اسلام و نابسامانیهای روشنفکران - جلد دوم

ثابت و متطور در هستی انسان

ثابت و متطور در هستی انسان

آیا شهادت تاریخ را بخوبی درک کردیم؟ آیا دلالت آن را بدقت بررسی نمودیم؟ حقاً دلالت آن در مرز این تشابه عجیب متوقف نیست، همان تشابهی که در میان این دو قطعه از تاریخ وجود دارد و با اینکه بیست قرن از عمرش میگذرد هنوز جوان است، واقعاً این دلالت تاریخ ما را بمعنائی بس باریکتر و دقیقتر از این راهنمائی می‌کند و با رموز و اسرار طبیعت آشنا می‌سازد، نهفته‌ترین اسرار جهان هستی را در اختیار ما قرار می‌دهد، خود انسان را خود این اعجوبه هستی را که از روز پیدایش مرتب در لابلای تاریخ غلطیده و در این مسیر گاهی مؤثر بوده و گاهی متأثر بما معرفی می‌کند، این انسان همان اعجوبه اسرارآمیز گنجینه هستی است که می‌خواهیم از خلال حادثه‌ها، علتها، رمزها، سرها او را جستجو کنیم، می‌خواهیم آن را در میان امواج طوفان تحولات دریابیم، می‌خواهیم از داخل وجودش هستی او را بررسی کنیم، می‌خواهیم هستی او را از نزدیک تحت نظر بگیریم، و خلاصه می‌خواهیم از نزدیک با این رازهستی آشنا شویم، می‌خواهیم از اشتباه خود در شناخت انسان پرده برداریم. جان، سخن این است که هرچه در این راه پیش برویم و هرچه بیشتر بررسی نمائیم، بازهم میبینیم یک رشته تاریکی‌ها و یک سلسله اسرار کشف نشده، هنوز در دیدگاه ما پشت سر هم بصف شده‌اند، و تازه متوجه میشویم که در این قرن درخشان بیستم در این عصرعلم و دانش در این عصرکشف و عرفان بازهم انسان یک پدیده مجهول و اسرار وجودش یک ساحل دورپایان است، دکتر «آلکسیس کارل» که یک پزشک زیست شناس است، نه فیلسوف است و نه صاحب نظر، در کتابش «انسان موجود ناشناخته» می‌گوید:

«ما هنوز حقیقت انسان را درک نکرده ایم، هنوز هویت این موجود پیچیده را آنسان که هست نشناخته ایم، تاکنون با این وسائلی که در اختیار داریم توانسته‌ایم این اندازه کشف کنیم که این موجود از یک رشته اجزاء مختلف و پیچیده تشکیل شده، و حتی یکایک این اجزاء نیز مانند خود او مشکل و پیچیده و از اجزاء پیچیده تشکیل یافته است. بنابراین، هریک از ما بشر از یک کاروان اشباح اسرارآمیز تشکیل یافته‌ایم که در میان آن یک حقیقت مجهول پیوسته در حال حرکت است، واقع امر این است که جهل ما در باره شناخت انسان هنوز سر پوشیده است، هنوز هسته این ناآشنائی را هیچ دستی نتواسته بشکافد، زیرا پرواضح است آنانکه کارشان دائم بررسی وجود بشر است، هنوز بسیاری از پرسش‌ها را که خود مطرح ساخته‌اند بی‌پاسخ گذاشته‌اند، برای اینکه در اینجا در این دنیای اسرارآمیز وجود ما یک رشته منطقه‌های نامحدود و مرزهای دورپایانی هست که هنوز بروی ما بسته است، هنوزهم ممکن است پرسش‌های بیشماری در موضوعات مختلف که برای ما دارای اهمیت است مطرح شود، و لکن با کمال تاسف باید گفت: بازهم بی‌جواب می‌ماند، پس بخوبی پیداست که همه تحقیقات دانشمندان با آن همه پیشرفت هنوز بجائی نرسیده است، و تاکنون هرچه بیشتر در تحقیق این اسرار فرو رفته‌اند کمتر بنتیجه رسیده‌اند، و از همه این مطالب این نتیجه بدست می‌آید که کلاس معرفت و خودشناسی هنوز ابتدائی است و هنوز اندرخم یک کوچه ایم.

این است بیان و اعتراف یک دانشمندی که پارۀ فرصت‌ها به دستش افتاده و توانسته اندکی در خودشناسی گام بردارد، چنانکه در مقدمه کتابش باین مطلب اشاره می‌کند که اکثر اوقاتش را در آزمایشگاه میگذراند با اینکه خود یک طبیب است، بازهم تجربه‌های سایر دانشمندان طبیعی و شیمی و زیست شناسی را بررسی کرده و نتیجه را در دسترس مردم قرار می‌دهد.

با این وصف و با وجود چنین مرزهای کشف ناپذیر بازهم توده مردم حتی روشنفکران روز وقتیکه با این علم ناتوان تهی دست که هنوز در خودشناسی که نزدیکترین میدان است راه بجائی نبرده است برخورد می‌کنند، چنان مغرور و سرمست می‌گردند، چنان خود را میبازند و خیال می‌کنند هرآنچه در عالم هستی و بخصوص در عالم انسان هست اینان کشف کرده‌اند و خود را اهل آن می‌دانند که در انسان شناسی نظریه بدهند، و لاجرم سرانجام نظریه غرورآمیزشان همین گفته‌های بی‌مغز است که با آب و تاب می‌گوید: بشر قرن بیستم یک بشر مخصوص است، هیچگونه با بشرپیشین ارتباط نداشته و اگر هم زمانی داشته اکنون قطع گردیده است، و همچنین می‌گوید: تجربه‌ایکه بشر عصرموشک در این قرن اندوخته و در شعاع آن زندگی می‌کند بی‌مانند و بی‌نظیر است، بدلیل اینکه این تجربه‌ها از یک موجود تطور یافته و طوفان دیده سر میزند که خود او در مدار تاریخ بشر بی‌نظیر و بی‌سابقه است، و همچنین می‌گوید که دلالت افعال و کردار عصرحاضر نسبت باین انسان نوپدید یک رشته حقایقی است بی‌نظیر و بی‌مانند که تاریخ بشر گذشته از آن‌ها بی‌خبر است، اینجا با کمال تاسف باید بگویم که این نظریه بی‌پایه و این فتوای شیطانی مدتی است که غذای بسیاری از علوم و نظریه‌های دیگر شده و اندک اندک در آن‌ها تزریق گردیده است.

و بهمین حساب تفسیرمادی تاریخ می‌گوید: هرگز شعور مردم وجود و شخصیت آنان را مشخص نمی‌کند، و بلکه بعکس وجودشان شعور و وجدان آنان را مشخص می‌سازد (از کارل مارکس).

و باز همین تفسیر می‌گوید: وجود انسان‌ها دائم با فرمان تحول و تطوریکه در وسائل تولید انجام میگیرد، پیوسته در حال تطور است و با پیروی از کشفیات و اختراعات دائم ساختمان هستی بشر دستخوش طوفان تطور می‌گردد. پس بنابراین، فقط اسلوبهای تولید است که سیمای عملیات اجتماعی و سیاسی و معنوی را در زندگی بشر معین می‌کند (مارکس).

بازهم بازگو می‌کند که تولید و تطورات محصول تولیدی محکمترین پایه و اساسی است که نظام اجتماعی روی آن استوار می‌گردد، پس فقط در پرتو این نظریه است که این حقیقت را بدست میآوریم که آخرین اسباب این همه تغییرات و تحولات را نباید در عقل و عقیده و یا در ماوراء طبیعت جستجود کرد، بلکه باید در آن رشته از تحولاتیکه بر اسلوب تولید و تبادل محصول تولیدی چیره می‌گردد بررسی نمود (فردریک انگلس).

بنابراین، از اینجاست که در قاموس تفسیرمادی و مادی گران برای انسان، برای اشرف مخلوقات هیچ وقت یک هستی ثابت پیدا نمی‌شود، در این فرهنگ بی‌پایه انسان هم محصول اسباب و شرایط مادی و اقتصادی است، انسان عبارتست از: یک شبح منعکس شده، از مراحل اقتصادی همزمان خود مادام که این مراحل دستخوش طوفان تطورها است. انسان نیز بهمین درد متبلا است، زیرا فرض بر این است که از مراحل اقتصادی منعکس است و هرگز هستی ثابت ندارد، بلکه پیوسته در میان مراحل ناپایدار سرگردان است و بدنبال این تحولات دائم از این شاخه بآن شاخه میپرد، و این تطور سرگردان همیشه برهستی او و بر اخلاق و عقاید او بر افکار و رفتاری فردی و اجتماعیش و خلاصه برهمه چیزش فرمان رواست، و بعبارت دیگر: انسان از خود چیزی ندارد و فقط موجودی گوش بفرمان تحولات اقتصادی است، هرچه بگوید و هرچه بخواهد. آری، در گذشته انسان در اجتماع کشاورزی عالمی داشت خدا را میپرستید، بذر بر زمین می‌افشاند و نتیجه را از پروردگار بزرگش انتظار داشت، زیرا او خود عاجز و درمانده بود که بتواند در کار تولید و محصول کوچکترین اثری داشته باشد، هرگز قادر نبود که محصول را بدلخواه خود از وقتیکه در عالم غیب تعیین شده پس و پیش کند، چرا؟ فقط اینقدر بلد بود که سعی و کوشش خود را در کشت و در و بکار می‌برد، اما در مقابل طوفان حوادث و آفات زمینی و آسمانی و در شدت گرما و سرماکاری از وی ساخته نبود، فقط وظیفه‌اش این بود که در انتظار فرمان آسمان دقیقه بشمار تا خدا چه بخواهد و چه بکند.

و همچنین در آن اجتماع تولید در انحصار مرد بود و او بود که سرپرستی زن را بعهده داشت، و روی همین حساب مرد در خانه و کاشانه دارای قدرت و نفوذانحصاری بود، و تشکیلات هر خانواده ای نمودار قدرت و نفوذ شوهر بود و زن هیچگونه دخالت نداشت، مرد دائم در نگهداری و حفظ خانواده با جان و دل می‌کوشد، بخاطر اینکه فقط وجود خانواده و تشکیلات خانه بود که او را دارای قدرت و نفوذ نشان میداد، و بهمین جهت حساب قیود ننگین و کمرشکن اخلاق را برای زن تصویب میگیرد، زیرا در آن محیط آرام بود که عفت و پاکدامنی بزرگترین شرط زندگی هرزنی حساب میشد، پاکی اخلاق و عفت ناموس عنصری بود که هرزن باید دارای آن باشد. پس معنای عفت در قاموس این تفسیرمادی این است که مرد یعنی: سرپرست خانواده این موجود با نفوذ پافشاری کند که فلان زن مخصوص اوست، هیچکس حق ندارد که دست بسویش دراز کند. سپس در اینجا دین قدم بمیدان میگذارد، (دین همان معنائی است که این تصور را نمودار می‌سازد) و می‌گوید که عفت و پاکدامنی یک امرخدائی است که باید بندگانش برای جلب خوشنودی او آن را مراعات نمایند، و همچنین زندگی کشاورزی بی‌آلایش آن روز با آن همه مشکلاتی که داشت مستلزم یکنوع تعاون فردی بود، و رفته رفته این تعاون اخلاق اجتماعی شد و پارۀ از مفهوم دین بشمار آمد.

خانواده‌ها بمقتضای پیوندهای خویشاوندی و زناشوئی و بحکم تعاونی که در برداشت محصول لازم بود با یکدیگر آشنا میشدند، صفا و صمیمیت نشان میدادند، و بتدریج این آشنائی هم قسمتی از اخلاق اجتماع را تشکیل داد و پاره ای از مفهوم دین بشمار آمد، و همینطور است سایر مفاهیم دینی و اجتماعی و از این رو اخلاق و رفتار اجتماع کشاورزی همه و همه از حقیقت زمین سرچشمه می‌گرفت، و سرانجام نیز بسوی آن برمیگشت، پس زمین بمعنای کشاورزیش یگانه عاملی بود که زندگی انسان را تشکیل میداد.

سپس مردم ناگهان از این مرحله بمرحلۀ صنعت انتقال یافتند و در نتیجه اوضاع و احوال عوض شد و دستخوش طوفان گردید.

اینجا دیگر کارها و تولیدهای صنعتی با عالم غیب سر و کار نداشت، بخاطر اینکه دیگر هم کار محسوس است و هم ابزار کار و مواد خامیکه در تولید بکار می‌برد، و همینطور مدیر آن نیز انسان محسوس است نه خدای غیب نشین، و از اینجاست که دیگر بساط خداپرستی خودبخود برچیده است.

زن هم بحکم شرایط اقتصادی محیط باستقلال اقتصادی رسید پس او سرپرست نیست، و از اینجا است که در نظر اجتماع مرد دارای نفوذ و قدرت نیست و یا اگر هست نفوذش رنگ ندارد.

بنابراین، دیگر نمی‌تواند بتدریج او را با عفت مقید سازد، بعبارت ساده بگوید: مخصوص من باش. بنابراین، زن هم حق دارد که بتدریج از لباس عفت بیرون آید، بدلیل اینکه اگر مرد ببهانه بی‌عفتی رها کند بتنهائی می‌تواند زندگی خود را تأمین نماید، دیگر باستقلال اقتصادی رسیده مرد بناچار باید اصرارش را مراعات کند و بنفع او از نفوذ و قدرت خود استعفا دهد، و سرانجام او را در اشباع غریزه جنسی آزاد بگذارد، سپس کار بجائی می‌رسد که بمقتضای تطورات اقتصادی مرد بناچار آزادی همگانی غریزه را باید برسمیت بشناسد، دیگر مردم امروز ده نشینی را فراموش کردند و بجای آن در شهر جا گزیدند.

و هر روز تعداد جمعیت و اصول زندگی رو بافزایش است و آن آشنائی و شناسائی نه تنها شرط زندگی انسانیت حساب نمی‌شود، بلکه احتیاجی بآن نیست. روی همین اصل در زندگی امروز ناآشنائی، اخلاق جدید، اخلاق متطور، اخلاق اجتماع شده، بحکم تطور باید هر انسانی زندگی خود را دور از زندگی دیگران پی ریزی کند و در گوشۀ ضمیرش زندگی انفرادی و افکارانفرادی را محترم بشمارد، و همچنین دیگر آن تعاون فردی باطل شده است، زیرا عمل کرد تولیدی امروز مشخص است، هرکارگری در کارش استقلال کامل دارد، یکی ضربه بر سر مسمار میزند و دیگری خطی را میکشد و سومی نقشه ای را پیاده می‌کند و... بدون اینکه یکی بر دیگری محتاج باشد.

بنابراین، خیلی ساده است که تعاون و نوع یاری خاصیت خود را از دست داده است، و خودبخود مهر «باطل شد» بر صفحۀ آن خورده است، بی‌اعتنائی و عدم تعاون اخلاق جدید اجتماع شده و برسمیت درآمده. و همچنین اجتماع صنعتی روز اخلاق و وجدان و مفاهیم و اصول و روش زندگی را از تولیدمادی و ابزار تولید فرا گرفته، در نتیجه میبینیم که ابزار کار یعنی: ماشین تنها عاملی است که سیمای زندگی انسان را تشکیل می‌دهد، و بقول «مارکس» پیشوای بزرگ جهان کمونیست فکر و شعور مردم نمی‌تواند اثری در وجود آن‌ها داشته باشد، بلکه بعکس وجودشان افکار و وجدان آن‌ها را مشخص می‌سازد. بلی، حساب زندگی بشریت در دائره حساب مادی همینطور واریز می‌شود.

سپس علم اجتماع در پرتو هدایت و ارشاد دورکیم قدم بمیدان میگذارد و می‌گوید که دین و نظام ازدواج و قانون خانواده ربطی با فطرت انسان ندارد، بلکه آن‌ها نیز از پدیده‌های عقل دسته جمعی اولاد آدم است، و آن عقل هم چیزی است که دائم در حال تطور است گرفتار طوفان است، ساعت بساعت قیافه خود را عوض می‌کند، بدلیل اینکه هرگز اجتماع حال ثابت ندارد.

و از اینجاست که میبینیم هر اجتماعی برای خود دینی و آئینی می‌سازد و یا قانون بی‌دینی را تصویب می‌کند، نظم ازدواج ترتیب می‌دهد و یا هرزه گردی و حیوانیت را پیشه می‌کند، قانون و نظام خانواده را برسمیت می‌شناسد و یا بی‌خانمانی و در بدری انفرادی را انتخاب می‌نماید.

و بهمین حساب اگر این عقل جمعی در یک حالی از تحولات خود بگوید: دین باید گفت دین، اگر بگوید: ازدواج لازم است باید گفت: صحیح است و اگر بگوید: خانواهد باید تشکیل شود باید گفت: احسنت، و اگر بر حسب خواسته خود و یا طبق خواسته ظواهرحتمی اجتماعی که بعقیدۀ آن نه از ضمیر فرد و نه از فطرت خدائی سرچشمه میگیرد، و هرگز با مشاعر و وجدان و رضایت یا عدم رضایت فرد ارتباطی ندارد، همۀ این مطالب را پس بگیرد و بگویند: بی‌دینی باید رایج گردد و قانون ازدواج باطل شود و نظام خانواده درهم بریزد، باید گفت: تو راست می‌گوئی امر، امر مبارک است کسی حق ندارد بگوید: بالای چشمت ابروست، دیگر افراد باید با شتاب و سرعت در مقابل این فرمان قهراجتماعی سرفرود آورند و از دین و اخلاق و آداب و رسوم خود دست بردارند، روابط ازدواج و خانواده را درهم بریزند، و سرانجام مانند بردگان گوش بفرمان عقل اجتماعی در انتظار فرمان تطور روز را بشب و شب را بروز آورند که هرچه بگوید، و هر وقت بگوید بی‌درنک انجام بدهند، عجباً، پاک خدایا! این چه قدرتی است که این عقل جمعی دارد، و آن چه اعجوبه هستی است که همیشه برای قطع کردن ریشه اولاد آدم تیشه بدست است، و بازهم نامش عقل است و آن هم عقل اجتماعی، بنازم بچنین عقل و چنین اجتماع قهرمان، زهی این چنین خردمندان و آن چنان اجتماع سازان.

سپس دوران فرماندهی علم فرا می‌رسد و با کشفیات اعجازآمیزش همه را سرمست و مدهوش می‌سازد، در پرتو آن فنون برق و الکتریک با همه رموز و اسرارش و دستگاه‌های موتوری و بزار خودکار تولید با همه اعجازش نیروی خود را در صحنه نبرد زندگی یسیح می‌دهد، و بالاتر از همه تغییرات و تحولات دائم هر روز با لباس تازه در خدمت بشر متطور عرض اندام می‌کند، مثلا:ً هنوز دهان بشریت در مقابل صنعت تلفن تا بناگوش باز است، هنوز قدرت سحرآمیزش در انتقال صوت با سیمهای مخصوص خود از روی دشتها، صحراها، کوه‌ها و دریاها مردم را سرمست و مدهوش ساخته هنوز عرق این بهت و حیرت در پیشانی مردم خشک نشده، ناگهان فرستنده‌های بی‌سیم روی دست آن زد و این تعجب و حیرت را صد چندان کرد و هنوز این بازی تمام نشده، یکباره رادیو و تلوزیون بمیدان آمد و چشمها را خیره تر ساخت.

و همچنین هنوز طپش قلب بشریت در مقابل وسائل نقلیه موتوری زمینی که با نور دل و آتش اندرون بحرکت درآمد، گوئی: دست ساحری و شیطان مرموزی آن را بحرکت درمیآورد، ساکت نشده بود که ناگهان هوا پیماهای صوت شکن و موشک‌های فلک پیما وارد میدان شدند و این طپش ناآرام را ناآرامتر ساخت.

و هنوز بشریت از دهشت پیدایش نقش و نگار و سرعت کار دستگاه‌های بافندگی که با شش نفر کارگر انجام وظیفه می‌کرد بیرون نیامده بود که ناگهان ماشینهای بزرگ بافندگی بکار افتاد که همه کارها را بطور خودکار انجام و با کمال دقت و ظرافت کار هزاران کارگر را در یک روز تحویل می‌دهند، و بطوری سرسام آور کار می‌کنند که حتی انسان بسختی طاقت دیدنش را دارد، سپس اعجوبه‌هائی پشت سر هم هر روز و هر ساعت فرا می‌رسد، و سرانجام قیافه زندگی را در هر آن با سیمای تازه ای نشان می‌دهند.

مشاعر و وجدان مردم مفاهیم و اصول و روش زندگی بشریت را هر لحظه دستخوش طوفان تطور می‌سازند، بدیهی است که روش و رفتار انسان شترسوار و همچنین مفاهیم و اصول زندگیش با انسان اتومبیل و هواپیما سوار قابل قیاس نیست، زندگی شترسوار کجا و زندگی مسافرین بین الکواکب کجا، آدم شترسوار کی بموشک سوار می‌رسد فاصله عصرفضا با عصرناقه هزاران فرسنگ است، پس چگونه انسان می‌تواند بگوید: من همانم که بودم، بلکه کو آن شترسوار تا بتواند در این مسابقه سحرآمیز شرکت بجوید؟ هیهات هیهات!

وقتی از این داستان شگفت انگیز باینجا میرسم، وقتیکه از طنین انفجار نیروها سرها بدوران میافتد هنگامیکه از سرعت و شدت تغییرات و دگرگونیهای پی درپی زندگی چشمهای ما خیره و خیره تر می‌گردد، در نتیجه چنان میپنداریم که حقیقت انسان تغییر یافته و یا از فشار سرمستی خیال می‌کنیم انسان اصلاً وجود واقعی ندارد.

در این وقت تاریک هنگام سرسام آور باید هرچه زودتر و دقیقتر بشهادت تاریخ مراجعه کنیم تا بتوانیم خود را دریابیم، زیرا یگانه عاملی که می‌تواند ما را از این سرگردانی و بلکه نابودی نجات بخشد تاریخ است و بس.

آری آری، شهادت تاریخ است که اینگونه بلاهای جهانسوز را از صحنه بشریت دور می‌کند، عجباً! دو سیمای زندگی را میبینیم که دوهزارسال یا بیشتر از هم فاصله دارند، ابزار گوناگون و وسائل مختلف توید این دو را از یکدیگرد جدا می‌سازد، مراحل مختلف علوم و کشفیات و اختراعات آن‌ها را از هم ممتاز می‌گرداند و با این وصف بس عجب است که این اندازه باهم شباهت دارند که انسان از دیدنش سرسام میگیرد، بلکه در پاره جزئیات درست نظیرهمند، حالا چه باید کرد؟ این چه رازی است که هنوز سر بمهر است؟ پس لاجرم باید برای انسان تفسیر و معنای دیگری باشد، بناچار بایستی اینجا عوامل دیگری درکار باشند غیر از این عوامل زیرپا افتاده، باید آن عوامل نامرئی فرمانروای تصرفات انسان باشد نه این‌ها که ما میبینیم. این تفسیرمادی تاریخ که سرگردان است پیوسته می‌کوشد تا انسان را از خارج وجودش تفسیر کند، سعی فراوان بکار می‌برد که بگوید: انسان یک خمیر نرم و مخصوص است و همیشه آمادگی دارد که شکل تازه ای بخود بگیرد، و بلکه هدفش فقط قیافه عوض کردن است و بس. آنچنان نرم و تغییرپذیر است که از خود قوامی ندارد و فقط در مقابل عوامل خارجی پیوسته آماج تغییر است.

و از اینجا است که میبینیم دائم سیمای یک قالب اقتصادی را بخود میگیرد و هیچگاه نمی‌تواند او بر حوادث روزگار فشار بیآورد، و همچنین کوچکترین تأثیری در آن قالب ندارد، این نیست جز آنکه بگوئیم: این تغییرات از یک طرف حتمی و اجباری و از طرف دیگر تابع اراده مردم نیست، (از کارل مارکس) و نیز تفسیرعقل دسته جمعی تاریخ می‌کوشد که انسان را از خارج تفسیر کند، کوشش فراوان بکار می‌برد تا بگوید: انسان چه بخواهد و چه نخواهد بطور قهر و اجبار پیوسته در حال تغییر شکل دادن است، و بحکم ضرورت اجتماعی که هرگز با وجدان و فهم و شعور و خواسته مردم سر و کار ندارد، انسان هر لحظه قیافه تازه ای بخود میگیرد (دورکیم).

بعلاوه ظواهراجتماعی هرگز با فطرت انسان ارتباط ندارد، زیرا آن اموریکه بغلط از فطرت بشر بشمار می‌آید مانند دین و نظام ازدواج و آئین تشکیل خانواده و اصول اخلاق در حقیقت یک رشته ظواهراجتماعی هستند که گاهی بشر از آن‌ها راضی و گاه دیگر ناراضی است، و لکن این رضایت و عدم رضایت هیچگونه تأثیری در آن‌ها ندارد و بلکه بطور اجبار و خودکار در وقت خود انجام می‌گیرند. پس بنابراین، از دوحال بیرون نیست یا باید بگوئیم: انسان فطرت ثابت ندارد و یا بفرض اینکه داشته باشد سرچشمه زندگی بشریت نیست (دورکیم).

بلی، در این گیر و دار طوفان است که شهادت تاریخ بداد می‌رسد و همه این مطالب را تکذیب می‌کند، بعبارت ساده تر: هرچه این دو تفسیر رشته و بافته‌اند شهادت تاریخ بازش می‌کند، زیرا هردو تفسیرمادی از تفسیر این شباهت عجیب که در زندگی اجتماعی بشریت است با داشتن بیش از دوهزارسال فاصله عاجزند. بلی، آن تفسیرمادی تاریخ که دائم همتش را در این قرار می‌دهد که همه جا تفسیرات مادی و تحولات اسلوب تولید را برخ مردم بکشد بطور واضح از تفسیر و بیان حقیقت این شباهت باید هم ناتوان باشد، در عالم ماده که این خبرها نیست آنجا همیشه طوفان است و تغییر و تحول، و همچنین آن تفسیرمادی که زمام اختیارش را بدست عقل جمعی و باصطلاح خودش بدست قهراجتماعی بیرون از فطرت انسانی می‌دهد، از تفسیر و بیان روح این همانندی دوهزارساله باید ناتوان باشد، چرا؟ در یک صورت ممکن است تفسیر کند، اما خوشبختانه پیروانش آن را قبول ندارند و آن این است که بگوئیم: این عقل جمعی بفرض اینکه موجود باشد خود نیز پاره ای از فطرت انسان است، اما شهادت تاریخ یک تفسیر بیشتر ندارد و آن هم اینست که از اول می‌گوید: انسان دارای فطرت خدائی است و آن هم ثابت و پایدار است، و هر تفسیری که برخلاف این باشد از بیان حقیقت انسان ناتوان است و هرچه بیشتر بکوشد گمراه تر می‌گردد، یا للعجب! آن چه عاملی است که این تفسیرهای منحرف را مغرور ساخته، تا چنین جسارتی در باره انسان، در باره اشرف مخلوقات روا دارند و چنین بلائی را بسرش بیاورند؟ فاش می‌گوئیم: این خود یک امتیازبزرگی است برای انسان همان امتیازخدائی است که انسان را از حیوان جدا می‌سازد، خود آن باین تفسیرهای منحرف اجازه می‌دهد که او را از مقام ارجمندش تنزل دهند و در مقامی پست تر از مقام حیوانیت بنشانند.

آری، دو چیز است که باعث این گستاخی شیطانی گردیده، یکی: نرمش و خوشروئی انسان در مقابل این دشمن منحرف، و دیگری: تعدد جوانب شخصیت انسان، آدمی وقتیکه باین تفسیرهای کوتاه نظر نگاه می‌کند بی‌اختیار انگشت حیرت بدندان میگیرد، بخود می‌گوید: آن امتیاز رحمانی که خدای بزرگ بانسان عطا کرده، تا در پرتو آن زندگی را توسعه دهد و سرشار از خیر و برکت بگرداند، و سطح زندگیش را آنقدر بالا ببرد که پر از سرور و نشاط و پیروزی شود، چگونه از مدارش خارج ساختند، چگونه وارونه تفسیر کردند که این اشرف مخلوقات را همه جا هدف نفی و سرافکندگی قرار دادند، چگونه جسارت ورزیدند تا توانستند بگویند که این بشر این موجود رحمانی در مقابل عوامل خارجی و مادی کارش بجائی رسیده که از هرچیزی نرمتر و ناتوانتر است، چگونه حیا نکردند تا گفتند که عوامل مادی هرگز تابع اراده انسان نیست؟ و بلکه بعکس انسان تابع آن‌ها است، زهی شرم و حیا که توانستند بگویند: اجبار و ضرورتهای اجتماعی خارج از هستی انسان همیشه بروی چیره و پیروز است. آری، خوشروئی و نرمش آن امتیازرحمانی که خدای بزرگ عطا کرده، بانسان امکان داده تا در اجتماع مادی در تمام حالات پستی و بلندی با مشکلات روبرو شود و با سختیها و دشواریها مبارزه کند و پیروز گردد.

این قرآنکریم است که می‌گوید: ﴿وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: ۱۳] «و آنچه را که در آسمان‌ها و آنچه را که در زمین است همگى را (خدای بزرگ) برایتان مسخّر گردانیده است». این چنین موجودی وقتیکه با سختیها درافتد، هرگز نابود و بلکه ناتوان و خودباخته نمی‌شود، و آن تعدد جوانب که در آن شخصیت و عظمت انسان نمایان می‌گردد، خود یک امتیازخدائی است که باو امکان داده تا تمدنهای گوناگون را در پهنه عالم بوجود آورد، و آن‌ها را بر تمام جوانب نشاط روح و نشاط فکر و نشاط جسم انسان بکشاند، و همه جنبه‌های اقتصادی و اجتماعی، سیاسی، مادی، روحی، فکری را از سرچشمه آن‌ها سیراب گرداند.

