و اما شرح حال پیر دومی
او از اهل سنت و جماعت در کردستان بود و آنجا اقامت داشت؛ ما علاقهی زیادی به او پیدا کردیم.
مولانا صفیالدین رومی میفرماید:
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص و بینوا
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بی نیاز
من در آن موقع سنی مذهب بودم؛ این پیر در یک شهر در کردستان بود، هفتهای دو شب ذکر میگفت؛ سخن ایشان خیلی جذاب بود، گریه هم میکرد. من چنان عاشق این شخص شدم که حدی برای او متصور نیست؛ خوشحال هم بودم که این مرتبه سعادتی پیدا کردم و خدمت این پیر رسیدم. این پیر به غیر از شیخ قبلی میباشد. این دیگر از اولیاء الله میباشد، این دیگر قلب مرا ذاکر خواهد کرد؛ این بار دیگر در اثر معاشرت تصفیه میشوم؛ این دیگر در من تصرف میکند.
شیخ احمد جام هم در کتاب «روضة المذنبین» فرموده است:
«پیری که پیر باشد اگر در راهی میرود و سایۀ او بر تو افتد، از برکت سایۀ او نجات مییابی و از برکت انفاس پیر، منقلب میشوی و سعادتمند خواهی شد».
بله، یکسال و چند ماهی گذشت؛ حال از عشق و علاقهای که به این پیر پیدا کردم، چه بنویسم؟ خواب و خوراکم را نمیفهمیدم، میخواستم که همیشه در کردستان باشم یا دایم تلفن بزنم و صدای پیر را بشنوم.
مولانا جلالالدین رومی میفرماید:
ای شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر
[۱۰] بود
چشم آخِربین تواند دید راست
چشم آخوربین غرور است و خطاست
هر که اول بین بود اعمی بود
هر که آخر بین چه با معنی بود
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار
اول آشنایی به پیر گفتم: مبلغ هفتاد هزار تومان پول دارم که به آن احتیاجی ندارم شما این پول را بگیرید و با آن کسب (درآمد) کنید و استفادهی آن را به فقرا بدهید. بعداً فهمیدم یک ریال هم به فقرا نمیدهد و نداد (آنکه این پیر مشغول کسب بود).
تا آنکه علاقه پیدا کردم، پاکستان بروم و تعدادی از کتابهای اهل سنت را چاپ کنم و این موضوع قبل از انقلاب ایران بود.
پس از تهیۀ گذرنامه، مبلغ بیست و هفت هزار دلار چک از بانک خریداری کردم و با پیر عازم پاکستان شدیم.
از جمله مشخصات پیر عبارت بود از اینکه: صورتش را میتراشید و سبیلش را رنگ میکرد؛ من از اینکه صورت میتراشید، ناراحت بودم تا اینکه یکروز گفتم: جناب پیر، چرا شما صورتتان را میتراشی؟ گفت: به من دستور دادهاند صورتم را بتراشم.
خودش میگفت: با روح بزرگان و اولیای خدا رابطه دارم.
قصد داشتم بخشی از صدماتی که این پیر در مدت چند سال به من زد، بنویسم، اما منصرف شدم؛ زیرا این پیر از ابتدا گمراه بود.
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
أنصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای أنصتوا
ما از تهران با هواپیما عازم کراچی شدیم؛ با راه آهن عازم لاهور گشتیم، در هتل مهران اقامت کردیم و مشغول کار شدیم.
باید بگویم قبلاً در پاکستان خیلی ارزانی بود؛ من پانصد دلار که تبدیل به روپیه میکردم، با آن یک روپیه همه کار میکردم. قرار بر این بود که پیر با این بیست و هفت هزار دلار در سال ۱۳۴۲ کتاب حل اختلاف «شیخ مردوخ» را چاپ کند و من آن را به اصفهان ببرم و در میان مردم پخش کنم.
تقدیر چنان شد که در پاکستان ما با یک نفر افغانی به نام حاج عبدالرحمن قندهاری برخورد کردیم؛ ایشان اطلاع پیدا کرده بودند که کتاب فاروق اعظم و حل اختلاف، جزو کتابهایی است که ما میخواهیم چاپ کنیم. این افغانی خیلی به پیر التماس کرد که این کتاب را من چاپ کردهام، شما چاپ نکنید اما پیر موافقت نکرد، آن شخص ناراحت شد و فردای آن روز رفت، من آن افغانی را دیدم و به او گفتم: مطمئن باش من نمیگذارم این کتاب چاپ شود؛ خیلی خوشحال شد و مرا دعا کرد.
