داستان اول
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله والصلاة والسلام علی رسول الله.. وبعد:
شیخ در حالی که سخن میگفت، فرمود: من در یک کشور اروپایی بودم که در آن بسیاری از مغتربین و پناهندگان مسلمان سکونت داشتند و به خاطر زندگی بهتر و مرفهتر به این کشورها پناهنده شده بودند. پس از این که از نماز تراویح و ایراد سخنرانی فارغ شدم، یکی از دوستان بزرگوار نزد من آمد و گفت: یکی از برادران عرب تبار خبر شده است که شما جهت امر دعوت به اینجا آمدهای، لذا میخواهد با پسرش ملاقاتی داشته باشی! من از روی تعجب پرسیدم: من با پسرش ملاقات کنم؟ چرا خودش را ملاقات نکنم و چرا خودش نزد من نمیآید و از من چنین درخواستی نمیکند؟ گفت: او با ما نماز نمیخواند، اما پسرش از یک مشکلی شکوه دارد و میخواهد شما در حل آن مشارکت داشته باشی.
بنابراین من همراه این برادر با ماشین به آنجا رفتم وقتی وارد منزل شدیم، ناگاه با پیرمردی برخورد کردیم که سنّش دروازههای شصت را میکوبید. در طول عمرش تبعید و اخراج از وطن و شکنجهها دیده و به زندان رفته است. سپس با فرزندان و جگر گوشههایش در یکی کشورهای کفار رحل افکنده است. لذا در این بلاد با امن و آرامش بسر برده و با سهولت و آسانی زندگی مرفهی برایش فراهم آمده است.
وی با یک دلگرمی با من سلام گفت و سپس مرا به اتاق پذیرایی تعارف کرد و گوشههایی از زندگی پرماجرا و دردناکش را برایم تعریف کرد که چگونه پس از تحمل بدبختیها و شکنجههای دوران جوانی، برای کسب زندگی آسوده و مُرفَّه، در ایام پیری به این سرزمین آمده است،
من از وی پرسیدم: آیا به زندگی آرام و آسودهای دست یافتی؟ فرمود: آری، به ظاهر خانهای وسیع، ماشین آخرین سیستم، حقوق ماهیانه بدون کار و خستگی و بدون زحمت و دردسر و بیهیچ آوارگی و خانه بدوشی و ترس و واهمه! هر کسی ببیند، گمان میکند من آسوده خاطر و زندگی آرامی دارم و آرزو میکند که زندگی مرا داشته باشد، اما حقیقت این است که من بدبختترین انسانها هستم، به پسران و دختران و بر زنم هیچ اشراف و قیمومیتی ندارم، بلکه اصلا احساس میکنم که من انسانی مستقل که دارای شخصیت و صلاحیت باشد، نیستم. زندگیام کاملا بیتنوع و بلکه پر ملالت و رنجآور است. احساس میکنم که انگار بسان دستگاه و وسیلهای فرسوده هستم که هر آن مخترعش منتظر است تا مدت صلاحیت و کاراییاش به اتمام برسد تا آن را به دیگری عوض کند.
سپس این پیرمرد بر اعصابش مسلط شد و گفت: ببخشید جناب شیخ! نمیخواهم این دردها و رنجها را به رخ شما بکشم؛ زیرا اینها بیشتر از آن هستند که در یک جلسه به پایان برسند، بلکه هدف از ملاقات شما به خاطر یک مشکلی است که پسر کوچکم به آن مواجه شده است.
جناب شیخ، کوچکترین پسرم نوزده سال سن دارد و در سن پانزده سالگی به این کشورها آمده است و در این ممالک تحصیل کرده است و با اهل این سرزمین در مدارس، بازارها، خانهها و باشگاهها، و ورزشگاههایشان و... اختلاط کرده است و من او را از هیچ چیزی ممانعت نکردهام. بلکه اصلا در زندگیاش دخالت نکردهام! زیرا اصول تربیتی نوین دال بر این امر است.
من با جدیت میتوانم بگویم که او را کاملا آزاد گذاشته و از هیچ کاری، اعم از حلال و حرام ممانعت نکردهام؛ زیرا در غیر این صورت اگر وی به پلیس و دستگاههای امنیتی خبر میداد، سبب زندان و عقوبت من میشد.
خلاصه این که پسرم مدت طولانی است که نماز نمیخواند و روزه نمیگیرد بلکه کاملا نسبت به امور دینی بیتوجه است، بلکه بر این باور است که همه ادیان نسبت به انسانها نوعی ستم به شمار میروند. اخیراً بسیار به تنگنا در آمده و آشفته شده است! تنها به اتاقش پناه میبرد و با ما اختلاط نمیکند! هر روز صبح سرش را با تیغ میتراشد و دست به کارهای عجیب و غریبی میزند.
ممکن است او را صدا بزنم تا با او ملاقات بکنی، امید است خداوند حال او را به دست شما بهبود بخشد. من عرض کردم: اشکالی ندارد آن گاه پدر با مهربانی محمد را صدا زد. محمد، محمد، پس از چند لحظه محمد نزد ما آمد، وی جوانی در عنفوان جوانی و نشاط که دستخوش شهوات و تمایلات نفسانی قرار گرفته و در آن غوطهور بود. دستش را به سویم دراز کرد و گفت:
- السلام علیکم:
- وعلیکم السلام. آقا محمد حالت چطور است؟ پدر وارد اتاق شد و گفت: محمد! این شیخ آمده است تا در مورد افکاری که آنها را نزد من بیان میکنی، با تو گفتگو کند.