آری، این دو مزیت بزرگ نعمت‌های بی‌پایان خدا هستند تا بانسان عزیز زندگی سرشار از نشاط و جنبش و فاعلیت ایجابی فراهم میآورند، و لکن متأسفانه هم اکنون کار بعکس شده و این تفسیرهای منحرف او را بسوی یک معنای تاریک سلبی سوق می‌دهد که در مقابل حوادت خارجی متاثر گردد، و هیچگونه اثر در آن‌ها نداشته باشد. این خوشروئی و نرمش یعنی: قابل بودن سرشت انسان که در برابر هر پیش آمد نوظهوری سیمای جدیدی از خود نشان بدهد، تفسیرمادی تاریخ را مغرور ساخته تا خیال کند که هرگز نباید انسان هستی ثابت داشته باشد، و چنان پندارد که برای این هستی در نهاد انسان کانونی ساخته شده است.

از این رو در قاموس این تفسیر انسان یک موجود بی‌سر و پا است که باید گوش بفرمان حوادث باشد، بشنود و بی‌اختیار فرمان ببرد و هر حادثه او را بشکل تازه ای درآورد.

همچنین تعدد جوانب شخصیت انسان که پیوسته ستاره واری که غروب نکرده دیگری از گوشه دیگر طلوع می‌کند، نور آن هنوز در تاریکی نرفته، نور دیگری صفحه آسمان وجودش را روشنتر می‌کند، هم تفسیرمادی تاریخ «کارل مارکس» و هم تفسیر اجتماعی «دورکیم» را مغرور ساخته تا خیال کردند که انسان ممکن نیست دارای هستی ثابت باشد، بلکه خیال کرده‌اند که هستی انسان عبارت از: یک رشته تحولات و پستی و بلندیها است که هرگز مرکزیت ندارد. آری، این و آن و همه تفسیرهای منحرف یک گوشه کوچک و یا یک معنای کوچک از شخصیت انسان را در نظر می‌گیرند، و در شعاع آن انسان کلی را تفسیر می‌کنند و از سائر جهات آن غافل میمانند، و در نتیجه انسان خدا ساخته از کارگاه فکر نارسای آن‌ها غارت شده و هستی از دست رفته بیرون می‌آید، آن چنان ورشکسته بیرن می‌آید که گوئی از اول سرمایه نداشته و تا ابد هم نباید داشته باشد، و حال آنکه حقیقت انسان بزرگتر از این معنانی جزئی و بزرگتر از این شخصیت جزئی است که از خلال آن‌ها زندگیش تفسیر بگردد.

بلی، این نرمش و خوشروئی و این تعدد جوانب شخصیت که این تفسیرهای کودکانه را مغرور ساخته تا دست جسارت بحریم انسان دراز کردند و در باره‌اش یاوه‌ها سرودند، هردو در مدار تاریخ امتیازهای ایجابی روشنی هستند اگر هم اکنون یک نوع حالت نفسی و تاریکی و گرفتگی در آن‌ها بچشم میخورد که مرکز این تفسیرهای ابلهانه شده، اما چون نیک بنگری خواهی دید ستارگان درخشانند که دیده خفاشان مادی از دیدن آن‌ها ناتوان است، واقعاً این انسان که طبیعت دوجانبه دارد موجودی است که از مشتی گل و از موجی روح و روان رحمانی تشکیل یافته، و چنان درهم آمیخته که گوئی از روز اول یکی بوده است.

در تمام مراحل زندگی خود دارای دوجنبه متقابل گیرنده و بازدهنده آفریده شده، و از خصوصیات این هم آمیزی حکیمانه روح و گل این است که در نهاد این اعجوبه هستی دو صفت متقابل نفی و اثبات پیدا شود که یکی گیرنده و دیگری فرستنده باشد، و از خصوصیات این آمیزش است که این گیرنده و فرستنده از دو جانب در یک آن در تمام لحظات زندگیش بطور منظم همه کردارش را بهم ارتباط بدهند، اگرچه در نهادش این راز هم نهفته است که گاهی با این و گای با آن بپرواز درآید، اما بطور موقت و لکن مادام که خاصیت وجودش را از دست نداده و مادام که فطرتش فاسد نگشته، چون نیک بنگری میبینی پس از اندک زمانی متوجه اشتباه خودگشت و بازگشت و در یک سطح هموارنشست و هردو جانب را یکسان در نظر گرفت، و این همان حقیقت بی‌پایان است که از دیدگاه این تفسیرهای احمقانه دور مانده و در اثر کوتاهی دید آن‌ها است که این انحرافات پیش آمد و این بلاها بر جهان بشریت نازل گردید.

هم اکنون بس است دیگر برگردیم و باصل داستان اساسی بحث خود بپردازیم، یعنی: سخن از ثابت و متطور بگوئیم تا بسنجیم که این دو در هستی انسان چه نقشی بعهده دارند، اکنون ببینیم فطرت انسانیت یعنی چه؟ و در زندگی بشر چه ماموریتی دارد؟ حالا اگر انسان دارای فطرت ثابت است پس معنای این تغییرات و تحولات پی درپی در صحنه زندگی بشریت چیست؟ این میدان آن چنان گرفتار طوفان است که پیوسته همه چیز در آن از راست بچپ و از چپ براست در حرکت است، آنچنان خروشان است که هرگز دو حالت از حالات انسان مانند هم نیست، اگرچه در پاره اوقات دو حالت همانند یافت می‌شوند، و این همانندی آنقدر قوی است که آدمی را باشتباه وامیدارد، بلکه قبل از این باید ببینیم چه دلیلی ثابت می‌کند که انسان دارای فطرت تغییر ناپذیر است؟ و چرا این بشر آنسان نباشد که علم روانشناسی معرفی می‌کند و می‌گوید: انسان یک مجموعه ایست از حالات روانی گوناگون بدون اینکه مرکزی داشته باشد، و چرا باید آنطور نباشد که تفسیرمادی تاریخ نشان می‌دهد؟ می‌گوید: انسان مجموعه ایست از تحولات و تطورات اقتصادی پی درپی پایه و اساس ثابت ندارد.

بلی، خوشبختانه بهترین دلیلی که برخلاف تفسیرهای منحرف ثابت می‌کند که انسان دارای فطرت است، خود انسان و تاریخ انسان است.

پس بنابراین، باید درجه اول عوامل و محرکهای فطری را بدقت بررسی کنیم که آیا این عوامل دارای وجود حقیقی و روشن هستند یا نه؟ و بفرض اینکه باشند آیا این وجود ثابت است یا با تغییرات اطوار زندگی تغییرپذیر است یا نه؟ مثلاً: آیا حب حیات یکی از بزرگترین عوامل فطری انسان است که خود یک عامل مشترک است؟ میان همه جانداران همه حیوانات اعم از کوچک و بزرگ جان خود را دوست دارند، همه برای دفاع از حریم زندگی دست و پا می‌زنند، با اینکه پاره ای از فطرت هر زنده ای مرگ و فنا است همه برای بدست آوردن زندگانی جاوید می‌کوشند، لیکن انسان در این میان در تمام مراحل زندگیش دارای امتیاز بس بزرگ است و آن عبارت از: فهمیدن و درک کردن و آزادی اختیار است.

و چون او زندگیش را دوست دارد و درک می‌کند که دوست دارد، و روی همین اصل برای خود هدف‌ها و مقصودها در نظر میگیرد، و سپس در شعاع آزادی که در فطرتش نهفته شکل زندگی دلخواهش را انتخاب می‌کند، اکنون این پرسش فرا رسید که آیا این عامل در هستی انسان ثابت است یا متغیر؟ آیا روزی پیش می‌آید که انسان خود را دوست نداشته باشد؟ بلی، حالات انتحار و خودکشی که یک رشته حالات منحرف و بیراهه است که آدمی را از مقام خود تنزل می‌دهد و بیسار کمیاب است.

و همچنین حالات فداکاری و جانبازی که یک رشته حالات ملکوتی و روحانی است که بشر را باوج اعلا میرساند نه تنها برخلاف این مدعا نیستند، بلکه با وصف اینکه در زندگی بشریت یک رشته حالات نادر و کمیاب است بازهم شاهد بزرگی است بگفته‌های ما، زیرا آن کسی که انحراف و یأس از زندگی او را بخودکشی وادار می‌سازد، شخصی است که زندگیش را دوست دارد و از جان و دل می‌خواهد که زنده بماند، اما بخاطر پارۀ پیش آمدهای اتفاقی ناگوار و محرومیتهای توانسوز از خود بیخود می‌گردد، و چون طاقت کشیدن درد محرومیت ندارد دست به خودکشی میزند نه اینکه زندگی را دوست ندارد، و همچنین آن کسی که برای پیش برد عقیده و یا پروراندن فکری دامن همت و مردانگی بکمر میزند و فداکاری و جانبازی می‌کند، نه برای این است که از زندگی سیر شده و نمی‌خواهد زنده بماند، بلکه از این راه می‌کوشد سیمای آن را عوض کند و بهتر از سیمای موجود بدست آورد، برای بدست آوردن یک زندگی بهتر و شیرین و جاوید دست از زندگی فناپذیر پنج روزه برمی‌دارد، از زندگی تاریک خاکی دل می‌کند و خود را بیک عالم روشن ملکوتی میرساند.

پس بنابراین، هر یک از این دو حالت عامل ارزشمندی است برای بهتر زیستن، نه برای خودکشتن و نابودشدن. سپس حالات عادی و همگانی پیش می‌آید که همه این حقیقت را بدقت ثابت می‌کنند که چه اندازه این عامل فطری در زندگی بشر اثر دارد؟ اگرچه خود افراد بشر در ظاهر امر با یکدیگر فرق فاحش هم داشته باشند.

و این نکته نیز بسیارجالب است که در حب حیات دوشاخۀ بس بزرگ و عالی وجود دارد، یکی خوددوستی و یا بگو: حفظ نفس و دیگری نوع دوستی است، و هردو مؤید این معناست.

و هم اکنون از مدعیان میپرسیم: آیا در فطری بودن این دو خصلت انسانی شک و تردید دارید؟ آیا می‌توان گفت: آدمی پیدا می‌شود که خود را دوست ندارد؟ یا آدمی هست که از نوع خود همایت نکند؟ و هنگامیکه ما این دو خصلت را بفروع و انواع ممتاز خود تقسیم کنیم که بترتیب عبارتند از: خوردن و آشامیدن، لباس، غذا، مسکن، مالکیت، جنگ و جدال، مسابقات، خودنمائی و اظهار شجاعت حب جاه و امتیاز و اشباع غریزۀ جنسی و باید بدقت یکایک آن‌ها را مورد مطالعه و بررسی قرار بدهیم، تا ببینیم آیا این‌ها یک رشته عشق و علاقه و شور و هیجانهای ثابتی هستند در زندگی بشریت؟ و یا اینکه گاهی در اثر پیدایش پاره ای تحولات آشکار می‌شوند و گاهی پنهان می‌گردند.

در غریزۀ خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن، تاکنون کسی بحث و جدال نکرده است. چرا این تمدن سراب نمای جهان غرب که خود را پیش رو قافله‌ها میداند، در مسئلۀ لخت و عریان بیرون تاختن گاهی قدمهای باصطلاح مترقیافه ای برداشته‌اند و در کنار دریاها و در پلاژهائیکه فقط برای غارت کردن ناموسها برپا گردیده، برهنه و دسته جمعی برقص و پایکوبی پرداخته‌اند، قطع نظر از اینکه این دریدگی و خیره سری حیوانی یک سیمای فصلی دارد و در مواقع مناسب یغماگران در کنار جویبارها از خرمن ناموس انسانیت بهره برداری نامشروع می‌کنند.

پس از برباد رفتن سرمایه شرف بازهم این گروه غارتگر برمی‌گردند و لباس میپوشند، و روی این اصل می‌گوئیم: در اصل مطلب کسی بحث و گفتگو ندارد، و همچنین نیروی غریزه جنسی نیز همینطور است، پس از آنکه گروهی آن را به پیدایش تطورات اقتصادی و یا مادی نسبت می‌دهند، تاکنون کسی جرئت نکرده بگوید که گاهی هست و گاهی نیست، مثلاً: کسی نگفته که در عصرغارنشینی و بیابانگردی فراوان بوده و در اجتماع کشاروزی نایاب و در میان اعیان و اشراف رواج داشته، اما در میان بردگان نبوده است، بلکه همه آن را برسمیت میشناسند، و همه اعتراف دارند که نشاط جنسی یک مسئلۀ همگانی جسمی و یا جسمی و روانی است، هرجا که آمادگی پیدا شود و هر جسمی که غده‌های مخصوص غریزه بطور صحیح انجام وظیفه نماید بطور خودکار این نیرو نیز آماده خدمت است، و بعکس هرجا که غده‌ها از انجام وظیفه ناتوان باشند، این نیرو نیز از انجام وظیفه عاجز است هیچ ربطی با اسلوب تولید و تحولات تاریخ ندارد.

اما کمونیست‌ها با یک وضع بخصوصی پافشاری می‌کنند که از مجموع این جنبشهای فطری که در نهاد انسان نهفته است، یک حالت مخصوصی استخراج کرده و بخارج از هستی انسان بکشانند، و با این تیر دوهدف را در نظر دارند، یکی انکار وجود جنبشهای فطری، و دیگری انکار هستی ثابت انسان، و این کوشش فقط برای فرونشاندن یک عقدۀ سوزانی است که در کانون ضمیر کمونیستی نهفته و آن را بگرفتن یک انتقام از عالم انسانیت برانگیخته است، و این سوزش عبارت از: انگیزه مالکیت فردی است که رهبران کمونیست را ناراحت می‌کند و مرتب می‌گویند: آن را مصادره کرده بمالکیت دسته جمعی تبدیل نمائید و در صندوق دارائی دولت متمرکز سازید. من در باره این مطلب در کتاب شباهت و همچنین در کتاب در اسات بتفصیل سخن گفتم دیگر دوست ندارم بطور تفصیل آن بحث را پیش بکشم، زیرا هرچه بود در آن دو کتاب گفتم و مهر با طله بر یاوه گوئیهای این گروه زدم، اما برای آخرین بار بخاطر اینکه این آتش شیطانی را کاملاً فرونشانم اینجا نیز باجمال می‌گویم:

هنگامیکه این گروه مالکیت فردی را لغو کردند و بجای آن مالکیت دسته جمعی را برسمیت شناختند، و در حقیقت نتوانستد اصل جنبش مالیکت را که در نهاد بشر نهفته انکار کنند، و بلکه با این اقدام فقط خواستند و توانستند سیمای آن را بسیمای دیگر تبدیل نمایند و مسیر آن را از یک افق بافق دیگر تغییر بدهند، تا از این راه بآسانی بتوانند اغراض حزبی و مذهبی خود را بکرسی بنشانند، و با این وصف در این روزگار اخیر سرانجام ناچار شدند، در مقابل یک امر واقعی و فطری سر تسلیم فرود آورند، و یک نوع مالکیت فردی را برسمیت بشناسند، و در موضوع بمصرف رساندن تولیدات خود را راضی نمودند که مالکیت فردی بکار خود ادامه بدهد و برای ما نیز همین اندازه بس، آنطور که تند میراندند باین زودی نیز خسته شدند، و همچنین نظیر همین زحمت را کمونیست‌ها در موضوع انگیزۀ اظهار شخصیت که در نهاد بشر نهفته است کشیدند و بسیار کوشیدند تا این قهرمان فطرت را در میدان فردی نابود کنند، تا دیگر فرد نتواند اظهار شخصیت کند، مگر بحساب توده ملت، و بعبارت ساده: شخصیت فردی را ملی اعلام نمودند، خوشبختانه در این راه چندگامی پیش نرفته راه را گم کردند و خسته و درمانده شدند، طولی نکشید که پس از مرگ «استالین» «خروشچف» اعتراف کرد که او یک رهبر خودخواه یاغی بود و کوشش بحرف کسی بدهکار نبود هرچه میخواست انجام میداد فقط بخاطر حزب کمونیست، نه بخاطر عالم انسانیت. پس بنابراین، در مقابل این آرزوی موهوم کمونیزم اعتراف «خروشچف» بزرگترین تکذیب این ادعای ایده آلی است. سپس این حزب تندر و پس از این رسوائی از این میدان خیالی عقب نشست و در مقابل یک حقیقت فطری دیگر تسلیم شد، و در قانون دست مزد کارگر تجدید نظر نمود و اعلان کرد که هرکس می‌تواند کار بیشتر انجام بدهد کارمزد بیشتری دریافت نماید، و هرکسی می‌تواند در اثر اظهار لیاقت بدرجه و مقام بالاتری برسد و حقوق بیشتری بگیرد، سرانجام میبینیم که پس از این همه سرگردانی بازهم اعتراف کردند که کمال طلبی و ابراز شخصیت در نهاد بشر یک حقیقت فطری است.

اما انگیزۀ مبارزه و جنگیدن با دشمن که در سرشت انسان است، همه ملت‌ها از روز اول کوشیده‌اند که آن را بحساب اجتماع توجیه کنند، می‌گویند: جنگ در عالم یا بخاطر حفظ یک ملت و یا برای پیشبرد یک عقیده و یا مانند آن‌ها است از هدف‌های همگانی و یا بخاطر اظهار شخصیت فردی ممتازیست که در مسابقات همگانی انجام میگیرد، و در حقیقت آن آخرین مرز مردانگی و اظهار وجود است، در هرصورت هیچ یک از این کوشش‌ها وجود این حقیقت فطری را در صورت فردی انکار نمی‌نماید، و بلکه فقط این زحمت برای این است تا می‌تواند نیروی نهفته را همه جا در خدمت و بهروزی اجتماع بکار اندازد.

اینها بزرگترین انگیزه‌های فطری است که در نهاد انسان نهفته است، باید بدقت بررسی کنیم و ببینیم آیا در مدار تاریخ چه چیزی از آن‌ها تغییر یافته؟ و دستخوش طوفان تحولات گردیده است؟ بلی، میدانم بدون تردید گروهی خواهند گفت: تو که تا بحال در باره اوصاف داخلی انسان بحث کردی و هرگز از واقعیت بشریت سخن نگفتی از هستی اجتماعی، اقتصادی و بالاخره از هستی سیاسی که مرتب در حال تغییر است نیز سخنی بگو، از تولید و اسلوبهای تولید، از مسابقات اقتصادی و پیشرفت‌ها و تطوراتی که دائم در زندگی انسانیت است حرفی بزن، در پاسخ می‌گویم: صحیح است که هرچه تاکنون گفتیم از اوصاف داخلی انسان بود، اما هم اکنون از شما میپرسیم: این زندگی که ما داریم آیا در حقیقت جز سایه و انعکاس هستی انسان است؟ و اگر غیر از این باشد چگونه می‌توانیم مابین هستی ثابت انسان و تحولات دائمی زندگی انسانیت ارتباط بدهیم؟

واقعاً آن قیافه زندگی که بوسیله آن انسان انگیزه‌های فطری خود را بازگو می‌کند پیوسته دستخوش طوفان تطور است، از نسلی بنسلی که می‌رسد بارها زیرو و رو شده است، در اثر برخوردهائیکه پیوسته در میان عقل بشریت و عالم مادی برقرار است دائم این قیافه‌ها در حال تغییر است، و در اثر آن سیماهای جدیدی مرتب برای زندگی پدید می‌آید، اما بازهم از شما میپرسیم: آیا لازمه تغییریافتن صورت و سیمای زندگی این است که انسان هم تغییر یابد؟

بنابراین، برای روشن شدن مطلب در اینجا بچند نمونه از این تغییرها اشاره می‌کنیم:

۱- انگیزه غذا در انسان یک انگیزه فطری و ثابت در همۀ اولاد آدم و بلکه در همه موجودات زنده وجود دارد، و لکن قیافه غذا و غذاخوردن دائم در حال تغییر است نه خود انگیزه، انسان در عصرشکار از گوشت ناپخته استفاده می‌کرد برای اینکه وسیله دیگری نداشت امکان مادی بیش از این اجازه نمیداد، معلوماتش کوتاه تر از آن بود که بتواند کاربزرگتری انجام دهد، پس با مرور زمان آتش کشف گردید و در اثر آن دریچه عصرجدیدی بروی انسان باز و قیافه زندگی عوض شد بخصوص که در موضوع غذا چشم گیرتر بود، زیرا پس از این دیگر بشر گوشت را ناپخته نمیخورد، بلکه آتش در خدمت بشریت انجام وظیفه می‌کند، و لکن هنوزهم گوشت را با دندان و انگشتان پاره پاره می‌کند. سپس بتدریج بترقیات دیگری نائل شده و ابزار برنده را می‌سازد کاردی تهیه می‌کند که گوشت را بقطعات کوچک تقسیم می‌کند، پس از این قدم فراتر مینهد وسیله‌های دیگری می‌سازد، و سرانجام برای پختن و خوردن غذا آداب و رسوم و قانون تصویب می‌کند که هنوزهم بشریت بآنها نیازمند است.

حالا از شما بپرسیم: در این میان چه تغییر یافته، انگیزه غذاخوردن یا سیمای آن؟

۲- انگیزه مسکن را پیش میکشیم که یک انگیزۀ ثابت و فطری است نه تنها در نهاد بشر، بلکه در سرشت همۀ جانداران نهفته است شب و روز همه می‌کوشند تا برای خود مسکنی انتخاب کنند، اما قیافه مسکن دائم در حال تغییر است. انسان در ابتدای زندگی غارنشین است، زیرا امکان مادیش بیش از این اجازه نمی‌دهد که در فکر تهیه منزل بهتری باشد. سپس اندکی رو بترقی می‌رود و شرایط زمان و مکان زندگانی عوض می‌شود وضع معلومات عمومیش بالا می‌رود، روی درختان کهن یا در کنار جویبارها برای خود آسایشگاه می‌سازد، و کم کم قدرت و کمال پیدا می‌کند خانه ای از گل بنا می‌کند، پس از آن از سنگ خانه زیباتر و محکمتر می‌سازد و می‌نشیند، تا آنقدر قدرت بدست میآورد که می‌تواند بآسانی از زمین پرواز کرده در دل آسمان‌ها موشک‌ها را هدایت کند، و فردا هم که معلوم نیست در سطح کرات آسمانی چه‌ها خواهد کرد؟ آیا انگیزه مسکن تغییر یافته و یا سیمای آن؟

۳- انگیزه لباس در بنی آدم نیز یک حقیقت ثابت و انکارناپذیر است، از روزیکه آدم و حوا پس و بیش خود را با برگ درختان بهشتی پوشاندند، تا عصرحاضر همه در فکر تهیه تن پوش بوده‌اند، و لکن شکل و قیافه لباس دائم در حال تغییر است، میبینیم بشر نخستین از برگ درخت برای خود لباس تهیه می‌کند، ساده تر بگوئیم: از ناچاری فقط باندازه ضرورت از بدن خود را میپوشاند، چرا؟ برای اینکه آن روز قدرت مادی او بیش از این اجازه نمیداد که لباس بهتر و مناسبتر تهیه کند و نیز تجربه و معلومات عمومیش محدودتر بود، نمی‌توانست با چیز دیگری بپوشاند. سپس با مرور زمان راه تکامل پیش میگیرد و هر روز به تجربه‌ها و معلومات جدیدی دست مییابد و امکانات بیشتری در مادیات کسب می‌کند، تا بتواند با پوست حیوانی که از برگ درخت بزرگتر و محکمتر است ستر عورت کند، و پس از آن بتدریج در اثر کسب تجربه و دانش قماشی میبافد و بهدف اصلی می‌رسد. سپس اندک اندک در دوختن و پوشیدن لباس مدهای گوناگون و طرح‌های مختلف بکار می‌برد، و سرانجام کار بجائی می‌رسد که موضوع لباس دارای آداب و رسوم و قانون شده و یکی از فنون عالی بشریت بشمار می‌آید، هم اکنون از مدعیان میپرسیم: در طی این مراحل آنچه تغییر کرده چیست؟ انگیزه لباس پوشیدن یا سیمای لباس؟

۴- یکی دیگر از انگیزه‌های ثابت و فطری و همگانی که فرزندان آدم و حوا و بلکه اکثر جانداران در آن یکسانند، اما پیوسته شکل و قیافۀ بکاربردن غریزه دست خوش تغییر است، دیگر اینجا از دوستان عذر می‌خواهم که بگویم: از اول چنین بوده و بعد چنین و چنان شده و سپس بچه شکلی درآمده، و هنوزهم در میان مراحل دگرگونیها چگونه میگذرد؟ رازیست در پرده باید (و ما پس از این بزودی در این باره سخن خواهیم گفت) فقط چیزی که در اینجا احتیاج بگفتن آن داریم، این است که گاهی این عمل با یک جهش تند و سریع انجام میگیرد، مانند چهارپایان که هدف جز اشباع غریزه و خالی کردن بارشهوت نیست، تمام همتش این است که سوزش اندرون را خاموش و خود را راحت کند و گاهی هم با مقدماتی انجام میگیرد، انواع ناز و کرشمه و نرمش و یا فشار و زور بکار می‌رود، چنانکه در عالم حیوان و بخصوص در عالم پرنده محسوس است، گاهی نیز تحت قدرت نظمهای اخلاقی، اجتماعی و اقتصادی رام شده و با آرامش و نرمش پیش می‌رود و پاره اوقات هم از همه این قیدها آزاد است، اما بهر صورت سرانجام برای آن هم مانند دیگر انگیزه‌های فطری قانونی وجود دارد منتهی در دو صورت، یکی: پست و پلید و خیلی نزدیک بعالم حیوانیت، و دیگری: پاک و پاکیزه که شایسته و سزاوار مقام انسانیت است، اما باید دید در این میان چه تغییر کرده؟ خود انگیزۀ جنسی، یا کیفیت آمیزش آن؟

۵- انگیزه مالکیت علی رغم سفسطه کمونیزم آن هم یک انگیزه ثابت فطری است، همانطور که قبلاً اشاره کردیم: پذیرش اجباری کمونیست‌ها قسمتی از مالکیت فردی را خود بهترین دلیل فطری بودن آنست، اما ما هم قبول داریم که قیافه مالکیت تغییرپذیر است، بدین ترتیب: روزگاری بوده و چیزی در عالم نبوده، تا کسی مالکش شود و شکاری هم پیدا میشد قابلیت نداشت که فرد معین مالک آن شود، زیرا در اثر نبودن وسائل شکار انسان اغلب بتنهائی نمی‌توانست شکار کند، بیاری دیگران هم نیاز پیدا می‌کرد و بفرض اینکه بتنهائی انجام میداد نمی‌توانست نگهدارد، چون در اثر فقدان وسائل میگندید و تباه میشد، روی این حساب ناچار بودند بطور همگانی از شکار استفاده نمایند، و لکن با این وصف حتی در همان عصر برای بدست آوردن یک زن فتنه‌ها برپا میشد، و معرکه‌ها گرم و بهوای کامیابی انحصاری از آن مردان روز بجان یکدیگر میافتادند، و سرانجام آنکه پیروز بود مالک هم بود. سپس کم کم پای تولید بمیان آمد و چیزهای قابل تملک پیدا شدند، در نتیجه انسان ابزار کاردستی بدست آورد و مالک شد، و بعد از آن وقتیکه فنون کشاورزی را بکار بست محصول آن را مالک شد، و در اثر گسترش فن کشاورزی حیواناتی را که با زراعت بستگی داشت و انسان آن‌ها را تعلیم داد، خودبخود مالکیت هم همراه آن بود، و همچنین زمینهای زراعتی که برای کشت آماده بود بتصرف انسان درآمد، و پس از آن کارخانجات و صنایع سنگین را بشر مالک شد، و امروز هم که میبینیم بمبهای مرگزا، موشک‌های فلک پیما را در اختیار دارد، و فردا نیز بعید نیست کرات آسمانی را زیر فرمان خود بگیرد.

هم اکنون باید دید چه تغییر کرده، انگیزۀ مالکیت یا کیفیت آن؟

۶- انگیزۀ قهرمانی و خودنمائی آن یک انگیزۀ ثابت فطری است که بشریت را از روزیکه از مادر متولد شده پیوسته بخودنمائی و اظهار قدرت و شجاعت تحریک می‌کند و بلکه این عشق فطری در نهاد اکثر حیوانات هم نهفته است، اما در هر عصری شکل و قیافه آن مرتب عوض می‌شود، و شاید در زندگی بشریت یکی از چیزهائی است که تغییرات ضد و نقیض در آن فراوان دیده می‌شود، مثلاً: انسان در عصرغارنشینی با نیروی مستقیم جسمی خودنمائی می‌کرد، با زوربازو بشکار میپرداخت، با درندگان میجنگید، بر دشمن پیروز میشد. سپس یکباره از این کار دست برداشت و بحیله و تزویر پرداخت، بعبارت ساده: با نیروی فکر پیشرفت و هم اکنون میبینیم که با بکاربردن اختراعات ابراز شخصیت می‌کند، یعنی: با مهارت و نقشه بکار میپردازد، و همچنین با زیبائی و جمال و ارائه لباسهای فاخر و کاخهای آسمان خراش و خوردن غذای لذیذ اظهار شخصیت می‌کند، و گاهی هم با ابراز غریزۀ جنسی مردانگی خود را برخ اجتماع میکشد، در کوی و برزن زنان را بدام هوس میکشاند، وقتی دگر با جنگ و ستیز، با فرمانبری و یاغیگری، با خیر و شر، با مسابقات ریاضی و علمی، با سیاست و کشورداری، با قدرت کلام و سخنوری، با خدعه و فریب و خلاصه با نشان دادن انواع قدرتها شخصیت خود را آشکار می‌سازد.

بازهم از گرفتاران طوفان تطور میپرسیم: چه تغییر یافته، شکل و سیمای خودنمائی یا انگیزه آن؟

۷- انگیزۀ جنگ و جدال آن هم یک انگیزۀ ثابت و فطریست در عالم بشریت و بلکه در همۀ جانداران، اما پیوسته قیافه آن دستخوش طوفان است، زیرا گاهی با نیروی جسمی انجام میگیرد و هیچ واسطه ای در کار نیست، در نتیجه ناتوان در زیر پنجه توانا هستی خود را میبازد، گاه دیگر با سنگ و چوب و چماق و فلاخون است که هرکس زودتر و بهتر بزند پیروز است.

