عواقب دردناک ارتباطات تلفنی نامشروع

فیلم!!

فیلم!!

او آنچه را که در دل داشت بی‌پرده بیان کرد...

در سرگذشتش پندها و فوائد زیادی برای دختران همنوعش داشت، کمی سکوت کرد سپس لبخندی زد و شروع به حمد و ثنای خداوند کرد، لحظه‌ای به خواهرانش نگریست، سپس شروع به بیان خاطرات ننگین تلفنی کرد..

مانند بیشتر زنان زندگی می‌کردم به چیزی اهمیت نمی‌دادم و هیچ میل و آرزویی در این دنیا نداشتم، جز همسر صالح و خوبی که بتوانم در کنار او پناه گیرم و بقیه عمر را در سعادت و خوشبختی زندگی کنم.

با بعضی از دختران همسایه آشنا شدم.. به مرور زمان علاقه و محبت بین آن‌ها و من بیشتر و بیشتر شد، دید و بازدیدها شروع شد.. باهم می‌نشستیم و در مورد زندگی‌مان صحبت می‌کردیم، و هرکسی از نکته نظرات خود سخن می‌گفت، و هرکسی سفره‌ی دلش را برای جمع باز می‌کرد.

صحبت‌های ما کم کم به بحث بر روی موضوعی که همه‌ی ما روی آن توافق داشتیم معطوف شد... و وسوسه‌های شیطانی و هوس به شکل عجیبی در ما رخنه کرد...

هرکدام از آن دختران از کارهای هنری در مورد «بازیگری سینما» از خود و خانواده‌اش که از هنرمندان بودند، تعریف می‌کرد و همه آن‌ها شروع به ذکر خاطرات‌شان با مردان کردند.. و هرکدام از عشق و عاشقی خود با مردان به خود می‌بالیدند.. وقتی در مورد چگونگی آشنائی‌شان با این جوانان پرسیدم گفتند: تلفنی بوده است.. و هنگامی که کارشان را زشت و قبیح شمردم مرا با تیر کوته‌فکری و نادانی زدند و به من گفتند: تو روستائی متحجر و بی‌عقلی هستی.. و فرصت‌های لذت و کامیابی را بیهوده ضایع می‌کنی، و بدین صورت است که فرصت ازدواج سوارکار رؤیائیت را از دست می‌دهی، و بالآخره مرا قانع کردند که تلفن وسیله‌ای جهت شوهریابی است..

روزها گذشت و ارتباط ما و آن‌ها به این صورت سپری شد تا این که فیلمی را آوردند که در آن مدیر شرکتی از طریق تلفن با دختر جوانی که او را دوست داشت و دختر نیز او را دوست داشت آشنا شده و سپس قرار گذاشتند تا در مکانی همدیگر را ملاقات کنند، و هنگام ملاقات دانست که معشوقه‌ی تلفنی‌اش منشی دفترش می‌باشد.. هردو تعجب کردند و هردو قرار ازدواج را گذاشتند..

با خود فکر می‌کردم و می‌گفتم: آیا ممکن است که من به همسری که آرزویش را دارم از طریق تلفن دست‌رسی پیدا کنم؟!!.

بعد از آن تصمیم گرفتم از دوستم که واسطه‌ی اینگونه کارها بود شماره‌ای از شماره‌های زیادی را که دارد و با آن‌ها با جوانان صحبت می‌کند بگیرم.

دوستم بلافاصله شماره‌ی جوانی را داد و مرا قانع کرد که برای ازدواج باهم مناسبیم، و بعد از آن مکالمات تلفنی من با او شروع شد، او را شناختم و مکالماتم را تکرار کردم..

برادر بزرگم بیداری در شب را دوست داشت و «شب زنده‌داری» می‌کرد. من منتظر می‌ماندم تا همه‌ی اهل خانه بخوابند و بعد با دوست پسرم تماس می‌گرفتم.

روزی از روزها بعد از آن که برادرم به خواب رفت، گوشی را برداشتم و شروع به صبحت کردم..

آنقدر غرق صحبت‌کردن با دوست پسرم بود که متوجه روشن‌شدن هوا نشدم... برادرم مثل عادت همیشگی‌اش بیدار شده بود... و من متوجه نشده بودم... و آمد تا بعضی از دوستانش را برای نماز صبح تلفنی بیدار کند...

ناگهان متوجه تلفن‌زدن من شد و حتی بعضی از سخنانم را شنید، اما با حالت خونسردی آن را نادیده گرفت و از من خواست که گوشی را سریعاً قطع کنم، دستم را گرفت و بر سرم فریاد کشید: وای بر تو چه کاری را انجام می‌دهی... مگر دیوانه‌ای... بدنم به لرزش افتاد و ترس شدیدی سراپایم را فرا گرفته بود، از او خواستم که ماجرا را نادیده بگیرد و پدرم را باخبر نکند، آه سردی کشید و دستم را رها کرد و گفت: قرار است فردا اگر خدا بخواهد برای تو خواستگار بیاید به تو هشدار می‌دهم که دست از این کار برداری بی‌آبرو می‌شوی آیا به پیامدهای این گناه فکر نمی‌کنی.. از برادرم عذرخواهی کردم و از او خجالت کشیدم، و او از من خواست از خداوند طلب بخشایش کنم و به درگاهش توبه کنم. اینکار را انجام دادم، خواستگاری که قرار بود برایم بیاید آمد، با مرد صالحی که دوست صمیمی برادرم بود ازدواج کردم و خداوند را خالصانه سپاس گفتم که مرا از دام گناه تلفنی نجات داد. و همواره برادرم را دعا می‌کنم که مرا کمک و راهنمایی کرد تا به لطف خداوند بخشایشگر و آمرزنده و به واسطه او از این گناه بزرگ نجات پیدا کنم!!.