الیکس (داستانهای کوتاه)

آن روی سکه!

آن روی سکه!

در یک لحظه بر اثر صدای گوشخراش ترمز ماشینی، سکوتی مرگبار همه‌جا را فرا گرفت؛ صدای خنده و شادی بچه‌ها درهم خفت؛ همه خیابان مات و مبهوت بدان‌سو خیره شدند... جوانی در پیکانش را باز کرد و به جسد آغشته به خونی که جلوی تایرهای ماشینش دراز کشیده بود، حیران و سرگردان خیره شد.

پس از یک لحظه سکوت مطلق، همه سراسیمه به حرکت درآمدند. راننده لرزان و گریان قسمها می‌خورد که تقصیری نداشته، سرعتش زیاد نبوده، ناگهان این آقاهه از پشت درخت جلویش پریده، به خدا راست میگم! آقا شما خودت دیدی، مگه نه؟

کسی به او توجهی نمی‌کرد، همه در فکر زخمی بودند. برخی دست و سرش را تکان می‌دادند؛ نبضش را چک می‌کردند؛ آرام روی صورتش می‌زدند و داد می‌کشیدند: حسن آقا! حسن!جواب بده... حسن ...حسن.

آنهایی که دور و بر حلقه زده بودند آرام و با تأسف و اندوه به همدیگر می‌گفتند: کارش تموم شده، خونریزی مغزی کرده، امیدی نیست، خدا بیامرزدش و... .

روزنامه‌های شهر روز بعد با تیتراژ بزرگ از خبری که همه اطلاع داشتند با آب و تاب نوشتند: حسن‌دیوانه به دیار خاموشی شتافت. گناه شهرداری است که دیوانه‌ها را از سطح شهر جمع نمی‌کند.

روزنامه‌های چپ، کاسه کوزه را بر سر جناح راست و نماینده شهر می‌شکستند. روزنامه‌های جناح راست، شهربانی و افسر راهنمایی- رانندگی که از جناح مخالف بود را شریک جرم معرفی می‌کردند. خلاصه هر کسی به ساز خودش می‌رقصید و مردم خاموش تماشا می‌کردند.

تنها روزنامه‌های بی‌طرف بودند که از زبان شاهدان عینی تفاصیل را ذکر می‌کردند.

- آقای سپاهی، کارمند کفش ملی، از شاهدان عینی با دستپاچگی می‌گوید: بچه‌های کوچک، بله تقریبا بیش از بیست‌تا بودن، نه، نه، شاید هم کمتر؛ حسن دیوانه، همین بنده خدایی که زیر ماشین رفت، همین‌رو دنبال کرده بودند که یکهو اتفاق افتاد؛ خدا رحمتش کنه!.

آقای امراء مکانیک آن‌سوی خیابان اضافه کرد که بچه‌ها داد می‌کشیدند: حسن یک، حسن دو، حسن سه، حسن دنده به دنده، حسن نوکر بنده، حسن چرا نمی‌خنده و حسن از دست آن‌ها فرار می‌کرد که ناگهان از پشت درخت به خیابان پرید. پیکان سفیدرنگی که از بالای خیابان با سرعت می‌آمد، نتوانست خودش را کنترل کند و به او زد.

تیراژ روزنامه‌های آن‌روز شهر دو برابر و شاید هم سه چهار برابر شده بود و لبخندهای رضایت و خوشحالی را بر لبان خبرنگارهایی که چون مور و ملخ در خیابان پرسه می‌زدند و نیز بر لبان تحلیل گران سیاسی، به روشنی مشاهده می‌کردی.

ای قربون بزرگی وعظمتت برم خدایا! رنج‌ها و اشک‌های برخی، شادی و لبخندند برای برخی دیگر!.

شاید تنها کسی که چند قطره اشک از چشمانش ریخت و سه روز تمام ابر سیاه اندوه بر چهره‌اش سایه افکنده بود، حاج انور دهواری بود. حاج‌انور مردی خاموش و با خدا و مورد احترام همه شهر. دقیقا حادثه جلوی کتابفروشی او اتفاق افتاده بود و او همه‌چیز را با چشمان خودش دیده بود. حاجی در کنار کتاب‌فروشی مدیر هفته‌نامه «آرمان» است و مقاله همیشگی‌اش «آن‌ روی سکه» را همه مردم، صبح روز شنبه قبل از اینکه دهان به صبحانه بزنند، در خانه‌هایشان می‌خوانند و تا یک هفته دیگر، سخن مجلس‌هایشان است. هر کسی در مورد آن به اندازه فهم و سطح سوادش سخنی یا تعلیقی، تفسیری و یا نقدی می‌زند.

سانحه‌ی رقت‌بار تصادف حسن‌دیوانه که بازار سرد روزنامه‌ها را کمی گرم کرده بود، بر شدت شوق و علاقه مردم به شنیدن رای حاج‌انور افزوده بود. او در واقع مثل پدر شهر بود که نه از کسی هراسی داشت و نه با کسی چاپلوسی‌ای و نه از فقر و ناداری ترسی. همیشه دنبال یک لقمه نان حلال بود. تا امروز هنوز هم که هنوزه پس از هفتاد و اندی سال در خانه کرایه‌ای در جنوب شهر زندگی‌ای بسیار ساده‌؛ اما در قلب مردم شهر آبرو و حیثیت و نام و نشان شاهانه‌ای دارد.

بالاخره شنبه سر رسید و هفته‌نامه «آرامان» بدست مردمان تشنه‌ای که بعد از نماز فجر منتظر آن بودند، رسید.

همه چشمها پس از بدست گرفتن روزنامه یک‌راست رفت روی مقاله «آن روی سکه» حاج‌انور و با حیرت قصه تکان‌دهنده‌ای را خواند. این قصه باعث شد همه مردم در آن‌ روز یک ساعت دیرتر به دفترهای کارشان بروند؛ بازارها دیرتر باز شود و در نماز ظهر آن ‌روز مسجدها پر شود و کلمه «لا حول ولا قوة إلا بالله» بر هر زبانی صدها بار تکرار گردد.

قصه‌ای که باعث شد همه خانه‌های سالمندان در آن شهر برای همیشه تعطیل شوند. باعث شد همه پیرمردان و پیرزنان بار دگر گل سر سبد خانه‌ها گردند.