شرح اینکه چگونه از دست این پیر نجات پیدا کردم، به موقع مینویسم و لیکن خاطرهای دارم: در لاهور یک روز جناب مولوی عبدالقادر آزاد امام مسجد شاهی در لاهور ما را به نهار دعوت کرد قرار شد به نماز جمعه برویم بعداً نهار در خدمت ایشان باشیم.
در نماز جمعه لاهور رسم بر این است که قبل از خطبۀ نماز، پشت میز خطابه میروند و مسائل روز و غیره را صحبت میکنند؛ بنده یک لحظه شنیدم که جناب مولانا صدا میزند، عبدالله بیا، کمی صبر کردم باز دوباره اعلام کردند بیا عبدالله. پشت میز خطابه رفتم به جناب مولوی عرض کردم چه میفرمایید؟ ایشان اظهار داشتند شرح حال خودت را بگو؛ عرض کردم من زبان اردو بلد نیستم گفت: طوری نیست من به اردو ترجمه میکنم.
من مختصر شرح حال خود را گفتم و ایشان ترجمه میکردند، به قدری برای برادران لاهوری جالب بود که وقتی نماز تمام شد، برادران مرا در بغل گرفتند و مصافحه کردند و خیلی اظهار محبت کردند.
فراموش کردم بنویسم پیر ما عربی، فارسی و اردو خوب صحبت میکرد زبان کردی هم که زبان مادری او بود اما بنده غیر از فارسی، زبان دیگری را نمیدانستم.
خاطرهای دیگر هم دارم: روزی به بانک رفته و یکهزار دلار به روپیه تبدیل کردم؛ پولها در کیف من جا نگرفت، مقداری از آن بستههای روپیه را به پیر دادم؛ از بانک که بیرون آمدیم رنگ از روی پیر پریده بود و میگفت: از پهلوی من جایی نرو اینجا برای پانصد روپیه شکم پاره میکنند. خیلی ترسیده بود؛ من با خود گفتم: چطور؟ ولی خدا که نباید اینقدر ترسو باشد.
مولانا جلال الدین رومی میفرماید:
هرکه ترسید از حق و تقوا گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید
من فهمیدم این پیر از خدا نمیترسد؛ بلکه از سایۀ خودش هم ترس دارد اگر چنانچه متقی و خدا ترس بود نباید از یک مقدار روپیه که در کیسهاش گذاشته اینطور بترسد.
خلاصه آنکه از دست پیر خیلی اذیتها کشیدم؛ همانطور که قبلاً در لاهور نوشتم، میخواستم از اذیتهایی که به من کرد بنویسم، اما منصرف شدم.
اینقدر هم گر نگویم ای سند
[۱۱]
شیشۀ دل از ضعیفی بشکند
همین قدر بگویم: گریه میکردم و با خدای خود راز و نیاز میکردم: خدایا، آیا میشود یک مرتبۀ دیگر زن و بچههایم را ببینم. با خود میگفتم: این پیر در این شهر غریب مرا میکشد.
چنانکه در کتاب روضه المذنبین احمد جام آمده است: پیری که نه پیر باشد و پیری نماید او از تو دین بستاند و هم دنیا و هم جان و هم ایمان.
اما از شر این پیر چگونه خلاص شدم؟ جریان از این قرار است که یک روز نهار خوردیم و پشت سر پیر نماز را ادا کردم. و به اتفاق به خیابان درب دکانی که کاغذ چاپ داشت، رفتیم از این طرف و آن طرف تا یک موقع به پیر گفتم: نماز عصر نخواندهایم، گفت: میخوانیم. باز یک مقداری با این و آن صحبت کرد. باز گفتم: نماز عصر نخواندهایم گفت: میخوانیم. یک لحظه دیدم نزدیک است آفتاب غروب کند باز گفتم: آقای محترم، نماز عصر نخواندهایم؛ پیر عصبانی شد وبا ناراحتی گفت: خوب برو آن مسجد نماز بخوان. با خود گفتم که اشتباه نمودم که این کیف پر از دلار و روپیه را در دست گرفتم.