نبرد با حیله و تزویر هم لذت دیگری دارد، در میدان جنگ بکاربردن تیغ و تیر و نیزه و امثال آن‌ها نیز تماشائی است، نبر با توپ و تانگ و تفنگ و باروت هم دیدنی است، و اکنون هم که بمبهای آتشزا و موشک‌های مرگ آفرین واشعه‌های نابود کننده درکار است و فردا را هم خدا میداند که چه خواهد آمد؟ بازهم ببینیم در این میان چه تغییر کرده، قیافه جنگ، یا انگیزه جنگیدن؟

آری، این است حقیقت زندگی بشریت هم از داخل و هم از خارج، همه جا و همه وقت این است حقیقت زندگی در مشاعر و وجدان در سیماهای گوناگون حیات که تاکنون مشاهده گردیده.

این است زندگی آدمیت در اراده انسانها، در فکرگاه بشرها، در عالم مادی و در عالم معنوی، آیا در طول تاریخ و در عصرهای پشت سر هم تاکنون چه تغییر یافته، و در خود انسان چه تحولی انجام گرفته؟

هنگامیکه بشر وسائل و ابزار خوراک و پوشاک و مسکن و وسائل بکاربردن نشاط جنسی، و همچنین وسائل مالکیت و خودنمائی و اظهارمردانگی و شجاعت و خلاصه وسائل تجهیزات جنگ و ستیز را بدست آورد و بکار بست، آیا خود انسان عوض شد، یا انگیزه و عشق درونی در نهادش تغییر یافت؟ آیا پس از بدست آوردن این وسائل دیگر انسان غذا نمیخورد، لب به آب نمیزند، لباس بتن نمی‌کند، از انتخاب مسکن و مأوی چشم پوشیده و بدنبال غریزه پرنشاط جنسی نمی‌رود، دست از مالکیت برداشته دیگر در میدانهای نبرد و مسابقه و اظهار شخصیت حاضر نمی‌شود؟ و حال آنکه قبل از این همه این کارها را انجام میداد، آیا انگیزه‌های جدیدی در وجودش پیدا شده که پیش از این نبود؟ یا انگیزه‌هائی که در نهادش بود امروز آن‌ها را بیرون رانده است؟ بحقیقت می‌توانید بگوئید: چه تغییر یافته؟ بلی، واقعاً در زندگی انسان تغییرات بس بزرگی واقع شده، و ما هرگز نمیتوانیم آن‌ها را انکار کنیم و یا کوچک بشماریم، و بلکه منظور ما این است که حقیقت آن‌ها را ثابت و آشکار کنیم.

برهمگان روشن است که زندگی انسان نیزارها غیر از آنست که در چراگاه هاست، غیر از زندگی انسان ده نشین، غیر از انسان شهرگزین است و خصوصیات بشر تمدنهای ساده و محدود غیر از خصوصیات تمدنهای عالی و دورپایان است، در فکر و نظر، در درک و تصور، در استقبال از زندگی با یکدیگر فرق فاحش دارند، در تمام جهات انسان امروز با انسان دیروز و پریروز فرق دارد، این یک حقیقتی است که انکارش نتوان کرد.

ما برای روشن شدن مورد بحث و اختلاف اکنون می‌خواهیم انواع تغییرات و تحولاتی را که در مسیر زندگی پیش می‌آید از هم تفکیک کنیم، زیرا همه باهم ضد و نقیضند، سپس یکایک آن‌ها را مورد مطالعه قرار بدهیم تا ببینیم آیا آن‌ها جزء فطرت ثابت انسان است یا نه؟

داخل در هستی بشریت‌اند؟ و یا عناصری هستند که بعداً در اثر پیدایش یک رشته تحولات و پیشرفت وسائل و ابزارمادی پدید آمده‌اند؟

در این قسمت بمطالعۀ خود ادامه میدهیم، تا بتوانیم در باره این تغییرها و این تطورها که در مقابل فطرت انسان پیدا شده‌اند بی‌طرفانه داوری کنیم، بلکه سرانجام از این فکر پیچیده راحت و آسوده شویم که آیا در عالم فطرتی، مقیاسی، میزانی هست که این تحولات ضد و نقیض اندازه گیری شود و در مواقع اشتباه بآن مراجعه کنیم، تا بسنجیم و ببینیم این تطور که پیدا شده صحیح است یا فاسد؟ بصلاح عالم بشریت است؟ یا وسیله ایست برای نابودکردن آن؟ یا اینکه اصلاً چنین مقیاسی وجود ندارد؟ آری، در داستان تطورات زندگی این‌ها یک رشته اموری است بسیار مهم و قابل بحث و تحقیق و شایسته بررسی کامل، زیرا آن گروهی که در جهان آشفتۀ غرب با طاعون تطور آلوده شده‌اند، زیربار ننگ این عفریت ناپاک رفته‌اند و آن گروهیکه در محیط غرب زده مشرق زمین از راه تقلید محکوم بفنا با آنان هم آواز گشته‌اند، آنقدر دچار سرگیجه و سرسامند که دیگر نمیتوانند تغییرقیافه را از تغییرذات بشناسند، دیگر نمیتوانند مقیاس صحیحی بدست آورند تا کارها را با آن اندازه بگیرند، بخاطر اینکه خود تطور و تحول در نظر آنان مقیاسی است بس صحیح هر چیزی را باید با آن سنجید، بعقیده این قوم هرگز نمیتوان برعلیه آن سخن گفت، بعبارت دیگر: اینان تطور زده شده‌اند دیگر همه چیز را فراموش کرده‌اند، در نظر این قوم پریشان فکر هرجا که تطور پیدا شد و هر طوریکه پدید آمد، گرچه سرانجامش بنابودی عالم بکشد همان صحیح است و بس.

آنان می‌گویند: اگر روزی تطور بسود فرد پروری و یا روشنتر بگوئیم: بسود فردپرستی بچرخد، باید گفت: قبول است برای اینکه لابد شرایط اقتصادی و اجتماعی آن را اقتضا می‌کند و بحکم همین شرایط باید پذیرفت، دیگر نمیتوان گفت: بالای چشمت آبروست، دیگر نمیتوان گفت: صحیح است یا خطا است، فقط در این میان یگانه چیزیکه باید از آن پیروی کرد شرایط اقتصادی و اجتماعی است. بنابراین، اگر این تحول روزی فردپرستی را برسمیت بشناسد باید اجتماع را دور انداخت، و اگر اجتماع بازی را اقتضا کند باید فرد را نابود ساخت، روی این حساب مقیاس ثابتی وجود ندارد که فرد و یا اجتماع پرستی را با آن اندازه گرفت، و با این میزان اگر روزی اجتماع بشراخلاقی را برسمیت بشناسد که نشاط جنسی را خارج از محدوده خانواده قدغن نموده، تنها زن و یا مرد و زن را بعفت و پاکدامنی وادار بکند، باید بدانیم بخاطر این نیست که اخلاق یکی از اصول ثابت زندگی است و خود میزانی دارد و پاره ای از فطرت انسان است، بلکه باید بپذیریم که بفرمان تطور و تحول اقتصادی نازل گردیده و بناچار باید برسمیت بشناسیم و بکار ببندیم.

و روزیکه این شرایط عوض شد تحول و تطوراقتصادی و اجتماعی دگرگون گردید، قانون خانواده درهم ریخت و غریزه جنسی را مباح و باصطلاح روزملی اعلام کرد پاکدامنی و عفت را باطل ساخت، اشباع غریزه جنسی را سرلوحه برنامه زندگی قرارداد، کوی و برزن، کوچه و خیابان، باغ و صحرا دامن کوه و کنار دریا را میدان ناموس بخشی و ناموس بازی اعلام کرد، نباید گفت: خطا است، باید با جان و دل قبول کرد که همین وضع درهم صحیح و زندگی نیز همین است و بس، زیرا فرض این است که در عالم فطرت برای این برنامه‌ها میزانی نیست.

و همچنین بیرون از مرز اقتضاء شرایط اقتصادی و اجتماعی مقیاسی وجود ندارد، پس روی این حساب، «هرچه داستان ازل گفت: بگو می‌گوئیم».

آری، این تب داران طاعون تطور در شرق و غرب و در همۀ نقاط جهان تمام شئون زندگی را اینطور حساب می‌کنند.

و روی این اصل برای ما لازم است که این داستان را بدقت بررسی کنیم، و آن مسائلی را که اندکی پیش از این بیان کردیم کاملاً از نظر بگذرانیم، باید بدانیم که این تغییرات از چه نوعی هستند، (زیرا دارای انواع مختلف است) آیا این همه تغییرات زندگی که در طول تاریخ بشریت دیده شده پاره ای از فطرت انسان است؟ و یا چیزهائی است خارج از مرز فطرت و در اثر پیشرفت‌ها و تحولات مادی نصیب فرزندان آدم و حوا گردیده؟ باید دید این تغییرات گوناگون در مقابل فطرت سالم انسان چه کاری انجام می‌دهند، با قانون فطرت همگامند؟ یا برخلاف آن سیر می‌کنند، و همچنین باید دید که این تحول مقیاسی دارد که در مواقع اشتباهات بآن پناه برد و فساد و خطا را تشخیص داد، و یا چنین مقیاسی اصلاً وجود ندارد؟

هم اکنون ما به تقسیم انواع این تحولات که از روز اول گریبان بشریت را گرفته میپردازیم، چنانکه از دقت و بررسی علمی در باره انسان اول و اجتماعات نخستین بدست می‌آید، و چنانکه از دقت و مطالعه در تاریخ گذشتگان روشن می‌گردد، تاکنون دست کم چهار نوع ممتازتطور شناخته شده:

۱- تطور در اسلوبهای تولید.

۲- تطور در شبکه بندی اقتصادی و اجتماعی در سازمان اجتماع.

۳- تطور روانی.

۴- تطور یا بگو: تغیر اخلاقی.

تفسیرمادی تاریخ اگرچه آن‌ها را ازهم تفکیک نکرده آنطور که ما تفکیک می‌کنیم، زیرا هدفش این نیست و کاری با تفکیک ندارد، بلکه آن همه را یکی قرار می‌دهد و با یکدیگر مربوط میداند، و سپس دسته جمعی را زائیده تحول و تطور اسلوبهای تولید می‌شناسد.

و ما این ارتباط را خیلی روشن و محکم میبینیم، و بخوبی میدانیم که میان تطور در بکاربردن ابزار و اسلوبهای تولید و تطور در سازمان اجتماعی و اقتصادی اجتماع بشریت پیمان ناگسستنی برقرار است.

گرچه ما نمی‌خواهیم ایمان داشته باشیم که این پیمان زائیدۀ علت و معلول بودن است، بعبارت دیگر: دوست نداریم بگوئیم که علت در تحول سازمان اجتماعی و اقتصادی جامعه فقط و فقط تطور ابزار و اسلوبهای تولید است و بس، زیرا ما معتقدیم که این یک سبب است، و همگام آن اسباب دیگری هم هستند که جنبه روانی دارند و ما بزودی آن‌ها را بیان خواهیم کرد، فقط چیزیکه اینجا می‌توانیم بگوئیم این است که میان این دو موضوع پیمان و ارتباط محکمی وجود دارد.

و اما تطور و تحول روانی یعنی پیدایش پیچیدگی روانی برای انسان و پیدایش شبکه‌های فراوان در روح و روان بشر، تفسیرمادی تاریخ در اینجا نیز با کمال صراحت و با خیال راحت می‌گوید: آن هم نتیجه و ثمره تطور اسلوبهای تولید است، باین معنی که در اثر پیدایش این تحولات بوجود می‌آید، ما هم تردید نداریم در اینکه تطور و تحول اسلوب تولید در پیدایش تحولات روانی یک عامل مؤثر و بلکه مؤثرترین عاملها است، اما علی رغم تفسیرمادی می‌خواهیم بگوئیم که این سیمای مرموزاجتماعی یعنی: تحولات روانی انسان تا اندازۀ زیادی یک سیمای مستقل و پایدار است، ممکن است از تطورات اسلوب تولید پیدا شود؟ چنانکه در تمدنهای قدیم پیدا شد و بخصوص با اعلاترین مراحلش در اسلام بوجود آمد، و اما تطور و یا بگو: تغیراخلاقی ما از اول آن را از برنامه خود حذف می‌کنیم و هرگز باور نداریم که با تطوراسلوب تولید رابطه داشته باشد، و بلکه در اینجا فقط شهادت تاریخ را بداوری میخوانیم.

و لکن قبل از آنکه وارد بحث و گفتگو شویم، یک حقیقت را بدقت در نظر میگیریم که بررسی و مطالعه در امورروانی ما را بسوی آن میکشاند و آن این است که بطور یقین در زندگی بشریت هیچ سیمائی و قیافه ای نیست که استقلال کامل داشته و از سایر قیافه‌ها بی‌نیاز باشد، و با این ترتیب: حالا روشن شد که چرا در بیان تطور روانی گفتیم تا اندازۀ زیادی این قیافه مستقل است، و نگفتیم از اول استقلال کامل دارد و بی‌نیاز از سایر قیافه‌های زندگی است؟ زیرا بر همگان روشن است که در میان هیچ یک از قیافه‌های زندگی بشریت جدائی نیست، «همه اعضاء یکدیگرند، چو عضوی بدرد آورد روزگار، دیگر عضوها را نماند قرار». چون بخوبی پیداست که انسان با تمام جزئیات هستیش زندگی را بکار می‌بندد و این امرکلی و همگانی که انسان از آن تکوین مییابد، دارای اطراف و جوانبی است که هریک در کار خود دارای تخصصی هستند و با اینکه دارای تخصصند از یکدیگر جدا و بی‌نیاز نیستند، مانند نیروی دید که چشم در آن متخصص است، در نتیجه میبینیم که انسان با پا یا با گوش یا با ستون فقراتش جائی را نمیبیند و با این حال چشم از سایر اعضاء بدن بی‌نیاز نیست.

و همچنین در بدن اعضائی یافت می‌شوند که دارای تخصصند مانند گوش و چشم، اعضاء دیگری نیز پیدا می‌شوند که دارای چنین تخصصی نیستند، روشنتر بگوئیم: حوزۀ مأموریت آن‌ها وسیع تر و بزگتر است، مانند دستگاه گردش خون که در تمام اجزاء بدن بکار مشغول است، در میدان هستی بشریت نیز کار بهمین منوال است.

بنابراین، تطور و تحول در بکاربردن ابزار و اسلوب تولید در تمام مراحل زندگی بدون تردید اثر بسزائی دارد، و لکن تطورروانی و اخلاقی در صحنۀ زندگی انسان هریک دارای تخصص ویژه ای هستند، مانند چشم و گوش در بدن.

پس تا اینجا تا اندازه‌ای مطلب روشن شد، هم اکنون پشت سر این اجمال بتفصیل سخن میپردازیم و می‌گوئیم:

هنگامیکه انسان از مرحله خوردن گوشت شکار ناپخته بمرحله خوردن گوشت پخته می‌رسد و از آنجا بمرحله پیدایش و بکاربستن کارد و چاقو قدم میگذارد، تا آنجا می‌رسد که عشق و علاقۀ مخصوص در تهیه غذاهای لذیذ از خود نشان می‌دهد، و کار را بجائی میرساند که دست بتصویب قانون و آداب و رسوم غذاپختن و غذاخوردن میزند، و سرانجام آن را بعنوان یک فن مخصوص و هنر مستقل بجامعه انسانی تحویل می‌دهد.

و همچنین وقتی انسان مراحل غارنشینی و لانه نشینی در سر درختان و آلونک سازی با بوته‌های بیابان را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد، می‌رسد بجائی که می‌تواند از گل خام خانه بسازد و بتدریج آن را تکمیل کرده بساختمانهای بزرگ مهندسی زیبا تبدیل نماید، کاخ‌های با شکوه و آسمان خراشهای خیره کننده بسازد، تا رسد بجائیکه با ابراز عشق و علاقه مخصوص خود آن را بسازمان مسکن تبدیل نموده، بعنوان یک هنر و صنعت ارزنده با دکوراسیون و مبلمان مدروز بجهان بشریت تقدیم می‌کند.

و در موضوع لباس هم از مراحل استفاده از برگ درختان و از پوست خام حیوانات گذشته و بمرحله قماش می‌رسد، در اینجا نیز آنقدر عشق و لیاقت از خود نشان می‌دهد که برای تهیه و پوشیدن لباس آداب و رسوم و قوانین مخصوص تصویب می‌کند، و سرانجام هم امروز مدسازی را در عالم بعنوان یک هنر ارزندۀ بین المللی برسمیت می‌شناسد.

و بازهم وقتیکه فرزند آدم و حوا در بارۀ بکارانداختن نیروی غریزه جنسی یک رشته مراحل ساده و بی‌آلایش را پشت سر میگذارد، و بجائی می‌رسد که دست بتنظیم آداب و رسوم و تصویب قانون میزند بزمها را آراسته، مراسمی برپا میدارد، و سرانجام در مفهوم غریزه آنقدر توسعه می‌دهد که خودبخود امروز بعنوان یک هنر مستقل از آن یاد می‌شود و در اطرافش فنون مختلف ادب و موسیقی و عکاسی و پیکرتراشی و انواع رقص و آواز بوجود آمده و سیمای آن را بیش از پیش جلوه گر می‌سازد، و بازهم وقتیکه انسان در موضوع مالکیت از مرحلۀ مالکیت چیزهای ساده و ابتدائی بمراحل مالکیت زمین و برده‌ها می‌رسد، همینطور با سرعت یکی پس از دیگری این مراحل را پشت سر گذارده تا مالک صنایع سنگین و کارخانجات بزرگ می‌گردد، و سرانجام نظام سرمایه داری را بدست آورده و آن را مانند یک نیروی لایزال اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بکار می‌برد، و عاقبت بجائی می‌رسد که مالکیت ملت‌ها و توده‌های بشر را ادعا می‌کند، و در آینده نزدیک هم از این کره تاریک خاکی بالاتر رفته و بفکر تسخیر سیارات آسمان‌ها میافتد.

و همچنین هنگامیکه نوردیدۀ ابوالبشر در مقام اظهار شخصیت و لیاقت مراحل گوناگون اظهار شخصیت جسمی را پشت سر نهاده پا بمرحله اظهار وجودروانی میگذارد، و آنقدر توسعه میبخشد که این مرحله بتمام مراحل گذشته شامل می‌گردد، غذا، مسکن، لباس، مالکیت و غریزه جنسی را تحت فرمان خود درمیآورد.

و همینطور وقتیکه شیرپاک خورده حوا در میدانهای نبرد از مراحل جنگ‌های تن بتن گذشته و بمرحلۀ استخدام سنگهای سنگین می‌رسد فلاخونها را برای کشتن برادر بکار می‌برد، و سپس نوبت استخدام تیغ و تیر و سنان می‌رسد، و کم کم از باروت گرفته تا نیروی سوزان اتم و هیدروژن را بخدمت وامیدارد.

اکنون آن فرصت فرا رسید که از تطورزدگان امروز بپرسیم: آیا پس از طی این مراحل پست و بلند واقعاً حادثۀ تازه ای رخ داده؟ تغییری در امور فطری پیدا شده؟ چرا و چگونه و برای چه؟ بحثی است بسیار دقیق، باید گوش دل را باز کرد و انصاف را بکار برد.

تفسیرمادی تاریخ فاش می‌گوید که بکاربردن ابزار باعث شده که انسان این مراحل را یکی پس از دیگری با سرعت اجباری طی کند، زیرا معتقد است که اگر نبود پیدایش آتش انسان کی می‌توانست غذای پخته و لذیذ تهیه نماید؟ اگر اختراع دستگاه ریسندگی و بافندگی نبود هرگز نمی‌توانست از قماشهای لطیف و زیبا لباس تهیه کند و با این تفصیل بعالم نشان بدهد، اگر بکاربردن ابزار ساختمانی نبود کی و چگونه ممکن بود بنائی استوار بگردد؟ و...

سپس این تفسیرمادی بصراحت می‌گوید که بکاربردن این بزار یک رشته تغییرات و تحولات حتمی و اجتناب ناپذیری در وجدان و افکار و در اصول و اساس زندگی مردم ایجاد می‌کند که پذیرش آن‌ها نیز اجباری است، زیرا هنگامیکه بشر بکشف آتش نائل آمد فکرش را در پختن غذا بکار انداخت، و سرانجام در فنون تهیۀ غذاهای گوناگون و بیرایه‌های آن کوشید که اگر نبود پیدایش آتش هرگز فکرش باین کارها رسا نبود، وقتیکه انسان دستگاه‌های ریسندگی و بافندگی را اختراع نمود بفکر افتاد که قماش ببافد، و در این صدد برآمد که بتفصیل لباس و اظهار عشق و لیاقت بپردازد، اگر این اختراع نبود هرگز این کارها از خاطرۀ بشر خطور نمی‌کرد، و زمانیکه بکاربردن ابزار قتاله در دسترس بشر قرار گرفت، باین فکر افتاد که آن‌ها را در شکار حیوانات و در نبرد با دشمن استخدام نماید.

و روزیکه بکشاورزی دست یافت فوراً باین فکر افتاد که هرچه زودتر و بیشتر زمین در اختیار بگیرد و بحوزۀ مالکیت دیگران تجاوز نماید، بشرها را اسیر کند، اسیرها را ببردگی بگزیند، تا در امورکشاورزی بنفع خود بکار وادارد و عاقبت در اثر پیدایش و گسترش ابزار و اختراعات یک رشته نتایج حتمی و اجتناب ناپذیراقتصادی، اجتماعی، روانی و اخلاقی بطور خودکار پشت سر هم پدید آمد.

پس با این حساب ابزار کار و آلات تولید محرک اول و دائمی زندگی بشریت است و بس. این بود خلاصۀ استنباط تفسیرمادی تاریخ که دیدیم.

حالاً پوشیده نماند که این قضیه باین صورت بسیار براق و فریبنده است، زیرا وقتیکه سبب و نتیجه در یک سلسله اتصالی زنجیر وار پهلو به پهلو حرکت کند، بدیهی است که فریفتن آسان و فریب خوردن آسانتر می‌گردد، و کسیکه بخواهد یک رشته الهامات شیطانی را بافکار عمومی مردم تحمیل کند و یا خود معتقد باشد که سبب و نتیجه یکی هستند بآسانی بهدف می‌رسد، بعبارت ساده تر: تنها بقاضی رفتن اینگونه نتیجه می‌دهد.

اما خوشبختانه این قضیۀ باصطلاح علمی که باین ترتیب تفسیرمادی تاریخ آن را دست آویز کرده است، صورت علمی دیگری هم دارد که اگر ما بحث خود را دور از این خدعه و نیرنگ خوش سیمائی که علوم و مطالعات علمی روز در قرن بیستم به پیشگاه بشریت تقدیم میدارد عنوان کنیم، بطور یقین رسیدن بآن برای ما خیلی هم دشوار نخواهد بود.

هم اکنون از شیفتگان مذهب مادی برای این پرسش‌ها پاسخ می‌خواهیم.

۱- چرا و برای چه انسان آتش را کشف کرد؟

۲- چرا وقتیکه آتش را کشف کرد آن را در پختن غذا بکار بست؟

۳- چرا در همان مرز اول یعنی: فقط در پختن غذای ساده توقف نکرد، و بلکه از آن گذشت و مرتب در تهیه غذا بتفنن و تحسین پرداخت؟

۴- چرا روزیکه آهن و مس و برنز و طلا و نقره در دست انسان اسیر و نرم شد، کدام محرک اجباری وادارش ساخت که از آن‌ها کارد و چنگال و سایر ابزار غذاخوردن بسازد، و حال آنکه هیچ یک از آن‌ها مانند یک ضرورت روانی اجتناب ناپذیر در اصل غذا داخل نیست؟

بعلاوه کدام محرک اجباری وادارش کرد که از این فلزات برای تزئین سفره استفاده نماید؟ و سرانجام در ساختن و بکاربردن آن‌ها بتفنن بپردازد؟ و بالاتر از همۀ این ابزار چه رابطۀ نزدیکی با اصول غذاخوردن دارد؟ همان اصولی که با فکر بشر تصویب شده است، خواه این اصول آداب و رسوم سفره باشد یا کیفیت تقسیم غذا و پرآب مجالس و یا تشخیص پاک و ناپاک و حلال و حرام.

و همینطور چرا بشر دستگاه ریسندگی و بافندگی را اختراع کرد؟ و برای چه وقتیکه اختراع کرد در بافتن قماش و پس از آن در زیباساختن آن را بکار بست؟ برای چه در مرز ابتدائی بافندگی توقف ننمود، بلکه از آن گذشت و خارج از مرز احتیاج بتفنن پرداخت؟

و چه رابطه ایست میان این تفنن که در اثر پیدایش ابزار پدید آمد و میان آن اصولی که بشر در اطراف لباس بوجود آورد؟ اعم از اینکه این اصول تصویب قواعد و تنظیم آداب و رسوم باشد با کیفیت تقسیم آن در میان مردم و مربوط ساختن آن با اصول دینی و اخلاقی و روزیکه بشر ابزاربرنده را اختراع کرد، در درجه اول چرا و برای چه اختراع کرد؟ چرا و برای چه همان مرز ابتدائی توقف نکرد، بلکه از آن تجاوز نمود و به جستجوی وسائل گوناگون جنگی پرداخت؟ آنقدر گشت و کوشید که سر از وادی اتم و هیدروژن درآورد، و سرانجام در ساختن بمبهای اتم و هیدروژن و کوبالت و اشعۀ مرگ توفیق یافت، و چه رابطه ایست در میان این ابزار و آن اصولی که انسان برای جنگیدن تصویب کرده است؟ گاهی حلالش میداند، گاهی حرام و گاهی هم قوانین و آداب و رسومی برای آن قائل می‌شود، و همچنین...

آیا در پشت این پرده اسرارآمیز چراغ روشنی نیست که ما را هدایت نماید؟ آیا دلیل روشنی نیست که بشر را از این سرگیجه نجات بدهد؟ آیا این ابزار انسان را پیش می‌برد و یا انسان آن‌ها را؟ آیا بشر این وسایل را بسوی هدف میراند و یا آن‌ها بشر را؟

پوشیده نماند که ما هرگز این قضیه را مانند آن معمای مشهور عنوان نمیکنیم که می‌گوید: تخم مرغ مقدم بر جوجه است، یا جوجه مقدم بر تخم مرغ، زیرا این قضیه که هم اکنون پیش چشم ما است معما نیست و احتیاجی بحل مشکل ندارد، تا بخاطر آن دل‌ها به تپش بیفتند و اندرونها به سوزش درآیند. بر همگان روشن است که حیوان در اصل مسکن در روی زمین شریک انسان است، و بقول «داروین» در بسیاری از امتیازات و در اصل مشترک زندگی شریک او است، تاکنون در طول تاریخش نه چیزی کشف کرده و نه اختراعی از خود به یادگار نهاده.

پس بنابراین، اکتشاف و اختراع یک امیتاز بزرگ بشریت بوده که در فطرت انسان نهفته است.

چولیان هکسلی دانشمند داروین روش در کتابش (انسان در عالم جدید) می‌گوید: بزرگترین و ارزنده‌ترین امتیاز انسان این است که نیروی تفکر و تصور در اختیار اوست می‌تواند فکر بکند و نتیجه بگیرد.

و این امتیاز نهفته در نهاد انسان نتیجه‌های فراوانی دارد و ارزنده‌ترین آن‌ها پیدایش و نمو تقلیدهای روزافزون است، و از پربهاترین نتیجه‌های این نمو و یا بگو: بهترین مظهر آن این است که انسان در بهترساختن ابزار زندگی و بالابردن قدرت خود استاد است، و بعبارت محلی: بشر در نوسازی ناخوانده ملا است هرچه امروز بسازد فردا بهترش را خواهد ساخت، و واقعاً این تقلیدها و این مهارت در نوسازی همان امتیازاتی است که در میان سایر موجودات زنده سیادت و بزرگی را برای بشر آماده کرده است، و این سیادت هم در عصرحاضر یکی از امتیازات ویژه انسان است.

بلی، همانطور که در کتابهای دیگرم او را معرفی کرده‌ام: یک عالم ملحد و خداناشناس است که هیچوقت رازی از آفرینش را بخدا نسبت نمی‌دهد و با این وصف این امتیازها را مخصوص انسان میداند، نیرومندی انسان در تفکر و تصور و عشق و علاقه آن بنوسازی و زیباسازی وسائل زندگی و توانائی در بکاربردن ابزار و وسائل موجود بعقیده این دانشمند از خدا بی‌خبر یک رشته امتیازات روانی در فطرت انسان است.

بنابراین، این امتیازها هرگز مولود بکاربردن ابزار و وسائل نیست، بلکه بعکس بکاربردن ابزار نتیجه وجود چنین سرمایۀ فطری است، پس علی رغم فلسفۀ نظری تفسیرمادی تاریخ از این بحث علمی این عالم خداناشناس برای ما روشن شد که در این داستان شبیه بمعمای جوجه و تخم مرغ انسان اصل است، انسان منبع فیوضات است نه ابزار و وسائل تولید، انسان است که از روز اول بسوی کشف و اختراع براه افتاده، چرا و بخاطر چه؟

چولیان هکسلی می‌گوید که آن امتیازروانی انسان است، به این معنی که در سرشت او این خاصیت نهفته است، بهرسو که رو کند با او همراه است.

ما هم می‌گوئیم: (و نباید نوکیسه‌های علم جدید از گفته ما بترسند که مبادا با علم آنان بمبارزه برخیزد، نه بلکه آن را تکمیل کرده و بارور ساخته و از انحراف باز میدارد) آن خدائی که بشر را آفرید تا از طرف خود در زمین خلیفه قرار بدهد، این خاصیت ارزشمند را برایگان در اختیارش قرار داد، زیرا که آن نیز یکی از بهترین وسائل این خلافت است، خدای بزرگ است که کشف آتش را نصیب انسان کرد نه تصادف و اتفاق، باین معنی که عشق و علاقه و توجه بظواهر طبیعت را در سرشت او بیادگار نهاد، تا توانست با فکرتوانای خود از آن‌ها بهره برداری کند.

