خاطرات رضا زنگنه و چگونگی گرويدن ايشان به اهل سنت و جماعت

چگونه مرا زجر روحی می‌دادند؟

چگونه مرا زجر روحی می‌دادند؟

پسرها و دخترهایم و دامادم نیز مرا زجر می‌دادند؛ همیشه ذکر غیر از خدا أ را می‌خواندند. پسرم لیسانس حقوق است اما متأسفانه یک آیه قرآن را نمی‌تواند صحیح بخواند. دامادم تحصیلات عالی دارد، زمانی سردبیر مجلۀ جوانان و سر دبیر کیهان بچه‌ها بود اما متأسفانه آن هم زمانی که بچه‌اش به زمین می‌اُفتاد، می‌گفت: علی یارت علی یارت و من چقدر از این عبارت شرک‌آمیز زجر می‌کشیدم.

در خانوادۀ ما همه را می‌خوانند، مثل یا علی یا امام رضای غریب، یا امام زمان، اما اسم مبارک الله أ را کم‌تر می‌خوانند؛ من به آن‌ها می‌گفتم: عزیزان من، نور چشم‌مان، این‌ها این‌جا نیستند که شما آن‌ها را می‌خوانید، خدا را باید بخوانید؛ در جواب می‌گفتند: ما آن‌ها را شفیع قرار می‌دهیم تا آن‌که من آیاتی از قرآن نوشتم و برای آن‌ها خواندم.

حالا هم آن آیات را به عرض برادران حق‌جو می‌رسانم؛ خداوند متعال در سورۀ سجده، آیه: ۴ می‌فرماید:

«قَالَ تَعَالَیٰ: أَعُوذُباللهِ مِنَ ٱلشَّیطٰنِ الرَّجِیمِ»: ﴿ٱللَّهُ ٱلَّذِي خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَمَا بَيۡنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٖ ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰ عَلَى ٱلۡعَرۡشِۖ مَا لَكُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَلِيّٖ وَلَا شَفِيعٍۚ أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ٤ [السجدة: ۴]. «خدا کسی است که آسمان‌ها و زمین و آنچه را که ما بین آن‌هاست، در شش روز آفرید و بعد بر عرش استوی کرد. جز او شما را ولی و شفیعی نیست آیا متذکر نمی‌شوید؟».

ممکن است بگویی أنبیا و أولیا را واسطه قرار می‌دهیم چنانچه وزرا، واسطۀ میان پادشاه و رعیت‌اند؛ یعنی همچنان‌که وزرا نیازهای مردم را به عرض شاه می‌رسانند و از پادشاه قضای حوائج ایشان را می‌خواهند به همین شکل، أنبیا و أولیا نیز عرایض بندگان را به عرض خدا می‌رسانند و خداوند رزق، حیات، شفا، یاری، مال و جاه را به وسیلۀ أنبیا به بندگان مرحمت می‌کند؛ زیرا که انبیا و اولیا به درگاه الهی نزدیک‌تراند همچنان‌که وزیران به پادشاه نزدیک‌تراند و مردم دور از او باید با ادب و تواضع حاجت خود را از وزرا و دربانان پادشاه بخواهند.و حاجت خواستن آنان از وزیران نافع‌تر از سوال مستقیم از پادشاه است.

اگر انبیا و اولیا و سایر امام‌ها را بدین نحو واسطه میان خود و خدا قرار بدهی، محض کفر و شرک است و جز با آب توبه نتوان خود را از ناپاکی آن نجات داد.

ای عزیزان ای نور چشمان:

پادشاه جزئیات را نمی‌داند از گوشه و کنار بی‌خبر است و آشنا با احوال رعیت نیست، پس باید کسی او را از حال ایشان مستحضر نماید.

ولی آیا خداوند عالم به همۀ جزئیات و قلوب مردم آگاه نیست؟

﴿يَعۡلَمُ مَا بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡ [البقرة: ۲۵۵].

