سرگذشت برادری ديگر
این برادر یکی از نمازگذاران بود که بر نمازش محافظت میکرد و در مرکز اسلامی همراه ما بود نزد من آمد و از من خواست تا با برادرش که نماز نمیخواند و روزه نمیگیرد و هرگز خدا را عبادت نمیکند ملاقات کنم.
با این برادر به خانهاش رفتم وی مرا به اتاق پذیرائی راهنمایی کرد و سپس صدا زد محمد! محمد! -این اسم برادرش بود- محمد جوانی هیجده ساله بود، نزد ما آمد و با ملایمت و نرمی مصافحه کرد و آنگاه نشست، برادرش گفت: محمد! این شیخ دعوتگری است که به این آنده است. من دوست دارم با شما آشنا شود. آن وقت محمد با یک لطف و محبت فرمود: خوش آمدید.
ابتدا درِ سخن را از زندگی و سبب آفرینشمان باز کردم و از عبادت و طاعتی که خداوند مستحق آن است و این که این کفار در گمراهی ظاهر و آشکار بسر میبرند و خوشبختی و سعادت حقیقی در دین خدا نهفته است. سپس با صراحت از مخالفتهایی که در میان جوانان مسلمان در این کشورها وجود دارد و کیفر تارک نماز و...سخن به میان آوردم.
محمد نسبت به سخنانم اظهار بیاعتنایی میکرد. علی رغم این که کلماتش با اظهار دوستی و تبسم آراسته بود. لیکن در آغاز در درک آنچه من میگفتم، جدی نبود.
به او گفتم: محمد! میخواهم سوره فاتحه را برایم بخوانی لذا شروع به خواندن سوره فاتحه نمود. وی اشتباه میخواند و من اصلاح میکردم. باز وی اشتباه میخواند و من اصلاح میکردم مرتبه سوم اشتباه خواند و باز من اصلاح کردم. در این هنگام خاموش شد! آری سوره فاتحه را بلد نبود!
به او گفتم: ما تو را دوست داریم و خیر خواه تو هستیم و میخواهیم همراه ما بیایی و با نمازگزاران نماز بخوانی و بعد از نماز تراویح در جلسه سخنرانی شرکت کنی. وی پس از بهانهها و عذرهای شدید در پایان بر این امر توافق نمود و همراهمان آمد و نماز تراویح خواند و در جلسه سخنرانی شرکت کرد، سپس بیرون شد و بعد از آن او را ندیدم. در مورد او از برادرش پرسیدم گفت: جناب شیخ! برادرم میگوید: در لحظاتی که در مسجد بسر برده است انگار چند سالطول کشیده و ملول و خسته شده است! من با شنیدن این خبر «لاحول ولا قوة الا بالله العلي العظيم»خواندم و سپس برای هدایتش دعای خیر نمودم.