اگر غیر از این است بعقیده شما آن تصادفیکه آتش را پیش پای انسان سبز کرد و باعت بروز فکر در سر انسان شد تا توانست از آن استفاده نماید، ملیونها بارهمان تصادف همان آتش را پیش پای حیوان نیز سبز می‌کند، نه درک آتش می‌کند، نه در باره آن بفکر میپردازد و نه بکارش میزند بود و نبودش برای آن یکسان است.

پس بنابراین، باید قبول کرد که نیروی فکری انسان در فطرت او در سرشت او بودیعه گذارده شده، و روی همین اصل است که قدرت بر اکتشاف و اختراع پیدا کرده و از اینجاست که می‌تواند ابزار و وسائل را بکار بزند و هر روز وسائل سازندگی بهتری بسازد، چنانکه در فطرت انسان چیزهای دیگر هم نهفته است که جولیان هکسلی آن‌ها را تقلیدها مینامد و ما اصول فطری میخوانیم، و همچنین در نهاد بشر نیروهائی است که بوسیله آن‌ها بآسانی می‌تواند کارها را با یکدیگر مربوط و هم آهنگ سازد و هر وسیله ای را در جای خود بکار ببرد ما آن‌ها را اصول روانی، اخلاقی، اقتصادی، اجتماعی و دینی مینامیم، و جولیان هکسلی تقلیدها و خاصیتها، و این همان نکته ایست که جواب همۀ پرسش‌های گذشتۀ ما را بآسانی می‌دهد، چرا انسان آتش را کشف کرد؟

چرا وقتی کشف کرد در پختن و زیباساختن غذا بکار برد؟ چرا در همان درجه ابتدائی پختن توقف نکرد؟ چرا در اطراف غذا آداب و رسوم و اصول گوناگون ایجاد کرد؟

اما کشف آتش بعنوان یک حادثه و یا وسیله مادی هیچ یک از خواسته‌های تفسیرمادی تاریخ را نشان نمی‌دهد، زیرا اگر با سرشت بشر توانائی تفکر و تصور ترکیب نیافته بود، در ابتدای امر ممکن بود انسان بکشف آتش توفیق نیابد و در صورت توفیق ممکن بود در پختن غذا بکار نبرد، آخر چه باعث میشد که حتماً باید در این راه بکار ببندد و نیز ممکن بود وقتیکه در پختن غذا بکار برد در همان مرزساده و ابتدائی بماند، دیگر دست بتفنن و آداب و رسوم نزند و بدنبال آشپزخانه مدرن نگردد.

نه نه، اگر نبود آن انگیزه فطری که قبل از پیدایش آتش در سرشت انسان آماده شده بود، آتش کی می‌توانست این کارها را بوجود آورد. آری، نیروی تفکر و توانائی تصور بانسان امکان داد که بآتش دست یافت (و آن یک موهبت اللهی است) و پس از آن انگیزه و عشق سازندگی و تجمل بازی بقیه کارها را بتدریج در طول تاریخ بعهده گرفت.

بلی، این است گره کار و اینجاست دوراهی مشکل (معما چو حل گشت آسان شود).

اکنون از تطور زدگان میپرسیم: آیا معنی این سخن این است که ابزار در صحنه زندگی انسان چیزی را تغییر نداده است؟ هیهات! هرگز ما چنین حرفی نمیزنیم و هیچوقت ممکن نیست آدم عاقل لب بچنین سخن بیهوده باز کند، بدون تردید سیمای زندگی قبل از پیدایش هرنوع ابزار و هرنوع اختراعی از سیمای بعد از پیدایش کم یا زیاد اختلافی خواهد داشت، بخاطر اینکه خودبخود پس از پیدایش برای مردم افکار جدیدی، روابط نوینی، مشاعر و نظامهای جدیدی پیدا می‌شوند.

(ما در بحث آینده که از تطوراجتماعی و اقتصادی سخن می‌گوئیم، در این باره بتفصیل گفتگو خواهیم کرد:) زیرا بدیهی است که پس از کشف آتش در روی زمین پیشرفت بزرگی پیدا شد و پس از اختراع تراکتور زمین زیر و رو گردید، و پس از پیدایش باروت چه آتشی که در عالم روشن نشد، و بعد از آمدن نیروی الکتریک دنیا رو بسرعت نهاد، این‌ها یک رشته تطورها است که پیدا شد، ما هم همانطور که گفتیم، می‌خواهیم آن‌ها را از یکدیگر تفکیک نموده و تا آنجا که می‌توانیم در اثباتش پافشاری کنیم، برای اینکه در نظر ما آن خود یک حقیقت درخشان انسانیت است.

فقط تنها چیزی که مورد مناقشه و انتقاد ما است این است که آیا ابزار در هستی انسان چیز جدیدی بوجود آورده و یا نه؟ انگیزه‌های فطری نهفته را بیدار ساخته و بکار انداخته، شاید دیگر ابهامی نمانده، فرق این دو صورت از دور پیداست و خود تعیین کنندۀ مرز است.

پس بنابراین، اگر ابزار در هستی انسان چیز تازه ای ایجاد کند از حق نباید گذشت، حق همانست که تفسیر مادی می‌گوید، اما اگر انگیزه‌های درونی و فطری انسان را بیدار کند باید قبول کرد که اصل انسان است، چنانکه تفسیرانسانی می‌گوید: آیا آتش انگیزۀ پختن غذا را در وجود انسان ایجاد کرد؟ چرا ظاهر امر اینطور است؟ اما باید دید آن کدام نیروی اجباری است در آتش که بشر را به پختن غذا تحریک می‌کند؟ بلی، ممکن است که این قضیه باین ترتیب بررسی شود که در تجربه‌های انسان حادهۀ دیده شد که آن را دیگران یک امرتصادفی می‌دانند و ما بحقیقت خود او نسبت میدهیم که عبارت از: قدرت و خواست خدا است، باین ترتیب که آتش روزی نزدیک شکار و شکار نزدیک آتش قرار میگیرد که در اثر آن حرارت در گوشت شکار اثر می‌کند و بوی خوش آن بمشام انسان می‌رسد، و بخاطر آنکه در فطرتش استعدادی بوده که این بوی را بپذیرد و این طعم را بچشد، خود را بگوشت کباب شده نزدیک ساخته و استفاده نموده. سپس چون فطرت او دارای نیروی تفکر و تصور است بفکر پرداخته و همان عمل تصادفی را تکرار کرده و بنتیجه رسیده، و در هردو حال این وسیله نوظهور که عبارت از: آتش باشد طوری نبوده که بتواند در باطن نفس انسان چیزی ایجاد کند، چرا؟ فقط یک نیروی فطری نهفته را در نهاد او بیدار و از کمینگاه بیرون آورد و بکار وادار ساخت، و اینجا است که می‌گوئیم: با پیدایش آتش سیمای زندگی در میدان غذا تغییر یافت، زیرا این وسیله نوظهور فرصت‌های روزافزونی را در تهیه غذاهای الوان و لذیذ در اختیار بشر قرار داد و باعث پیدایش فنون جدید گردید.

همه این‌ها صحیح، اما باید دید اگر در فطرت و سرشت انسان آمادگی پذیرش نبود، آیا آتش با امکانات جدیدش بازهم می‌توانست یکی از این کارها را انجام دهد؟ اگر همین آتش بهمین غذای پخته طعمی میداد که برای انسان خوش آیند نبود بازهم آن را قبول می‌کرد، و بعلاوه اگر آن انگیزه و استعداد نهفته نبود بازهم آتش را در این راه بکار می‌برد؟ حقیقتاً که آتش یک رشته امکانات جدید بانسان بخشید، اما برای چه؟ برای بیدارکردن انگیزه‌ها و استعدادهای نهفته او که دائم در انتظار فرارسیدن فرصت‌ها بود که پا بمیدان بگذارد و بفعالیت بپردازد. بلی، ممکن است که فطرت بشر در طول زندگیش متوجه این انگیزه‌ها نشود و نداند که خود دارای چنین استعداد است، و این همان نکتۀ مهم است که در فهمیدن مطلب آدمی را فریب می‌دهد، ممکن است که انسان اول متوجه نشود که آتش می‌تواند برای او غذاهای لذیذ و خوش خوراک آماده کند، ممکن است که این راز را کشف نکند مگر پس از تجربه، اما حتی در این فرض بازهم آخرین مرجع همان فطرت بشر است، زیرا کاویدن و خطارفتن و بازگشتن در انسان و بلکه در حیوان یکی از راه‌های معرفت و فراگرفتن است، اما باز در هر دو صورت سرانجام از مرز فطرت تجاوز نمی‌کند، زیرا میبینیم که انسان یک رشته از غذاها را پسندیده و یک رشته را نپسندیده و حال آنکه آتش همان آتش است، یعنی: میدان و اندازۀ بکاربردن آتش هردو روی خط فطرت قرار دارند، و در طول تاریخ بشر چیزی را از حقیقت فطرت تغییر نمیدهند و بلکه یک نکته فریبنده دیگری هم هست که از ناحیه وسعت و عظمت فطرت انسانیت سر میزند، فطرت انسانی آنقدر وسیع و دامنه دار است که پارۀ از مردم گمان کرده‌اند اصلاً مرزی و حدودی ندارد، و روی این حساب گفتند مادام که این فطرت دارای چنین وسعت بی‌پایان است و همه چیز را در بردارد وجودش ارزش حقیقی ندارد. نه هرگز اینطور نیست غلط پنداشته‌اند، وسعت و بزرگی فطرت نمی‌تواند حقیقت و دلالت آن را باطل کند.

بلی، این اعجوبۀ خدائی آنقدر وسیع است که اشیاء فراوانی را دربر میگیرد و لکن نه هرچیزی را، زیرا که سرانجام آن خط را مسیرهائی است معین و پیوسته روی همان مسیرها حرکت می‌کند، همان خط سیرها است که هرجا با چیزهای خلاف فطرت برخورد می‌کند آن‌ها را دور میریزد و اصرار دارد که دور بریزد، گرچه با فشارهای طاقت فرسا هم روبرو گردد، زیرا میدانیم که خیلی چیزهائی را که استعداد فطری ندارند نمیپذیرد.

و اینجا یک نکتۀ فریبنده سومی است که از نرمش و خوشروئی فطرت سر میزند. آری آری، این اعجازهستی بخاطر نرمش و خوشروئی روزافزونش در برابر ضربۀ فشاری که از طرف مخالف بر پیکرش وارد می‌گردد بسیار صبور و بردبار است، اما با این وصف از یک طرف در مقابل هر فشاری هم اینطور صبور و بردبار نیست، و از طرف دیگر هیچ فشاری را تا ابد تحمل نمی‌کند و بلکه بعضی فشارها را آنهم بعضی اوقات متحمل است نه همه وقت در ابتدای امر فشار را می‌پذیرد، اما پس از اندک مدتی برعلیه آن انقلاب برپا می‌سازد و آنقدر آرام نمی‌نشیند تا سرانجام آنچه را که ناگوار است از خود دور کند.

بر همگان روشن است که تاکنون برعلیه بسیاری از دیکتاتوریها شوریده، بدلیل اینکه آن‌ها وجود فردی انسان را سرکوب می‌کردند و برعلیه مالکیت دولتی کمونیستی انقلاب راه انداخته، بخاطر اینکه انگیزه فطری مالکیت فردی را سرکوب می‌نماید، و همچنین برعلیه بسیاری از انحرافات شورش کرده «چنانکه در آینده نزدیک در این باره سخن بتفصیل خواهیم گفت».

اینها همان حقایق تابناکند که از دیدگاه تفسیرمادی تاریخ که «مارکس» و از نظر تفسیر دسته جمعی زندگی بشریت که «دورکیم» ساخته است مستور بوده‌اند. بلی، هردو تفسیر تاریخ را از خط تسلیم و رضا در مقابل نیروهای پیروز رصد می‌کنند، و لکن از خط دیگر غافلند، از راه انقلاب، از راه شورش برعلیه نیروهای مخالف و بالاخره از راه پیروزی و چیره گی بر حریف، و آن حقیقت علمی که دور از غرض‌های شیطانی است میباید تاریخ را از هردو خط بررسی کند، زیرا هردو خط تاریخ حقیقت‌اند، بایستی هم از راه تسلیم و رضا و هم از راه شورش و انقلاب، هم از راه سلب و هم از راه ایجاب آن را روی نقشۀ تاریخ پیاده کرد، آخر هردو راه در هستی انسان موجود و هردو فطری هستند.

هم اکنون بدیهی است که از این مرحله از بحث و انتقاد خود بیک رشته حقایق روشنی میرسیم که سزاوار تفکر است.

۱- روشن شد که در تصرفات انسان فطرت پایه و اساس است.

۲- ابزار و وسایل جدید در اصل خود زبان گویای فطرتند، (برای اینکه فقط فطرت است که توانائی فکری و تصوری و انگیزه نوسازی و زیباسازی را دارد).

۳- با اینکه ابزار در اصل خود زبان گویای فطرتند در عمل نیز قدم بقدم با آن همگامند، برای اینکه انگیزه‌های نهفته را پیوسته در نهاد انسان بیدار می‌کند.

۴- فطرت در عمل کرد خود چیز تازه ای در هستی انسان ایجاد نمی‌کند، بلکه فقط کاری که می‌تواند بکند این است: آن سرمایه‌ایکه پیش از این در نهاد این هستی نهفته است آشکار بسازد.

۵- با عمل کرد فطرت سیمای زندگی تغییر همه جانبه پیدا می‌کند، و لکن این تغییر نیز از پذیرش خواسته‌های فطرت است و هرگز از حدود آن تجاوز نمی‌کند.

بلی، این حقایق پنجگانه و حقایق دیگری هم که از فروع آن‌ها است، ممکن است همه را بآسانی در تمام میدانهای نشاط انسانی پیدا کنیم و احتیاجی نباشد که در پیداکردن یکایک آن‌ها همه خطوط فطرت را جستجود کنیم، اما بازهم برای روشن شدن مطلب بعضی از مثالها را در اینجا میآوریم.

نهال انیگزۀ سفر و سرعت حرکت در اکناف جهان را اختراع هواپیما در وجود انسان ننشاند، بلکه بهتر است بگوئیم که وجود چنین انگیزۀ نهفته ای در سرشت بشر فرمان اختراع هواپیما را صادر کرد، زیرا قبل از پیدایش هواپیما پیوسته انسان با وسائل گوناگون سفر سرعت حرکت خود را افزون و افزونتر میساخت، برای اینکه انگیزۀ سرعت در درون او بود دائم میخواست زودتر بمقصد برسد، و حتی اگر عملاً در این کار عاجز و ناتوان میشد بازهم آرام نمی‌نشست، بلکه در خیال خود وسائل ایده آلی خود را خلق می‌کرد که در یک لحظه کوتاه خیالی او را از این سر دنیا بآن سر دنیان می‌برد. پس بنابراین، هواپیما و پشت سر آن موشک همان عالم خیالی بشر را محقق می‌سازند.

همان عالم آرزوها را که از قدیم در صفحۀ ضمیر بشریت ترسیم میشد و پیوسته بشر در آرزوی دیدن آن بود زیرپای او میگذارند.

این هم صحیح است که این انگیزۀ درونی وقتیکه با اختراع هواپیما پا بمیدان عمل گذاشت، تسهیلات و آمادگی‌های تازه ای را نیز بوجود آورد که پیش از آن باین ترتیب فکر کسی بآنها نمیرسید، تسهیلاتی در صلح و آمادگیهای دیگری در جنگ پیدا شد که سابقه نداشت، و پشت سر این تسهیلات و این آمادگیها بود که روابط بشریت هم در صلح و هم در جنگ از نو سازمان پذیرفت و مشاعر و افکار فرزندان ابوالبشر رنگ تازه ای گرفت. آری، این یک حقیقتی است بس روشن و همه اختراعات و اکتشافات جدید را با میزان آن می‌توان سنجید، زیرا هریک از آن‌ها تسهیلات و آمادگیهائی برای بشر فراهم می‌کند که پیش از آن با آن تفصیل کسی در باره آن‌ها فکر هم نمی‌کرد، و لکن انگیزه‌های فطری همگانی همیشه پیش از هر اختراعی بود و باعث پیدایش آن شده‌اند خواه کسی فکر می‌کرده یا نمی‌کرده، زیرا هیچ مخترعی نمیگوید: بزودی یک اختراعی خواهم کرد، و سپس در چگونگی استفاده از آن بگفتگو خواهم پرداخت، بلکه همیشه می‌گوید: من یا ما بشر در نظر داریم یک وسیله بسازیم که فلان عمل را انجام بدهد، پس باید در اختراع آن بکوشیم تا بنتیجه برسیم.

بلی، خط بحث علمی بتنهائی اینطور نشان می‌دهد که آن خود را بوجود میآورد، باین ترتیب که هر قدمی بطور حتم و اجبار خلاق قدم آینده است و در پشت پرده هدفی، غرضی وجود ندارد، و حال آنکه اینطور نیست و بلکه حقیقت غیر از این است در پشت این پرده دائم انگیزه‌های فطری فرمان می‌دهند، همان انگیزه‌ها است که بحث‌های علمی را بوجود میآورند، همان انگیزها است که غذای لازم را باین بحث‌ها میرسانند. پرواضح است که انسان در آن قوانین که بحث علمی در شعاع آن‌ها کار می‌کند هرگز نمی‌تواند دخالت نماید، نه بخاطر آنکه بشر نمی‌خواهد بآن قوانین دسترسی پیدا کند، بلکه بخاطر این است که آن‌ها بالاتر از افق نیروی بشرند و هرگز تحت فرمان قدرتش در نمی‌آیند آن‌ها نوامیس هستی‌اند، از وظیفه انسان و بلکه از قدرت او نیز بیرون است که بتواند در آن‌ها دخالت کند و پاره از آن‌ها را تغییر بدهد، مالک انحصاری آن‌ها خالق آن‌ها است. پیوسته گوش بفرمان آفریدگار جهانند آن‌ها از عالم ماده بیرونند، بشر مادی در آن عالم ملکوتی چه کاری می‌تواند انجام بدهد، چرا؟ می‌تواند در تطبیق عملی در استفاده از نتایج علمی دخالت کند، باین معنی: از آن نتیجه‌هائی که از کشف نوامیس که خدای بزرگ نیروی کشف و تسخیر آن‌ها را برایگان در اختیار بشر قرار داده است، قرآنکریم با زبان شیوا از این معنا گزارش می‌دهد: ﴿وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: ۱۳] «و آنچه را که در آسمان‌ها و آنچه را که در زمین است همگى را (خدای بزرگ) برایتان مسخّر (و رام) گردانیده است». فقط بشر در تصرف و دخالت آنقدر مجاز است که می‌تواند اجرا و تطبیق آن‌ها را در هدف‌های خود در بکارانداختن انگیزه‌های درونی خود بکار ببرد.

همان انگیزه‌هائی که پیش از این در نهاد بشر نهفته و منتظر فرصت‌های مناسب بوده‌اند.

بلی، هنگامیکه کشف جدید، اختراع جدید، درهای آفاق جدیدی را بروی انسان باز می‌کند که هیچوقت بطور تفصیل پیش از این بفکرش نمیرسید، خودبخود او را بیدار خواهد کرد که بپاخیزد و در آفاق جدید چندگامی پیش برود، زیرا این اشرف مخلوقات همیشه و پیوسته می‌کوشد تا بلکه با انگیزه‌های فطری خود میدان عمل باز کند، مانند انگیزۀ اظهارقدرت، اظهارتسلط و بزرگی بردیگران، انگیزۀ جاویدزیستن و جاویدماندن و اظهار شجاعت و شخصیت و مالکیت. و... و...

اما هرگز در نهاد خود فکری، شعوری پیدا نمی‌کند که تحت فرمان یکی از این انگیزه‌های همگانی نباشد، همان انگیزه‌هائی که قبل از پیدایش هر فکری در سرشتش بوده‌اند، همان انگیزه‌هائی که از طرف خالق بزرگ جهان برایگان در اختیارش قرار گرفته‌اند.

بنابراین، هر تطور و تحولی را که اختراعات و یا اکتشافات جدید در وجود انسان نمودار می‌سازند، عبارت است از: پرورش و گسترش دادن انگیزه‌های فطری که پیش از هرچیزی در نهاد بشر کمین گزیده‌اند، باین ترتیب که پیدایش هر اختراع و هر اکتشافی فرصت مناسبی را برای فعالیت انگیزه‌های فطری آماده می‌کند، تا در محیط آرام و بی‌مانع بطور دقیق آثار خود را در تمام نقاط حساس زندگی نمایان سازد، و هیچ عاقلی نمیگوید که این عمل آفریدن انگیزه‌های فطری است که پیش از این نبوده‌اند.

بر همگان روشن است که پرورش و گسترش چیزی و آفریدن و ایجادکردن چیز دیگر است، کودک در روز ولادت با هستی کامل و با کمال نهفته پا بعرصه وجود میگذارد. سپس بتدریج نمو می‌کند و کم کم هستی خود را اظهار میدارد، اما دیگر چیز جدیدی در وجودش ایجاد نمی‌شود که پیش از این نبوده باشد، مثلاً: پائی، دستی، گوشی، چشمی بوجود نمیآید، زیرا همه از روز اول موجود بود و لکن بحد کمال نرسیده بود، نمو و پرورش آن‌ها را تا سرمنزل حقیقت و کمال میرساند. سپس پرواضح است که تطور و تقدم در اینجا عبارت است از: حالات نمو و گسترش دادن، نه آفریدن و از عدم بوجود آوردن، هر کشفی و هر اختراع جدیدی نیز این معنا را دربر دارد، زیرا آن تراکتوری که روی زمین را منقلب و تاریخ بشریت را دگرگون ساخت بدون تردید خود یک انگیزه ای بود در نهاد مخترع و این انقلاب را راه انداخت تا انگیزه زراعت و یا انگیزه‌های دیگری را بیدار کند و بکار بزند، اگر غیر از این بود که خود را در اختراع تراکتور بزحمت نمیانداخت، خود کشف باروت نبود که انگیزۀ ویران کردن و کشتن و غارت کردن و سوزاندن را در نهاد بشر بوجود آورد، بلکه یک رشته آمادگی‌های بیشتری بآن داد در صورتیکه این انگیزه‌ها قبل از کشف باروت در نهاد همان بشر در یک محیط کوچکی زندانی بود و پیوسته در عالم خیال با آرزوهای دور و دراز بازی می‌کرد، و همین ترتیب هیچ چیزی خارج از مرز محدوده فطرت ایجاد نمی‌شود، گرچه این مرزها خیلی هم وسیع و دورپایان باشد.

خوب دوستان، هم اکنون بحث خود را در نخستین نوع تطور که عبارت از: ابزار و اسلوبهای تولید است باینجا رساندیم که آن بیدارکردن و بکارانداختن سرمایه فطرت است نه تغییر فطرت، باین ترتیب که با نمو و گسترش دادن آمادگی‌های عملی آن را پیوسته بفعالیت وادار می‌سازد، و این عمل دائم مساحت میدان فطرت را وسیع تر کرده و مدام تشکیلات و سیماهای جدید را بآن عرضه میدارد، اما هرگز عنصر جدیدی را بر آن اضافه نمی‌کند که در اصل و گوهر آن نبوده باشد، اعم از آنکه بصورت ابتدائی باشد و یا بصورت نهفته و آماده، و همه می‌دانند که میان نمو و پرورش و گسترش دادن در مرزهای موجود میدان عمل و میان ایجاد و آفریدن امرجدید، در همان مرزهای موجود فرق از زمین تا آسمان است، و همچنین در این بحث باینجا هم رسیدیم که این تطور دائم در شعاع فطرت سیر می‌کند و از خطوط آن پا بیرون نمی‌گذارد، زیرا همیشه فطرت از پشت سر آن را ندا می‌دهد و سرود راه می‌خواند، اگرچه تطور در این حرکت آمادگی‌های فطری را تقویت می‌کند و آماده تر می‌سازد، اما تقویت می‌کند بخاطر اینکه خود فطرت در اصل مشتاق فعالیت و شیفتۀ کسب قدرت بوده، نه بخاطر اینکه عنصر جدیدی در داخل آن بسازد.

بنابراین، تطور در ابزار و اسلوب تولید هراندازه هم وسیع تر و دامنه دارتر باشد بازهم نمی‌تواند از مرزهای فطرت تجاوز نماید.

پس اکنون که بحث باینجا رسید ببرسی دومین نوع و مرحله تطور میپردازیم، و آن عبارت است از: تطوراقتصادی و اجتماعی و سیاسی در زندگی بشریت. آری، تطورات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بزرگترین مرکز جولان تفسیرمادی تاریخ است، زیرا از روز اول در این میدان جولانها داده و سرکشیها و کر و فرهای بسیار کرده، تا بگوید: این قسمت هم از تطوراسلوب تولید بوجود آمده است، و سرانجام بخود اجازه داده و گفته که تطوراسلوبهای تولید ما در همۀ تطورات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است.

میگوید: وقتیکه انسان زراعت را کشف نمود و روی زمین را یافت، زیرا دیگر انسان برای زراعت در روی زمین قرار گرفت و بانتظار محصول کشاورزی روزشماری کرد، و حال آنکه قبل از این جریان در بیابانها سرگردان بود پیوسته بدنبال چراگاهی، شکاری، شکارگاهی میگشت و روزها را بشبها میدوخت، و این استقرار یک نتیجه حتمی و اجباری بود که پیش آمد.

و همچنین انسان هنگامیکه در روی زمین استقرار یافت، بناچار باید یک نظم و ترتیب اجتماعی در کار باشد، و روابط این مردم استقراریافته را با یکدیگر نزدیک سازد و اتفاقاً پیدایش این نظم و ترتیب هم نتیجه اجباری استقراریافتن است، در اینجا نیز یک رشته روابط اقتصادی محدودی در اثر گسترش امورکشاورزی پدید آمد، زیرا در این محیط مرتب محصولات کشاورزی تولید میشد که عده‌ای بیش از احتیاج خود داشتند و عدۀ دیگر تجار بودند، بناچار میبایست که محصولات در میان این دو طایفه در حال تبادل باشد، و خود این تبادل نیز نتیجه حتمی و اجباری اوضاع کشاورزی است. سپس پیش آمدهای دیگری پیدا شد وو..

و برای بدست آوردن زمینهای کشاورزی و افزایش محصول از یک طرف ستیزه‌های عالمگیری در میان مردم آغاز گردید، و از طرف دیگر بخاطر تسلط بر زمینهای کشاورزی قتل و غارت و خونریزی در میان مردم متداول گشت، و این جنگ و ستیز باعث شد که یک نوع حکومتی پدید آید و این نابسامانی‌ها را بآرامش و سامان مبدل سازد، به تجاوزات و قتل و غارت خاتمه بدهد و یک نیروئی ایجاد کند که امنیت منطقه‌ها تضمین گردد، و این تشکیلات سیاسی و جنگی هم نتیجه اجباری این نابسامانی‌ها است، و اینجا بود که در اثر جنگ‌های پی درپی برده‌ها پیدا شدند و بتدریج بردگی نیز بعنوان یک برنامه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی پذیرفته شد و مدت زیادی با اجتماع کشاورزی توام گردید، آنقدر دوام یافت تا عصرتیول فرا رسید و مانند یک نظام اقتصادی و سیاسی و اجتماعی اظهار وجود کرد، و همه این‌ها نیز نتیجه اجباری و حتمی اوضاع گذشته است. سپس اینجا که رسید بشر دست باختراع ابزار و وسائل تولید زد و از نو روی زمین دگرگون گردید، کارخانجات فراوانی در شهرستانها پدید آمد، و احتیاج سختی بمردان نیرومند پیدا شد که بتواند آن‌ها را اداره کنند، و این مردها هم در دهات زندگی می‌کردند و گرفتار وضع ناروای تیول بودند و مانند برده با زمینهای کشاورزی خرید و فروش میشدند، احتیاج پیدا شد که برای اداره کردن کارخانجات آن‌ها را آزاد کنند، و در اثر این آزادی بود که جنبش و نهضت بردگان پدید آمد، و این نهضت نیز نتیجه اجباری و حتمی اختراع ابزارصنعتی بود، و پس از این واقعه بتدریج کارگران در کارخانه‌ها دور هم گرد آمدند و سرمایه بفعالیت افتاد و روزبروز رو بفزونی نهاد، تا آنجا رسید که باعث پیدایش یک طبقۀ استعماری جدید گردید که خیلی خوش ظاهر و بدباطن بود.

این وضع جدید در ظاهر یک نوع نرمش و خوشروئی داشت، اما در واقع بتیولگران نزدیکرت بود و این هم نتیجه حتمی و اجباری پیدایش سرمایه داری بود، و سرانجام در اثر انتقال مردم از مرحله کشاورزی بمرحله صنعتی، چنانکه سابق هم اشاره کردیم یکباره اخلاق و مفاهیم اجتماع دگرگون گردید، و یک ستیزه و کشمکش سیاسی دامنه داری میان دو گروه استعمارگر و استعمارزده در گرفت که خیلی عمیق و شدید بود، زیرا هر گروهی میخواست قانون را بنفع خود تفسیر کرده و در مصالح خود بکار اندازد، و این هم نتیجه حتمی و اجباری صنعتی شدن بود و هنوزهم این ستیزه عالمگیر در این سیاره خاکی پا برجا است، تفسیرمادی تاریخ می‌گوید که این وضع فعلی نیز باید به نتیجه حتمی و اجباری خود برسد. سپس تفسیرها یا بگو: مذاهب در این نتیجه باختلاف برخورده‌اند، مذهبی را عقیده بر این است که این نتیجه اجباری، کمونیستی است و مذهب دیگر می‌گوید: نه اشتراکی است، مذهب سومی می‌گوید: نه این است و نه آن، بلکه تعاون و همیاری است، و سرانجام همه مذاهب ادعا دارند که دموکراسیند، و این یک سیمای حق بجانبی است بظاهر خیلی منطقی، مرتب، منظم و قانع کننده، و با این وصف چون نیک بنگری از اول در ساختمان آن شکستهائی هست بس چشم گیر، اولاً: همۀ این‌ها هر تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی را با تغییریافتن اسلوبهای تولید تفسیر می‌کنند.