«آنچه را در پیش رو و پس رو و پس سر آن‌هاست، می‌داند».

﴿وَمَا تَسۡقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعۡلَمُهَا[الأنعام: ۵۹].

«برگی از درخت نمی‌افتد مگر این‌که خداوند بدان آگاه است».

﴿وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ١٦[ق: ۱۶].

«و خداوند از رگ گردن به بندگان نزدیک‌تر است».

(مردم از پادشاه و پادشاه از مردم دور است).

﴿مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ[الزمر: ۳].

مشرکین هم می‌گفتند: «ما بتها را عبادت نمی‌کنیم مگر بخاطر این‌که ما را به الله نزدیک کنند».

﴿مَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ حَمِيمٖ وَلَا شَفِيعٖ يُطَاعُ١٨ يَعۡلَمُ خَآئِنَةَ ٱلۡأَعۡيُنِ وَمَا تُخۡفِي ٱلصُّدُورُ١٩[غافر: ۱۸-۱۹].

«ستمگران نه دارای دوست دلسوزند و نه دارای میانجی‌گری که میانجی او پذیرفته گردد. خداوند از دزدانه نگاه کردن چشم‌ها و از رازی که سینه‌ها در خود پنهان می‌دارند، آگاه است».

روزی دوست عزیز کرمانشاهیم مقداری سوغاتی و هدایا را از طرف حاج احمد حیدر از بندر خمیر برای من به اصفهان آورد و زنگ همسایۀ بغلی ما را زده بود و سوال کرد که منزل فلانی است پلاک ۶ گفتند: بله؛ این بیچاره منتظر بود که در را باز کنند ولی یک پارچ آب داغ و سطل آشغال رویش ریختند و من بر حسب تقدیر خدا، از بازار خرید کرده بودم و به خانه بر می‌گشتم دیدم دوستم سر تا پا لجن و کثیف شده و در به در دنبال خانۀ من می‌گردد؛ این هم از آزار و اذیت همسایه‌های‌مان.

نور چشمان، عرایضم را به این بیت شعر سعدی علیه الرحمه خاتمه می‌دهم

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خوشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم
تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال
تو و راه وصل حوران من استان پیران
سر خوش گیر زاهد تو زسوی و من ز سویی

حال ببینیم مولانا جلال الدین رومی درباره پیغمبر و اصحاب چه فرموده است:

چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون‌که عثمان آن عیان را عین گشت
نور فایض بود و ذوالنورین گشت
چون ز رویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مَرجِ جان
روشن از نورش چو سبطین آمدند
عرش را درین و قرطین آمدند
چون‌که سبطین از سرش واقف بدند
گوشوار عرش ربانی شدند
سبط پاکش هم حسین و هم حسن
گوشوار عرش حی ذو المنن
رحمت و رضوان حق در هر زمان
باد بر جان و روان پاک‌شان
اگر بر پری چون ملک آسمان
بدامن در آویزدت بد گمان
بگو شش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست

استاد جمال الدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی فرموده است:

الله الله مَگَرد گِرد دروغ
ور چه در گردن تو یوغ بود
نکند هیچ خوب و زشت بقا
گرش بنیاد بر دروغ بود
صبح کاذب اگر چه بفروزد
مدتی اندکش فروغ بود

ذم دروغ می‌فرماید:

کسی را که ناراستی گشت کار
کجا روز محشر شود رستگار
کسی را که گردد زبان دروغ
چراغ دلش را نباشد فروغ
دروغ آدمی را کند شرمسار
دروغ آدمی را کند بی‌وقار
ز کذاب گیرد خردمند عار
که او را نیارد کسی در شمار
دروغ ای برادر مگو زین هار
که کاذب بود خوار و بی اعتبار
ز ناراستی نیست کاری بتر
از او کم شود نام نیک ای پسر

باز خاطره‌ای دارم:

یک روز آقایی بنام.... که چندین سال با هم رفاقت داشتیم به دیدن من آمد و اشک می‌ریخت و می‌گفت: جان من عزیز من چرا با خودت همچنین می‌کنی فکر کن الان مردی در قعر جهنم هستی، آخر، جانِ من عمری که زده پهلوی فاطمه دختر پیغمبر را شکسته، چطور می‌شود آن را دوست داشت؟ من به حالت تعجب پرسیدم: عمر زده پهلوی دختر پیامبر ج را شکسته؟ گفت: بله. گفتم: لعنت بر آن عمری که زده پهلوی دختر پیغمبرج را شکسته، یک‌مرتبه دیدم خیلی خوشحال شد و تغییر قیافه داد و گفت: احسنت بارک الله فیک. بعداً یک مقداری صحبت کرد و گفت: ابوبکر هم به پیغمبر ج ظلم کرده. باز من با حالت تعجب پرسیدم ابوبکر هم ظلم کرده؟ گفت: بلی. گفتم: لعنت خدا بر آن ابوبکری که به پیغمبر ج ظلم کرده و اذیت کرده است. من تا اندازه‌ای در خصوص خلفاء راشدین مطالعه کرده‌ام و می‌دانم که حضرت ابوبکرس چقدر به پیغمبر ج محبت فرموده و رسول الله ج را دوست می‌داشت.

من ابوبکری را سراغ ندارم که به پیغمبر ج ظلم و اذیت کرده باشد.

بعداً ایشان از حرفهای من خیلی خوشحال شد. آخر گفت: عزیزم، عثمان هم پیغمبر ج را اذیت کرده و ظلم نموده؟ باز من به ایشان گفتم: لعنت خدا بر عثمانی که به پیغمبر ج ظلم و اذیت کرده. باز ایشان خوشحال شد و برایم دعا کرد.

و بعداً فهمید و متوجه شد که صحابه ظلم به پیامبر نکردند بلکه جان و مال خود را فدای پیامبر نمودند و گفتم ابوبکر و عمری که شما آن‌ها را بد و خراب می‌دانید، هر کدام دختری به پیامبر دادند آخر برادرجان چگونه پیامبر از آدم‌های بد زن می‌گیرد؟!!!

صد سال در آتش اگر مَهل [۱۳] بود
آن آتش سوزنده مرا سهل بود
با مردم نااهل مبادم صحبت
کز مرگ بتر صحبت نا اهل بود
آنچه می‌گویم بقدر فهم تُست
مردم اندر حسرت فهم درست
گفت عیسی که بذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کَر و بر کور خواندم شد حَسَن
بر که سنگین بخواندم گشت حی
بر سر لا شیء بخواندم گشت شیء
خواندم آن بر دل احمق به وُد
صد هزاران بار و درمانی نشد
گفت حکمت چیست کانجا اسم حق
سود کرد این‌جا نبود آن را سبق
آن همان رنجست و این رنجی چرا
آن نشد این را و آن را شد دوا
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج کوری نیست قهر ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
بر سر آرد زخم رنج احمقی
رحم نبود چاره‌جوی آن شقی
زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خون‌ها که ریخت

خاطره ای دارم از یک رفیق دانشمند و فاضل بنام آقای یک روز آمد منزل ما، صحبت منزل شد، گفت: فکر ما، فهم‌مان کم است نه فهم داریم؛ می‌دانیم که مذهب ما مذهب اسلام حقیقی نیست. من فهم آن را دارم، یادت هست در پانزده سال قبل به من گفتی این کتاب خمس را بخوان، گفتم: نمی‌خوانم؛ می‌دانی چرا؟ برای این‌که جد و آبای من خمس گرفته‌اند حالانمی‌خواهم ببینم کسی رد خمس نوشته است. من از این‌که حرف حقی زد، مسرور شدم؛ کتاب‌هایی هم از اهل سنت و جماعت به ایشان برای مطالعه دادم تا یک روز رفتم در دفتر دبیرستان برای ملاقات ایشان؛ پس از دقایقی بحث و گفتگو، دیدم یکی از دبیرها آمد و اظهار داشت: جناب رئیس اجازه بدهید نیم نمره من به پسر شما ارفاق کنم که مردود نشوند. جناب رئیس اجازه نداد و گفت: شما ارفاق نکنید بگذارید رد شود. من از این صداقت و درستی لذت بردم که دبیر دبیرستان بخواهد برای پسر رئیس نیم نمره ارفاق کند و ایشان موافقت نکند.