روز قبل برای نماز مغرب به آرامگاه رفته بودیم (پیری است معروف به داتا گنج بخش مولانا علی هجویری صاحب کتاب کشف المحجوب میباشد) کنار این آرامگاه، مسجدی است؛ ما روز قبل با پیر رفته بودیم و در این مسجد نماز خوانده بودیم. حالا من فکر کردم آن مسجد را گفته در صورتیکه مسجدی نزدیکتر را ندیده بودم.
من به آنجا رفته و نماز عصر را خواندم، چند دقیقه بعد اذان مغرب گفته شد نماز مغرب را هم با جماعت خواندم.
نماز عشاء شد، نماز خواندم اما پیر نیامد. در این موقع چقدر حالت وحشت پیدا کردم از یک طرف یک کیف پر از دلار و روپیه دستم است و از سوی دیگر، پیر به ما گفته اینجا برای پانصد روپیه شکم پاره میکنند. و همچنین نمیدانستم هتل در چه خیابانی است؛ زبان اُردو نیز بلد نبودم، به خود میگفتم: این چه اولیاء خدا میباشد که کار دنیا را ترجیح به فرمان تو میدهد.
حال چه کنم چند ساعتی از شب گذشته بود با خود میگویم: پیر چطور شد؟ حالا چه کار بکنم؟ کیف دلار و روپیه هم بر ناراحتی من زیاد شده، فکر کردم راه دیگری ندارم که خودم با زبان بی زبانی هتل را پیدا کنم.
همین کار را کردم و به هتل رسیدم؛ بعد از نیم ساعت پیر با آن افغانی که قبلا نوشتم، میگفت: «کتاب فاروق أعظم را چاپ نکنید»، آمد.
رنگ روی پیر پریده بود و به من فحش داد و بد گفت، من هیچ نگفتم؛ چند دقیقه گذشت از حالت عصبانیت بیرون آمد. اظهار داشت مگر من نگفتم برو آن مسجد نماز بخوان، کجا رفتی؟ من مودبانه گفتم جناب پیر من فکر کردم مسجدی را که روز قبل در آنجا نماز خواندیم، گفتید. شما آن مسجد را میگویید؛ حال اشتباه شده و من گناهی ندارم. شب را خوابیدم و تصمیم گرفتم هر طور شده از این پیر جدا شوم. همین کار را کردم با خود گفتم مال دنیا ارزشی ندارد؛ پولها را در اختیارش گذاشتم و چه بهتر نیمه جانی را از دست این پیر بردارم و فرار کنم.
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
دست هر نا اهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
جاهل اَر با تو نماید همدلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
حالا یک ماه است در لاهور میباشم. کتاب یک دین و دو مذهب مرحوم آقای ضیایی کردستانی را هم چند صفحه به آخرش مانده بود که تمام شود. چونکه خط مرحوم آقای ضیایی را چاپخانۀ لاهور نمیتوانستند بخوانند، این بود که هر روز دو الی سه صفحه آن را رو نویسی میکردم و به چاپخانه میدادم.
به پیر گفتم: خود شما این چند صفحه را رونویسی کنید من دیگر نمیتوانم بمانم؛ رفتم بلیط از «PIA» گرفتم از راولپندی به تهران. پولها را هم تحویل ایشان دادم؛ چهار هزار روپیه گذاشتم برای بچههایم سوغات بخرم اما از بس که حال من گرفته شده بود و خاطرههایی از پیر داشتم، از سوغات خریدن منصرف شدم؛ آن چهار هزار روپیه را هم تحویل او دادم.
از لاهور تا راولپندی چند ساعتی راه است. با ماشین به همراه پیر و دوست افغانی به فرودگاه آمدیم. چند ساعتی توقف داشتم یک لحظه دیدم پیر گریه میکند. میگوید: نمیخواهد این جریانهایی را که اتفاق افتاد، به حاجیه خانم و آقای راهب بگویی (توضیح آنکه آقای راهب یکی از مریدهایش بود) در شهر مهاباد.
من با خود گفتم: آخر پیر!! اگر این کارهایی که کردی خوب بود چرا نگویم؟ و اگر بد بود چرا بد کردی؟ من نسبت به تو اینقدر محبت کردم چقدر صفا داشتم چقدر پول در اختیار شما گذاشتم
حاصل این آمد که بد کن ای کریم
با لئیمان تا نهد گردن لئیم
خلاصه مرام این شد که تو در حق لئیمان بدی کن یعنی با اشخاص پست و دنی با درشتی و خشونت رفتار کنی در برابرت گردن نهند و مطیع شوند و در این کار عادت کنند و مطیع امر حق گرداند.