چنانکه سابق هم گفتیم که مارکس و انگلس در این باره چه صراحت لهجه ای دارند؟ «مارکس» فاش می‌گوید: فقط اسلوب تولید است که در زندگی مادی اوصاف عمومی را برای کارهای اجتماعی، سیاسی، معنوی در صحنه زندگی معین می‌کند، و باز می‌گوید:

این شعور و فهم مردم نیست که وجود آن‌ها را مشخص می‌نماید، بلکه بعکس وجود آنان مشاعر و وجدانشان را معین می‌سازد، «انگلس» می‌گوید که فقط تولید و تبادل محصولات تولیدی محکمترین اساسی است که هر نظام اجتماعی می‌تواند بر آن تکیه کند.

بنابراین، درمیابیم که آخرین وسائل هر گونه تغییرات و تحولات اساسی را نباید در عقول مردم و در سعی و کوشش آنان در بدست آوردن حق و عدل دائمی جستجو کرد، بلکه در آن قسمت از تغییرات باید جستجود کرد که در اسلوبهای تولید و تبادل محصولات تولیدی پدید می‌آید. و بنابراین، در قاموس این دو مردکمونیست: هیچ سببی غیر از تطور و تحول اسلوبهای تولید یافته نمی‌شود.

مثلاً: آنان برای هیچگونه نمو و فعالیت طبیعی در سازمان نفس انسانی و در ساختمان اجتماعی ارزشی قائل نیستند، همان نمویکه تطورات اسلوبهای تولیدی یکی از مظاهر آن بشمار می‌رود.

بنابراین، همانسان که نفس بشر با ابراز آماده گیهای عملی خود از راه پیدایش وسائل و ابزار زندگی دائم در حال نمو و پرورش و گسترش است، چنانکه «چولیان هکسلی» می‌گوید: همانسان هم با بدست آوردن امکانات و آماده گیهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی پیوسته در حال نمو و پرورش و گسترش است، همان آماده گیهائی که از روز اول در فطرتش نهفته است.

«چولیان هکسلی» در کتاب خود (انسان در عالم جدید) می‌گوید: خاصیتهائی که انسان بوسیله آن‌ها از سایر موجودات ممتاز شده، همان خاصیتهائی که اگر آن‌ها را نفسانی بخوانیم بهتر است که روحی بدانیم، از این سه خاصیت ذیل سرچشمه می‌گیرند.

۱- قدرت انسان در تفکرخصوصی یا عمومی.

۲- قدرت انسان در پدیدآوردن وحدت و هم آهنگی در عملیات عقلی، بخلاف حیوان که دارای چنین قدرتی نیست.

۳- وجود واحدهای اجتماعی در زندگی بشر مانند قبیله، ملت، حزب، کلیسا که همه این‌ها دارای آداب و رسوم و فرهنگ مخصوصی هستند، و روی این اصل وجود تنظیمات اجتماعی، سیاسی، دینی، اخلاقی و اقتصادی از خواص نفسانی انسان است، و یا بهتر بگوئیم: این خاصیتها همه در سرشت بشر آمیخته‌اند، نه اینکه تحولات اسلوبهای تولید آن‌ها را بوجود آورده، چنانکه در وهله اول در شعاع تفسیرمادی تاریخ بچشم میخورند، بلکه تطور و تحولات اسلوبها چیزیکه می‌تواند انجام دهد این است که در بعضی مواقع شکل و سیمای خاصی بآنها می‌دهد، و تاکنون مکرر گفته‌ایم فرق است، میان ایجاد و تشکیل.

آری، فرقی است بسیار بزرگ و روشن. بنابراین، وقتیکه نفس را اصل بدانیم، آن قدرت را دارد که خود را حد اقل با بیش از یک سیما نشان دهد، اما وقتیکه اسلوبهای تولید را اصل بگیریم، بناچار باید بگوئیم که شکل و سیمای اجباری تفکیک ناپذیری بزندگی میبخشد، و ما اندکی پس از این خواهیم دید که فرصت نظری دارای حقیقت درخشان دورپایانی است در زندگی بشریت که از بیان و تفسیرش همۀ تفسیرهای مادی تاریخ عاجزند و ناتوان، اما اکنون نمی‌خواهیم قبل از وقت سخنی بگوئیم.

بلی، واقعاً که تنظیمات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی ووو... یک خاصیت بزرگ و نفسانی هستند برای انسان، و از اینجاست که همۀ آن‌ها در نمو و پرورش و گسترش در مقابل فطرت را مند و فرمانبر، و حتی خود نمو و پرورش نیز یک خاصیت نفسانی است و هرگز محتاج نیست که از خارج نفس تفسیر شود «فقط می‌توان گفت که موهبت بزرگی است از طرف پروردگارجهان در اختیار بشر» و این یک حقیقت انکارناپذیر است که نمو و پرورش نیز دائم بغذا و خوراک احتیاج دارد و لکن این هم غلط است، اگر بگوئیم که غذا در اصل نمو و پرورش خاصیت جدیدی ایجاد می‌کند که قبل از این نبوده، چرا؟ فقط غذا می‌تواند آن امکانیات عملی را که در فطرت نهفته است برای بهره برداری آماده نماید، و از اینجا است که فاش و بی‌پرده می‌گوئیم: نمو و گسترش تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و تشکیلات پیچیدۀ آن‌ها یک خاصیت و امتیازفطری هستند در نهاد انسان، و این امتیازفطری با نمو و پرورش و گسترش اسلوبهای تولید همه جا همگام و هم عنان است، اما نه مانند سبب و مسبب و علت و معلول، بلکه مانند دو نیروی همگام و هم هدف همه جا باهمند و هردو از یک اصل سرچشمه می‌گیرند، و آن هم عبارت است از: فطرت خداداده.

و این نکته هم ناگفته نماند، این هم آهنگی مانع از آن نیست که در جزئیات کار آن‌ها رابطۀ علت و معلولی پیدا نشود، ممکن است پارۀ از نتیجه‌ها با یکدیگر این رابطۀ را داشته باشند، اما در پیشرفت‌های عمومی و همگانی کمال بی‌انصافی است که اسلوبهای تولید را علت و سبب تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی بدانیم، و بعکس تطوراجتماعی و اقتصادی را علت و سبب تطوراسلوبهای تولید ندانیم، زیرا این دو مورد هیچ امتیازی از هم ندارند و باجی بهم نمیدهند، پس چه بهتر و چه شایسته تر که هردو را با یک میزان بسنجیم، و هردو را مانند دو نیروی همگام و هم هدف بدانیم که از یک اصل سرچشمه می‌گیرند و در یک مسیر حرکت می‌کنند، و آن هم عبارت است از: فطرت و خط سیر مشترک فطری.

و اگر جز این فکر بکنیم چگونه می‌توانیم یک رشته ضرورتهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را نادیده بگیریم که باعث پیدایش یک رشته اسلوبهای جدید و مترقی تولید شدند، و همچنین چگونه می‌توانیم یک رشته اسلوب‌های تولید را نادیده بگیریم که باعث پیدایش یک رشته تنظیمات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی شدند؟

و در خاتمه چگونه می‌توانیم قبل از همه احتیاجات فطری بشریت را نادیده بگیریم که از اول پشت سر این تحولات و این تنظیمات محرک و باعث اصلی بشمار میآیند.

آری آری، انگیزه و احتیاج فطری بشر درهم زیستی اجتماعی بیکدیگر باعث شده که اجتماعی پدید آید، تا جوابگوی این انیگزۀ عمیق فطری باشد که در نهاد بشر است.

بلی، وقتیکه اجتماع در هرشکلی که پدید آید، بمقتضای فطرتی که آن را بوجود آورده مرتب احتیاجات افزون شده و گسترش خواهد یافت، بخاطر اینکه خالق فطرت آن را سرشار از قدرتها، استعدادها و تطورها و پیشرفت‌ها آفریده، و هریک از این‌ها مستلزم یک رشته کارهائی است که باید انجام بگیرد و انجام گرفتن آن‌ها نیز بمقدماتی نیازمند است، و همین قدر تا اجتماعی پا برجاست این مقدمات و این استعدادها نیز پا برجا خواهند بود. این قرآنکریم است که می‌گوید: ﴿وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْ[الحجرات: ۱۳] «ما شما را شعبه شعبه، و قبیله قبیله قرار دادیم تا (بآسانی) با یکدیگر آشنا شوید». بنابراین، نمو و پرورش و گسترش انسان بصورت شعبه‌ها و قبیله‌ها خود یک عمل حتمی حکیمانه ایست که از اراده و خواست خدای توانا سرچشمه میگیرد، و کاری است که از مجرای فطرت جاری گردیده، همان فطرتی که خدا آفریده و این انگیزه‌ها را در آن بودیعه نهاده، تا در وقت مناسب نمو کند و پرورش یابد و مأموریت خود را انجام بدهد، و این برنامه نه از تطور و تحولات اسلوبهای تولید سرچشمه گرفته و نه از ضرورتهای دیگر که خارج از چهارچوپ نفس بشریت‌اند.

بدیهی است خاصیت نمویکه کودک شیرخوار را پرورش می‌دهد و بسرحد کمال و جوانی میرساند، (و حال آنکه یک خاصیت روانی است، یعنی: در صمیم فطرت کودک است) عیناً همان خاصیت است که اجتماعات کوچک را نمو می‌دهد و میپروراند و باجتماعات بزرگ و بزرگتر تبدیل می‌نماید، باین ترتیب که عشیره‌ها و خانواده‌ها را نمو و پرورش می‌دهد و بقبیله تبدیل می‌کند و قبیله‌ها را میپروراند تا ملتی را بوجود آورد، و بهمین ترتیب: روابط میان مردم را پرورش می‌دهد تا از شکلهای ساده و ابتدائی بشکلهای بزرگ و پیچیده درآورد، و در اثناء این پرورشها و گسترش‌ها است که پای اسلوبهای تطورزدۀ تولید باز می‌شود، و خودبخود مانند مهمان ناخوانده براریکه اجتماع تکیه میزند، و چنان بجای آن می‌نشیند که گوئی: این مسند برای آن ساخته شده و مانند یک نیروی فعال با عقربۀ زمان پیش می‌رود، یکی را می‌پذیرد و دیگری را طرد می‌کند، از یکی با آغوش باز و گرم استقبال می‌کند و دیگری را با خونسردی و بی‌اعتنائی پس میزند، و با فرمان فطرت در خط سیر دورپایان فطری حرکت می‌کند و پیش می‌رود، و در جبهۀ نمو و پرورش و گسترش نیز گوش بفرمان فطرت است و بس. در این جبهه در میان تطور و تحولات تولید و تطور و تحولات اجتماع رابطۀ سبب و مسبب و علت و معلول رد و بدل می‌گردد، گاهی تولید علت تشکیل اجتماع و گاهی دگر اجتماع علت پیدایش تولید می‌گردد، و سرانجام سرچشمۀ هردو بیکجا منتهی می‌شود و آن دریای خروشان فطرت است که زمام نمو و پرورش و گسترش را دراختیار دارد.

بر همگان روشن است که اختراع ابزارتولید باعث پیدایش اجتماع صنعتی گردید، اما انگیزه بشریت در بکاربردن نیروها از یک طرف، و انگیزه انسان‌ها در ازدیاد تولید برای اینکه همۀ مشکلات و احتیاجات جامعه را برطرف سازند از طرف دیگر، باعث اختراع ابزارصنعتی گردید و پشت سر این و آن پیوسته فطرت بی‌پایان بشریت فرمان می‌دهد، یک فرمانده با قدرتی است که با آسانی می‌تواند تمام نیروها و استعدادها و ابزارها را بسیح نماید، و همچنین بآسانی می‌تواند هرروز نیروها و ابزارها را عوض کند و بجای آن نیرو و ابزار بهتر و زیباتری بکار بزند.

سپس در این میان یک رشته نظامهای اجتماعی وجود دارد، مانند نظام ازدواج و تشکیل خانواده که هیچگاه از تطور و تحولات اسلوبها بوجود نیامده، زیرا هرچه با دقت بنگریم میبینیم که آن‌ها یک رشته نمو و پرورش و گسترش اجتماعی محض است از اجتماع شکار بوده، در ظلمات متراکم تاریخ بوده و همینطور تا اجتماع گله داری و کشاورزی و صنعتی کشیده شده و علی رغم نابودی و ویرانی سازمان انسانی که در قرن درخشان بیستم بشریت را تهدید می‌کند و فطرت انسان‌ها را درهم میریزد، (اندکی پس از این در این باره سخن خواهیم گفت). هنوزهم ازدواج و تشکیل خانواده در عالم دو نظام درخشان طبیعی و فطری است که نظامهای دیگری مانند لاابالی گری و بی‌بند و باری و مباح و همگانی شمردن غریزه جنسی از شعاع آن‌ها پدید میآیند، و مانند یک بیماری واگیر بشریت را بآلودگی و نابودی میکشانند، مانند بیماری تطور که گریبان گیر انسان قرن بیستم است.

جان، سخن اینست که آن ادعای پوچ و ناجوانمردانه‌ایکه «دورکیم» ارائه دادۀ و آن پرونده ناپاکی که این ناجوانمرد باز کرده، و خیال کرده که نظام ازدواج و نظام خانواده از مسیرفطرت دورند هنوز پا در هوا است، و تاکنون نتوانسته دلیلی، شاهدی در این دادگاه نشان دهد، (بزودی در فصل آینده در این باره سخن خواهیم گفت) با این بیان روشن شد که تطور و تحولات اسلوبهای تولید بتنهائی علت پیدایش نمواجتماعی و اقتصادی و سیاسی نبوده، آنسان که (مارکس) و (انگلس) و سایر شیفتگان تفسیرمادی تاریخ گمان کرده‌اند، بلکه آن نیز یکی از سببهای متعدد است.

بلی، این یک حقیقت انکارناپذیر است که تطور و تحولات اسلوبها در سیمای زندگی بشریت تغییراتی می‌دهند، اما خوشبختانه حتمی و اجباری نیست، نزدیکترین و بارزترین مثال در این باره این است که اسلوبهای تولید در قرن درخشان بیستم پیش ملت‌های بزرگ و بگو: پیش متولیان بشر یکسان و یکنواخت است، و با این وصف در کشورهای غربی با سرمایه داری همگام است، در کشورهای شرقی با کمونیستی هم عنان اگر بدقت بنگریم فاصله این دو رژیم ناپاک در تشکیلات زندگی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی از زمین تا آسمان است، بلکه از آن هم روشنتر این است که روسیۀ کمونیست اسلوبهای تولیدمادی را از اروپای سرمایه داری فرا گرفت، و حال آنکه خود تازه از فضای مسموم تیول و از ظلمات کشنده جهل و نادانی که در سایه عنایت سلاطین تزار نصیبش گردیده بود بیرون میآمد، نه در عالم صنعت تجربه داشت و نه در ابزارصنعتی دارای اطلاعات بود، هنگامیکه نظام خود را در شعاع مذهب فکری مخصوص خود ایجاد کرد و مقرر داشت که یک جنبش صنعتی بسیاربزرگ و دامنه داری بوجود آید، آن اسلوبهای تولید را که پیش از پیدایش این نظام در اروپای سرمایه داری موجود بود بکار بست و لکن نه مانند اروپائیان سرمایه دار، بلکه از اول اصول و مبادی و هدف‌های خود را بدست آن سپرد، و همانطور که این اسلوبها در جهان غرب برای بارزش رساندن شخصیت فردی بکار رفت، در روسیه بعکس برای ابطال شخصیت فردی و اثبات شخصیت اجتماعی کمونیستی بکار رفت.

و در نتیجه شوروی کمونیزم مالکیت فردی را الغاء نمود و احزاب سیاسی را تار و مار کرد و حکومت باصطلاح دموکراسی سلطنتی تزار را از صفحۀ روزگار برانداخت و بجای آن حکومت دیکتاتوری (پروتالیا را) اعلان کرد.

مسخره آمیزتر از همه این است که (مارکس) بهوای انگیزه‌های باطلش حرکات حتمی و اجباری تاریخی را که بعقیده وی براساس مراحل حتمی و اجباری نمواقتصادی و اجتماعی و سیاسی پایه ریزی شد چنان پنداشته که طولی نمیکشد، رژیم کمونیستی در اروپای غربی بخصوص در انگلستان مانند یک نتیجه حتمی و اجباری پیشرفت‌های صنعتی و مبارزات طبقاتی را در میان کارگران و سرمایه داران با خشونت و بی‌رحمی آغاز خواهد کرد، و اتفاقاً نتیجه حقیقی که هیچ اجباری هم درکار نیست غیر از این شد، زیرا که روسیۀ شوروی کمونیست یکسره از مرحله تیول پا بجهان کمونیستی نهاد، بدون اینکه بمرحله سرمایه داری باصطلاح خود حتمی قدم بگذارد، و هنوزهم انگلستان در مرحله سرمایه داری خود ثابت قدم مانده است.

و بعلاوه گاهی هم هست که پیدایش تغییر در سیمای زندگی بشریت در میدان اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بهچ وجهی با تطور و تحولات اسلوبها ارتباط ندارد، مانند نظام اسلام.

آخر کدام قدرت مادی بود؟ و کدام تغییراسلوبهای تولید بود که در جزیرة العرب و در تمام عالم پدید آمد؟ و بطور حتم و اجبار باعث شد، تا پیامبر اسلام محمد بن عبدالله ظهور کند و مردم را بسوی اسلام دعوت نماید و آمدن دین جدید را نوید بدهد.

دلباختگان تفسیرمادی تاریخ می‌گویند که عرب در این جزیرۀ سوزان مراحل اجباری را پشت سر گذاته تا بمرحله حتمی قبیله رسیده بود، و تازه مرحله تشکیل امت و ملت فرا رسیده بود که میخواست وارد آن شود.

بنابراین، ظهور محمد ابن عبداللهصیک امرطبیعی و با طبیعت حادثه‌ها نیز سازگار و پاسخگوی این تطوراجباری و ضروری بود.

و با اینکه این سخن نادرست و ابلهانه است، و ما برای اینکه بحث را ادامه بدهیم آن را می‌پذیریم و می‌گوئیم: صحیح است (نزدیک شده بود که عرب از قبیله بملت تبدیل شود،) بسیارخوب از شما تطورزدگان میپرسیم:

آیا اسلام فقط دین ملت عرب بود؟ چگونه می‌توانیم چنین ادعائی را صحیح بدانیم؟

و حال آنکه در مکه پیش از آنکه بسوی مدینه حرکت کند و پیش از آنکه دولتی تشکیل بدهد، و قبل از آنکه از اجتماع انصارخبری و از بسیج نیروهای مادی و اجرائی اثری باشد، و پیش از آنکه جز چندنفر تبعید شده گانی که در دره‌ها زندگی می‌کردند و از خانه و کاشانه و دوست و آشنا دور افتاده بودند کسی بوی ایمان بیاورد، هنوز نه پایگاهی دارد، نه حمایت کننده ای و نه انتظار می‌رود که در آیندۀ نزدیک داشته باشد، مرتب اعلان می‌کند که اسلام دین خصوصی و انحصاری نیست چگونه این ادعا را صحیح بدانیم؟

و حال آنکه قرآنکریم با این حال آشفته و در این وضع تاریک در سورۀ قلم از نخستین آیاتی است که نازل شده با صدای رسا می‌گوید: ﴿وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكۡرٞ لِّلۡعَٰلَمِينَ ٥٢[القلم: ۵۲] «این قرآنکریم (و این اسلام) جز یک فرمان همگانی خدا برای همه عالم‌ها نیست».

و همچنین در سورۀ سبا که در مکه نازل شده و هنوز اسلام پشت و پناهی پیدا نکرده از این هم روشنتر می‌گوید: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا كَآفَّةٗ لِّلنَّاسِ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗا[سبأ: ۲۸] «ما تو را نفرستادیم مگر برای همه مردم که آنان را نوید بدهی (از رحمت پروردگار) و بترسانی (از خشم و غضب او)».

و همینطور است آیۀ دیگری از سورۀ اعراف که در مکه آمده چنین گزارش می‌دهد: ﴿قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنِّي رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَيۡكُمۡ جَمِيعًا[الأعراف: ۱۵۸] «بگو: ای مردم! من پیامبر و فرستاده خدایم بسوی همه شما».

سپس بازهم میپرسیم از شما: آیا اسلام دین ملت عرب است؟ و حال آنکه پیامبر اسلام فاش می‌گوید: مردم همه یکسانند مانند دندانه‌های شانه عربی را بر عجمی و عجمی را بر عربی برتری نیست، مگر با تقوی و پاکدامنی.

آیا بازهم می‌توان گفت: این دعوت برای تشکیل دادن ملت عربی است و یا دعوتی است بسوی انسانیت همگانی؟

ای شیفتگان تفسیرمادی تاریخ! ای دلباختگان نقش و نگار عالم مادی! آیا همه مراحل حتمی و اجباری تاریخ شما اینطور است که یکباره عرب از مرحله قبیله بمرحله انسانیت باید برسد، آنهم در ظرف چندسال؟ بدون اینکه مراحل دیگری را طی کند؟ شما که می‌گوئید: ملت‌ها از قبیله‌ها تشکیل مییابند، آیا مجرد این جهش مساویست با نظامهای فکری، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بدون اینکه تغییرمادی رخ بدهد؟ و یا تحولی در اسلوبهای تولید پدید آید؟

آخر آنروز منطق اجتماع منطقی نبود که اسلام میگفت، بلکه ستیزه و مبارزات پی گیری در میان اسلام و منطق اجتماع درگرفت و سرانجام اسلام پیروز شد و بتدریج با قدرت ملکوتی خود آن منطق شیطانی را از صفحه ضمیر مردم پاک کرد، در منطق محیط و اجتماع آنروز زن چنان بی‌ارزش و بی‌ارج بود که در مقام حیوانات جای داشت، گاهی در روز ولادت زنده بگور می‌گردید و گاهی با بدیمنی و شومی از او استقبال میشد، وقتیکه دخترخانه بود با بدبختی و بی‌چاره گی و تیره روزی دست بگریبان بود و اگر بهمسری و همخوابگی کسی انتخاب میشد مانند چهارپایان با خرید و فروش انتخاب می‌گردید.

اصولاً وضع رقت بار زن در آن جامعه کسی را ناراحت نمی‌کرد حتی زنان هم با این حال تباه خو گرفته بودند، مردی در این محیط تاریک پیدا نبود که وضع دیگری برای دختران نازدانه حوا درنظر بگیرد نه تنها در شبه جزیره عربستان، بلکه در تمام نقاط عالم در این روزگار پر از ننگ بود که اسلام آمد، آمد و گفت: هرکس کار نیک انجام بدهد خواه مرد و خواه زن او در شمار مؤمنان است، و برما لازم است که زندگی پاک و شیرین بر وی عطا کنیم، آمد که بگوید: پروردگارشان بخواستۀ آنان پاسخ داد که کار هیچ کسی را چه مرد و چه زن بی‌پاداش نمیگذارم، یعنی: همۀ شما بشر پارۀ تن یکدیگرید، فرقی ندارید همه در اصل کلی انسانیت باهم شریکید، اسلام آمد و در آن محیط آشفته با آوازبلند ندا داد که ای مردان! مردانه زندگی کنید، با زنان خود با خوشروئی و نیکوئی رفتار نمائید و تنها باین اعلامیه قناعت نکرد، بلکه آداب و رسوم و قانون و مقرراتی نیز تصویب نمود.

اسلام آمد و بر این گروه ستمدیدۀ از بشر، بعلاوه مساوات در اصل انسانیت و بعلاوه مساوات در پیشگاه خدا حق مالکیت و تصرف داد. این قرآنکریم شیرین سخن است که می‌گوید: ﴿لِّلرِّجَالِ نَصِيبٞ مِّمَّا تَرَكَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ وَلِلنِّسَآءِ نَصِيبٞ مِّمَّا تَرَكَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ[النساء: ۷] «مردان را از اندوخته پدر و مادر و خویشاوندان (پس از مرگ آن‌ها) حصه و نصیبی است، و زنان را نیز از اندوخته پدر و مادر و خویشاوندان (پس از مرگ آن‌ها) حصه و نصیبی است». ﴿لِّلرِّجَالِ نَصِيبٞ مِّمَّا ٱكۡتَسَبُواْۖ وَلِلنِّسَآءِ نَصِيبٞ مِّمَّا ٱكۡتَسَبۡنَ[النساء: ۳۲] «مردان را از کسب خود حقی و زنان را نیز از کسب خود نصیبی است». و این یک حقی است که دولت آزادیخواه فرانسه تا قرن بیستم نتوانست آن را بزنها عطا کند.

منطق جامعۀ آن روز این بود که پیروزی همیشه باید از آن قوی باشد نه صاحب حق، و یا بگو: شعار جامعه این بود که قوی و زورمند پیروز است، نه حق و حقیقت و تحول عرب از قبیله بملت حتمی و اجباری هم نبود که این منطق را تغییر بدهد، زیرا بسیاری از ملت‌ها هنوزهم در این سیاره خاکی هستند که این منطق در میان آن‌ها حکم فرما است، در این روزگار تاریک اسلام آمد و هر حقی را بصاحبش داد فقط بخاطر احترام انسانیت، نه بخاطر اینکه طرف دارای قدرت و نفوذ است و یا صاحب جاه و مقام. این حق را برایگان در اختیار فرزندان آدم و حوا گذاشت، اگرچه مسلمان هم نبودند حق هر نامسلمانی را که در اجتماع اسلام و مسلمانان می‌زیست محترم شمرد. آری، آیۀ از سورۀ نساء در باره یک نفر یهودی نازل شده که در آن اجتماع مظلوم شده و بناحق توسط یک منافق مورد تهمت و افترا قرار گرفته بود، و گروهی از منافقین مدینه پشت به پشت هم داده و او را بباد تهمت گرفته بودند که یار و یاوری نداشت، و از آیاتیکه در این باره نازل شده این آیۀ است که می‌گوید: ﴿وَمَن يَكۡسِبۡ خَطِيٓ‍َٔةً أَوۡ إِثۡمٗا ثُمَّ يَرۡمِ بِهِۦ بَرِيٓ‍ٔٗا فَقَدِ ٱحۡتَمَلَ بُهۡتَٰنٗا وَإِثۡمٗا مُّبِينٗا ١١٢[النساء: ۱۱۲] «از هر کسی خطائی و گناهی بزرگ سر بزند، و سپس آن را بگردن یک آدم بی‌گناه بگزارد جرم و گناه بزرگی را مرتکب شده است»، اشاره بهمین یهودی بیگناه است.

آن روز منطق اجتماع این بود که رهبر قبیله را وقتیکه ملت بوجود میآمد آنقدر بزرگ میشمردند که بمقام خدائی میرساندند مقام غیرمسئول می‌دانستند، کسی را جرئت نبود بگوید: «بالای چشمت ابرو است» این منطق نه تنها در عربستان بود، بلکه منطق همۀ عالم این بود. در این تیره روز بود که ناگهان اسلام خورشیدوار درخشید و در میان این ملت درک سیاسی را آنقدر بالا برد که یک فرد از مسلمانان به عمر بن خطاب سکه سختگیرترین زمامدار راه حق در تاریخ اسلام است می‌گوید: بخدا اگر در تو کجرفتاری احساس کنیم با شمشیر راستت خواهیم کرد. سپس عمر ساز سخن متهورانه ناراحت نمی‌شود، بلکه شکر خدا بجا میآورد که افرادی در حوزه زمامداریش پیدا شده‌اند. آن روز منطق گویای جامعه کرامت و جوانمردی عرب را فقط در مداحی و ثناخوانی و سرودن اشعاری می‌دانست که کاروانیان شب رو عربستان با خواندن آن‌ها راه میپیمودند و فقط بدرد مباهات میان قبیله‌ها میخورد، اما توجه بر فقیر و مسکین، توجهی که از منبع انسانیت سرچشمه بگیرد از شهرت طلبی و مباهات و اظهارشخصیت و ریاکاری دور باشد، در این اجتماع تاریک خیلی کمیاب بود، در این میان اسلام آمد و اصرار شدیدی در توجه و رسیدگی بفقیران و درماندگان کرد، پافشاری عجیبی نشان داد که از مال خدا حقوق فقرا را باید پرداخت، باید اکرامشان کرد، باید رسیدگی و مواسات نمود، حتی اسلام این فرمان را مستقیماً بخود پیامبر متوجه می‌سازد، و حال آنکه در وجود پیامبر اکرم جاحتیاجی بچنین فرمانی نبود، چون در این قسمت او با بهترین و عالی‌ترین اخلاق انسانی آراسته بود. قرآنکریم خطاب به چنین پیامبری می‌گوید: ﴿فَأَمَّا ٱلۡيَتِيمَ فَلَا تَقۡهَرۡ ٩ وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ ١٠[الضحی: ۹- ۱۰] «اما بر یتیم تو جواب رد نگوی، و اما سائل و بیچاره را مأیوس مگردان». متوجه ساختن این فرمان بخود پیامبر برای این است که اهمیت مطلب را بمردم بفهماند.

آن روز منطق اجتماع و منطق همۀ عالم این بود: برده داران و برده فروشان را آقا و صاحب عزت و احترام می‌دانست و برده گان را با حیوانات یکسان حساب می‌کرد، توهین، عذاب، شکنجه و احیاناً کشتن آنان حسابی نداشت، در این روزگار تاریک ضدانسانی بود که اسلام آمد و دختر عمه پیامبر گرامی اسلام صرا که یکی از دختران اشراف قریش سرکش است، بازدواج زید که برده ای بود درآورد.