حال ببینیم حکیم ابوالمجدود بن آدم سنایی غزنوی در ستایش ابوبکر صدیق س چه می‌فرماید:

در سرای سرور مونس یار
ثانی اثنین اذهما في الغار
در زبان صادق و زجان صدیق
چون نبی مُشفق و چو کعبه عتیق
همه خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
هرچه حق بر دل محمد خواند
بُرد و در باغ جان او بنشاند
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحر شناس و کاهن کاه
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
اُنس باوی گرفته روح رسول
ز آنکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
ز انکه بُد از نخست آگه دین
سوی میدان سر پیمبر او
همه درها ببسته جز در او
قابل صدق و قابل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
جانِ بوبکر خط أوسط بود
نه ز خط بُد عتیق در خط بود
بوده چندان کرامت و فضلش
که الفضل خوانده ذو الفضلش
داده قرض از نهاده دل و دین
هست من ذالذی گواه بر این
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هر چه خواست او آن بود
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
چشم ایمان جمال او بیند
کُور کَی چهره نکو بیند
ای ندانسته صدق بوبکری
تو چه دانی ز صدق بوبکری
رافضی را محل آن نبود
و آنچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عباسی
مصلحت را زجهل نشناسی
آن‌که ستد زحق جلال فلک
کی بخود ره دهد حرامِ فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ور نه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بد و سپردی مَلِک
یا ز حیدر چگونه بردی مَلِک
آنکه جان را زصخر بستاند
کی زبیم عدو فرو ماند
علی کو کشد ز دشمنی پوست
یا چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترهات و هزل و فضول
مر علی را همی‌کنی معزول
وَر بُود عاجز و خیبر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جَدَلی
مکر و کبر و هو بیرون انداز
تا دهد جانش مر تو را آواز
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضولی کن کوتاه
آفرید بر خدای بی همتا
بر ابوبکر با دو شیر خدا
کیست ظالم‌تر از آن گو بر خدا
مر دروغی بست از واقع جُدا
چون کسی بست بر صحابه افترا
فاسق است و فاجر است نابکار
کیست پس ظالم‌‌تر از آن بیفروع
کافتری بندد بحق او بر دروغ
پس هر آنکه بر صحابه بست افترا
کاذبست و ظالم اندر ماجرا
راه ننماید خدا بر ظالمان
که بر او بندند کذبی آن‌چنان
هر کز ایشان را نیامرزد خدا
چون‌که بستند بر صحابه افترا
حق بداند آنچه اندر سینه‌ها
و آنچه پندارند کان بر افترا
گشت بی بهره هر آنکو افترا
بر صحابه بست از جسارت و اجترا

حکیم سنایی در ستایش امیرالمومنین عمر فاروق س می‌فرماید:

بود عدل عمر ز بی‌مکری
آینه صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
دل او چون زحق محقق شد
صدق دُرّ رویت حق شد
آن‌که کامل بوقت او شد کار
به سر نقطه باز شد پرگار
آن‌که طه طهارتش داده
آن‌ که طاسین امارتش داده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عز و دولت سَرمَد
عمری را بدل به عمر اَبَد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حَسبُکَ الله ردیف ایمانش
در ده دین صلاح دره او
کرده خون‌ها مباح در ره او
از پی حکم نافذش شتاب
نامه او بخوانده آب چو آب
نیل تا نامه عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
زده عدلش در این سرای مجاز
آتش اندر سرای پرده راز
دست شسته زحضرتش تلبیس
کوچ کرده زکوی او ابلیس
گشت قیصر نگون زتخت رفیع
درّه در دست او و او به بقیع
ز احتسابش در اعتدل بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
خانۀ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
ور بخواهی کرامتی بشکوه
قصه ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علیین
آری این زخم هم ز دین من است
ور چه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
خانه می‌خراب گشته از او
زَهره زُهره آب گشته از او
ناصر الله در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
عدل او بود با قضا هَمبَر [۱۴]
حکم او بود تیز رو چون قدر
کرده از امر او بدستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او بدل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
بوده در زیر پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایه‌اش نبوده گزاف
حبذا عدل او و شوکت او
حُزّما روزگار دولت او
روز آدینه بر سر منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کرده است بر در کفر
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به گشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای ایجاز
سه سخنم گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عُمر مُلک دراز
به عمر شد در شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شد گزیده خلف
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل سنن

ستایش امیر المومنین عثمان س:

آن‌که بر جای مصطفی بنشست
بر لبش شرم راه خطبه بست
چه عجب داری ارفکنده سپر
شرم عثمان ز غیب پیغمبر
ز آنکه بُد جای احمد مرسل
از پی وعظ و از طریق مثل
گفت عثمان چو بسته شد راهش
بگشاد از میان جان آهش
که مرا بر مقام پیغمبر
بی وی از عیش مرگ نیکوتر
شرم و حلم و سخا شمایل او
هر سه ظاهر شد از مخایل او
این سه خصلت اصول را بنیاد
به دو دختر رسول را داماد
عقل را کانجا رسد چنان باشد
کیست عثمان که با زبان باشد
عین ایمان که بود جز عثمان
حجت این کالحیا من الایمان
دایم از شرم صدر پیغمبر
ژاله و لاله بارخُش همبر
شرم او را خدای کرده قبول
شد خوشنود از او خدا و رسول
از پی ساز مصطفی شب و روز
بوده منفق کف و منافق سوز
بدل زعدل سرو آزادش
بدو چشم و چراغ دامادش
دل و جان را عقیده ی عثمان
ساخته دُرج مصحف قرآن
سیرت و خُلُق او موکد حلم
خرد و جان او موید علم
او همه نیک بود نیکی یافت
سوی یاران خویشتن به شتافت

ستایش امیر المومنین علی بن ابی طالب س:

آن ز فضل آفت سرای فضول
آن علم‌دار و علم دار رسول
هرگز از خشم هیچ سر نبرید
جز به فرمان حسام بر نکشید
نامش از نام یاران یار مشتق بود
هر کجا رفت همرهش حق بود
کنده زورش در جهود کَدِه
در علم وعمل بدو ستده
نور علمش چشندۀ کوثر
نار تیغش کشندۀ کافر
مصطفی را مطیع و فرمان‌بر
همه بشنیده رمز دین یکسر
بهر او گفته مصطفی با له
کایخداوند وال من والاه
بحر علم اندرو بجوشیده
چاه را به زمستمع دیده
مصطفی از برای جان تنش
نه از بهر کلاه و پیرهنش
نام او کرده در ولایت علم
علی از علم و بر تراب از حلم
در ره خدمت رسول خدای
اندر این کارگاه دیو نمای
گفته او را رسول جبارش
کای خدای از بدان نگه دارش
اندر این عالم و در آن عالم
اوست با کار علم ویار علم
دل او عالم معانی بود
لفظ او آب زندگانی بود
عقد او با بتول در سلوی
بود در زیر سایه طوبی

[۱۳] آهسته کار کردن ـ نرمی و آهستگی. [۱۴] همبر: بفتح ها و با = برابر، هم نشین، همراه، قرین و نظیر.