شرح حال پدری دردمند را بشنويد
شیخ در ادامه افزود: پدری با دلیشکسته و خاطری آزرده نزد من آمد و گفت: جناب شیخ! از این زندگی خسته شدهام! در یکی از کشورهای اسلامی زندگی میکردم، اذان به گوشم میرسید و در نماز جماعت شرکت میکردم و همراه ذاکرین به حمد و ثنای خدا مشغول میشدم و همراه رکوع کنندگان رکوع میکردم، صلیب و کلیسایی نمیدیدم. آری، زندگی مُحقَّری داشتم و مالک ثروت و دارایی نبودم، منزل شیک و مجللی نداشتم و در بیمارستان پیشرفتهای مورد معالجه قرار نمیگرفتم، اما پادشاهی مقتدر بودم و بر تخت کوچک منزلم چهار زانو مینشستم. زن و فرزندان دراطرافم بودند و من بسان ماهی که در وسط ستارگان نورافشانی میکردم.
بالامس کنا ولا يرجي تفرقنا
واليوم صرنا ولا يرجي تلاقينا
یعنی: «تا دیروز چنان در کنار همدیگر بودیم که امکان جداییمان وجود نداشت و امروز چنان از هم جدا شدیم که امید ملاقات و در کنار هم بودن مان وجود ندارد».
میدانستم پسرم کجا میرود و دخترم با چه کسی مینشیند و زنم با چه کسی ملاقات میکند. ناگهان یکی از خویشاوندان برایم چنین پیشنهاد کرد که به یکی از کشورهای پیشرفته و مترقی بیایم که به من تابعیت، راحتی، امنیت، رفاه و حقوق بهداشت و درمان میدهد. در نتیجه من فریب خوردم و به سوئد آمدم. دولت سوئد پناهندگی مرا پذیرفت. مرا در خانهای زیبا و مجلل اسکان داد و فرزندانم در مدارس پیشرفته تحصیل کردند. روزهای نخست زندگیام با آرامش سپری میشد و ابتدا از وضع زندگی خویش راضی بودم اما صدای اذان به صدای ناقوس و صلیب بدل شد و چهرههای معطر و دایم الوضو و ذاکر و باایمان و درخشان به چهرههایی مسخ شده تبدیل شد که غبار و تیرگی به آنها نشسته است. اما رفاه، آرامش و راحتی زندگی جدید مرا از این امور غافل نمود. روزها و سالها در این کشور سپری میشد تا این که من کم کم از این موقعیت فاسد آگاه شدم و نسبت به فرزندان خود بیمناک شده و احساس خطر کردم و بسان بزدلی شدم که از دشمن خود را پنهان کرده است و از ترس رهزنان و دزدان، فرزندان خودش را به چپ و راست خود نگاه داشته است.
در یکی از روزها شخصی در خانهام را کوبید! چون در را باز کردم ناگهان با دختر جوانی برخوردم!
- چه میخواهی؟
- من «موهمد» دوست پسر تو در مدرسه هستم میخواهم او را در اتاق مخصوصش ملاقات کنم. من به شدت وی را نکوهش کردم و از در منزل بیرون راندم و فرزندم را سرزنش کردم و سپس او را نصیحت کردم. دو روز بعد شخص دیگری در منزلم را کوبید. چون دروازه را باز کردم باز با پسر جوانی بر خورد کردم!
-چه میخواهی؟
- من دوست سارا در مدرسه هستم و میخواهم او را در اتاقش ببینم!
باز وی را نکوهش کردم و بر وی پرخاش کردم و از در منزل بیرون راندم و اهل منزل را از رفتن بیرون منزل منع کردم و در این مورد برنامهای ترتیب دادم که معاشرت با غیر ممنوع است و به هر جایی غیر از مدرسه و نماز جمعه خروج ممنوع است و اختلاط و ارتباط با دختران و پسران سوئدی ممنوع، ممنوع.
من به اجرای این برنامه با دقت مراقبت میکردم. چند روزی گذشت و ظاهراً احساس میکردم که این بحران به پایان رسیده است، تا این که فاجعهی بزرگتری اتفاق افتاد!
روزی برای خرید برخی وسایل مورد نیاز منزل بیرون شدم. چند دقیقه پس از بیرون شدنم زن و دخترم به مرکز پلیس رفته و علیه من گزارش دادند مبنی بر این که من آزادی آنها را سلب نموده و با آنها رفتار خوبی ندارم، دخترم را از ملاقات با دوستان پسرش و پسرم را از دیدار با دوستان دخترش باز داشتهام! الی آخر یک پروندهای بزرگ و طولانی.
بنابراین انگیزهی عدالتخواهی ماموران دولتی بجوش آمد و شدیداً بر این پدر متخلّف خشمگین شدند. چرا بین دوست پسر و دوست دختر جدایی انداختهاست؟! با چه مجوزی دختران و پسران را از لذّتها و خوشگذرانیهایشان باز داشته است و به چه علت چنین اتفاقی در یک کشور آزاد و پیشرفته [و علم بردار دموکراسی!!] صورت بگیرد. در حالی که خسته و کوفته به خانه بر میگشتم و در دستم مواد خوراکی و وسایل خانه بود. ناگهان مامورین پلیس را مشاهده کردم که در انتظار من هستند! گمان کردم که در غیاب من منزلم به سرقت برده شده، یا فرزندان و جگر گوشههایم با خطری مواجه شدهاند؟ آنچه را در دست داشتم به زمین انداختم و با سرعت به سوی خانه شتافتم تا وارد خانه شوم. آن گاه گارد عدالت (!!) مرا دستگیر کردند!
- فلانی تو هستی؟
- آری، چه میخواهید؟
- علیه تو گزارش شده است با ما بیا!
ابتدا مرا به ادارهی اطلاعات و سپس به دادگاه بردند و در آنجا به سه سال حبس محکوم شدم تا مایهی عبرتی برای دیگران باشم.
اما عدالت به فرزندانم خانهای در شهر دیگری غیر از شهری که من در آن زندان بودم، تدارک دید و حقوق ماهیانهی فرزندانم را به اسم مادرشان منظور کرد به طوری که اینک من آدرس و محل زندگی آنها را نمیدانم و به من اجازه تماس و برقراری ارتباط ندادند و امروز از حالم مپرس. این داستان پدر اول بود.