و همچنین برده گان را آنقدر بالا برد که فرماندهی ارتش پیروز خود را بدست آنان سپرد، و حال آنکه بزرگان عرب واحدهای این سپاه را تشکیل میدادند و این پیامبر اسلام است که فاش می‌گوید: هرکس بردۀ خود را بکشد ما او را میکشیم، هرکس گوش و دماغ برده خود را ببرد، ما هم مقابله بمثل خواهیم کرد، این احترام برای این نبود که کسی خواستار بزرگداشت آنان شده بود، و همچنین اینطور نبود که در وضع اقتصادی و روابط تولید و ابزارتولیدی کوچکترین تغییری پدید آمده و باعث این عمل کریمانه شده بود.

آن روز منطق اجتماع این بود که مالکیت فردی نباید مرزی داشته باشد، تحت قانونی و ضابطه ای نباید باشد، باید هرکه زورش بیش، ملکش بیشتر باشد، در این روزگار قانون نشناس بود که اسلام آمد و باین مالکیت نابسامان سر و سامان داد، سامان نوینی و ترتیبی خاص داد که تا عصرحاضر دنیا از آن بی‌خبر بود. البته بعد از آنکه با جهنم سوزان عصرتیول و سرمایه داری روبرو گردید، و از دست تیولگران بی‌انصاف و سرمایه داران ستمگر شربت ناگوار شکنجۀ روحی و جسمی چشید، در این عصر آشفته بود اسلام آمد و گفت: مال، مال خداست و ملت وکیل او، و فرد نیز در این میان وظیفه ای دارد باید انجام بدهد، حقوقی دارد باید دریافت کند و حقی را نیز باید بپردازد، اگر عقلش ناتوان گردید و یا از پرداخت حق سرپیچی کرد این حق بجماعت، بملت برمی‌گردد که صاحب اول حق است. سپس اسلام راه توزیع ثروت را بطورآشکار و حکیمانه نشان داد تا ثروت در دست عدۀ معدودی ثروتمند غیرقانونی انباشته نگردد، و ثروت پرستان آن را گوی بازی سیاسی روز قرار ندهند.

منطق اجتماع آن روز همۀ بی‌عدالتیها و بی‌قانونیها را برسمیت میشناخت، اسلام آمد و این منطق خشک و عدالت نشناس را لغو کرد، و منطق دیگری که از مرزهای منطق محیط و بلکه از محیط منطق همۀ عالم دور و نسبت باجتماع آن روز، و بلکه نسبت بهر اجتماعی خیلی غریب و بیگانه بود بیادگار نهاد، و هرگز سخن خود را یک رشته مبادی و قوانین خیالی پا در هوا قرار نداد، و بلکه یک امرواقعی و محسوس قرار داد که در پیکره بشر جنبنده نمودار گردید، بشری که دائم در روی زمین میجنبد و لکن دلش بسوی آسمان‌ها متوجه است. پس بنابراین، از طوفان دیده گان تطور میپرسیم: آیا این عمل حکیمانه چگونه انجام شد؟

آیا کدام ضرورت تاریخی و کدام تفسیرمادی می‌تواند این اعجوبه هستی را در تاریخ انسان تفسیر و بیان کند؟ چرا؟ فقط یک چیز از عهده این رسالت می‌تواند برآید و آن این است که بگوئیم: وقتیکه انسان ایمان صحیحی بخدا داشت و دلش را اعتقاد سالم آباد کرد بآسانی می‌تواند از این معجزات بسازد، و این یک نمونه و نمودار واقعیت است که با یک ضربت قاطع همۀ تفسیرهای مادی را باطل می‌کند.

آری آری، آن یک نمونه ای از عالم واقعیت است، نه از عالم خیال و نظر، نموداری است از وقایع تاریخ و تفسیرش نیز بی‌مانند تفسیری است که تفسیرمادی تاریخ با آن روبرو است و تلاش می‌کند که دست رد بر سینه‌اش بزند و اتفاقاً سرانجام خود را نابود خواهد کرد.

این تفسیر بی‌مانند می‌گوید که در این میان رابطه ایست میان انسان و خدای او ناگسستنی و اعتراف دارد که قدرت بی‌پایان خداست که واقعیت روی زمین را تشکیل می‌دهد و اداره می‌کند، قدرت لایزال خداست که انسان اول را بسوی کشف آتش و اختراع ابزار رهنمون ساخت، قدرت و خواست خداست که بشر را بسوی تشکیل قبیله‌ها و ملت‌ها گسیل داشت، تا یکدیگر را بآسانی بشناسند و با اسرارهستی و رازآفرینش آشنا شوند، هیچ سببی در کار نیست جز خواست خدا که بشر چنین کاری را انجام بدهد، و آن خود خداست که با عنایت بی‌پایانش انسان را بسوی اسلام توجه و بسوی تشکیل یک سازمان عالی و اجتماعی بی‌نظیر در پرتو اسلام سوق داد.

هیچ سببی و علتی درکار نبود جز خواست خدا که انسان چنین کاری را انجام بدهد، نه تطوراسلوبهای تولید درکار بود و نه نمو باصطلاح طبیعی اجتماع.

اگرچه هدایت انسانیت بسوی اسلام و سوق دادن بشریت بتشکیل چنین سازمان بی‌نظیر اجتماعی برافکار و اندیشه‌های نهفته فطری تکیه کرد، همان افکار و اندیشه‌هائی که آفریدگارجهان در فطرت بشر بودیعت نهاده است، و حال آنکه همۀ تفسیرهای مادی تاریخ از خدا و قدرت خدا غافلند و دخالت مستقیم خدا را در زندگی بشریت ابلهانه می‌دانند.

این تفسیرهای شیطانی زندگی انسان را ناشی از یک حادثۀ خودرو و خودساخته میپندارند، و یا مخلوق یک رشته اسباب مادی و شرایط محیط وجودش میخوانند، عجباً این چه تفسیر خطاپیشه ایست که از بیان حقایق وجود عاجز است و بازهم بازارش گرم و پرمشتری، واقعاً آن حماقتی را که (داروین) بارمغان آورد و اعلام داشت که تفسیر شئون زندگی بوسیله خدائی که موجودات باراده و خواست او بستگی دارد، مانند این است که یک عنصرخارجی را در یک وضع میکانیکی دخالت بدهیم شگفت آور است.

آیا این سخن احمقانه نیست؟ ابلهانه نیست؟ یا خودحماقت نیست؟ اکنون هرکس می‌خواهد وقایع تاریخ، وقایع زندگی، وقایع و اسرارآفرینش را بدون دخالت این عنصر باصطلاح خارجی تفسیر و بیان کند مختار است، اما باید بداند که این چنین تفسیری جز چندگامی بیش نخواهد رفت، و پس از این چندگام هم با پای شکسته در راه خواهد ماند، همانسان که داروین ماند.

و دخالت دادن این عنصر باصطلاح بیگانه هرگز قوانین علم، قوانین طبیعت، قوانین ماده و قوانین اجتماع و اقتصاد را لغو نمی‌کند، چنانکه علم جهان غرب با کمال حماقت چنین میپندارد، نه نه، هرگز، ممکن نیست چنین فاجعه ای رخ دهد، بلکه بعکس این قوانین را تکمیل و تصحیح و نیرومندتر می‌سازد و همه را در سیاق حادثه‌ها بطور صحیح رهبری می‌نماید و قدرت میبخشد.

سپس این راز هم پوشیده نماند که تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی، مانند تطورعلمی هرگز نمیتوانند انسان را از فطرتش بیرون برانند، زیرا پرواضح است که مردم هرکجا که باشند و در هرحالی که باشند دائم گوش بفرمان فطرتند و سرانجام هم بسوی آن بر می‌گردند، هر اختراع جدیدی که رخ می‌دهد مردم را بطور سرسام آوری تکان می‌دهد و افکار و مشاعر را آنچنان آزاد و عنان گسیخته می‌سازد که خیال می‌کنند با پیدایش این اختراع به عالم جدیدی رسیده‌اند، عالمی که از هرجهت با عالم قبلی اختلاف فاحش دارد، بعالمی پا نهاده‌اند که افکار و مشاعر گذشته در آن حکومت ندارد، بعالمی پا نهاده‌اند که گوئی جنبه نوظهوری از نفس بشریت در آن فرمان میراند که پیش از این وجود نداشت. سپس با گذشت زمان کم کم این حرارت رو بکاهش می‌رود و بتدریج سرد می‌گردد، و مردم وجود عادی خود را درمییابند و بآرامی بسوی فطرت خود باز می‌گردند، و بکارهای عادی و آمال و آرزوهای خود میپردازند، به بحث و جستجوهای خود ادامه می‌دهند، و بخوراک و پوشاک و لباس و مسکن و غرائزجنسی میپردازند، بازهم انگیزه‌های مالکیت و ستیزه جوئی و اظهارشخصیت را در نهاد خود بیدار می‌کنند، از مرگ و نابودی می‌ترسند از زندگی جاوید دم می‌زنند، و بهمین ترتیب تحولات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی نیز مردم را در زندگی تکان می‌دهد، افکار و مشاعر آنان را بشکل جدیدی درمیآورد، اما سرانجام آنان را از مدار فطرت بیرون نمی‌کند.

پس بنابراین، در اجتماع عشیره و قبیله و در تشکیل ملت و اجتماع انسانی و همچنین در اجتماع چوپانی و کشاورزی و در اجتماع صنعتی و حکومت پاپ و کلیسا، یعنی: در امپراطوری مقدس و در حکومت دموکراسی و حکومت طبقۀ معین و حزب معین انسان از مدار وسیع فطرت خود خارج نمی‌شود، بهرسو که رو کند بازهم در مدار فطرت است، در انگیزه‌های فردی و اجتماعی، در انگیزۀ ابرازشخصیت و آزادی در انگیزۀ سلبی و ایجابی و خلاصه در انگیزه‌های مالکیت و حب جاه و جلال و شجاعت و ستیزه و جنگ و جدال بشر اوضاع و احوال گوناگونی بخود میگیرد و بازهم در مدار فطرت است.

نرمش و خوشروئی و وسعت فطرت دلیل بر این نیست که فطرتی وجود ندارد، چنانکه دورکیم و تفسیرمادی تاریخ خیال کرده‌اند: بهترین دلیل بر وجود فطرت انقلاب فطرت است، برعلیه چیزهائی که با طبیعتش سازگار نیستنتد و این یک انقلاب طبیعی است که احتیاج بدلیل و برهان ندارد و علت و سبب نمی‌خواهد. آری، تفسیرمادی تاریخ وسائل و علل انقلاب برده گان را در قرون وسطی دست آویز می‌کند و می‌گوید که این انقلاب در نمو و تشکیل اجتماع صنعتی و احتیاج کارخانجات بوجود کارگران و ضروری و اجباری بودن آزادی برده گان زمین، یعنی: تیول شده گان برای کارکردن در کارخانه‌ها نهفته بود، وقت و فرصت مناسب بطور خودکار فراهم میشد، و این فطرت بشریت است که سرانجام هیچ نوع عبودیت را نمیپذیرد، گرچه دهها و صدها سال هم در مقابل آن رام و رام شده باشد.

پس بنابراین، این تفسیرمادی انقلاب مشهور برده گان را در عصرقدرت رومیان که برهبری «اسپارتاکوس» قهرمان آزادی معروف انجام گرفت چگونه تفسیر می‌کند؟ آنجا که نه از اجتماع صنعتی خبری بود و نه از تطوراسلوبهای تولید اثری، تا اجتماع را برای آزادی برده گان بخواند.

این همان انقلاب بزرگی است که ارکان امپراطوری کهن سال روم را بلرزه درآورد، اشتباه نشود معنای این سخن این نیست که ما سیستم‌هائی را که بطور مستقیم در وقت پیدایش اجتماع صنعتی باعث آزادی برده گان تیول گردید بی‌اثر میدانیم نه هرگز هرگز، بلکه معنای سخن ما این است که این انقلاب را با همین وضع مولود فطرت انسان میدانیم، همان فطرتیکه دائم در انتظار فرصت مناسب بود و برای ابراز وجود خود روزشماری می‌کرد.

معنای آن این است که ما باین ترتیب پیروزی انقلاب دوم را پس از آنکه انقلاب اول در عصرامپراطوری روم با شکست بزرگی روبرو گردید بیان و تفسیر کنیم، اما شکست و پیروزی چیز دیگر است، غیر از دلالت و توجه فطرت است، دلالت در هردو حال شکست و پیروزی یکی بیش نیست، و همچنین تفسیرمادی تاریخ وسایل و علل پیدایش استعمار را دست آویز می‌کند و می‌گوید: استعمار در بطن سرمایه و سرمایه داری خوابیده، و در سودجوئی و بازاریابی برای بمصرف رساندن محصولات تولیدی نهفته است، پس از آنکه محصول انباشته شد فرصت مناسبی است برای بیدارشدن این دیو پست نهاد که خودبخود بیدار می‌گردد، هرگز در انحراف فطرت نیست که منجر بغلبه و تلسط و استعمار دیگران بشود.

پس بنابراین، معنای آن استعمار مشهور روم چیست که مدتها احزاب و ملت‌ها را اسیر ساخت؟ قرن‌ها خون انسان‌ها را مکید و درآمدها را غارت کرد؟ و بخاطر اینکه خود بتنهائی از لذتهای بیکران بهره برداری کند، عیاشی و خوشگذرانی را بحد کمال برساند، مردم را به بدترین وضعی گرفتار ساخت، فقر، مرض، جهل و نادانی را بجان آن‌ها انداخت و از خون ملت‌ها حمامها ساخت و از تماشای این طوفان لذتها برد.

بازهم اشتباه نشود معنای این سخن این نیست که آن رشته اسباب و علل را که بطور مستقیم باعث نزول بلای استعمار جدید گردید نادیده میگیریم، بلکه معنای آن این است که آن‌ها را فقط بانحراف فطرت باز گردانیم و مرتبط بسازیم، باین ترتیب که هرساعت از انحراف برگردد استعمارها را سرکوب می‌سازد، استعمار نخستین را دفع کرد و هم اکنون با استعمار عصر می‌جنگد.

سپس مذهب کمونیزم بسیار کوشید تا بلکه فطرت بشریت را در موضوع مالکیت فردی از مسیر خود منحرف سازد، و در این راه از انواع فشار و شکنجه و از بکاربردن آهن و آتش و تفتیش عقاید و از همۀ وسائل پلیسی استفاده کرد، و این همان حقیقتی است که خروشچف بآن اعتراف نمود، وقتیکه پس از مرگ استالین از عهد وی سخن میگفت.

پس با این همه تلاش‌ها سرانجام نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که باز کشت قهقرائی از طرف حکومت پلیسی کمونیست آغاز گردید، و بتدریج با فرمان عقب کرد بسوی فطرت بشریت برگشت تفاوت کارمزد کارگران از یک طبقه و در یک عمل برسمیت افتاد.

و مالکیت فردی در مواد مصرفی قانونی گردید و خروشچف اعتراف نمود که اگر جلوگیری از مالکیت فردی ادامه یابد کارها از جریان خواهد ماند، چنانکه در مزارع کشاورزی دولتی آنطور که باید کار طبق برنامه پیش نرفته، محصولیکه از مزارع خصوصی بدست آمده از مزارع دولتی بدست نیامده، این‌ها بترتیب قدمهائی است که رژیم کمونیست طبق فرمان فطرت بعقب برداشته است. هیهات که جز این باشد! آن فطرت خدائی است هرچه باشد آخر سر بآنجا خواهد کشید، در حالات اعتدال و انحراف بازگشت همه بسوی فطرت است.

این اعجوبه هستی حدود تطورات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را در اثناء نمو و پرورش خود معین می‌سازد، و بخاطر وسعت و نرمش و خوشروئی که دارد هر تطوری را آزاد میگذارد تا بهرشکلی که خواهد درآید، و لکن آخر سر در حدود فطرت خود باعتدال برگشته و به فرمان فطرت گوش می‌دهد.

و عاقبت خلاصۀ بحث ما در باره تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی عبارت از: همین حقایق روشن بود که دیدیم و شنیدیم، و باین نتیجه رسیدیم که با تطور در اسلوبهای تولید بی‌ارتباط نیست، اما این رابطه رابطۀ علت و معلول نیست که وجود یکی وجود دیگری را بطور حتم ایجاب کند، بلکه فقط رابطه همراهی و همگامی است و با تبادل رابطۀ سببیت از هردو طرف گاهی آن علت پیدایش این است و گاهی بعکس، و همچنین باین نتیجه رسیدیم که تطور از خاصیت نمو و پرورش و گسترش فطری که در سرشت هستی انسان است سرچشمه میگیرد، و مادام که در راه نمو و پرورش یک مانع و عایقی غیرطبیعی قرار نگیرد براهش ادامه می‌دهد، و خلاصه باین نتیجه رسیدیم که با این وصف از هرجهت شکلها و سیماهائی که بخود میگیرد حتمی و اجباری نیست، و این نکته را نیز دریافتیم که خواه این تطور را بطور مستقیم ناشی از دخالت قدرت و خواست خدا بدانیم، چنانکه در دیانتهای آسمانی و بخصوص در اسلام است و یا اینکه بطور غیرمستقیم بقدرت و خواست خدا نسبت بدهیم، و از طریق حرکت نیروهای نهفته در فطرت بدانیم که خدا در گنجینۀ فطرت بودیعت نهاده است، سرانجام در آخرین طوافش خواهیم دید که بازهم براساس فطرت استوار و برگشتش نیز بسوی فطرت و پایگاه فطرت است، و در آخر کار بهرشکلی و سیمائی که درآید می‌تواند از حدود و مرزهای فطری خارج نگردد. پس بنابراین، تطور تغییریافتن شکل و قیافه هستی انسانیت است، نه اصل و گوهر هستی.

تاکنون بحث ما در بارۀ تطور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بود، و بخواست خدا توانستیم هرسه قسمت را بطور آشکار به فطرت و نیروها و استعداهای نهفته بشریت بازگشت بدهیم، و علی رغم این تطورات ثبات و آرامش فطرت را بآسانی بیان کردیم و هم اکنون قبل از آنکه بدو قسمت دیگر، یعنی: تطورروانی و اخلاقی بپردازیم، می‌خواهیم یک حقیقت بسیار عالی و با ارزش را بیان کنیم که ممکن است با این همه تلاش‌ها بازهم در پرده ابهام مانده باشد و آن این است که ما هرگز نمی‌خواهیم بطور کلی ارزش تطورعلمی و یا اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را لغو کنیم، و هرگز نگفته‌ایم و تا ابد هم نخواهیم گفت که این تطورات در واقعیت زندگی چیزی تغییر نمیدهند، هرگز این سخن گفتنی نیست که و هیچ عاقلی چنین حرفی را نمیزند، گوینده آن مانند کسی است که بگوید: کودک شیرخوار در همه اوضاع و احوال درست مانند یک مرد رشید و بالغ و شجاع است، ما هرگز چنین مطلب ناسنجیده را درنظر نداشتیم و تا ابد هم نخواهیم داشت، بلکه منظور ما این است که حقیقت این تطورها را بطوری بیان کنیم که از دور خود را بی‌پرده نشان بدهند، فقط چیزی که هست می‌خواهیم بگوئیم که سرچشمه همۀ آن‌ها فطرت است و بس، و خود فطرت هم بخواست و اراده و قدرت بی‌پایان خدا بستگی دارد، ما می‌خواهیم بگوئیم که پس از پیدایش هر اختراعی و هر اکتشاف جدیدی سیمای زندگی بطور کلی تغییر مییابد بدون تردید، و پس از پیدایش هرگونه تحولات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شکل و قیافه زندگی عوض می‌شود بدون شک، و مردم هم دارای یک رشته مشاعر و افکار و تصورات نوظهوری می‌شوند که قبل از این وجود نداشت، چنانکه روابط فیمابین مردم هم روی پایه همین افکار و مشاعر و تصورات جدید استوار می‌گردد بدون حرف و حدیث، اما عوض شدن سیمای زندگی هرگز فطرت انسان را تغییر نمی‌دهد و نمی‌تواند هم بدهد، و این همان نکتۀ باریک است که ما مرتب آن را تکرار می‌کنیم و در تکرارش هم اصرار داریم.

جان، حقیقت این است که بگوئیم: سیماهای تغییریافته ناشی از فطرت ثابت است، باین ترتیب که فطرت پیوسته ثابت و محور زندگی است و سیمای زندگی در مدار این محور ثابت با تغییرات گوناگون در حرکت است و هردو هم تغیر و هم ثبات دارای حقیقت و دارای دلالت مخصوصند، بدون اینکه باهم تعارض داشته باشند و رو در روی قرار بگیرند، زیرا هردو حقند و هرگز حق با حق تعارض و ستیزه نمی‌کند، مگر در فهم‌های کوچک و افکار نارسا که نمو و پرورش دائمی در جسم و جان و عقل کودک یک حقیقت درخشانیست دارای ارزش و دارای دلالت روشن، و با این وصف در نهاد کودک نیز همان خطوط اصلی فطرت و انگیزه‌های فطری وجود دارند که در نهاد مرد بالغ و رشید، یعنی: با اینکه قیافه‌ها متعددند، اما در اصل و گوهر هیچ فرقی نیست. کودک میترسد، مرد بزرگ هم میترسد، کودک امیدوار است، مرد بالغ نیز امیدوار است، کودک در جستجوی غذا و خوراک است، مرد رشید و بزرگ هم، کودک مبارزه می‌کند، مرد هم مبارزه می‌کند، کودک فکر می‌کند، مرد بالغ هم فکر می‌کند، کودک در زندگی زحمت میکشد، مرد بالغ نیز زحمت میکشد.

پس بخوبی پیداست که همه خطوط اصلی و انگیزه‌های اساسی فطرت در نهاد کودک موجود است، همانسان که در بشر بالغ و رشید منتهی در کودک بصورت ابتدائی و یا بگو: بطور نهفته، و سپس بتدریج نمو می‌کند و نمو می‌کند تا بحد کمال برسد، و بهمین ترتیب زندگی بشریت نیز با صورت کاملتر در فطرت بشریت نهفته است، و سپس در مراحل مختلف نمو و پرورش مییابد و با قیافه‌های گوناگون و سیماهای رنگارنگ متشکل می‌گردد و خود را نشان می‌دهد، و در نتیجه حقیقت خود را بپیروی از هر تحولی پشت سر هم آشکار می‌سازد، و همه قیافه‌ها نیز هریک آینه تمام نمای هستی دورپایان انسان است، پس حالا که سخن از بیان تطوراسلوبهای تولید یا بگو: از تطورعلمی بمعنای کلی کوتاه شد و از تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی و از ارتباط آن‌ها و از اندازه و ارزش ارتباط آن‌ها و اندازۀ استقلال نسبی آن‌ها، بحد کافی سخن گفتیم هم اکنون از تطورروانی و پس از آن از تطوراخلاقی سخن می‌گوئیم، و ممکن هم بود که در آن واحد از هردو بحث کنیم، بدلیل اینکه در میان آن‌ها نوعی رابطه وجود دارد، اما مانند رابطۀ تطوراسلوبهای تولید و تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی رابطۀ کاملی نبود، چون هریک در میدان عمل خود دارای تخصصند، چنانکه بخواست خدا در ضمن بحث بیان خواهیم داشت.

منظور ما از تطورروانی اندازۀ نمو و پرورش روح و روان آدمی است، از جهت مشاعر و افکار تصورات و اصول و ارتباطات وجدانی بطور کلی با آن همه وسعت و عظمت که در آنست، و منظور ما از تطوراخلاقی تطور و تحولات اصول اخلاقی است، در میدان مخصوص خود از جهت حکومت و نظارت بر اعمال و کردار انسان که خطا است یا صحیح، حلال است یا حرام، با ارزش است یا بی‌ارزش، و از جهت اینکه خود انسان تا چه حدی می‌تواند این امور را مراعات کند. پرواضح است که در دید اول یک نوع رابطه دقیقی میان نمو و پرورش روانی و نمو پرورش اخلاقی دیده می‌شود، و لکن با این حال در اینجا نیز یک نوع تخصص وجود دارد که آن‌ها را از یکدیگر تفکیک می‌کند، زیرا گاهی میبینیم که نفس و روح انسان از جهت قدرت مشاعر و وجدان، و همچنین از جهت عظمت و وسعت وجدان پرورش یافته و پیشرفته است، و سپس در همان حال از جهت جنبه‌های اخلاقی دچار انحراف گردیده، و بعکس گاهی هم میبینیم که از ناحیه اخلاقی پرورش صحیح یافته و براه راست افتاده، اما از ناحیه روانی صغیر است و بکمال نزدیک نشده، و بهمین جهت برای هریک بحث جداگانه باز کردیم و اندازۀ ارتباط و استقلال هریک را بیان کردیم.

تطور روانی فطرتاً در گوشه و کنار روح انسانی دائم بسوی نمو و پرورش و کمال پیش می‌رود و آن یک حرکت فطری است در روح، مانند حرکت نمو و پرورش در جسم. بنابراین، هیچ احتیاجی ندارد که از خارج از مدار خود تفسیر گردد، احتیاج بتفسیر از خارج نیست، مگر تفسیریکه شامل همه شئون انسان و شامل این هستی دورپایان بشریت باشد، و آن تفسیرهمگانی این است که هر موجودی بمقتضای نیروها و استعدادهائی که خدا در گنجینۀ فطرتش بودیعت نهاده حرکت می‌کند، و بمقتضای قدرت پروردگار که هرگونه نمو و حرکتی را و هر کیفیتی را در این نیروها و در این استعدادها بکار برده بخط سیر خود ادامه می‌دهد.

تفسیر مادی تاریخ همه جا پیشرفت مادی، یعنی: پیشرفت در اسلوبهای تولید را محور تطورروانی قرار می‌دهد، و در این راه بیک آرایش ظاهری و فریبنده استناد می‌کند و آن این است که در نظرش پیشرفت‌های علمی و آن چیزهائی که از این پیشرفت‌ها سرچشمه می‌گیرند، از قبیل تطور و پیشرفت سازمانیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی روح انسانی را بطور خودکار پرورش می‌دهند، بدلیل اینکه می‌گوید: روح بشریت جز سایه و انعکاس تطورمادی نیست. بنابراین، هرگاه این واسطۀ مادی ترقی کند، ترقی روح و روان بشریت نیز بطور حتم با آن همگام است، و این همان آریش ظاهری و فریبنده است که ما می‌گوئیم.

بلی، از حق نباید گذشت که پیشرفت علمی یک نوع کمک و مساعدت به نمو و پرورش روح می‌کند بدون تردید، زیرا کودکی که در قرن بیستم بخصوص در نیمۀ دوم آن پا بدنیا نهاده و اطرافش را سینما، رادیو، تلویزیون، هواپیمای مافوق صوت، بمبهای مرگبار و ابزارهای صنعتی بس دقیق و پیچیده پر کرده است، و همچنین شبکه بندی اجتماعی پیچیده و شبکه بندیهای دولتی و محلی که هر لحظه بیک شکلی درمیآیند، ساعتی رو بسوی صلح دارند که گوئی عالم سرشار از صلح و صفا شد، و ساعت دیگر رو بسوی جنگ دارند که گوئی جهان ویران گردید، همه و همه در اطرافش حلقه زده‌اند، بدون تردید این کودک در معلومات عمومی خود در پارۀ از مشاعر و افکار و تصوراتش به نمو و کمال نزدیکتر است از آن مرد بالغی که در قرن دهم و یازدهم می‌زیسته، اما اگر معتقد باشیم که این کودک در مجموع روح و روان خود از هرجهت از آن مرد بالغ ده قرن پیش کاملتر و پخته تر است خطا رفته‌ایم و خود را فریب داده ایم، زیرا آن کودک هرچه باشد بازهم بزندگی از دریچۀ فکر و روح کودکی مینگرد، خواسته‌ها و تصوراتش بازهم کودکانه است، اما این مرد بالغ بشری است تجربۀ زندگی دیده، و در مجموع روح و روانش پرورش یافته و بکمال نزدیک شده، و آن اندازه که فرصت و شرایط زمان و مکان اجازه داده و آن اندازه که سازمان جسمی و اجتماعیش ایجاب کرده بزرگ شده است، دیگر در محیط کارش و در خواسته‌های خود کودکانه فکر نمی‌کند، آنچه را که در اختیار دارد ببازی کودکانه نمیگیرد و دلالتی را که از این مثال استخراج کردیم خیلی روشن است.

گمان نکنم جای تردیدی باقی نماند. بلی، حقاً که پیشرفت علمی در نمو و پرورش بعضی جنبه‌های نفس انسانی بسیارمؤثر است، اما بتنهائی چنین قدرتی را ندارد که اندازه گیری نمو و پرورش و پیشرفت آن را کاملاً اداره کند، بخاطر اینکه آن قسمت از پیشرفت علمی که بنمو روح کمک می‌کند، آن اندازه وسعت و گسترش ندارد که همۀ احتیاجات روانی بشر را برآورده سازد و قرن بیستم در این سیاه چال افتاد، وقتیکه پیشرفت‌های علمی چشمهای آن را خیره کرد چنان واله و شیدا شد، بخیالش که در همۀ کارها بهترین قرن‌ها است، زیرا سریع‌ترین و شدیدترین پیشرفت‌های علمی در این قرن پیدا شده، و تاکنون تارخ نشان نمی‌دهد که تا این حد قوای طبیعت و نیروهای عالم هستی تحت فرمان بشر قرار گرفته باشد، و این گمان غلط چشمهای آن را کور ساخت که نتوانست عیوب خود را دریابد، عیوب اخلاقی و عیوب روانی خود را درک کند، واقعاً این قرنیکه این همه در علم پیش تاخت، این همه معلومات اندوخت، اتم شکافت، بمبهای مرگبار را در هوا رها ساخت و با کواکب و سیارات آسمان‌ها جنگید، هنوزهم در بعضی جهات زندگی با روح و روان کودکانه زندگی می‌کند، و در بعضی جهات دیگر با روح نزدیک ببلوغ جوانی و در قسمت سوم با روح حیوانی، بدون اینکه دارای قوانین عالم حیوان باشد، و بدون اینکه تحت فرمان عالم طبیعی حیوان درآید، و همۀ این علم بتنهائی یعنی: بدون توجیه و رهبری، روحی و اخلاقی معین هرگز نمی‌تواند آن قسمت فاسد شده از نفوس بشر را اصلاح نماید، بلکه بعکس این قبا بقامت آن آراسته است که این آتش سوزان را این آتش فساد را دامن بزند افروخته تر سازد، بخاطر اینکه هنوز مغرور است، هنوز مرتب آتش غرورش زبانه میکشد خیال می‌کند راهی که می‌رود صحیح است، قرآنکریم از این غرور کاذب چنین گزارش می‌دهد: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُكُم بِٱلۡأَخۡسَرِينَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ٱلَّذِينَ ضَلَّ سَعۡيُهُمۡ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ يَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ يُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤[الکهف: ۱۰۴] «بگو (ای پیامبر!): آیا بشما خبر بدهیم از کسانی که در عمل و کردارشان زیانکارترین مردمند، آنان کسانی هستند که در زندگی دنیا کوشش‌هایشان تباه گردید و تلاش‌هایشان بهدر رفت، و هنوزهم خیال می‌کنند که کردارشان زیبا است»، هنوز خیال می‌کنند که کارنیک همین است که آنان انجام می‌دهند.