فرزندم! تو مسلمانی. فرزندم بر تو حرام است. فرزندم! آنگاه پیرمرد گریه سرداد و صدایش بلند شد و سپس خاموش شد. آن گاه من به محمد گفتم: پدرت میگوید: تو برخی مسایل دینیداری آیا ممکن است آنها را بشنوم؟ اما ببخشید قبل از این که آنها را بازگو نمایی آیا تو به خوبی میتوانی عربی صحبت کنی! [١].
گفت: تا حدودی آن را میفهمم اما لطفاً با زبان فصیح با من صحبت نکنید. لذا به او گفتم: محمد! آیا تو به وجود الله اعتقاد داری؟ پرسید: اعتقاد یعنی چه؟ باز به او گفتم: یعنی تو به این مطلب ایمان داری که الله وجود دارد؟ گفت: ایمان! یعنی چطور؟ باز من گفتم: ((dorohelieatidh؟ آنگاه فرمود: بله، بله. باز من گفتم: خداوند ما را آفریده و ما را رزق و روزی داده و به عبادت خودش امر کرده است و پیامبران را به عنوان مژده دهنده و هشدار دهنده فرستاده است. گفتگویمان به درازا کشید و قانع نشد که خداوند آفریدگار حکیم و دادگر است و سزاوار اطاعت و بندگی و ذاتی عظیم و متعال است. وقتی چنین امری را مشاهده کردم به او گفتم: میخواهم از تو سوره فاتحه یعنی ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢﴾را بشنوم؟ چون شروع به خواندن آن کرد در آن دچار اشتباه شد؛ زیرا او سورههای کوچک قرآن کریم را هم بلد نبود!.
من به او گفتم: بیا نزدیک و کنارم بنشین. چون در کنارم قرار گرفت، دستم را بر سینهاش گذاشتم و سه مرتبه سوره فاتحه را خواندم آن گاه اشک از چشمانش جاری شد من از خواندن باز آمدم و پرسیدم: چرا گریه میکنی؟ با صدایی که گریه آن را قطع میکرد گفت: نمیدانم، نمیدانم، سپس دستم را بر سینهاش گذاشتم و این آیه را تلاوت کردم: ﴿لَوۡ أَنزَلۡنَا هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ عَلَىٰ جَبَلٖ﴾[الحشر: ٢١] و نیز ﴿۞قُلۡ أَئِنَّكُمۡ لَتَكۡفُرُونَ بِٱلَّذِي خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ فِي يَوۡمَيۡنِ وَتَجۡعَلُونَ لَهُۥٓ أَندَادٗاۚ ذَٰلِكَ رَبُّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٩ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَٰسِيَ مِن فَوۡقِهَا وَبَٰرَكَ فِيهَا وَقَدَّرَ فِيهَآ أَقۡوَٰتَهَا فِيٓ أَرۡبَعَةِ أَيَّامٖ سَوَآءٗ لِّلسَّآئِلِينَ ١٠ ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ وَهِيَ دُخَانٞ فَقَالَ لَهَا وَلِلۡأَرۡضِ ٱئۡتِيَا طَوۡعًا أَوۡ كَرۡهٗا قَالَتَآ أَتَيۡنَا طَآئِعِينَ ١١ فَقَضَىٰهُنَّ سَبۡعَ سَمَٰوَاتٖ فِي يَوۡمَيۡنِ وَأَوۡحَىٰ فِي كُلِّ سَمَآءٍ أَمۡرَهَاۚ وَزَيَّنَّا ٱلسَّمَآءَ ٱلدُّنۡيَا بِمَصَٰبِيحَ وَحِفۡظٗاۚ ذَٰلِكَ تَقۡدِيرُ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡعَلِيمِ ١٢﴾[فصلت: ٩-١٢].
و نیز آیات دیگری که متضمن عظمت وشکوه اللهأبودند و جوان نه تنها با شنیدن این آیات گریه میکرد، بلکه در گریهاش بیتابی میکرد تا اینکه من تلاوت را به پایان رساندم و کوشش کردم تا با او صحبت کنم اما نتوانست یک کلمه بر زبان آورد آنگاه دستش را گرفتم و کوشیدم تا سر پاهایش بایستد و گفتم: برخیز و دو رکعت نماز بخوان و زندگیات را از نو آغاز کن.
آن وقت در پیشگاه آفریدگار و مولایش خاشعانه ایستاد. ذاتی که او را به صورت انسانی کامل و اندامی زیبا و قامتی راست آفریده است، خدایی که او راخلق نمود و اوست که هدایتش میکند و هموست که آب و غذایش میدهد و هر گاه مریض شود شفایش میبخشد. اوست که او را مرگ و حیات میبخشد. وی در پیشگاه پاداشدهنده حقیقی بلند شد. گریه کرد و به شدت گریست؛ زیرا سالها بین او و پروردگارش قطع رابطه شده بود. بعد از نماز به من قول داد که هرگز از نماز تراویح با جماعت و شرکت در جلسات سخنرانی غیبت نورزد و به حمدالله چنین هم شد این بود سرگذشت جوان اول.
[١. - با وجود این که پدر و مادرش عرب و خودش در کشور عربی به دنیا آمده است.