علامه محمد اقبال میفرماید:
نه هر کس از محبت مایه دار است
نه با هر کس محبت سازگار است
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نکویی کنی
بلی خوی مردمان لئیم و پست همین است که در مقابل خوبی و احسان، به تو بدی میکنند. با کریمی گر کنی احسان سزد هر یکی را او عوض هفت صد دهد اگر با کریمی احسان کنی؛ زیرا او یعنی (خداوند ﻷ) به یک نیکی هفتصد برابر عوض میدهد. تو را پس مظهر و مفهوم این آیۀ کریمه میباشد.
﴿كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنۢبَتَتۡ سَبۡعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنۢبُلَةٖ مِّاْئَةُ حَبَّةٖ﴾ [البقرة: ۲۶۱].
با لئیمی گر کنی قهر و جفا
بندهای گردد ترا بس وفا
اگر در حق آدم پست، ستم روا بداری و جفایش کنی، او تو را بندهای میگردد بسیار وفادار و اما اگر بر عکس این، محبتش کنی و رعایت حالش را به جا آوری، از هیچگونه ستم و اذیت در حقت خودداری نمیکند.
شیخ سعدی میفرماید:
نکویی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان
بگذرم؛ همین اندازه بگویم که اگر کسی ایمانش ضعیف بود، میگفت: ای وای این هم پیر سنی مذهب چه کارها میکند اما برای من الحمدلله هیچگونه خللی در رابطه با مذهبی که اختیار کرده بودم، وارد نشد. شکر خدای را که فهمیدم این پیر از افراد مشرک و گمراهی بود در شهر مهاباد.
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
این سزای آنکه بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
[۱۲]
زان سپس سودی ندارد اعتراف
چون پشیمان گشت از دل زانچه کرد
بعد از آن سودش ندارد آه سرد
حاصل افعالِ بُرونی دیگرست
تا نشان باشد بر آنچه مضمر است
راهبر گه حق بود گاهی غلط
گه گزیده باشد و گاهی سقط
یارب آن تمییز ده ما را بخواست
تا شناسیم آن نشان کج ز راست
اما من صبر میکنم و امیدم به خداوند متعال است و از او میخواهم که توفیقم دهد و قسمتم کند که انشاالله موفق به زیارت پیر کامل شوم.
صبر تلخ است و بَرِ او شکرست
صبر سوی کشف هر سِّر راهبر است
صبر تلخ و لیکن عاقبت
میوه شیرین دهد پر منفعت
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
هر که خواهد همنشینی با خدا
گو نشیند در حضور اولیاء
از حضور اولیاء گر بگسلی
تو هلاکی ز آنکه جزوی نی کلی
چون شدی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
تا توانی ز اولیا بر متاب
جهد کن والله اعلم بالصواب دم ندیدآ
*************
رنج گنج آمد که زحمتها درو است
مغز تازه شد نخراشید پوست
*************
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
*************
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس کش را سخت گیر
چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست
*************
ای نمیبینی که قرب اولیاء
صد کرامت دارد و کار کیا
*************
عاقبت دیدن بود از کاملی
دور بودن هر نفس از جاهلی
هم نشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیای خود کجاست
*************
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود
مولانا اقبال لاهوری میفرماید:
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی بر فروز
روم را بر آتش تبریز سوز
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول آخر تویی و منتها
سلطان السالکین شیخ ابو سعید ابوالخیر قدس الله روحه میفرماید:
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
*************
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بندهی بینوا نوایی بفرست
کار من بیچاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرست
حال ببینید اشعاری که مولانا عبدالرحمن جامی خراسانی در مدح اصحاب رسول الله ج سروده است:
امت احمد از میان امم
باشد از جمله افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنت اویند
ره بران ره هدی باشند
بهتر ز غیر انبیاء باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
بخلافت کسی به از صدیق
وز پی او نبود از آن احرار
کس چو فاروق لایق آن کار
بعد فاروق جز به ذی النورین
کار ملت نیافت زینت و زین
بود بعد از همه بعلم و وفا
اسد الله خاتم الخلفا
جز به آل کرام و صحب عظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سویشان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل از انکارشان به یک سو کن
هر خصومت که بودشان با هم
به تعصب مزن در آنجا دم
بر کس انگشت اعتراض منه
دین خود رایگان زدست مده
حکم آن قصه با خدای گذار
بندگی کن تو را به حکم چکار
و آن خلافی که داشت با حیدر
در خلافت صحابی دیگر
حق در آنجا بدست حیدر بود
جنگ با او خطا منکر بود
آن خلاف از مخالفان مپسند
لیکن از طعن و لعن لب دربند
گر کسی را خدای لعنت کرد
نیست لعن من وتواش در خورد
ور به احسان و فضل شد ممتاز
لعن ما جز به ما نگردد باز
فراموش کردم این مطلب را بنویسم؛ قبل از مسافرتم حاجیه خانم میگفت: تو اینقدر پول میبری چکار کنی؟ گفتم: مطمئن باش این پیر از اولیاء الله است. این پیر به از شیخ سابق است.
