طاق فراموشی بگذارد یقیناً درایت و زیرکی و تصمیمات جدی و قاطعیت و نیروی فوقالعاده ایمانی او در آخرین ملاقات با فرزندش عبدالله غبار نسیان نخواهد گرفت و تاریخ نمیتواند آن را به فراموشی بسپارد.
داستان از این قرار است که بعد از وفات یزید بن معاویه مسلمانان با عبدالله بن زبیرسبیعت کردند و او را به عنوان خلیفه مسلمین برگزیدند. و فرمانروایی و حکومت سرزمینهای حجاز، مصر، عراق، خراسان و بیشتر سرزمینهای شام به عهده او قرار گرفت.
بنی امیه نتوانستند این مسئله را تحمل کنند از اینرو لشکر بسیار بزرگی که فرماندهی حجاج بن یوسف ثقفی که در آن افراد جنگ آزموده و مجرب و تا دندان مسلحی حضور داشتند را تدارک دیده و برای جنگ با عبدالله بن زبیر تجهیز نمودند.
جنگ بسیار سخت، بنیانکن و نابود کنندهای میان دو لشکر شعلهور شد ابن زبیر در این جنگ از خود مردانگی و شهامت خاصی نشان داد که در شأن یک قهرمان و مبارزی چون او بود.
اما رفتهرفته یاران و پیروانش از او دور شدند و دور و اطرافش را خالی کردند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام مجبور شد با تعداد اندکی که هنوز پیرامون او وجود داشتند به بیت الله الحرام پناه آورد و خود را در پناه کعبه معظم قرار داد ساعاتی قبل از شهادت، نزد مادرش اسماء شرفیاب شد ـ اسماء پیر شده بود و از دیدگان نابینا ـ عبدالله به او گفت: ای مادر السلام علیک و رحمه الله و برکاته.
مادر در جواب گفت: و علیک السلام ای عبدالله.
صخرههای بزرگی که توسط منجنیقهای حجاج به سوی لشکریانت پرتاب میشود تا آنجا شدت دارد که مکه و پیرامون آن را به لرزه افکنده است در چنین لحظات حساس و سرنوشت سازی اینجا چکار میکنی و چه چیزی باعث شد بدینجا بیایی؟!
عبدالله گفت: آمدم تا با شما مشورت کنم.
مادر گفت: با من مشورت کنی!! در چه موردی؟!
عبدالله گفت: مردم مرا تنها گذاشتهاند و از پیرامون من دور گشتهاند یا از حجاج ترسیدهاند و یا اینکه چشم طمع به اموال او دوختهاند.
حتی فرزندان و خانوادهام از من فاصله گرفتهاند و به جز چند تن از مردان کسی همراه من نیست اینها هم هرچند دلیر و شجاع باشند و از خود شهامت و استقامت نشان دهند نخواهند توانست از یک یا دو ساعت استقامت نشان دهند و تاب و تحمل داشته باشند.
و از طرفی دیگر فرستادگان بنی امیه با من به گفتگو مینشینند و حاضرند تمام خواستههای دنیوی مرا برآورده سازند با این شرط که من سلاح خویش را به زمین بیندازم و با عبدالملک بن مروان بیعت کنم مشورت شما در این مورد چیست؟ چه کاری باید بکنم؟
این بانوی باایمان در جواب فرزندش گفت: ای عبدالله! این چیز بستگی کامل به خودت دارد و تو خود را بهتر میشناسی، اگر خود معتقدی که مسیر حق را میپیمائی و مردم را به سوی حق فرامیخوانی پس صبر کن و مبارزه کن همانطور که یارانت زیر پرچمت مبارزه کردند و به شهادت رسیدند و اگر چنانچه میخواهی به خواستههای دنیویت برسی پس بدان که تو انسان بسیار بد و نازیبایی هستی خودت را به هلاکت افکندی و پیروانت را نیز هلاک ساختی.
عبدالله گفت: باید بدانی که من امروز حتماً کشته خواهم شد.
مادر گفت: اینکه با عزت و شرافت کشته شوی بهتر از آن است که خود را تسلیم حجاج کنی و بچههای بنی امیه با سر تو بازی کنند.
عبدالله گفت: من از مرگ نمیترسم از این بیم دارم که مرا مثله کنند و گوش و بینی مرا ببرند.
مادر: بعد از کشته شدن ترسی وجود ندارد گوسفند ذبح شده از پاره شدن شکم احساس درد نمیکند.
عبدالله بسیار خوشحال شد و گفت: سراسر وجودت ای مادر مبارک است و چقدر ویژگیها و صفات مبارکی را دارا هستی.
بدان ای مادر! من آمدهام تا در این لحظات حساس این سخنان را از زبان شما بشنوم و چیزی جز این نیست.
خداوند میداند که سستی و ضعف در من راه نیافتهاند و حضرت حق را در این مورد گواه میگیرم که من هدفم دوستی دنیا و به دست آوری دنیا و زیبائیهای آن نبوده است بلکه هدفم این است که از تجاوز به حریم حق جلوگیری نمایم و فقط به خاطر رضای حق قیام نمایم.
و اینک ای مادر من همان راهی را خواهم رفت که تو از صمیم قلب دوستش میداری اگر من کشته شدم اندوهگین مباش رضای حق را بجوی و خودت را در پناه آن ذات باعظمت قرار بده.
