الیکس (داستانهای کوتاه)

مرد آهنی!

مرد آهنی!

بالاخره پس از چند روز کلنجار رفتن با بنگاهی‌ها مجبور شدیم که در غرب اسلام آباد خانه‌ای کرایه کنیم؛ کاسه و کوزه یمان را جمع کردیم و با دلخوری رفتیم به خانه جدیدمان. منطقه‌ای سرسبز، آرام و بی سر و صدا و در عین حال به دانشگاه هم نزدیک بود. ولی متأسفانه از بازار شهر و از دوستان و آشنایان دور بود. بقول قدیمی‌ها: دور از دوستان و نزدیک قبرستان!.

دو روز بعد؛ وقتی متوجه شدم که دکتر امیرفیصل اندونزی دوست دیرینه و عزیزم در کوچه‌ی بالای خانه‌مان سکونت دارد؛ همه خستگی از تنم بدر رفت و با خوشحالی دست بچه‌هایم را گرفته، رفتیم به خانه‌اش... دکتر امیرفیصل تازه پارسال دکتری‌اش را گرفته بود و در دانشگاه بین‌المللی اسلام‌آباد و در دانشگاه راولپندی تدریس می‌کرد. آدمی سرزنده و خندان و در عین حال مثل همه مردم جنوب شرق آسیا خونسرد. در مالش دادن جسم یا ماساژ درمانی، مهارتی خاص داشت. سال‌ها بود که آرزو داشتم فرصتی پیدا شود تا این فن تطبیقی را از او بیاموزم.

هر روز صبح که برای هواخوری و قدم زنی با پسرم، محمد، از جلوی خانه‌اش رد می‌شدیم، او را می‌دیدم که روی چهارپایه‌ای جلوی خانه‌اش لم داده به گدا بچه‌های گونی‌بدستی که در آشغالدانی‌های آن‌سوی کوچه ور می‌روند و تکه کاغذها و پلاستیک‌ها را از بین غذاهای پوسیده و آشغال‌های کثیف بیرون می‌کشند و در خورجین‌های کثیفشان می‌اندازند خیره شده، اصلا متوجه سلام من و محمد که از جلویش رد می‌شدیم نمی‌شد. روزهای اول گمان می‌کردم که شاید سر صبحی با چشمهای باز دارد چرت می‌زند! بعدها فهمیدم که آدم نازک‌دلی است و از منظره‌ی بچه‌های آواره و تنگ‌دست رنج می‌برد. روزها بدین منوال سپری می‌شد؛ وقتی در دانشگاه اسلام‌آباد با هم همکار شدیم، رابطه مان صمیمی‌تر شد. بعدها شروع به نوشتن کتابی در مورد جامعه‌شناسی کرد و از من خواست که بازخوانی و تصحیح کتابش را بعهده بگیرم. می‌دیدم که از هر لحاظ آدم نرمال و معقولی است؛ منهای همین اخلاق خشک و سرد و تکراری صبح‌هایش که چون مجسمه ابوالهول ثابت و بی روح به بچه‌های بینوا زل می‌زد. تو گویی از این دنیا بیرون می‌شد و در دنیای خیال، خواب و یا بیهوشی ... نمی‌دانم کدام دنیا غرق می‌شد.

پریشب باران تندی در گرفت و ساعت‌های هفت صبح با بند آمدن باران محمدخان پایش را توی یک کفش کرد که باید برویم گردش؛ من هم با یک‌دنیا اخم و تخم مجبور شدم به خواسته‌اش تن در دهم.