حال با دست خالی عازم تهران شدم بلیط از راه آهن برای اصفهان گرفتم صبح به ایستگاه رسیدم. حاجیه خانم و بچهها به استقبال من آمده بودند من بی اختیار گریهام گرفت، شکر خدای را که زن و بچهام را دیدم؛ از آن طرف شرمنده بودم که هیچ چیز برای بچهها نخریده و با دست خالی آمدهام. به حاجیه خانم آهسته گفتم فرض کن هواپیمای من سقوط کرده و من زنده ماندهام. ایشان فهمید من میخواهم چه بگویم، به من گفت: خوب باز دنبال پیر میگردی؟ گفتم: تا خداوند چه مقدر فرماید.
این بود شرح حال پیر دومی ما و الحمدلله من سخت متمسک بر مذهب اهل سنت ماندم.
مرشد رومی چه خوش فرموده است:
سایه حق بر سر بنده بود
عاقبت جو ینده یابنده بود
چون نشینی بر سر کُویِ کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون زچاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروَی
هرچه میکاریش روزی بدروی
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
**************
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
هر که او بی مُرشدی در راه شد
او ز غولان گمره و در چاه شد
گرنباشد سایۀ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
**************
چشم روشن کن زخاک اولیاء
تا به بینی ز ابتدا تا انتها
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
اما افسوس که عدهای شیادان خود را بجای اولیاء و پیران قرار دادهاند و مردم را اغفال میکنند و ممکن است آدمهای ساده از آن مذهب بدبین شوند.
جناب شیخ فریدالدین عطار در کتاب مصیبتنامه چنان میفرماید:
راه دور است و پر آفت ای پسر
راه رو را میبباید راهبر
گر تو بی رهبر فرود آیی براه
گر همه شیری فرود افتی بچاه
کور هرگز کی تواند رفت راست
بی عصا کش کور را رفتن خطاست
گر تو گویی نیست پیری آشکار
تو طلب کن در هزار اندر هزار
پیر هم هست این زمان پنهان شده
ننگ خلقان دیده در خلقان شده
کی جهان بی قطب باشد پایدار
آسیاب از قطب باشد بر قرار
گر تو را دردیست پیر آید پدید
قفل دردت را پدید آید کلید
تا ز درد خود نگردی سوخته
کی کند آتش ترا افروخته
سالک القصه چو پیری زنده یافت
خویش را در پیش او افکنده یافت
سایه پیرش چنان بر جان فتاد
کافتابش در تنورستان فتاد
سالها باید که تا یک قطره آب
در دل دریا شود دُر خوشاب
خاطرهای دارم باید مقدمتاً خدمت برادران عرض کنم، یکی از شاگردهای مرحوم پدرم بنام حاج سید الف ـ خ که پدرم خیلی به او علاقه داشت و از شاگردهای خوب ایشان بود و حق استادی را هم نسبت به پدرم ادا میکرد؛ همچنین پسر برادری در دبی دارم بنام حاج ع ـ غ یکسالی در مکۀ مکرمه در مسجد الحرام همدیگر را ملاقات میکنند؛ پس از احوال پرسی حاج ع ـ غ به سید الف خ میگوید: عمویم چطور است؟ ایشان در جواب میگوید حرف عمویت را نزن که سنی شده؛ این سوال و جواب بین آنها رد و بدل میشود. تا آنکه یک ویزا برای من تهیه کرد، به دبی رفتم. بعد چندین سال که این پسر برادر را ندیده بودم بعد از تعارفات معمولی و پذیرایی، گفت: حاج عمو شنیدم سنی شدهای؟ گفتم: عمو جان فکر نمیکنم من لیاقت سنی شدن را داشته باشم، حال اگر سنی شده باشم چه اشکالی دارد؟ با این جواب من خیلی تعجب کرد. بله چنانکه عموی تو خدای نکرده دزد شده بود، جنایت کار شده بود، زنا کار شده بود و خبرش به تو میرسید، تو چه میکردی؟ حال الحمدلله پیروی از حضرت رسول و اصحابش را اختیار کردم؛ خلاصه آنکه پشیمان شده بود که برای ما ویزا گرفته. ما هم الحمدلله به همراه حاجیه خانم چندین مرتبه به مکه مشرف شدیم اما دست آخر سر اختلاف عقیدتی و مذهبی برخورد داشتیم تا اینکه در یک مسافرتی به ابوظبی باز بحث پیش آمد، کار به آنجا کشیده شد که من گفتم: امیدوار هستم با فلان شخص که خیلی مورد علاقهاش بود، محشور شوی گفت: آمین، آمین، آمین
بعداً او هم گفت: من هم امیدوارم تو با عمر محشور شوی؛ به خیال خودش بالاترین نفرین را به من کرده من گفتم: امیدوارم خدا قسمت کند که من در آخرت با عمر س محشور شوم.
