ندامت!!
علائم پشیمانی در چهرهاش به وضوح نمایان بود، در حال اعتراف به گناهان زشتش کلمات در دهانش به سختی اداء میشد، و در هنگام بیان خاطرات تلخش آرزو میکرد کاش هرگز به دنیا نیامده بود. چنان احساس خجالت و شرمساری میکرد که دنیا با همه لذتهایش برای او تنگ شده بود، اشک از دیدهگانش سرازیر بود با دست اشکهاش را پاک میکرد، و سعی میکرد به وسیله آن گناه و ننگش را بشوید آرام شد، سپس سخنش را ادامه داد رشته سخن را به او میسپاریم.
در سن پایین ازدواج کردم... خداوند همسری پاک که در او نشانههای خیر و صلاح دیده میشد را به من عطا نمود... هرچیزی را غیر از یک چیز که آرزو داشتم به من میداد.. او با من کم سخن میگفت... زندگیمان بر یک روال عادی و بدون تغییری میگذشت... خواب... صبحانه... کار... نهار... خواب... خواندن روزنامه و مجلات... قلیان... و بعد هم خواب... از اینگونه زندگی شدیداً احساس ملالت مینمودم... از تنهایی داشتم خفه میشدم، رعب و وحشت سراپایم را فرا گرفته بود، و با گذشت زمان از احساس غریب و کشندهای در این زندگی رنج میبردم، روزی در حالی که کنار تلفن نشسته بودم زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم ناگهان صدای جوان مشتاقی را شنیدم که از من خواست چند لحظه با او صحبت کنم تا احساسش را نسبت به من بیان کند، گوشی را بدون توجه به او بلافاصله گذاشتم... دوباره تکرار کرد... در ابتدا توجهی به او ننمودم... اما کم کم تسلیم شدم، زیرا احساس میکردم که او با سخنانش اشتیاقی را که در درونم است اشباع میکند و آتشی را که در قلبم شعلهور است خاموش میسازد.
تلفن به صدا درآمد گوشی را برداشتم... با سخنانی شیرین و دلفریب شروع به صحبت کرد، به طوری که احساس کردم از دلم باخبر است... درست همان چیزی بود که شوهرم از من دریغ کرده بود... حس کردم که او قادر به برآوردن تمامی خواستههایم است... ارتباط تلفنی بینمان ادامه پیدا کرد، به گونهای که جزئی از زندگیم شده بود...
و شک و بدبینی شوهرم را در این مدت نسبت به خودم متوجه نشده بودم، به هیچ چیزی جز ارضای غریزهام با سخنان دلربائی که از تلفن برمیخواست فکر نمیکردم...
شوهرم به ماجرا پی برده بود و مکلمات تلفنی مرا مخفیانه ضبط کرده بود.
روزی برادرم سرزده به منزلمان آمد و از من خواست با او به خانهی پدرم برگردم... و وقتی از او پرسیدم عصبانی شد و از جیبش طلاقنامهای را که همسرم به او داده بود بیرون آورد و وقتی علت را جویا شدم بر سر فریاد زد و در حالی که چشمانش از عصبانیت گرد شده بود گفت: خودت را به نادانی زدهای؟!.
ننگ و بدنامی را با این کار پست و زشتت برای خانوادهی ما به بار آوردهای! هیچکاری از من ساخته نبود... صحبتش در اینجا به پایان رسید و سرش را به پایین انداخت... صورتش را با دستهایش گرفت و از ترس فاجعهای که به بار آورده بود به شدت به خود میلرزید! گریه کرد و با صدای لرزانی گفت:
«اعتراف میکنم که دیر از خواب بیدار شدهام... ولی شوهرم گناهکارتر است، و اوست که مسبب این امر است...!!».
و قصهاش را با اشک و حسرتی که ناشی از پشیمانی از گناه و اشتباهی که مرتکب شده بود به پایان رساند... اما علت اصلی در پس پرده این ماجرا چیست؟.
مطمئناً یک وسوسه شیطانی زودگذر بوده که دامنگیر او شد و فراموش کرد که خداوند عزو جل از جائیکه گمان نمیکند او را میبیند. و غافل بود از کسی که ظاهر و باطن بر او واضح و آشکار است، او به این راه حل شیطانی برای حل مشکلش پناه برد، در حالی که میتوانست به راه حل سادهتری از طریق گفتگو با شوهرش و یا نزدیکانش و یا با صبر و بردباریی که خداوند متعال عزو جل برای او اجری قرار دهد آن را برطرف کند.