مادر: من زمانی ناراحت میشوم که در راه باطل جان ببازی و کشته شوی.
عبدالله: مطمئن باش ای مادر که فرزندت در زندگی هرگز مرتکب کارهای ناپسند و خدای نکرده فاحشه نشده است و در مورد احکام خداوندی از او تجاوز و نافرمانی سرنزده و هیچگاه در امانت خیانت نکرده و به برادر مسلمان و همپیمان خویش ظلم و ستم را روا نداشته و در مقابل رضای پروردگار هیچ چیزی برای او حائز اهمیت نبوده است.
خداوند را گواه میگیریم این گفتهها بدین خاطر نیست که خود را معصوم جلوه داده و نفس خویش را تزکیه نمایم بلکه بدان جهت است که مطمئن و آسودهخاطر شوی و در مقابل مصیبت صبور باشی و شکیبا.
مادر گفت: سپاس میگویم خداوندی را که تو را بر همان راه و روشی قرار داد که مورد محبت من است و خودش آن را میپسندد.
سپس افزود: فرزندم! به من نزدیک شو تا تو را ببویم و دستی بر بدنت بکشم من فکر میکنم که به احتمال قوی این آخرین ملاقاتی است که در میان ما صورت میگیرد با شنیدن این سخنان عبدالله خود را به دست و پای مادر انداخت و مشتاقانه او را میبوسید و مادر نیز سر و گردن و سیمای مبارک فرزندش را میبوئید و بوسه میزد.
و دستهای مبارک و مملو از مهر و محبتش را بر بدن فرزند میکشید.
دستها را از بدنش برداشت و پرسید؟ ای عبدالله این چه لباسی است که پوشیدی؟
عبدالله! لباس مخصوص جنگ است.
مادر! کسیکه میخواهد به شهادت برسد این لباس را نباید به تن داشته باشد.
عبدالله! من بدان جهت این لباس را پوشیدم تا اطمینان خاطر بیابی و قلب شما تسکین یابد.
مادر! این لباس را از تنت بیرون کن تا با شجاعت و شهامت بیشتر و آزادانه مبارزه کنی و بر حرکات خود مسلط باشی.
این لباس را از تن بیرون کن و در عوض آن شلواری بلند و دراز را بر تن کن تا در صورتی که به شهادت برسی عورتت کشف نشود و بدنت ظاهر نگردد.
عبدالله لباسهای مخصوص جنگ را از تن کشید و شلوار بلندش را پوشید و رهسپار حرم شد تا به مبارزه خود ادامه دهد.
او در آخرین لحظات به مادرش گفت: ای مادر از دعا کردن در حق من کوتاهی مکن.
مادر مطابق با این درخواست دستهای نحیف ولی نیرومند از ایمانش را به سوی آسمان بلند کرد و از خداوند چنین خواست:
پروردگارا به خاطر قیامهای طولانی و زاری و التماسی که در تاریکی شب در آن هنگام که مردم همه در خواب بودند داشت باران رحمتت را بر او فرو فرست.
خداوندا! به برکت تشنگیها و گرسنگیهایی که در صحرای سوزان و در هوای بسیار گرم و سوزان مکه با دهان روزه متحمل میشد او را غریق رحمت گردان و مورد لطف قرار بده. پروردگارا: به خاطر نیکی و احسان او به پدر و مادر، لطف و رحمتت را شامل حال او گردان.
بارخدایا! من او را به شما سپردم و راضیم به رضا و قضای شما مرا اجر و پاداش صابرین عنایت فرما.
بعد از این دعا از مادر جدا شد و به سوی میدان جنگ شتافت. آری! خورشید همان روز غروب نکرده بود که عبدالله گل وجودش پرپر شد و به جوار حق شتافت و به لقاء الله پیوست.
شانزده روز بعد از شهادت عبدالله، اسماء مادرش دیده از جهان فرو بست و به فرزندش پیوست و در جوار حق قرار گرفت اسماء صد سال تمام عمر با برکت داشت با اینحال هیچ دندانی از او نیفتاد و در عقل و خردش خدشهای وارد نیامد. [۸]
[۸] برای اطلاع بیشتر در مورد زندگینامه اسماء دختر ابوبکر صدیقبرجوع شود به: الاصابه، ۴/۲۲۹؛ الاستیعاب علی هامش الاصابه، ۴/۲۳۲؛ صفه الصفوه، ۲/۳۱-۳۲؛ تاریخ الاسلامی للذهبی، ۳/۱۳۳-۱۳۷؛ اعلام النساء لکحاله، ۱/۳۶؛ عبدالله بن زبیر من سلسله اعلام العرب للدکتور الخربوطی؛ سیر اعلام النبلاء، ۲/۲۰۸؛ النجوم الزاهره، ۱/۱۸۹؛ اسد الغابه، ۵/۳۹۲-۳۹۳؛ تهذیب التهذیب، ۱۲/۳۹۷؛ شذرات الذهب، ۱/۸۰؛ البدایه و النهایه، ۸/۳۴۶؛ قلائد الجملان، ۱۴۹؛ المخبر، ۲۲-۵۴-۱۰۰.