بالاخره ویزای ما را باطل کرد. ویزایی که تمدید شده بود؛ البته من ناراحت شدم اما بعداً اعتنایی به کار او نکردم، گذشت تا اینکه بعد از یک دو سالی شد دو نفر از دوستان برای دیدن من به اصفهان آمده بودند؛ در این وقت، تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم آقایی میگفت: با آقای عبدالله میخواهم صحبت کنم، گفتم: خودم هستم بفرمایید. گفت: میخواهم تو را ببینم. گفتم اشکالی ندارد تشریف بیاورید؛ آدرس به او دادم از هتل به منزل من آمدند و چند روزی در خدمت ایشان بودم. از مجالست با یکدیگر خیلی لذت بردیم تا اینکه شبی صحبت دبی و مکه شد من به ایشان گفتم: من هم ویزا داشتم ولیکن به واسطۀ اختلافات مذهبی شخصی، ویزای مرا باطل کرد ایشان ناراحت شد، اظهار داشت: من میتوانم نیم ساعته ویزای آن شخص را باطل کنم. این کار را بکنم؟ من اظهار داشتم نه. گفت: نه!! گفتم نه برای چه باطل بکنی؟ یک لحظه دست مرا گرفت و گفت: حال فهمیدم تو سنی هستی، چونکه سنی به کسی ضرر نمیزند. گفتم: بله، حقیقتاً نمیخواهم به کسی ضرر برسد.
خاطرۀ دیگری از دبی دارم، مقداری از عمرم را در جماعت تبلیغ صرف نمودم؛ من اغلب در جماعت تبلیغ شرکت میکردم تا اینکه در مسافرتی با یکی از برادرها به نام مولانا شیخ احمد رحیمی که فعلاً رئیس مدرسه دینی دارالهدی در بندر پل میباشد، به امارات رفتیم؛ سفر خوشی بود. البته تمام سفرهایی که در جماعت تبلیغ شرکت میکردم، همه آموزنده و درسهای اخلاقی و عبادت بود و من جز اخلاص و خدمت چیزی ندیدم.
یادم است جناب شیخ احمد رحیمی از من پرسیدند تو کجایی هستی؟ عرض کردم اصفهانی، ایشان پرسیدند سنی هستی؟ عرض کردم: بلی! خیلی تعجب کرد، اصفهانی و سنی؟ ایشان فکر میکردند من برای هوای نفس یا برای خوش آمد برادران میگویم سنی هستم خبر نداشت من پس از چندین سال مطالعه و تحقیق، جانم به حقیقت مذهب اهل سنت و جماعت آرامش گرفت و وجدانم به حقانیت آن آسایش یافت و الحمدلله لطف الله شامل حالم شد.
حال قلم که به اینجا رسید بمصداق آن حدیث معروف: «مَنْ لَمْ يَشْكُرِ النَّاسَ لَمْ يَشْكُرِ اللَّهَ» باید از جناب مولانا شیخ احمد رحیمی و جناب آقای حسن قاسمی که یکی از تجار محترم دبی میباشد، تشکر کنم و تا آخر عمر محبتهای آنها را فراموش نمیکنم؛ جزاهم الله خیرا فی الدارین.
