بازی و سرگرمی..!!
در بازگوکردن ماجرای تلفنی خود کمی مردد بود... از گرفتاریی که دامنگیر او شده بود احساس شرمساری میکرد، و بعد از اصرار شروع به نقل ماجرایی کرد که هیچگاه آن را فراموش نخواهم کرد.
خیره به زمین نگاه میکرد، گویی خاطراتش را بر روی پرده نمایش به نمایش میگذاشت، چون به خود آمد با کمی برگشتن به گذشته ماجرا را چنین شرح داد:
زندگی آرام و بیدردسری داشتیم، تا این که تلفن به خانهی ما وارد شد، آن روزها به خاطر این دگرگونی جدید و جالب و جذاب بسیار خوشحال بودم. گمان میکردم تلفن وسیلهای برای تفریح و سرگرمی است که میتوان در هر زمانی از آن برای پرکردن اوقات فراغت استفاده کرد، اما تلفن مزایای دیگری هم داشت، فاصلهها را کوتاه میکرد، دوستان و فامیل هرکجا بودند از احوال آنها باخبر میشدیم و...
گوشی تلفن را برداشتم و شمارههای مخلتفی گرفتم، بدون هیچ صحبتی فقط گوش میکردم. روزی صدای دختر جوانی را پشت خط شنیدم... با او صحبت کردم، دیدم خیلی زبانباز است دوباره تماس گرفتم و این تماسها با او بارها و بارها تکرار شد تا این که برایم عادت شده بود، نمیتوانستم روزی با او صحبت نکنم، آن زمان فکر میکردم این یک سرگرمی و تفریحی بیش نیست.
روزها و ماهها و بلکه سالها گذشت... بزرگ شدم و دبیرستان را تمام کردم، و وارد دانشگاه شدم... ناگهان کسی را که با او ارتباط تلفنی داشتم روزی به من زنگ زد و از من تقاضای ازدواج نمود... با درخواستش دچار شوک بزرگی شدم، چون اصلاً انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم... به او گفتم: حتماً شوخی میکنی، با جدیت تمام جواب داد که قصد شوخیکردن ندارد، و گفت که: مردم از تماسهای تلفنی ما باخبرند، و این ارتباطهای تلفنی ما نقل مجالس شده است.
با این خبر دنیا بر سرم خراب شد و وضعیت بحرانی شدیدی به من دست داد. از او عذرخواهی نمودم و به او گفتم: ازدواج اصلاً امکان ندارد و من از این کار هدفی جز بازی، سرگرمی و تفریح نداشتهام.
بازهم با من تماس گرفت و عاجزانه از من درخواست ازدواج کرد، و گریهکنان حرفهای مردم و رسوایی که ممکن است بین دوستانش که از تمام حرفهای رد و بدل شده میان ما و وعده و وعیدهایمان باخبر بودند، به بار بیاید یادم میآورد.
ساعتها به حقارت و پستی خودم فکر کردم که چگونه به این بازی پست راضی شدم، و به ازدواج با دختری که تنها او را از پشت تلفن میشناختم فکر کردم، و بارها از خودم پرسیدم و تکرار کردم، چه کسی تضمین میکند که این دختر زبانش با کس دیگری صحبت نکرده باشد، شاید دوستان دیگری جز من هم داشته باشد. کسی که راضی شده باشد با جوانی مثل من تلفنی ارتباط برقرار کند، حتماً با دیگران هم بوده است... این گروه از دختران با ازدواج اصلاح نمیشوند.
و تصمیم نهایی من این بود که امکان ندارد که من همسری مثل او انتخاب کنم، با شنیدن این خبر دختر دچار شوک شدیدی شد و به خاطر فاششدن رازش میان مردم و رسوایی که به بار آمده بود گوشهی انزوا را انتخاب کرد و روزها گذشت و او با کسی ازدواج نکرد... و بالآخره او قربانی این بازی پست شد!!.
جوان برخواست و سخنش را به اتمام رساند، در حالی که شدیداً خود را مورد سرزنش قرار میداد و احساس شرمساری میکرد از دستاوردی که شیطان برای او به بار آورده بود.
﴿أَفَحَسِبۡتُمۡ أَنَّمَا خَلَقۡنَٰكُمۡ عَبَثٗا وَأَنَّكُمۡ إِلَيۡنَا لَا تُرۡجَعُونَ ١١٥﴾[المؤمنون: ۱۱۵].
«آیا گمان میکنید که شما را بیهوده آفریدم و شما به نزد ما باز نمیگردید».