این پیشرفت‌های روزافزون علمی، این دستگاه‌های الکتریکی، این سردخانه‌ها و گرمخانه‌های برقی، انسان مصنوعی، مغزالکترونی، این دکمه ای را که فشار میدهی کارخانه بزرگی را بگردش درمیآورد، با فشار دکمه ای دیگر غذای حاضر و آماده لبیک گویان در خدمتت حاضر است، درست مانند جنی در داستانهای قدیم.

یا با گرداندن پیچی موسیقی نرم و لطیفی پرده گوشت را نوازش می‌دهد، و یا اطاق و خوابگاهت را روشن و یا گرم و یا خنگ می‌سازد، این پیشرفتی که در یک چشم برهم زدن تو را از این سوی جهان بآن سوی جهان می‌برد، بآسانی صدای آنسر عالم بگوشت میخورد آنطرف را تماشا می‌کنی و در کارهای آن شرکت می‌کنی، بوسیله رادیو، تلویزیون و تلفن بی‌سیم دریچه‌های متعدد عالم برویت باز است، چیزهائی را تماشا می‌کنی که در عالم خیال هم بنظرت بسختی میرسید، چیزهائی را میبینی که اگر همۀ عمرت را در سفرهای دشوار بکار می‌بردی ممکن نبود، و حال آنکه هم اکنون تو در جای خود نشسته و باستراحت پرداخته ای و این همه تماشا داری، درست مانند جنی در داستانهای قدیم، و خلاصه عالمی بسوی تو می‌آید و تو آرام مینشینی.

آن پیشرفتیکه آفاق را شکافت و انسان میلیونها میلیون نجوم و کواکب را دید، حرارت آن‌ها را سنجید، حجم و ابعاد آن‌ها را بدست آورد، فلکها را رصد کرد، و سپس دفعتاً بسوی آن‌ها پرید و هر آن می‌خواهد در زمین آن‌ها فرود آید، آیا این همه پیشرفت در روحیۀ قرن بیستم چه اثری گذاشت؟ بطوفان کشید یا بآرامش؟ دیگر بس است از اخلاق سخن نگوئیم که سر برسوائی میزند.

آری، این روح حقیریکه دائم کرامت انسان را بی‌ارزش میشمارد، و هرگز طاقت ندارد که در میدان معرفت، در میدان مشاعر و وجدان و در میدان دورپایان تفکر قدمی بردارد، بلکه فقط بمانند دیوانگان همیشه می‌خواهد که کارها را سطحی و سهل و آسان بگیرد، درست مانند یک مرغ دیوانه که می‌خواهد از روی زمین دانه بچنید.

این فکرکوچک و نارسائی که در قضاوت بر امور نمی‌تواند نظریۀ کلی و قاطع بدهد، و اصولاً برای دیدن چنین نظریه ای طاقت دید ندارد، و بلکه دائم می‌خواهد در هرکار کوچکی نظریۀ آنی و ناچیز بدهد و بگذرد، بدون اینکه در ساختمان هستی و سازمان حادثه‌ها حقیقت آن را جستجو کند.

این فکرمصنوعی بی‌ارزشی که بر مشاعر و افکار و اعمال آدمی نشاط مصنوعی می‌دهد، درست مانند نشاط ابزار و وسایل الکتریکی دکمۀ ای را فشار میدهی اعمالی پشت سر هم انجام میگیرد، دکمه دیگری را فشار میدهی افکاری، مشاعری، بکار می‌افتد که نزدیک بافکار چهارپایان و بلکه گاهی بی‌ارزشتر است، زیرا اعمال حیوان تحت قانون و برنامه فطری از حیوان سر میزند برخلاف این انسان مصنوعی.

این مادیت پرستی دربست که همۀ درهای روحی را می‌بندد، و بال و پر انسان را آنچنان سنگین ساخته که گوئی بر زمین چسبیده و قصد پرواز آزاد ندارد، و بلکه قدرت پروازش سلب شده دیگر نمی‌تواند بپرواز درآید.

این واقعیت بیماری که دائم در میان مرزهای آنی زندگی می‌کند و هرگز نمی‌تواند از مرز لحظه تجاوز نماید، و خودداری می‌کند از تصورکردن و حتی از خیال پروردن تا مبادا بتصور کمال برسد و پی بحقیقت آن ببرد.

این ظاهربینی و ظاهرپرستی که همیشه مشاعر را در محدوده این جسم کوچک حبس می‌کند و هرگز بعواطف انسان نظری ندارد، همه و همه محصول این پیشرفت باصطلاح روحی است در قرن درخشان بیستم، دیگر بس است بعد از این نباید از اخلاق سخنی بگوئیم، مهر بر لب زدن و خاموش نشستن بهتر است، تا سخن گفتن و رسواشدن.

آری، همۀ این رسوائی‌ها محصول این وضع مصنوعی است، محصول تبدیل کردن انسان است بانسان مصنوعی که فقط در مدار حس نزدیک می‌تواند بکار بپردازد، واقعاً که این وضع نابسامان یک نوع اختلال روانی است یک نوع بیماری روحی است که در قرن‌های گذشته نظیر نداشته و شاید در آینده نیز نخواهد داشت، و تفسیرمادی تاریخ برای این پیشرفت‌ها بیانات مختلفی دارد و بهانه‌های خوبی میتراشد، بعضی از آن‌ها را با غرور و خوشحالی پیش میکشد، اما بعضی را با حیا و شرمندگی، و حتی این تفسیرشیطانی باید از خود نیز حیا کند که در اثر تفسیرش در قرن درخشان بیستم انسان اینقدر بی‌ارزش و بی‌اراده و نزدیک بین از آب درآمده، این همه مسخ شده و حقیقت سوخته از این میدان بازگشته است.

برای ما خیلی ارزش ندارد که از تفسیرها، بهانه‌ها و عذرهای این تفسیرشیطانی انتقاد کنیم، و لکن چیزی که ارزش دارد این است که از یک حقیقت مهم پرده برداریم و آن این است که پیشرفت علمی امروز هیچگونه رابطۀ مشروعی با وضع روحی انسان ندارد، زیرا این علم در مسیر خود همیشه سر بهوا پیش می‌رود و هیچ نظری به پیش پای خود ندارد، هرگامی که برمی‌دارد به پیشرفت جدیدی نائل می‌گردد و بدنبال پیشرفت دیگری نیز نگرانست، و روح و روان انسان نیز در مسیر مخصوص خود حرکت می‌کند، اگر بسوی خیر و صلاح هدایت شود سرشار از خیر و برکت و نشاط است، و اگر بسوی فساد و تباهی کشانده شود هیچ پیشرفت علمی و هیچ تطور اسلوبی نمی‌تواند آن را براه راست برگرداند و بلکه بعکس فاسدتر و تباه تر می‌سازد، چنانکه این داستان در قرن بیستم بهمین ترتیب است.

اکنون برمی‌گردیم و به بررسی خود تطورروانی میپردازیم تا به ببینم تطورروانی یعنی چه؟ چه عواملی در آن مؤثر است؟ چه دلالتی بر فطرت بشریت دارد؟

روح بشریت مانند همۀ چیزها در زندگی انسان تحت فرمان فطرتش رو بسوی کمال و گسترش و پیوسته در حال نمو و پرورش است، و در اثناء این نمو گاهی باعتدال و گاهی نیز بانحراف میگراید و هردو طرف فطریند در طبیعت بشر، انسان دراوان کودکی خود بسادگی خیلی نزدیک است، تعبیرات و حرکاتش ساده و کودکانه است، فورمولهایش ناتوان و کم بنیه است، بعالم حسی نزدیکتر است تا عالم معنوی، به جزئیت نزدیکتر است تا بکلیت بزندگی که می‌رسد سطحی فکر می‌کند کارها را سرسری میگیرد، و در همین وقت میدان خیالش خیلی وسیع است و بزرگ. بدون برنامه و قانون بخیال میپردازد، زیرا آن یک خیالی است آزاد و بیکار همۀ چیزها را در خود جای می‌دهد، بآسانی و سادگی هرچیز را تصدیق می‌کند و در اینجا بشریت آغاز کمال و ترقی می‌کند، برای چه؟ برای اینکه فطرت و سرشتش اینطور آفریده شده؟ اینطور ترکیب یافته دیگر احتیاجی بدلیل و برهان نیست.

و اما نمو و پرورش دائم بغذا محتاج است، اگر این غذا بآن نرسد ممکن است بتدریج روزی ناتوان گردد و بیمار شود، و آخر سرهم از گرسنگی بمیرد و نابود گردد، و آن خالقیکه این نفس انسانی را خلق کرد و در فطرتش چنین نموی را قرار داد، همینطور هم غذای فطریش را در پیش رویش آماده کرد، همانسان که پستان مادر را برای کودک و همۀ غذاهای روزانه را برای عموم بشریت.

غذای نمو و پرورش روحی انسان نیز همان تجربه‌های زندگی است، و در فطرت انسان هم این معنا نهفته است که تجربه کند و از تجربه‌های خود بهره مند گردد و میدان تجربه نیز همان صحنه زندگیست با آن همه وسعت و عظمت که دارد، در عالم حس، در عالم نفس، در عالم روح و در عالم هستی مادی و معنوی بدون فرق.

عقل بشر با هستی مادی برخورد می‌کند تجربه ایست که باعث پیدایش آتش می‌گردد، خواص ماده را بدست میآورد و طریقه عمل کرد را با معادن و نباتات و یا حیوانات فرا میگیرد، و نفس انسانی با هستی مادی برخورد می‌کند تجربۀ دیگری بدست می‌آید از نوع دیگر، و درک می‌کند که از انجام بعضی کارها ناتوانست و برای انجام کارهای دیگر توانا است، و از این ناتوانی و توانائی یک رشته مشاعر و وجدان و افکار در او پیدا می‌شود، در نتیجه به عبادت میپردازد، اعتقاد پیدا می‌کند، سرسختی نشان می‌دهد، تغییر حال پیدا می‌کند، گاهی تلاش می‌کند که بیش از قدرت خود بر ناتوانی و ضعف خود چیره شود، در نتیجه در نفس او، در عقل او، در جسم او نیروهائی مختلف پدید میآیند و در کمین فرصت‌ها مینشینند.

و با مردم برخورد می‌کند تجربۀ دیگر است از نوع دیگر، بلکه تجربه‌های متعدد است گاهی برای وی روشن می‌شود که مردم را دوست دارد و گاهی دوست ندارد، و برای هریک علتهائی است غیر از دیگری، گاهی برعلیه دیگری سر بطغیان میزند، گاهی هم حریف را از پای درمیآورد و گاهی دیگر او نیز در مقابل طغیان حریف مقاومت نشان می‌دهد و می‌کوشد تا او حریفش را از میان بردارد، و گاهی هم مساوی می‌گردد و پیروزی بی‌صاحب می‌ماند، و درک می‌کند که گاهی احتیاج بمردم دارد و گاهی ندارد، گاهی در دل عقده‌های عداوت میپروراند، گاهی صفا، گاهی می‌جنگد، گاهی صلح می‌کند، بتعادل میگراید و سپس برمی‌گردد، و در نتیجه از مجموع این‌ها یک رشته نظمها، قانونها، رابطه‌ها پدید می‌آید و بزندگی انسان سامان می‌دهد.

و بهمین ترتیب، هرگامی که برمی‌دارد در زندگی با تجربۀ جدیدی روبرو می‌گردد و از مجموع این تجربه‌ها نمو می‌کند، پرورش و گسترش مییابد، دوام و قوامش بیشتر می‌گردد، بتدریج از حال ساده گی به پیچیدگی میگراید، از تعبیرات و کارهای سادۀ کودکانه دست میکشد، و بکارها و تعبیرات بزرگ و وسیع دست میزند و خیال را با واقع آمیخته و به تعقل و تفکر نزدیک می‌شود، و همۀ این کارها در آن واحد در عمل کرد نمو و پرورش و گسترش بطور کاروان بحرکت درمیآیند، در نتیجۀ این حرکت خیره گی، پختگی، سازندگی و انتخاب ابزار و وسایل تولید دم بدم افزایش مییابد، و هستی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آغاز نمو می‌کند و پرورش و گسترش مییابد.

و همینطور هم نفس انسان، روح و روان انسان، در مجموعۀ خود و در مدار خود رو بنمو و پرورش و گسترش است و دائم رو بترقی و کمال می‌رود.

اما همۀ این امور همیشه بطور منظم و بر پایه صحیح انجام نمیگیرد، زیرا گاهی یک زاویه از نفس و روان انسان نمو می‌کند یا یک زاویه از زندگی انسان، و این نمو خودبخود در زاویۀ دیگر اثر میگذارد، یا آن پیروز می‌گردد یا این.

و در نتیجه این کاروان فکری یا تشکیل نمی‌شود، و یا اگر تشکیل شد حرکت نمی‌کند، و یا حرکت کرد سالم بمقصد نمی‌رسد، تولیدات مادی پیشرفت می‌کند، خبره گی فکری و روحی ترقی می‌کند، اما سایر خبره گیها بطور دقیق و منظم بکار نمیپردزاد، و بدین ترتیب بی‌نظمی ایجاد می‌گردد و تاریخ بشریت نمونه‌های فراوانی از این قبیل در بایگانی خود ضبط کرده است، زیرا ملت یونان در عصرخود، در پیشرفت فکری مخصوص خود، در فلسفه و علوم نظری خود باوج قدرت و عظمت رسید، و با این حال در زندگی آنان بی‌نظمی‌ها و اختلالات فراوان موجود بود که بارزترین آن‌ها اختلال و بی‌نظمی روحی بود، بدلیل اینکه ذهن بیمار یونانی در این محیط در اثر افکار نظری بعارضه فشار گرفتار شده بود و دائم برعلیه نشاط روحی طغیان می‌کرد.

و ملت هند نیز در عصرخود بکمال پیشرفت روحی خود رسید، در اشراقات تصوف، در مقام عبادت و ستایش و در قانون الفناء فی الکل که روح را نیز زیربال خود میگیرد بمقام ارجمندی نایل آمد، و با این حال بازهم در زندگی ایشان بی‌نظمیها و اختلالهای فراوان وجود داشت که بارزترین آن‌ها جنبۀ منفی بافی بود که پیوسته آدمی را از فکر تولید مادی منصرف می‌سازد، زیرا که نشاط روحی متراکم و خارج از اندازه جنبۀ ایجابی زندگی هندو را تباه ساخته بود.

رومیان هم در عصرخود در پیشرفت مادی ببالاترین مقامی رسیدند، در ایجاد ساختمان تمدن و اجرای قوانین آن مهارت نشان دادند، در ساختن راه‌ها، پلها و ایجاد بناهای مهندسی زیبا رهبر کاروان تمدن روز شدند، و برای اداره حکومت نظمهای مخصوص ترتیب دادن و در زمان جنگ و صلح سیاستهای قاطعی بکار بردند، و با این حال بازهم در زندگی آنان بی‌نظمی‌ها و اختلالهای فراوان دیده میشد که بارزترین آن‌ها بی‌نظمی روحی و اخلاقی بود، زیرا در لذتهای زودگذر و محسوس افراط کردند، در بهره برداری از منافع روی زمین بروی یکدیگر ناخن کشیدند، در نتیجه از آدمیت برگشتند و مانند درندگانی شدند که دائم خون میخورند و سیر نمی‌شوند، و یا مانند جسم‌های بی‌روح گردیدند و بی‌اثر شدند.

مصریان نیز در زمان خود هم در نشاط روحی، هم در نشاط مادی بمقام ارجمندی رسیدند، زیرا در آن زمان دارای مترقی‌ترین عقاید و بهترین عبادتها بودند که ملت‌های هم عصر از آن‌ها خبر نداشتند.

در آن محیط دمی از بقایای دیانتهای آسمانی وجود داشت که بدست مصریان افتاده بود، اگرچه دست خورده و بانحراف دچار شده بود بازهم ارزشی داشت، و همچنین دارای امورهندسی و دارای یک رشته برنامه‌ها، نظمها و ترتیب‌ها بودند که در عصرخود نظیر نداشت، و با این حال باز در زندگی شان بی‌نظمیهای فراوان وجود داشت که بارزترین آن‌ها فرعون پرستی و فرعون بازی بود، و از این جهت دائم روزگارشان تحت فشار و طغیان میگذشت، (و این ننگ بزرگی است در تاریخ ملت مصر).

و بازهم از چشمگیرترین انحرافات این ملت است که دائم فکرشان در عالم مرگ و پس از مرگ پرواز می‌کرد که کی مرگ فرا می‌رسد که در آن جهان شاهد مقصود را در آغوش بگیرند، و از اینجا است که در زندگی دنیا بحد اقل قناعت می‌کردند که هرگز بحساب زنگی نمیآمد و اجرای این برنامه نه برای این بود که در تمدن و ترقی ناتوان بودند، زیرا در دست آنان صنایع بسیاردقیق و با ارزشی وجود داشت، اما همه برای فرعون در کار بود، بلکه این زندگی نوعی قناعت ذلیلانه ای بود که این ملت فرعونزده خود را بلقمه نانی و حصیر پاره ای عادت میداد و در همۀ این حالات هرگز پیشرفت‌های چشمگیری آنطور که شاید و باید براه نیفتاد.

و همین بشر بلادیده در حال کودکی یا بگو: در حالات مختلف کودکی خود هنوز ببازی ابلهانه مشغول بود که اسلام آمد و سپس این کودک بازیگوش با دست توانا و تربیت حکیمانه اسلام در فترتهای معین از زندگی خود برشد و کمال رسید و بالغ شد و کودکی را پشت سر گذاشت، ممکن است بگوئیم که این بشریت صغیر بوسیله دعوت بسوی اسلام بحد رشد رسید، و یا بگوئیم که با پذیرش این دعوت آسمانی باین مقام نائل گردید.

بلی، روزی باین مقام رسید که خدای بزرگ، مسلمانان را خطاب کرد و گفت که ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا[المائدة: ۳] «امروز دین شما را تکمیل کردم، و نعمت خود را بر شما مردم بپایان بردم، و اسلام را بحیث دین برای شما برگزیدم». پس حقاً در این روز روشن بود که رشد این بشر بحد کمال رسید، و برای برپاداشتن و اداره کردن خلافت خدائی در روی زمین آماده گردید، حالا این رشد چیست؟ و چگونه پدید آمد؟ و مظاهر و خصوصیاتش چیست؟ قابل بحث است و گفتگو.

رشد عقلی که پیوسته در خود طبیعت رسالت از دورنمایان است، همان طبیعتی که عقل را مخاطب قرار می‌دهد و با آن سخن می‌گوید، و هرگز با معجزات حسی آن را تحت فشار و غلبه قرار نمی‌دهد، بلکه دائم بسوی رشد میکشد و راه‌های تنک و تاریک را نشان می‌دهد تا گمراه نگردد و بسرمنزل مقصود برسد، همیشه بسوی خدا، بسوی حق می‌خواند، بسوی خدائی می‌خواند که زمین و آسمان‌ها و آنچه را که در آن‌ها است آفریده، بسوی خدائی می‌خواند که زندگی انسان از اوست و اعمال و کردار و رفتارش در دنیا و آخرت با خواست و اراده اوست.

و همچنین رشد در آزادی نیروی عقل و در همۀ میدانهای خرد که برای انسان آماده شده از دور جلوه گر است، بوسیله آن نیرو دائم در آیات الهی و در متن هستی بفکر و مطالعه میپردازد و با قوانین طبیعت آشنا می‌گردد، و نوامیس فطرت را که بر هستی او فرمان میرانند می‌شناسد، در پستیها و بلندیهای کره زمین بگردش میپردازد تا روزی خود را بدست آورد، و در نتیجۀ این گردش است که با هستی مادی برخورد می‌کند و نیروهای نهفته او بال و پر میگشایند و در عرصۀ تاریخ بپرواز درمیآیند که در اثر آن علل قیام و زوال ملت‌ها را می‌شناسد، و از جزر و مدزندگی خبره گی‌ها و پختگی‌ها برای عصرخود و برای آینده گان ذخیره می‌نماید، و در حکمت تشریع و تصویب قوانین فکر می‌کند تا تنظیمات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خود را از روی بصیرت و دانائی پی ریزی کند.

و رشد روحی نیز در راه یافتن بسوی حق و حقیقت و شناختن پروردگار و پیوستن بجمال و جلال حق و استمدادجستن از آفریدگار و در ستایش صحیح بدرگاه خدا از دورنمایان است، باین ترتیب که فقط او را سزاوار پرستش بداند و ستایشهای گمراه کننده را بدور اندازد، اعم از اینکه عبادت بشری بر بشری و یا عبادت بشر بر بتها و یا بر سایر نیروهای جهان هستی و یا عبادت بشر بذات خود و بهوا و هوس و شهوات خود باشد از همه بیزار شود، تا در همۀ این احوال رشدروحی از دور جلوه گر گردد.

و رشد حسی هم در جستجوی پیشرفت وسائل مادی و وسائل تمدن و در بدست آوردن و بکاربردن و افزون این وسائل تا جائیکه یک تمدن درخشان و بی‌نظیر اسلامی را بوجود آورد که در همه جا ضرب المثل تاریخ بشریت گردد از دور بخوبی پیداست.

با ملاحظۀ همۀ این احوال یک هستی رشدیافته و پیشرفته ای را میبینیم که تمام جهات نمو و پرورش و گسترش از هرسو بهم آمیخته و با یک میزان صحیح کاروان زندگی را براه انداخته، و بهمۀ جهات یکسان و یکنواخت احاطه دارد.

بلی، این است مقام شامخ بشریت که از دور درخشان است. آری آری، این ملت رشیداسلامی در روی زمین رها گردید و بگردش آزادانه پرداخت تا در تاریخ بشریت سازمان نوینی بدهد، در همۀ جهات زندگی و تمامی میدانهای نشاط انسانی سازمانی بسازد و بخواست خدا پیروزی درخشانی ناگهان نصیبش گردید که در همۀ ادوار تاریخ بی‌نظیر است، پیروزی بی‌سابقه ای بود که در نیم قرن نیمی از جهان، بلکه همۀ جهان را فرا گرفت و این عقیدۀ صحیح را در بخشهای آبادجهان با قدرت و آرامش و تدبیر حکیمانه انتشار داد، ساختمان سازمان اخلاق جاوید را که بشریت در همۀ عصرها از آن دریافت کمک می‌کند و در همۀ حال از آن استمداد میجوید آغاز کرد، این سازمان اخلاقی اول در شخصیت بارز پیامبر اسلام صو یارانش جلوه گر شد، مانند خلفای راشدین، ابی عبیده، خالد، سلمان، صهیب، بلال و عمار شاز مردان. خدیجه، فاطمه، اسماء، عایشه، ام سلمه، سمیه و نسیبه (رضی الله عنهن) از زنان، و صدها و هزارها زن و مرد دیگر در مدارملتها حتی تا این لحظۀ حاضر هم و علی رغم همۀ شورشها و حادثه‌ها که در سر راه ملت اسلامی تا امروز پیدا شدند، بازهم پیشرفت این اخلاق ملکوتی ادامه دارد.

پی ریزی ساختمانهای تمدنهای گوناگون با تمام وسائل موجود آغاز گردید، ایجاد مذهب تجربی که بعد از آن همۀ علوم جدید براساس آن استوار گردید، و بوسیله آن علم امروز این گامهای اعجاب انگیز را در عصرحاضر برداشت، و سرانجام در همۀ جوانب زندگی بکاوش پرداخت از اینجا بوجود آمد. آری، این بود مقام شامخ و ارزشمند بشریت که درخشید و عاقبت هم بدریافت مدال، ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ[النساء: ۴] [۱]از طرف آفریدگار جهان نائل شد.

اما با کمال تاسف باید بگویم که این بشریت عجول نتوانست این مقام ارجمند را نگهدارد، نتوانست نگهبان چنان کاخ با عظمتی باشد. بلی، حقاً که علم پیشرفت و خبره گیها در اکثر میدانهای زندگی بکمال رسید و لکن چه سود، اختلالات و ورشکستگی‌های اخلاقی، یکی پس از دیگری بجامعۀ بشریت بازگشت و از این اخلاق طوفانزده تمدن سیاه قرن بیستم پیدا شد.

عجباً! بشریت گاهی با روح و روانش پر و بال میزند، و گاهی نیز با عقلش بپرواز درمیآید، و گاه دیگر با جسم خود پر میزند و عالم‌ها را سیر می‌کند، با تمدن مادی عشق میورزد و تمدن روحی را بی‌ارزش میشمارد، با پیشرفت علمی نرد عشق میزند و پیشرفت اخلاقی را نادیده میگیرد، با زندگی دنیا راز و نیاز می‌کند و زندگی آخرت را بحساب نمیآورد، بسی شگفت آور است که بشریت میزان خود را گم می‌کند، در نتیجه خبره گیها باهم ناسازگار می‌گردد و صلح و صفای اخلاقی دچار طوفان شده، طوفان بی‌نظمی دریای آرامش بشریت را درهم میکوبد، و سرانجام هستی روحی در همه جهات بی‌اختیار سرکوب گردیده ارزش خود را از دست می‌دهد، و از این اخلاق طوفانزده تمدن قرن بیستم پدید می‌آید.

اکنون که بحث ما باینجا رسید بهتر است که برگردیم به زاویه‌ایکه از آنجا می‌توانیم این موضوع را رصد کنیم، یعنی: به دلالت فطرت برگردیم، ما پیش از این گفتیم که پیشرفت علمی خود نیز پارۀ از فطرت است، و پیوسته فطرت را در یکی از زوایای خود آشکار می‌سازد و از تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی نیز بهمین ترتیب سخن گفتیم، و گفتیم که آن پیشرفت و یا این تطور در آخر کارخود نمی‌تواند از مدارفطرت خارج گردد. بنابراین، دیگر در اینجا از تطورنفسی و روانی چه بگوئیم؟ چیز تازه ای نیست، میدان همان است وداستان نیز همان، هر حادثه‌ایکه در آن رخ دهد و هر حرکتی که پیدا شود بناچار باید در مدار همان فطرت باشد.

و لکن خود فطرت در اینجا آشکارتر از همه جا دارای دو جنبۀ متقابل است که از یکی اعتدال سر میزند و از دیگری انحراف، این خط سیرروانی چنانکه دیدیم، مانند پیشرفت علمی دائم در حال صعود نیست، و برای همین ناپایداری نیز از داخل خود فطرت سببی است.

بدیهی است که پیشرفت علمی دائم در حال صعود است و هرگز بعقب بر نمی‌گردد، بخاطر اینکه در فطرت انسان این راز نهفته است که باید همیشه در جستجوی معرفت هرچه بیشتر باشد، و همچنین در فطرت انسان این نکته هست که تا می‌تواند ابزارزندگی را زیبا و بهتر بسازد، چون زیباسازی و زیباپسندی از هر جهت جوابگوی فطری است. پس بنابراین، بندای عشق معرفت پاسخ می‌گوید و شیفتگی در جمال و زیبائی را با آغوش باز می‌پذیرد و از عشق رسیدن بکمال با جان و دل استقبال می‌کند، کما اینکه به خواسته‌های فطرت که عبارت از: راحت طلبی و آسایش و آرامش و ابرازقدرت و اظهارشخصیت باشد جواب مثبت می‌دهد. پس بنابراین، هر تحسین و هر زیباسازی اگرچه از یک جهت هم باشد برای انسان راحتی بیشتری را تأمین می‌کند، و این نیز یکی از محرکهای اختراع و یکی از طرق آسانترساختن زندگیست.

و همچنین تحسین و زیباسازی برای انسان شعور تازه ای می‌دهد که بشر بداند برای انجام کار جدید و عمل نوظهوری قادر است، و با این قدرت ذات و حقیقت خود را آشکار می‌سازد و شخصیتش را نشان می‌دهد، و خلاصه فطرت در اینجا محرکی است آنهم با فشار و اصرار تمام بسوی پیشرفت علمی، و بهمین حساب است که دائم پیشرفت علمی در طول تاریخ در خط صعودی حرکت می‌کند، و بهمین دلیل است نه بخاطر سبب دیگری خارج از فطرت که تفسیرمادی تاریخ می‌گوید: این خط سیرصعودی ادامه دارد و به خاطر همین هستی کلی و عمومی که همۀ جوانب انسان را شامل است این حرکت صعودی برقرار است، نه بخاطر یک جزء کوچکی از آن، چنانکه تفسیرمادی تاریخ خیال کرده و گفته که تاریخ انسان عبارت است: فقط از تاریخ غذایابی، و حال آنکه ما در بررسیهای گذشته دیدیم که تاریخ انسان، تاریخ سعی و کوشش است برای ارزش دادن بهستی انسانیت، و هیچوقت تاریخ بحث و جستجو از یک گوشۀ هستی نبوده و تا ابد هم نخواهد بود.