حال ببینیم مولانا قطب الدین بختیار در نعت رسول ج و اصحاب ش چه فرموده است:
ای از شعاع روی تو خورشید تابان را
آنی که هستی از شرف بالاتر از عرش علا
در بارگاه عزتت بهر علو مرتبه
جبریل همچون خادمان نشسته اســــت یــــــــــکدم زپـــــــــــا
گر چه بصورت آمدی بعد از همه پیغمبران
اما بمعنی بودهای سر خیل جمله انبیا
تو پردگی و دلبری از هر چه گویم بهتری
در دین و دنیا سروری هستی تو دایم با خدا
از عالم پاک آمدی مقصود لولاک آمدی
بس چست و چالاک آمدی جانها فدایت
جانها فدای نام تو مستان همه از جام تو
ما بندهی انعام تو، تو پادشاه و ما گدا
ای مهتر آخر زمان هستی تو ما را جان جان
ای پیشوای انس و جن هستی سپه سالار ما
ای پادشاه معنوی در دین و دنیا خسروی
چون جانب حق میروی مگزار تو ما را بپا
تا روی خوبت دیدهام مهر از همه ببریدهام
بنشین بیا در دیدهام ای نور بخش دیدهها
شاهان عالم چاکرت ما بندگان خاک درت
نور هدایت رهبرت ای شمع جمع انبیاء
هرگز نخواندی یک ورق، خلقی گرفت از تو سبق،
انگشت مه را کرد شق، ای خواجۀ معجز نما
روز قیامت بیگمان باشی شفیع امتان
رضوان مثال خادمان خدمت کند از جان ترا
یاران تو چار آمدند پاکیزه کردار آمدند
گلهای بیخار آمدند از خوش بانی با خدا
اول ابوبکر تقی در دین و دنیا بود نقی
اعدای او باشد شقی آن جمله را دوزخ سزا
او مظهر رحمن بود شمع همه خوبان بود
اعدای او باشد شقی آن جمله را دوزخ سزا
ده سال و شش ماه دگر بر جای تو بوده عمر
وز نور عدلش چون قمر بگرفت عالم را ضیا
هرکس که باطل بود از حال او غافل بود
وان کس کز اهل دین بود اندر مر او را مقتدا
دین خدا مطلق گرفت اسلام از او رونق گرفت
جای تو را بر حق گرفت آن حقشناس و رهنما
عثمان پاکیزه گهر ده سال و دو ماه دگر
بر جای پاکت بی ضرر بنشست از بهر
او جسم بد تو جان درو راضی بدی دایم از او
دو بار شد دام تو آن مظهر علم و حیا
اعدای او رو سیه اعمالشان جمله تبه
سرتا بپا غرق گنه باشد جهنم شان جزا
ایام یار چارمین کاندر طریقت بد امینر
بد چهار سال او همی یعنی علی مرتضی
بنگر چه نیکو مظهر است با ما شیر بی سر است
اسم شریفش حیدر است وز حق نباشد او جدا
بر جای تو هر چار تن بودند بی مکر و فن
گشته از همه خویشتن بیگانه با حق آشنا
گر تو بدی ختم رسل ایشان بدند جزو توکل
بیحبشان فردا ز پل بگذر با مدعا
چون قطب دین نعمت تو گفت در سخن بهر تو گفت
خندان شد و چون گل شکفت بنگر تو این اخلاص را
در سال ۶۱ در جزیرۀ قشم همراه شیخ احمد رحیمی و عبدالوهاب هلری بودم و یک جوانی را که اهل یکی از شهرستانهای کرمانشاه بود، ملاقات کردم، ایشان از من پرسید: شما اهل کجایی؟ گفتم: اهل اصفهان. گفت: شما در جماعت تبلیغ چکار میکنی؟ گفتم: به حمد خدا من در سال ۳۳ به اهل سنت یقین پیدا کردم و سنی شدهام. گفت: کجای اصفهان؟ گفتم: بزرگمهر هستم. مطلبی نقل کرد که من با آن بسیار دوست صمیمی شدم و ایشان هم بعداً مدرس همین مدرسۀ شیخ احمد شد.
[۱۰] مضمر : به ضم اول و فتح سوم، پوشیدن، پنهان، نهان داشته. [۱۱] سند : به فتح سین و نون ـ چیزی را به او اعتماد کنند مطلبی را ثابت نماید. [۱۲] به فتح شین و غین: حرص و ولع، نهایت دل بستگی به چیزی، بالاترین عشق و دلباختگی.