کلید بهشت

یک داستان

یک داستان

بیهقی و دیگران روایت کرده‌اند، هنگامی که پیامبر دعوت خود را در میان مردم آشکار ساخت، کفار قریش سعی کردند مردم را از او متنفر سازند، پس گفتند: او ساحر است... او کاهن است... او دیوانه است...

اما دیدند پیروان او بیشتر می‌شوند و کم نمی‌شوند...

بنابراین هم‌رای شدند که او را با مال دنیا فریب دهند...

پس حصین بن منذر خزاعی را که از بزرگانشان بود به نزد او فرستادند...

هنگام که حصین بر پیامبر جوارد شد به او گفت: ای محمد! جمع ما را پراکنده ساختی و وحدت ما را از بین بردی... حال اگر مال می‌خواهی به تو خواهیم داد، و اگر زنی را می‌خواهی به ازدواجت در خواهیم آورد، و اگر پادشاهی می‌خواهی تو را به پادشاهی می‌رسانیم... و همچنان به تطمیع خود ادامه داد و رسول خدا جدر این حال ساکت بود و چیزی نمی‌گفت...

هنگامی که سخنش به پایان رسید، پیامبر جبه او گفت: «حرفت تمام شد ای ابا عمران؟»

گفت: آری...

گفت: «پس به این سوالات من پاسخ ده: ای اباعمران تو چند خدا را می‌پرستی؟»

گفت: هفت خدا؛ شش تا در زمین و یکی در آسمان!!

فرمود: «حال اگر مالت را از دست دادی کدام یک را به دعا می‌خوانی؟»

گفت: آن را که در آسمان است...

فرمود: «اگر باران نبارید چه کسی را می‌خوانی؟»

گفت: آن را که در آسمان است...

فرمود: «اگر فرزندانت گرسنه شدند، چه کسی را به دعا می‌خوانی؟»

گفت: آن را که در آسمان است...

فرمود: «حال آیا او به تنهایی دعای تو را مستجاب می‌کند یا همه‌ی خدایان با همدیگر؟»

گفت: نه؛ تنها او دعایم را مستجاب می‌کند...

آنگاه پیامبر جفرمود: «تنها او دعایت را استجابت می‌کند، و تنها او تو را نعمت می‌دهد، و همه را با هم شکر می‌گویی؟ یا شاید می‌ترسی آن‌ها به ضرر تو بر او غلبه کنند؟»

گفت: نه؛ یارای شکست او را ندارند...

رسول الله جفرمود: «ای حصین... اسلام بیاور تا سخنانی را به تو یاد دهم که خداوند با آن به تو سود رساند»

می‌گویند او اسلام آورد و پیامبر جدعایی را به او یاد داد...

همچنین در صحیحین و دیگر کتب به نقل از ابوهریرهسآمده که پیامبرجسوارانی را به سوی نجد فرستاد تا اوضاع دور و بر مدینه را تحت نظر بگیرند...

در حالی که آنان سوار بر اسبان خود در حال گشت زنی بودند مردی را دیدند که سلاح بر گردن داشت و احرام پوشیده بود و چنین لبیک می‌گفت: «لبیک خدایا، لبیک! لبیک که تو شریکی نداری، مگر شریکی که خود از آن توست، و صاحب آنی و صاحب هر چه دارد!» [١]و همچنان تکرار می‌کرد: «مگر شریکی که خود از آن توست، و صاحب آنی و صاحب هر چه دارد»...

صحابه به سوی او رفتند و پرسیدند که قصد کجا دارد... به آنان گفت که قصد مکه دارد... درباره‌ی او پرس و جو کردند و دانستند از سرزمین مسیلمه‌ی کذاب که ادعای پیامبری کرده بود، می‌آید.

او را گرفتند و دست بسته به مدینه آوردند تا پیامبر جاو را ببیند و درباره‌اش حکم کند...

پیامبر جکه او را دید گفت: «آیا می‌دانید چه کسی را اسیر کرده‌اید؟ او ثُمامۀ بن اثال، سرور بنی‌حنیفه است».

سپس امر کرد تا او را کنار ستونی از ستون‌های مسجد ببندند و گرامی‌اش بدارند...

آنگاه پیامبر جبه خانه‌اش رفت و هر چه خوردنی در خانه‌اش داشت جمع کرد و برای او فرستاد...

او را به یکی از ستون‌های مسجد بستند، سپس رسول الله جبه نزد او آمد و گفت: «چه داری ای ثُمامۀ؟»

گفت: چیز خوبی دارم ای محمد... اگر مرا بکشی خون‌داری را کشته‌ای (یعنی قوم من برای خون‌خواهی‌ام انتقام خواهند گرفت) و اگر لطف کنی به سپاس‌گزاری لطف کرده‌ای... و اگر مال می‌خواهی هر چه می‌خواهی بگو...

پیامبر جاو را تا فردای آن روز رها کرد، سپس به او گفت: «چه داری ای ثُمامه؟»

گفت: همانی را دارم که قبلا گفتم: اگر مرا بکشی خون‌داری را کشته‌ای، و اگر لطف کنی به سپاس‌گزاری لطف کرده‌ای... و اگر مال می‌خواهی هر چه می‌خواهی بگو...

پیامبر جاو را تا روز بعد تنها گذاشت... سپس فردای آن روز به نزد او آمد و گفت: «چه داری ای ثمامۀ؟»

گفت: همانی دارم که به تو گفتم...

هنگامی که پیامبر دید او رغبتی در اسلام آوردن ندارد و نماز مسلمانان را دیده و سخن آنان را شنیده و کَرَم آنان را به چشم دیده است فرمود: «ثُمامۀ را آزاد کنید»... او را آزاد کردند و حیوانش را به او دادند و با او خداحافظی کردند...

