پیامدهای خطرناک تأویل

شروطی که علماء اصول برای تأویل گرد آمدنشان را واجب می‌دانند

شروطی که علماء اصول برای تأویل گرد آمدنشان را واجب می‌دانند

شیخ الإسلام/این شروط را ذکر کرده است و می‌گوید:‌ منصرف کردن لفظ از ظاهرش که لایق جلال و شکوه خداوند منزه و والامقام است، و نیز از حقیقتی که از آن فهم می‌شود به سوی معنی پنهانی که مخالف ظاهر است، و مجازی که منافی حقیقت است، لازم است چهار چیز در آن موجود باشد:

اولاً: باید آن لفظ در معنی مجازیش به کار رفته باشد، چه قرآن و سنت و فرموده‌های سلف با زبان عربی آمده‌اند، و جایز نیست از آنها خلاف لغت عرب و یا خلاف تمام لغات اراده شود، پس لازم است که آن معنی مجازی از چیزهایی باشد که لفظ در آن معنی نیز استعمال شده باشد، و گرنه امکان آن را دارد هر یاوه‌گویی هر لفظی را بر هر معنی که به ذهنش خطور کند تفسیر نماید، با اینکه اساسی در لغت نداشته باشد. [الرسالة المدينة ص ۴۰].

ابن حجر/گفته است که: ابن ابی دؤاد آن کسی که بزرگی فتنۀ سخن در مورد مخلوق بودن قرآن را به عهده گرفته است در صدد آن بود که ابن اعرابی برای وی پیدا کند که در لغت عرب «استوی» به معنی استولی نیز می‌آید تا قول خداوند متعال: ﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ ٥[طه: ۵]، را به این معنی منصرف سازد. پس ابن اعرابی به وی گفت: به خدا قسم تا به حال به این معنی برخورد نکرده‌ام. [فتح الباری ۱۳/۴۰۶].

ثانیاً: باید دلیلی در دست باشد که موجب منصرف کردن لفظ از معنی حقیقی به معنی مجازی شود.

وإلا اگر به روش حقیقی در یک معنی و از طریق مجاز در معنی دیگری استعمال شود، حمل کردن آن بر معنی مجازی بدون دلیلی که موجب صرف لفظ باشد، به اجماع عقلاء جایز نمی‌باشد.

پس اگر مدعی وجوب باز داشتن لفظ از معنی حقیقی‌اش باشد، لازم است برهانی قاطع داشته باشد: عقلی یا سمعی که صرف لفظ را اقتضا کند، و اگر مدعی آشکار بودن صرف لفظ از حقیقت شد دلیلی لازم است که ترجیح دهنده حمل لفظ بر مجاز باشد. [الرسالة المدینة ص ۴۰].

و به تحقیق بسیاری از دانشمندان پژوهشگر به وجوب تحقق این شرط اشاره کرده‌اند.

زرکشی می‌گوید: تأویل در اصطلاح یعنی: باز داشتن سخن از ظاهر آن به سوی معنایی که احتمال آن را دارد، سپس اگر حمل به خاطر دلیلی بود پس صحیح می‌باشد، و آنگاه مرجوح به خودی خود راحج می‌گردد، یا حمل به خاطر دلیلی مضنون انجام گیرد، پس فاسد خواهد بود، و یا اصلاً دلیلی موجود نباشد پس بازیچه قرار دادن الفاظ است، نه تأویل [البحر المحیط فی أصول الفقه للزرکشی ۳/۴۳٧].

من می‌گویم: (مؤلف) بیشتر تأویلاتی که انجام گرفته از نوع اخیر است که زرکشی آن را بازیچه قرار دادن نام نهاده است، چه حقیقتاً آنها دلیلی بر صحت آن اقامه نکرده‌اند که بشود بدان اعتماد نمود.

ثالثاً: لازم است که آن دلیلِ صرف‌کننده معارضی نداشته باشد وإلا اگر دلیلی قرآنی و ایمانی اقامه شود و بیان کند که معنی حقیقی مراد است ترک آن ممکن نخواهد بود.

سپس اگر این دلیل قطعی بود به نقیض آن توجه نمی‌شود، و اگر هم ظاهر بود در آن موقع ترجیح لازم است. [الرسالة المدینة ص ۴۰].

و به تحقیق اهل سنت در نصوصی که اهل تأویل گمان کرده‌اند تأویلشان واجب است تأمل نموده‌اند و در خود نصوص چیزهایی یافته‌اند که بر واجب بودن ترک تأویل دلالت دارند از این قبیل است حدیثی که آنان ادعای مرفوع بودنش را دارند: «الحجر الأسود یمین الله فی الأرض»ترجمه: حجر الأسود دست راست خداوند در زمین است.

و از جمله: «قلب المؤمن بین اصبعین من أصابع الرحمن»ترجمه: قلب ایمان‌دار میان دو انگشت از انگشتان خداوند قرار دارد.

یکی دیگر از آنها: قول پیامبرص: «عبدی جعت فلم تطعمنی»ترجمه: بندۀ من، گرسنه شدم و تو به من غذا ندادی.

