کلید بهشت

نزد این قبرها چه می‌کنند؟

نزد این قبرها چه می‌کنند؟

بسیاری از قبرپرستان در حالی که گاو و گوسفند و انواع غذاها و اموال به همراه دارند به نزد ضریح‌ها می‌روند تا قربانی صاحب ضریح کنند و بلکه برخی از آنان قبر را طواف می‌کنند و خاک آن را بر سر و صورت می‌کشند...

برخی دیگر را می‌بینی که به اولیا و صاحبان قبور سوگند یاد می‌کنند و حتی اگر به خدا قسم بخورند از یکدیگر نمی‌پذیرند و آن را راست نمی‌پندارند، اما اگر کسی از آنان به یکی از اولیا سوگند یاد کند از وی می‌پذیرند...

برخی از آن‌ها کفش‌های خود را به احترام صاحب قبر از پا بیرون می‌آورند!

یا با ضریح و گنبد آن تبرک می‌جویند و از خاک آن برمی‌دارند و یا دستان خود را بر روی قبر می‌گذارند و بر بدن خود می‌کشند... حتی می‌بینی زنانی را که کودک خود را بلند کرده‌اند و در حالی که صاحب قبر را صدا می‌زنند کودک خود را تکان می‌دهند و برای او از آن مرده برکت می‌خواهند! و حتی برخی را می‌بینی که به سوی قبر سجده می‌کنند...

بعضی نیزچندین روز در کنار قبر به اعتکاف می‌نشیند تا آنکه شفا یابند یا حاجتشان قضا شود...

همچنین بر چهره‌ی زائران این قبرها خشوع و فروتنی و آرامش و اندوه و گریه هویدا است، انگار این صاحبان قبور، خدایانی جز خدای یگانه‌اند در حالی که خداوند راضی نیست حتی پیامبران یا فرشتگان به همراه او پرستش شوند چه رسد به دیگران...

این مردگان نمی‌توانند حتی به خود یاری رسانند یا سودی به خود رسانند تا چه رسد به دیگران...

چه شبیه است حال اینان که قبرها را بزرگ می‌دارند و از صاحبان قبور می‌ترسند، به حال فرستادگان ثقیف هنگامی که ایمان آوردند اما از بتی که نزد آنان بود می‌ترسیدند در حالی که آن بت قادر به سود و زیانی نبود...

هنگامی که اسلام در میان مردم منتشر شد، همه‌ی قبائل فرستادگان خود را گسیل می‌داشتند تا اسلام خود را در برابر پیامبر خدا جاعلام کنند...

بیش از ده نفر از مردان قبیله‌ی ثقیف نیز به نزد پیامبر جآمدند؛ وی آنان را در مسجد سکنی داد تا قرآن را بشنوند... هنگامی که خواستند اسلام خود را اعلان کنند به یکدیگر نگاهی انداختند و یاد بتی افتادند که آن را می‌پرستیدند و «ربۀ» نام داشت...

آنگاه از پیامبر جدرباره‌ی ربا و زنا و خمر پرسیدند که همه را برای آنان حرام اعلام کرد...

در این موارد از وی اطاعت کردند و سپس درباره‌ی «ربّۀ» از وی پرسیدند، که با آن چکار خواهد کرد؟

فرمود: «آن را ویران کنید» گفتند: هیهات! اگر ربه بداند که می‌خواهی ویرانش کنی اهل طائف و اطراف آن را خواهد کشت!

عمرسبه آنان گفت: «وای بر شما چقدر نادانید! ربۀ سنگی بیش نیست!»

گفتند: ای رسول خدا! خودت ویران کردن آن را بر عهده بگیر... ما هرگز آن را ویران نمی‌کنیم!.

پیامبر جگفت: «کسی را به نزد شما خواهم فرستاد که شما را از ویران کردن آن کفایت کند»... سپس از وی برای بازگشت اجازه خواستند...

آنگاه قوم خود را به اسلام فرا خواندند و آنان اسلام آوردند و چند روز منتظر فرستاده‌ی پیامبر ماندند در حالی که در دل‌هایشان ترس آن بت بود!

سپس خالد بن ولید و مغیرۀ بن شعبۀ به همراه تعدادی از صحابه به نزد آنان آمدند، و در حالی که مردان و زنان و کودکان جمع شده بودند به سوی آن بت رفتند...

مردم طائف از ترس می‌لرزیدند و مطمئن بودند که بت ویران نمی‌شود و کسانی را که قصد ویران کردنش را دارند می‌کشد!

مغیره به سوی بت رفت و تبر را برداشت و به یارانش گفت: امروز کاری می‌کنم که از کار ثقیفیان به خنده آیید! سپس با تبر ضربه‌ای به بت زد و خود را انداخت و پاهایش را به زمین کوبید!

مردم فریاد کشیدند و گمان کردند بت او را کشته است!

سپس رو به خالد و همراهانش کردند و گفتند: هر که می‌خواهد نزدیک شود!

در این هنگام مغیره خنده‌کنان برخاست و گفت: وای بر شما ای مردم ثقیف! این شوخی بود! این بتی بیش نیست؛ سنگ است و گل! عافیت خداوند را بپذیرید و تنها او را عبادت کنید...

سپس به بت ضربه زد و آن را شکست؛ آنگاه صحابه بر روی بت آمدند و آن را با خاک یکسان کردند...

***