عواقب دردناک ارتباطات تلفنی نامشروع

زیبارو «دلربا»

زیبارو «دلربا»

نجم در دنیای شهوت و افتخار در حال درخشش بود.

او در حالی که پله‌های ترقی را طی می‌کرد دوستانش فریفته او شده بودند، تماس‌های زیادی از سوی طرفدارانش به او می‌شد و او را با جملات شیرین و عاشقانه و پر از احساس می‌ستودند، دوستانش خبرهایی برای او می‌آوردند حاکی از این که دختران زیادی آرزو دارند او را ببینند و با او صحبت کنند، احساس غرور و خودپسندی به او دست داده بود، سرمست از ترقی و پیشرفت بود.

با چشمان براق به خود نگریست... من جوانی زیبارو هستم، آه.. ده‌ها دختر جوان روبروی من هستند.... چه سعادتی بزرگتر از این خوشبختی است... آن‌ها وقتی تصویر مرا روی صفحه‌ی تلویزیون می‌بینند می‌بوسند.

از وقتی که در کار خود پیشرفت و موفقیت کسی کرده بود... همچنان زنان زیادی با او تماس می‌گرفتند، و هرکدام از آن‌ها می‌خواست در صحبت‌کردن با او از دیگری سبقت بگیرد... یکی از او خواهش می‌کرد که صحبت‌های تلفنی‌اش را با او طولانی کند و دیگری خواستار ملاقاتی کوتاه با او بود... دیگری هم بدون هیچ رودربایستی و پرده‌پوشی با کمال بی‌حیایی اعلام می‌کرد که آنقدر شیفته اوست که اگر از نزدیک او را نبیند دیوانه می‌شود...

دوستان و عاشقانش همچنان زیادتر می‌شدند، گروهی با آوردن هدایایی ارتباط‌شان را با او بیشتر و محکم‌تر می‌کردند، دوستانش شروع به تعریف و تمجید از او کردند، مبنی بر این که او قدرت خوبی دارد که دختران زیبارو را به چنگ آورد.

از او خواستند که با دختران تماس بگیرد و با آن‌ها بیرون رود.. در خود رغبت و اشتیاق این کار را حس کرد..

رغبت گناه او را فرا گرفت و خواسته آن‌ها را اجابت کرد و شروع به تماس‌گرفتن با دختران هرزه و خیابانی نمود، و با آن‌ها قرار و مدارهایی می‌گذاشت و با بعضی از آن‌ها بیرون می‌رفت تا لقمه حرام و پستی را که گرگان انسان نماهایی مثل او می‌دادند به آن‌ها بدهند. به این ترتیب دختران زیادی به واسطه او در ورطه فساد و گناه افتادند، و بسیاری از دختران بدبخت عاشقش را به گرداب بدبختی و فلاکت و هلاکت افگند.

روی صندلی نشست و در حالی که این بدبختی‌ها را به یاد می‌آورده، آه سردی کشید و به دوستش نگاه کرد و برای او خاطرات بیرون رفتن با آن دخترانی که به وسیله‌ی او فریب خوردند و به دام او افتادند را باز گفت. به او نگاه کرد در حالی که گناه و مصیبت قلبش را می‌فشرد... گفت: ای کاش! کار بدینجا خاتمه پیدا می‌کرد....

دوستش متحیر شد و با تعجب پرسید:

آیا بدتر از این هم انجام شده است..؟!.

کمی از جایش تکان خورد و نفس عمیق کشید.

«آری» آنجا بدتر از این هم به وقوع پیوست و پاداش انسان در گرو اعمال اوست، ولی لطف خدا شامل حالم شد و با رحمتش متوجه اشتباهم شدم.

دوستش پرسید چه اتفاقی افتاد...؟!.

دختری را برای مردی هوسران بردم... وقتی او را با دختر آشنا کردم با نگاهی پست و هوس‌آلود به من نگاه کرد.... و از من خواست که بنشینم... با کمال وقاحت و پستی به من گفت: می‌خواهم خدمت بزرگی را در حقم انجام دهی!!.

در حالی که حیرت سراپایم را فرا گرفته بود، به او گفتم: آیا هرگز از من خواهشی کرده‌ای که من آن را انجام نداده‌ام.. منظورم این نیست.. اما این بار چیزی را می‌خواهم که می‌ترسم آن را انجام ندهی..

آن چیست؟!.

می‌خواهم دخترت را برایم بیاوری، زیرا او واقعاً دلربا است... و بدون شک از تو زیباتر است... آیا نمی‌توانی او را بیاوری تا شبی را در خانه ما باهم خوش بگذرانیم...

ترس و وحشت سروپایم را فرا گرفت... حس کردم تمام ستون‌های بدنم در حال لرزیدن است. به او لبخند زدم در حالی که خشم و غضبم را در درونم مخفی کرده بودم... فهمیدم که این راه‌های پست به ورطه‌های فحشا و نابودی و هرزه‌گری منتهی می‌شود..

احساس حقارت کردم..

آنقدر پست شده بودم که فکر کردم مگسی هستم که بروی کثافات زندگی می‌کند..

فهمیدم که چقدر پست بوده ام که این راه را طی کرده ام و در تعفن و نجاست آن چقدر غوطه‌ور شده ام که با این مرحله رسیده‌ام..

باید به این مرحله می‌رسیدم، و چنین درخواستی از من می‌شد، زیرا شهوت‌های اینگونه افراد حد و مرزی ندارد.

حیران و وحشت‌زده از آنجا بیرون آمدم و دیگر پشت سرم را نیز نگاه نکردم..

تصمیم گرفتم توبه کنم [۳]و دیگر هرگز به چنین کارهای پستی دست نزنم..

دستانش را برای دعا و توبه و استغفار به آسمان بلند کرد و گفت:

«اللهم اغفر لي وتب عليَّ برحمتك يا أرحم الراحمين..».

خداوندا! مرا بیامرز، و با لطف و کرم و مرحمت خود ای مهربانترین مهربانان! توبه‌ام را بپذیر.

«والسلام»

[۳] اضافه مترجم.