ثمامه به آبی که نزدیک مسجد بود رفت و غسل نمود و سپس وارد مسجد شد و گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله...

ای محمد! به خدا سوگند بر روی زمین چهره‌ای از چهره‌ی تو برایم منفورتر نبود، اما امروز چهره‌ی تو برایم محبوب‌ترین چهره‌ها شده است...

به خدا سوگند نزد من دینی منفورتر از دین تو نبود... اما امروز دین تو محبوب‌ترین ادیان نزد من است...

به خدا سوگند برایم سرزمینی منفورتر از سرزمین تو نبود، اما امروز سرزمین تو محبوب‌ترین سرزمین‌ها برای من است...

سپس گفت: ای رسول خدا! سواران تو مرا در حالی دستگیر کردند که قصد عمره داشتم، اکنون نظرت چیست؟

پیامبر خدا جبه او بشارت خیر داد و او را امر کرد تا مسیر خود را به مکه به پایان رساند و عمره‌اش را به جای آورد...

پس به مکه رفت در حالی که موحدانه، چنین لبیک می‌گفت: «لبیك اللهم لبیك... لبیك لا شریك لك...»

آری او اسلام آورد و گفت: خداوندا لبیک، تو شریکی نداری... نه قبری که همراه با خداوند عبادت شود و نه بتی که به سویش نماز گزارد و برایش سجده بَرَد...

سپس ثمامۀسوارد مکه شد و سران قریش از ورود او آگاه شدند و به نزد او آمدند...

ناگهان لبیک او را شنیدند که می‌گفت: «لبیک لا شریک لک... لبیک لا شریک لک...»

یکی از آنان گفت: بی‌دین شده‌ای؟

گفت: نه... اما همراه با محمد جاسلام آورده‌ام...

قصد آزارش نمودند، اما بر سرشان فریاد زد که: به خدا سوگند از سوی یمامه حتی یک دانه گندم به سوی شما نخواهد آمد مگر آنکه پیامبر خدا جاجازه دهد!

در این داستان تامل نمایید که وی پیش از اسلام، چگونه هم الله را بزرگ می‌داشت و هم خدایان دیگر را همراه با وی بزرگ می‌داشت و به همین سبب مشرک بود...

آری... مشرکان آن دوران خداوند را ـ بیش از دیگر خدایان ـ بزرگ می‌داشتند...

با این وجود، بگویید تفاوت ابوجهل و ابولهب با کسانی که امروزه در کنار قبرها ذبح می‌کنند و به سوی قبر سجده می‌کنند یا برای آن قربانی و طواف می‌کنند یا نزد آستان یک ولی فروتنانه و با خشوع می‌ایستند، چیست؟

آنان که از استخوان‌هایی پوسیده شفای بیمار و بازگشت مسافرشان را می‌خواهند؟

عجیب است کارشان در حالی که خداوند متعال می‌فرماید:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ عِبَادٌ أَمۡثَالُكُمۡۖ فَٱدۡعُوهُمۡ فَلۡيَسۡتَجِيبُواْ لَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ١٩٤ [الأعراف: ١٩٤]

«بی‌شک کسانی را که به جز الله به فریاد می‌خوانید بندگانی هستند مانند شما، بنابراین آنان را [در گرفتاری‌ها] فرا بخوانید؛ اگر راستگویید باید شما را اجابت کنند».

چنین شرکی که نزد قبرها رخ می‌دهد از جمله قربانی کردن برای آن و تقرب جستن به اهل قبور، بزرگترین گناهان است...

آری، حتی بزرگتر از نوشیدن خمر و ارتکاب زنا، چراکه خداوند متعال فرموده است:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُۚ [النساء: ٤٨ و ١١٦]

«بی‌شک الله این را که به او شرک بیاورند نمی‌بخشد و به غیر از آن را برای هر که بخواهد می‌بخشاید...».

خداوند شرک را مورد آمرزش قرار نمی‌دهد، در حالی که ممکن است زناکاران و قاتلان و جانیان را بیامرزد... اما شرک بزرگترین گناهان است و خداوند چنان که خود فرموده است، هرگز آن را نمی‌بخشد:

﴿إِنَّ ٱلشِّرۡكَ لَظُلۡمٌ عَظِيمٞ١٣ [لقمان: ١٣]

«همانا شرک، ستمی است بس بزرگ».

بهشت نیز بر مشرکان حرام است. خداوند متعال می‌فرماید:

﴿إِنَّهُۥ مَن يُشۡرِكۡ بِٱللَّهِ فَقَدۡ حَرَّمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ ٱلۡجَنَّةَ وَمَأۡوَىٰهُ ٱلنَّارُۖ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٖ٧٢ [المائدة: ٧٢]

«همانا هر که با الله شریک آورد، الله بهشت را بر وی حرام ساخته و جایگاهش آتش است و ستمگران یاوری ندارند».

هر که در شرک واقع شود، آن شرک همه‌ی عبادت‌هایش از جمله نماز و روزه و حج و جهاد و صدقه را فاسد می‌سازد. الله متعال فرموده است:

﴿وَلَقَدۡ أُوحِيَ إِلَيۡكَ وَإِلَى ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِكَ لَئِنۡ أَشۡرَكۡتَ لَيَحۡبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ ٱلۡخَٰسِرِينَ٦٥ [الزمر: ٦٥]

«و قطعا به تو و به کسانیکه پیش از تو بودند وحی شده است اگر شرکبیاوری حتما کردارت تباه و بی‌شک از زیانکاران خواهی شد».

***

[١] لبیك اللهم لبیك، لبیك لا شریك لك، إلا شریکاً هو لك، تملکهوماملك.