و شیخ الإسلام ابن تیمیه/بیان فرموده که در حدیث اول چیزهایی هست که صریحاً دلالت دارد بر اینکه حجر الأسود همان صفت خداوند نمی‌باشد، و نیز خود دست راست هم نیست، چون در حدیث آمده «فمن قبله وصافحه فكأنما صافح الله وقبل یمینه» ترجمه: کسی که آن را ببوسد و دست به آن بمالد مثل این است که با خداوند مصافحه کرده، و دست راستش را بوسیده باشد. و آشکار است که مشبه همان مشبه به نیست.

در خود حدیث بیان شده کسی که به حجرالأسود دست می‌مالد با خداوند مصافحه نکرده است، و نیز حجر الأسود همان دست راست خدا نمی‌باشد، ظاهر حدیث پوشیده نیست تا محتاج تأویل باشد، کما اینکه اهل تأویل آن را مقرر کرده‌اند، به گونه‌ای که به تأویل احتیاج داشته باشد.

و به تحقیق شیخ الإسلام متذکر می‌شود که این حدیث مرفوع بودنش صحت ندارد، و تنها معروف است که قول ابن عباس باشد.

و اما فرمودۀ پیامبرص: «قلب المؤمن بین أصبعين من أصابع الرحمن»به تأکید محتاج تأویل نیست، ولی اهل تأویل گمان برده‌اند تأویل کردنش لازم است به دلیل محال بودن دو انگشت به صورت حسی، و هرکس از سینۀ خود پی جویی کند دو انگشت را در آن مشاهده نخواهد کرد، پس آن را تأویل نمودند به چیزی که زیر و رو کردن أشیاء به واسطۀ آن است، و قلب انسان بین گروه فرشتگان و گروه شیطان است، به واسطۀ این دو گروه خداوند قلب‌ها را دگرگون می‌کند، پس دو انگشت را کنایه از آنها قرار داده است. [البحر المحیط ۳/۴۴۲].

و اگر آنها در نص تأمل می‌کردند پی می‌بردند که آنان در فهم آن به اشتباه رفته‌اند، چه حدیث تصریح نموده که قلوب بندگان میان دو انگشت از انگشتان خداوند است، و تصریح نکرده به اینکه انگشتان با قلوب در تماسند، و اینکه مشاهده نکردن آنها این تماس را در سینۀ هر یک از ما، موجب تأویل است، فهمی نادرست و اشتباه است از نص، چه نص تصریح نکرده و در آن این نیست که قلوب به انگشتان متصل است، و یا با آنها در تماس است، و نه اینکه انگشتان در درون بندگان هستند، و اگر گفته شود ابر بین آسمان و زمین مسخر است، و بسیاری از ستاره‌ها و اختران بین آسمان و زمینند این‌ها مقتضی این نیست که پیوستگی و تماس با آسمان و یا زمین حاصل شده باشد. پس تأویلِ تأویل کنندگان برای این حدیث از این سرچشمه گرفته که آن را درک نکرده‌اند، در ضمن اینکه اشتباهشان در حدیث اول قرار دادن ظاهر حدیث در یک معنی باطل مردود بود، در حالی که آن طور هم نبود. [به مجموع فتاوی شیخ الإسلام مراجعه کن: ۳/۴۵].

و از نصوصی که اهل تأویل به گمان واجب بودن تأویلش تأویل نموده‌اند این حدیث است: «عبدی جعت ولم تطعمنی»گفته‌اند: این حدیث یک معنی نادرست که گرسنگی است برای خداوند اثبات می‌کند، لذا منصرف کردنش از ظاهر واجب است و باید تأویل شود، چه خداوند از صفات نقص منزه و مبراست.

و اما جواب: به تأکید، آن چیزی که شما گمان برده‌اید ظاهر نص است، ظاهر آن نیست، و در ادامۀ حدیث چیزهایی هست که دلیل بر این می‌باشد و مقصود خداوند را از حدیث روشن می‌سازد، در حدیث است: «یقول الله: عبدی، جعت فلم تطعمنی»خداوند می‌فرماید: ای بندۀ من گرسنه شدم و تو به من طعام ندادی.

بنده می‌گوید: «رب، كیف أطعمك، وأنت رب العالمین»پروردگارا، چگونه به شما غذا بدهم، در حالی که تو پروردگار تمام جهانیان هستی؟

می‌فرماید: «أما علمت أن عبدی فلانا جاع، فلو أطعمته لوجدت ذلك عندی»مگر خبر نداشتی که بندۀ من فلانی گرسنه بود، اگر به وی غذا می‌دادی ثواب آن را نزد من می‌یافتی.

می‌فرماید: «عبدی مرضت فلم تعدنی»ای بنده من، مریض شدم و تو عیادتم نکردی.

می‌گوید: «رب، كیف أعودك، وأنت رب العالمین»پروردگارا، چطور عیادتت کنم در حالی که شما پروردگار جهانیان هستی.