و اما تطور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی آنهم از روز اول در یک طرف مسیر حرکت می‌کند، و آن عبارت از: شکل پذیری و شبکه بندی و رابطه برقرارساختن و تحکیم روابط است و لکن هرگز از حیث کیفیت قدم برنمیدارد، زیرا حرکت می‌کند در حالی که از دو طغیانگر: یکی را بر دیگری ترجیح می‌دهد فردپرستی یا اجتماع پرستی و بارزترین مثالها در این مورد سیستم سرمایه داری و رژیم کمونیستی است در قرن بیستم، ولی بازگشت آن نیز بسوی فطرت است، زیرا در فطرت اعتدالها و انحرافهائی وجود دارند، و همچنین یک نوع نرمش و خوشروئی هم وجود دارد که برای پذیرش قیافه‌های گوناگون و فشارهای فراوان وسعت دارد، همه را با نرمش و خوشروئی می‌پذیرد و آخر سر نیز انقلاب می‌کند، و آنچه را که نمپسندد از شرایط زمان و مکان از خود دور می‌سازد، و در هریک از انقلابهای فطرت نقل و انتقال جدیدی پدید می‌آید که از یک مرحلۀ بمرحله دیگر کوچ می‌کند، و در این راه آزادانه حرکت می‌کند تا برسد بدانجا که دوباره انحرافات بر آن چیره گردد، در اینجا نیز بناچار در انتظار انقلاب جدید و در پی فرصت مناسب شب و روز را میگذراند تا بتواند براه راست برگردد، و این نکته همان است که تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی را در زندگی بشریت تفسیر و بیان می‌کند نه تطوراسلوبهای تولید، چنانکه تفسیرمادی تاریخ خیال کرده است.

اما تطور نفسی و روانی آن هیچوقت روی خط معین حرکت نمی‌کند، در اینجا یک مرحله ایست که این تطور در آن راه روشنی دارد که مدام پیش می‌رود، و آن عبارت است از: مرحلۀ قبل از رشد، مرحله ایست که پایه گذار مرحله رشد است، نمو و پرورش در این مرحله همان عنصر بارز و آشکار است، نموی است بسوی پیشرفت، بسوی کمال و شخصیت، بسوی عمومیت و توازن و با این حال یک خطی نیست که دائم در حال صعود باشد، زیرا همه میدانیم که تاریخ شکفتن تمدنها و پژمردن آن‌ها را در دل خود ثبت کرده است و پژمردن همان عقبگرد است، و معنی آن این است که در این خط هم پیشرفت و هم عقبگرد حادث می‌گردد، و از اینجا میفهمیم که این خط سیر مستقیم نیست.

سپس بشریت روزیکه اسلام آمد و انتشار یافت بحد رشد و بلوغ رسید و در طول تاریخش از این مقام بالاتر نرفت، زیرا بالاترین مقامی بود که انسانیت می‌توانست به آن برسد، و پس از آنکه به این مقام ارجمند رسید نتوانست آن را حفظ کند، بلکه بتدریج رو به سقوط رفت، و پس از پیدایش اسلام انواع نموها و پرورشهای کوچک و جزئی در نفس و روح بشریت پدید آمد بدون شک، در جوانبی که برای پیشرفت علمی که دائم در حال صعودت است غذا میرساند، به تشکیل اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که پیوسته در حال تشکیل یافتن است نیرو میرساند، و لکن با این وصف نفس بشریت من حیث المجموع از این مقام بالاتر نتوانست برود، و بلکه در آن هم نتوانست ثابت و آرام بماند.

و ما بازگشت شرم آور روانی را در تمدن درخشان قرن بیستم اندکی پیش از این بیان کردیم دیگر احتیاج بتکرار نیست. آخرین مرجع در اینجا نیز مانند سایر امور همان فطرت است، زیرا در فطرت بشریت همانسان که استعداد ترقی هست، استعداد تنزل هم هست و هردو فطری و اصیل هستند، اینطور نیست که یکی از خارج نفس وارد شود و یا تحمیل گردد.

این قرآنکریم است که می‌گوید: ﴿ وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَكَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: ۷- ۱۰] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

و باز می‌گوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِيٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِيمٖ ٤ ثُمَّ رَدَدۡنَٰهُ أَسۡفَلَ سَٰفِلِينَ ٥ إِلَّا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ فَلَهُمۡ أَجۡرٌ غَيۡرُ مَمۡنُونٖ ٦[التین: ۴- ۶] «یقیناً ما انسان را در زیباترین ترتیب آفریدیم و سپس او را باسفل سافلین برگرداندیم، مگر کسانی را که ایمان آوردند و اعمال نیکو انجام دادند».

پس بهرحال نفس انسان همیشه در داخل مرز فطرت و در مدار فطرت است، همانطور که خدایش آفریده و توجیه و راهنمائی است که نفس را بسوی ارتفاع فطری و هبوط و نزول فطری سوق می‌دهد، و حقیقاً که توجیه و راهنمائی اسلامی بالاترین و با ارزش‌ترین توجیهی است بسوی ترقی و کمال، و نظام اسلام نیز با ارزش‌ترین و بهترین نظام‌ها است که برای پرورش و گسترش دادن ثمره این توجیه آسمانی راه را هموار می‌سازد.

و روی این حساب است که کاروان بشریت با دست توانا و با فرمان حکیمانه آن بالاترین مقام خود رسید، توجیه و راهنمائی غربی در قرن بیستم همان درک اسفل است که در مقابل توجیه اسلام قرار گرفته و نظامهای غربی نیز این توجیه شیطانی را پرورش داده و به کمال میرسانند، و در عالم زندگی حقیقت آن را به کرسی مینشانند، روی همین حساب غلط است که بشریت با فرمان این نظامهای خودرو در قرن بیستم بدرک اسفل سقوط کرد، و این سقوطی است که فعلاً پیش از آن ممکن نبوده و اگر بود بازهم سقوط این قافله تا آنجا حتمی بود.

آری، این روح حقیر و ناچیزیکه کرامت انسانی را بی‌ارزش میشمارد، این فکر بی‌ارزش و نارسائیکه در داوری بر امور نمی‌تواند نظریه کلی و همگانی بدهد، این اندیشۀ مصنوعی بی‌پایه و این مادیت پرستی دربست که همه درهای روحی را بروی انسان می‌بندد، و این واقعیت بیماریکه در میان مرزهای آنی و لحظه ای بستری گردیده، و این ظاهربینی و ظاهرپرستی که مشاعر و افکار را در محدودۀ لذتهای این جسد کوچک زندانی می‌سازد، همه و همه از نظامهای غربی و از توجیهات غرب پدید آمده و گریبان بشریت را سخت گرفته است، اما مأیوس نباید شد امید فراوان هست که این کاروان طوفانزده قابلیت دارد که دوباره خود را دریابد و دوباره رو بترقی و کمال و صعود بگذارد.

بلی، هنگامیکه هاتفی ندا دهد و آن را بسوی ترقی و کمال به خواند بطور یقین جواب مثبت خواهد داد و رو به ترقی و کمال خواهد رفت، به هرحال بشریت در هردو وضع در حدود فطرت است و فطرت هم علی رغم تغییر قیافه‌ها با هردو جهت متقابل خود ثابت است و تغییرناپذیر.

هم اکنون آن وقت فرا رسیده که اندکی هم از تغیراخلاق سخن بگوئیم، (توجه شود تطور نگفتیم) در شعاع معلوماتیکه از بررسی تطورروانی برای ما روشن گردید، دیگر احتیاجی نمانده که در بررسی تغیر اخلاقی در تاریخ بشریت بخود زحمت بدهیم، زیرا در اینجا فطرت دوجانبه بشریت با بارزترین و روشنترین معانی خود را نمایان می‌سازد.

پس اگر خط سیرعلمی را میبینیم که دائم در حال صعود است و هیچ بازگشتی در کارش نیست، و یا اگر تشکیل و سازمان پذیری اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را میبینیم که در حال صعود دائمی است (نه در حال پیشرفت اشتباه نشود) و اگر تطورروانی را میبینیم که استقامتش در مقابل حوادث کمتر و دگرگونی جوش و خروش بیشتر است، این‌ها به جای خود اما جانب اخلاقی از زندگی انسانیت از همه این‌ها بی‌دوامتر و ناپایدارتر است، در مراحل تاریخ هرگز در خط سیر معینی دیده نشده، تغیراخلاقی در درجه اول با اینکه محیط اجتماعی عمومی رنگ می‌پذیرد، مسئله ایست پیش از هرچیزی نمودار شخصیت فردی و شخصیت فردی هم هرگز در جانب اخلاقی به اندازۀ کافی روشن و مشخص نیست. بنابراین، اگر پیشرفت علمی و تطوراجتماعی تحت فرمان شرایط محیط و زمان و مکان بصورت روشن دیده می‌شود، و تطورروانی هم مخلوطی از شخصیت فردی و اجتماعی است تا اندازۀ واضح و روشن نمودار می‌گردد جای خود دارد، اما در مسئله اخلاقی فقط جانب فردی نمایان است و بس.

اگر در محیط اجتماعی که فرد در آن زندگی می‌کند و آن محیط نمواخلاقی را در افراد پرورش می‌دهد و یا بتعویق میاندازد بقدر استعداد افراد در آن‌ها مؤثر است، پس این قسمت هرگز در تاریخ بشر خط سیر مستقیم بخود اختصاص نداده، بلکه مرتب و پیوسته قیافه‌های مختلف بخود گرفته، گاهی ترقی و گاهی تنزل می‌کند و دائم در حال طوفان است.

بلی، هاتفی این قافله را گاهی بسوی ترقی و کمال می‌خواند پیامبر مرسلی یا زمامدار اصلاح گستری و یا فرمانده رو بصفائی آن را هشدار می‌دهد یکباره دسته جمعی مدتی بسوی ترقی و کمال متوجه مگردد، و اندک مردمی نیز در حال رذالت و زشت خوئی باقی میمانند و هدف ملامت و حقارت قرار می‌گیرند و با سرافکندگی و بی‌آبروئی زندگی را میگذرانند، بدلیل اینکه موج عمومی ملت رو بتصاعد و کمال است. سپس همان مردم رو بکمال از پیمودن راه صعودی خسته می‌شوند و از استقامت باز میمانند، و در نتیجه دوران نزول و سقوط را آغاز می‌کنند و در اینجا آن اقلیت فشاردیده که در سطح پائین زندگی می‌گرد، احساس می‌کند که فشار بتدریج سبکتر می‌شود و در اثر آن آغاز نشاط می‌کند و در اول کار نشاط محدود است، و بمقتضای عادت هم خودشان رعب دارند، و هم هنوزهم جامعه با نظر حقارت و بلکه با نظر انکار باعمال آنان نگاه می‌کند، رفته رفته کمی موج سقوط سنگینتر می‌گردد و هرچه آن سنگینتر شد فشار این طبقۀ سرکوب خورده سبکتر می‌شود، و سرانجام نفسها را براحتی کشیده و نشاط را از سر می‌گیرند، و هردم با نشاط بیشتری حرکت و عاقبت زمام رهبریت جامعه را بدست می‌گیرند، در این میان اندک مردمی در قله صعود باقی میمانند، اما در تحت فشار و در شرایط سخت و خفقان آور و بتدریج امواج سقوط پشت سر هم باوج شدت می‌رسد، و بهرچه برخورد کند میکوبد و پیش می‌رود تا سر بطغیان میزند، و با همان طغیان فساد در روح و روان بشریت با فطرت آن برخورد می‌کند و چون سازگار نیست فطرت آن را دفع می‌کند، حتی فطرت مریض، فطرت طوفانزده و بتدریج تا می‌تواند این طوفان را خاموش می‌سازد، بخاطر اینکه از حد خود تجاوز نموده و برخلاف سرشت بشریت سر بطغیان نهاده است، و در اینجا است که مسیر موجها عوض می‌شود و باردیگر این کاروان طوفاندیده رو بترقی و کمال مینهد، با دست پیامبر مرسلی یا زمامدار مصلحی و یا فرمانده اصلاح جوئی. آری، این است تاریخ پرماجرای بشریت، این است سرنوشت فرزندان آدم و حوا - علیهما السلام-.

این هم پوشیده نماند اگرچه تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی نزدیکتر از هرچیزی است بتطورمادی و با این وصف بازهم دارای استقلال است و بی‌نیاز، و روزی هم ممکن است بدون دخالت تطورمادی پیدا شود چنانکه در اسلام پیدا شد، و تطورروانی اندکی از تطورمادی دورتر است و استقلالش هم بیشتر، پیدایش آن نیز بدون دخالت تطورمادی بدون تردید آسانتر خواهد بود.

پس بنابراین، تطور و یا بر وجه بهتر تغیراخلاقی آخرین چیزی است که ممکن است ارتباط خیلی دوری با تطورمادی پیدا کند حالش روشن است، و آن داستانی را که تفسیرمادی تاریخ در ارتباط اخلاق با تطوراسلوبهای تولید روایت می‌کند جداً سر دراز دارد، و خوشبختانه تاریخ بشریت بی‌پرده و بی‌پروا آن را تکذیب کرده است، دیگر ما احتیاج نداریم بسراغش برویم و برعلیه آن شمشیر بکشیم، زیرا برای ما از شهادت تاریخ روشن گردید که دو وضع متشابه سرسام آوری که بیش از دوهزارسال از یکدیگر فاصله دارند، در این جهان وجود داشته‌اند. آری، در بین این دو وضع متشابه که یکی با کارهای سادۀ دستی قدیم، و دیگری با بکارافتادن ماشین بوجود آمده، و سرانجام نیروی اتم را در صنعت و زراعت و طب و بالآخره در ویران کردن دنیا استخدام کرده است، فاصله آن‌ها از زمین تا آسمان است، و لکن در شباهت کوچکترین فرقی باهم ندارند.

پس بخوبی پیداست که رابطۀ اخلاق و وسایل تولید بطور کلی ضعیف‌ترین و ناچیزترین رابطه هاست.

در خاتمه پوشیده نماند با این حال نمی‌خواهیم بگوئیم که تفسیرهای «مادی تاریخ» در باره تطور یا بگو: تغیراخلاقی در دو قرن اخیر همه دور از واقعیت است، بلکه می‌خواهیم بگوئیم: گمراه کننده است، بخاطر اینکه در تفسیر خود فقط مظاهرخارجی را منظور دارد و از نفوذ بباطن، یعنی: نفوذ بفطرت ناتوان است.

بلی، همۀ تفسیرهای اخلاقی که با انقلاب صنعتی و نهضت داروینی و توجیهات صیهونی (این سه نفریهودی) پیدا شدند حتمی و اجباری نبودند.

و همین جا مرز دو راهی تفسیرمادی تاریخ و تفسیرانسانی انسان است، و در این قطعه از زمان علل و شرایط محیط و زمان اروپا باعث پیدایش این ورشکستگی اخلاقی شده نه طبیعت بشریت، زیرا قبل از این تطور یعنی: نمو و پرورش و گسترش و تجدد در زندگی مسلمانان یک عنصر با ارزش دائمی بود، اما هرگز فاسدشان نکرد، نه اخلاقشان را بورشکستگی کشید و نه در سازمان روح و روانشان خللی ایجاد کرد، بلکه روزی بفساد افتادند و بورشکستگی اخلاقی گرفتار گردیدند که موجبات نمو و پرورش و تجدد تغییر یافت و بسوی جمودفکری و سبک مغزی براه افتادند و از نورانیت و حقیقت دور شدند.

صنعت هم تا حدودی پاره ای از تشکیلات اجتماعی اسلامی بود، اما هرگز فاسدشان نساخت، نه سرمایۀ اخلاق را از دست آنان گرفت و نه بطوری پرورش شان داد که آخرت خود را بدنیا بفروشند و نه باعث شد که بر سر متاع دنیا بروی یکدیگر چنگال بزنند، بلکه روزی بطوفان فساد برخوردند که نشاط صنعتی خود را از دست دادند و خود را در میان تولیدات بی‌فائیده محبوس نمودند.

آزادی زن هم از نظرروانی و هم از نظرانسانی جزء اصیل عقیدۀ اسلامی بود، همان عقیدۀ ارزشمندی که همه افراد انسان را چه مرد و چه زن از بت پرستی نجات داد و بمقام خداپرستی رساند، و بزگترین وسیلۀ آزادی را رابطۀ مستقیم با خدا قرار داد، همان رابطه‌ایکه تمام قوای روی زمین در مقابل آن ناچیزند و بی‌ارزش، و بشر خداپرست نباید در مقابل آن سر فرود آورد، مگر اینکه آن خود نیز هدایت الهی و پرستش پروردگار باشد.

آری، از نخستین لحظۀ بعثت محمدی زن آغاز انسانیت کرد و در زمرۀ کاروان بشر قرار گرفت، و ضع اقتصادی و اجتماعی بدست آورد و مستقیماً بپروردگار خود پیوست، حق مالکیت و تصرف در ملک و مال خود یافت، حق خواستگاری و انتخاب همسر و حق طلاق تحت شرایطی نصیبش گردید، و عاقبت بجائی رسید که توانست از حقوق خود دفاع کند، قرآنکریم با یک بیان ساده از این داستان چنین گزارش می‌دهد: ﴿قَدۡ سَمِعَ ٱللَّهُ قَوۡلَ ٱلَّتِي تُجَٰدِلُكَ فِي زَوۡجِهَا وَتَشۡتَكِيٓ إِلَى ٱللَّهِ وَٱللَّهُ يَسۡمَعُ تَحَاوُرَكُمَآۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِيعُۢ بَصِيرٌ ١[المجادلة:۱] «خدا گفتار آن زن را شنید که در باره همسرش با تو مجادله می‌کرد و شکایت به خدای مینمود، و خدا به گفتگوی شما دونفر گوش داد که او شنوا و بینا است». و سپس وحی آمد که حق با آن زن است و حقوق انسانی او را تثیبت نمود و با این حال هرگز این آزادی اخلاق مسلمانان را فاسد نساخت، بلکه روزی به طوفان فساد افتادند که بر هستی زن طغیان ورزیدند و هستی آزادشدۀ او را به خفقان انداختند، و درهای آزادی را به روی زن بستند و مجبورش کردند که به جای پرستش خداپرستش ظالمانه ای را انتخاب کند و دست از اخلاق و حفظ ناموس بردارد، و این بشر آزاد را بورشکستگی اخلاق و آلودگی گرفتار کردند.

بنابراین، هرگونه عواملی را که شیفتگان تفسیرمادی در قرن بیستم «تطور مفاهیم اخلاقی» مینامند، در یک قیافه مخصوصی نیز در اجتماع اسلامی وجود داشته، اما نه تنها ملت مسلمان را به فساد نکشید، بلکه خود نیز از بزرگترین اصول اخلاق بشمار میرفت.

فقط در این اجتماع یک ملت با ایمان وجود داشت که در پرتو دین خود به سوی رشد و کمال در حرکت بود و هرگز گوشش به توجهات پلید و پرمکر یهودی (صهیونیسم جهانی) بدهکار نبود، و در سایۀ این ایمان بود که با این عوامل پوچ و خیالی به فساد نیفتاد، بلکه خود را نباخت و استقامت ورزید تا به قله ارتفاع رسید.

آری آری، اگر این انقلاب صنعتی در میان چنین ملت مسلمان و با ایمانی که در خط سیر هدایت دین حرکت می‌کرد پدید میآمد، شایسته و سزاوار بود که اخلاق آن ملت را پایدارتر و استقامتش را افزونتر سازد، نه اینکه تشکیلاتش را برهم بزند و سازمان اخلاقش را ویران کند، جوانانش را چه دختر و چه پسر عنان گسیخته رها سازد تا مانند چهارپایان به روی هم بپرند و دیوانه وار بدنبال دیوشهوات راون شوند، و حال آنکه حیوان دائم به فطرت خود محکوم است و از خط سیر فطت بیرون نمی‌رود.

بلی، فقط این تمدن ملحد و ناپاک جهان غرب است که بار مسئولیت ننگین این ورشکستگی را بدوش کشیده است و نه ابزارتولید و نه ضرورتهای تاریخ به هرحال همۀ حرف و حدیث بعد از شهادت تاریخ بی‌فایده و زاید است، بهتر است که این داستان را به نتیجه برسانیم و بحث خود را خلاصه کنیم، دیدیم که در اینجا چهارنوع تطور به چشم میخورد:

۱- تطورمادی.

۲- تطوراجتماعی.

۳- تطوراقتصادی.

۴- و تطور یا بگو: تغییر اخلاقی.

و دیدیم که بازگشت همۀ آن‌ها سرانجام به سوی فطرت است، و نیز دیدیم که علی رغم تعدد شکلها و قیافه‌ها و تطوردائمی آن‌ها فطرت همیشه ثابت است و تغییرناپذیر.

و در خاتمه اینجا شبهه ایست باید آن را برطرف سازیم و آن این است اینکه مکرر می‌گوئیم: و اصرار هم در گفتۀ خود داریم که فطرت ثابت است، منظور ما این نیست که ارزش تطور را لغو کنیم، واقعاً اگر ما ارزش تطور را باطل کنیم حقیقت انسان را بی‌ارزش کرده ایم، زیرا انسان مخلوقی است که باید دائم در حال تطور باشد، و تطور ارزانترین نیروئی ایست که در فطرت او به کمین نشسته و یگانه چیزیست که او را از فطرت حیوان ممتاز می‌گرداند، و بلکه از هر فطرت ثابتی که در عالم هستی وجود دارد جدا می‌سازد، همه تلاش ما این است که این تطوردائمی را به بسوی فطرت ثابت بازگشت بدهیم، و در این لحظه یک اصل ثابت و تغییرناپذیر و یک سیمای تغییرپذیر در دیدگاه خود مجسم سازیم، و دو حقیقت متغایر و متجاور و همگام را برسمیت بشناسیم و یا بگوئیم: یک حقیقتی است دارای دو شعبه همگانی که همه نشاط انسان را بیان می‌کند، و سپس انسان در حال تطور را با آن مقیاس ثابتی بسنجیم که فطرتش تقدیم میدارد، و این حساب ریاضی که ظاهراً خیلی پیچیده و بلکه متناقض بنظر می‌رسد، وقتی ما همه انواع چهارگانه تطور را مجسم کنیم جداً خیلی ساده و آسان است.

پس بنابراین، مقیاس ثابت فطرت نسبت به پیشرفت علمی این است که این پیشرفت پیوسته در یک خط رو به تصاعد و ترقی در حرکت است و با این مقیاس ثابت نیز به حساب انسان رسیدگی می‌کنیم، پس هر انسانی که نتایج علم خود را در پیشرفت‌های نظری و علمی خود بکار می‌برد، فطرتش سالم است و در مسیر صحیح حرکت می‌کند و هر انسانی که بعللی از این پیشرفت بهره برداری صحیح نمی‌کند، فطرتش منحرف است و بیمار باید علاجش کرد.

و مقیاس فطرت ثابت نسبت به پیشرفت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی این است که دائم برای شبکه بندی سازمان پذیری صحیح در این مرحله فرمان بدهد، و در میان نیروها و انگیزه‌های مختلف بشریت توازن برقرار سازد، تا نتیجه نظامهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بیک میزان نمو کنند و پرورش و گسترش بیابند، و توازن میان فرد و اجتماع، میان نیروهای مادی و معنوی و نیروی سلب و ایجاب وووو... هریک به میزان خود دایر گردد، در این صورت فطرت اینگونه ملت سالم است و در مسیر صحیح حرکت می‌کند.

و هر ملتیکه نمو و پرورش اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را از خود دور کند و به حوادث واگذارد، و یا از توازن خارج کند آن یک ملت متخلف و یا منحرف است که احتیاع فوری بعلاج دارد.

و مقیاس فطرت ثابت در تطورروانی این است که این تطور دائم در حال نمو و پرورش باشد و پیوسته به سوی کمال و ترقی و توازن و عمومیت حرکت کند، پس هر فردی و یا هر ملتی که این چنین برنامه ای داشته باشد و عمل کند فطرتش سالم است و در مسیر صحیح حرکت می‌کند، و هر فردی یا ملتی که در یک درجه از نمو و پرورش ثابت بماند، در بعضی دیگر عقب بماند و یا بطور کلی توازن خود را از دست بدهد، فطرتش منحرف است و بیمار باید بعلاجش پرداخت.

پس روشن شد که میزان و مقیاس محسوس همان مقامی است که بشریت تحت رهبری و هدایت اسلام به آن راه یافت و هر پیشرفت علمی و اجتماعی را که از دیگران فرا گرفت به معلومات افزود و بکار بست، و این یک امری است که طبیعت اسلام بشر را به سوی آن می‌خواند، پس هر فرد و یا ملتی که در مدار این هدایت ملکوتی قرار بگیرد در راه صحیح حرکت کرده است، و هر فرد و یا ملتی که از این مدار بیرون رود منحرف و بیمار است و بدرمان احتیاج دارد.

و مقیاس فطرت ثابت در جهت اخلاقی این است که انسان واقعاً انسان باشد و این یک مقیاسی است که از فطرت خود انسان سرچشمه میگیرد، زیرا این موجود ناشناخته مشتی از خاک زمین است و پارۀ از نورخدا که با یکدیگر مخلوط و مربوط گشته، بهتر بگوئیم: دو روحند اندر یک بدن دارای انگیزه‌ها، عشقها، شوقها و پروازها است، دارای انگیزه‌های جسمی و پروازهای روحی انگیزۀ فطری دارد، به خوردن و آشامیدن نیازمند است، لباس و مسکن می‌خواهد، باعمال غریزه جنسی نیازمند است، مالکیت لازم دارد، مبارزه و اظهارقدرت و شخصیت می‌خواهد، و با این وصف او دارای اصول و قوانینی است که در همۀ اعمالش آن اصول را هدف و مقصود قرار می‌دهد، خود اعمال و کردار هدف نیست، چنانکه در عالم حیوان چنین است و از افعال جز خود افعال هدف دیگری منظور نیست.

پس او را از جانب این انگیزه‌ها قوانینی و ضابطه‌هائی است دائم در حال آماده باش و از بیماریهای نیروهای فطری جلوگیری کرده، و از حمله مکروبهای حوادث گمراه کننده حفظ می‌کنند و به نظافت و تصفیه میپردازند، بدون اینکه خفقان ایجاد کنند و سرکوب نمایند و خود این ظابطه‌ها نیز فطری هستند، مانند سایر انگیزه‌ها بدون اینکه کوچکترین فرقی داشته باشند، انسان صحیح و سالم و طوفان ندیده آن‌ها را به کار میزند و خود این عمل نیز فطری است.

احتیاجی نیست که از خارج استمداد کند، اگرچه پرورش این ضایطه‌ها تا اندازه‌ای به کمکهای خارجی نیازمند هست، مانند قدرت بر سخن گفتن و راه رفتن که هردو نیروی فطری هستند و در نهاد انسان کمین گزیده‌اند، اما برای بیرون جستن از این کمینگاه احتیاج به نیروی خارجی دارند پای و زبان میخواهند تا بتوانند اظهار وجود کنند.

و در این فطرت خطوط متقابلی هم وجود دارند، مانند خوف و رجا، حب و یغض، حسیات و معنویات، ایمان به محسوسات و به عالم غیب، عالم حقیقت و عالم خیال و نفی و ایجاب قید و آزادی، نیروی فردی و اجتماعی، و بزگترین کار این است که جوانب انسان را متعدد نشان می‌دهند و نشاطش را میزان می‌کنند.

پس در صمیم فطرت این راز سر بمهر نهفته است که هرکجا که باشد و هرطور که باشد سرانجام بسوی خالق خود برمی‌گردد او را می‌شناسد و با او آشنا می‌گردد، از نورحق اقتباس می‌کند و با راهنمائی او راه می‌رود، فقط او را عبادت می‌کند و بی‌انبازش میداند و همۀ مبادی اخلاقی نیز از این قانون فطری سرچشمه می‌گیرند.

پس هرکس در این راه قدم برمی‌دارد، و هرکس از این جاده به بیراهه افتاد فطرتش منحرف است و در حال سقوط بحیوانیت نزدیکتر است تا انسانیت شیفتگان تفسیر مادی در این دلالت‌ها تا جان دارند بمجادله و ستیزه میپردازند، بخصوص در دلالت جنبه‌های اخلاقی دائم در حال ستیزه و انکارند، اگر حادثه‌های قرن بیستم انحراف از فطرت باشد می‌گویند: تطور است پیشرفت و صعود است و دور از انحراف.

ما قبل از این شهادت تاریخ را شنیدیم که چگونه این داستان را ابلهانه خواند و این شهادت برای ما ثابت نمود که حادثه‌های عصرحاضر تطور بی‌مانندی نیست که سابقه نداشته باشد، و فقط از یک رشته علل و اسباب مادی مخصوص این عصر سرچشمه میگیرد، مانند هر حادثه ای در هر عصر، بلکه نظیرش در زندگی ملت یونان و روم دوهزارسال پیش از این بوده است. بنابراین، بخاطر اینکه دلالت فطرت را نسبت باین تطورخیالی ثابت کنیم که آیا آن انحراف از فطرت و داخل شدن بمدار حیوانیت است؟ و یا واقعاً تطور مسالمت آمیز و با فطرت انسان سازگار است؟ بلکه می‌خواهیم سخت بگوئیم که وجود فطرت یک مرجع قابل اطمینان است در سنجش مسائل اخلاقی، یک فطرت ثابت است که لا و نعم می‌گوید و از قواعد ثابت حکایت می‌کند که در نهاد انسان نهفته و گوش بفرمان است، و در خاتمه برای اینکه این موضوع را بهتر بیان کنیم باید بسراغ شهادت قرن بیستم برویم و اندکی هم بسخنان آن گوش بدهیم.

[۱] «شما بهترین امّتى هستید که براى مردم پدید آورده شده است‏».