می‌فرماید: «أما علمت أن عبدی فلاناً مرض، فلوعدته لوجدتنی عنده»؟ مگر ندانستی که بندۀ من فلانی مریض شد، اگر آن را عیادت می‌نمودی مرا نزد وی می‌یافتی.

ابن تیمیه می‌گوید: این صراحت است در اینکه خداوند پاک و منزه مریض و یا گرسنه نمی‌شود، ولی بندۀ خدا مریض شده و یا گرسنه گشته، پس خداوند گرسنگی بنده را گرسنگی خود و مریضی وی را مریضی خود قلمداد کرده است، و آن را تفسیر نموده به اینکه اگر تو به بندۀ من غذا می‌دادی پاداش آن را نزد من می‌یافتی، و اگر آن را عیادت می‌کردی مرا جنب وی می‌یافتی، پس لفظی در حدیث باقی نمی‌نماند که به تأویل احتیاج داشته باشد. [مجموع فتاوی شیخ الإسلام: ۳/۴۳-۴۴].

رابعاً: به تأکید وقتی که پیامبرصسخن گفت، و خلاف ظاهر و ضد حقیقتِ سخن مورد نظر وی بود، لازم است که برای امتش تبیین کند که حقیقت لفظ منظورش نیست، بلکه معنی مجازی سخن را اراده کرده است، مساوی است که آن را تعیین کند و یا معین نسازد، بخصوص در خطای علمی که در آن باور و دانش پیدا کردن مقصود باشد، نه اینکه عمل اعضاء و اندام‌های بدن.

چه به تأکید، خداوند سبحان قرآن را مایۀ روشنایی و هدایت، و تبیین کنندۀ حقایق برای مردم، و شفا دهندۀ آنچه در سینه‌هاست قرار داده است، و پیامبرصرا فرستاده تا برای مردم روشن سازد آنچه بر ایشان نازل شده، و داوری کند میان مردم دربارۀ چیزی که در آن اختلاف پیدا کرده‌اند، و تا حجتی بعد از فرستادگان برای مردم بر خداوند باقی نماند. [الرسالة المدینة شیخ الإسلام ابن تیمیه: ص ۴۲].

پس درست نیست سخنی بگوید و خلاف ظاهر مرادش باشد، مگر اینکه دلیلی را ابراز دارد که مانع حمل لفظ بر ظاهرش شود.

یا اینکه باید عقلاً آشکار باشد مانند فرمودۀ خداوند درباره بلقیس ملکۀ سبا ﴿وَأُوتِيَتۡ مِن كُلِّ شَيۡءٖ[النمل: ۲۳]، از هر چیزی به وی داده شده به تأکید هرکسی با عقل خود می‌داند که مراد این است از هر چیزی که به امثال وی داده می‌شود به وی عطا شده است، و همانطور قول خدا ﴿ٱللَّهُ خَٰلِقُ كُلِّ شَيۡءٖۖ[الزمر: ۶۲]، خداوند به وجود آورندۀ هر چیزی است شنونده می‌فهمد که خالق خود در سیاق این عموم قرار نمی‌گیرد.

یا باید به وسیلۀ دلیلی سمعی عیان باشد، مانند دلیل‌هایی از قرآن و سنت که برخی نصوص را از ظاهرشان منصرف می‌سازند.

و جایز نیست که دلیلی پنهان بین لفظ و معنی ظاهری حائل گردد که تنها افرادی از مردم آن را استنباط می‌کنند، مساوی است سمعی باشد و یا عقلی.

چه به تأکید اگر سخنی گفت که یک معنی از آن فهم شود، و به دفعات آن را تکرار نمود، و تمام مردم را با آن مورد خطاب قرار داد، و بدیهی‌ست که در میان آنان افرادی باهوش و نیز افرادی نادان و همچنین افرادی فقیه و یا غیر فقیه وجود دارد، و بر آنان واجب گرداند که در این خطاب تدبر نمایند و آن را درک کنند، و در آن بیاندیشند و به موجباتش معتقد شوند، بعد بر آنها واجب گرداند به هیچ چیز از ظاهر این خطاب اعتقاد نداشته باشند، چون آنجا دلیلی خفی که تنها افرادی از مردم آن را استنباط می‌کنند موجود است که بر این دلالت دارد که ظاهر خطاب مورد نظر نیست این نوعی خدعه و اغفال خواهد بود، و با روشن بودن خطاب در تناقض قرار می‌گیرد. و ضد هدایت می‌شود، و در این صورت به معما و چیستان بیشتر شباهت دارد تا به هدایت و هویدا بودن.

پس اگر دلالت آن خطاب بر مورد نظر بودن ظاهر به درجات قویتر باشد از دلالت آن دلیل پنهان مبنی بر این که ظاهر مراد نیست چطور خواهد بود؟

و یا اگر آن دلیل خفی شبهه‌ای بدون حقیقت باشد چطور؟ [الرسالة المدینة با کمی اختصار: ص ۴۲-۴۴].