وقتی به کوچه امیر رسیدیم، دیدیم که رنگ‌پریده و پریشان با دستپاچگی به‌ این‌سو و آن‌سو نگاه می‌کند. دلم از جایش تکان خورد؛ گمان کردم خدای ناکرده شاید مشکلی برایش پیش آمده؛ شاید بلایی سر خانمش آمده؛ شاید بچه‌اش صلاح‌الدین چیزیش شده. خلاصه در همان لحظه دلم به هزار در زد؛ تا چشم دکتر به ما افتاد، دوان‌دوان نزدیک شد و بدون هیچ مقدمه و سلام‌علیکی با دستپاچگی پرسید: ببخشید احمدآقا! بچه‌ها را ندیدی؟ خواستم بپرسم: کدام بچه‌ها؟ که به من مهلت نداد؛ دستش را زد روی دست دیگرش و هذیان‌گونه ادامه داد: آه خدای من! این بیچاره‌ها بخاطر باران دیشبی ... خدا نکنه! شاید بلایی سرشان آمده؟

در همین لحظه سر و صدای بچه‌های اشغال جمع کنی که بسوی آشغالدانی‌ها حمله ور می‌شدند، بگوش رسید. آقای دکتر از دیدن این منظره از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید: خدایا شکرت! الحمد لله! هزار بار شکر خدا! هزارهزار بار الحمدلله!.

دو قطره اشک مرواریدی گرد هم از اطراف چشم‌هایش بی‌مقدمه بیرون پرید و به آرامی بر گونه‌های پف کرده‌اش لغزیدن گرفت.

اینجا بود که فضولیم گل کرد و دیگر تحمل نکرده، گفتم: آقای دکتر مثل اینکه شما را با این بچه‌ها قصه‌ایست؟!.

گمان کردم که صدایم را نمی‌شنود، مات و مبهوت به‌طرف آشغالدانی‌ها خیره شده بود. دست محمد را گرفتم وخواستم حرکت کنم که متوجه شدم دو قطره اشک دیگر بر صفحه پر پیچ و خم گونه‌هایش شروع به دویدن کرد. آهی سرد سر داد و لبهای لرزانش را به‌ حرکت انداخته، گفت: بله، قصه‌ای... قصه‌ی خاطرات تلخ... قصه روزهای سخت فقر و ناداری... قصه جنگ با نیستی... نبرد با حقیقت... .

نگاهی به من انداخت و ادامه داد: حالا که درس خانمم تمام شده و ما تصمیم گرفته‌ایم به کشورمان برگردیم، بیا تا گنجینه‌ی رازم را برایت بگشایم. وقتی دم خانه‌اش روی چهارپایه نشستیم، دوباره به بچه‌ها خیره شد و گمان کردم من از یادش رفته‌ام، آرام لبهایش از هم باز شد: این بچه‌ها یاد روستایم، خاطره پدر و مادر فقیر و تنگدستم را در من زنده می‌کنند. من هم روزی مثل این بچه‌ها صبح زود قبل از نماز از خانه بیرون می‌رفتم و در آشغالدانی‌ها در پی تکه کاغذی و یا پلاستیکی پرسه می‌زدم؛ درست به‌همین صورتی که می‌بینی.

در کلبه ما پدر ساده‌لوح و آرام و مادر مهربان و خاموشم و خواهر بزرگم و من در زیر سایه فقر و ناداری و تنگدستی زندگی می‌کردیم؛ چند قرانی که از فروختن کاغذهای پاره پوره و پلاستیک‌های کهنه و شکسته بدست می‌آوردیم، خرج قلم و کتابمان می‌کردیم. من زیاد پدرم را نمی‌شناسم، ما زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم؛ وقتی او در خانه بود، ما در آشغالدانی‌ها پرسه می‌زدیم و یا در مدرسه بودیم؛ وقتی ما در خانه بیدار بودیم، او در پی لقمه ‌نان خشکی که بعضی وقت‌ها با کمی ماست و احیانا با چند عدد پیاز و تره غذای ما بود، جان می‌کند. البته وضع ما بچه‌ها از وضع پدر و مادرمان بهتر بود؛ گاهی که شانس یاری می‌کرد، سیب نیمه پوسیده و یا موز نیمه گندیده‌ای در آشغالدانی‌ها نصیب ما می‌شد. برخی وقت‌ها هم اتفاق می‌افتاد که کَمکی غذای مانده در پلاستیکی دم خانه‌ای گذاشته باشند که آن روز برای خانواده ما عید بود!.

فقر و بیچارگی، امید را از مادرم گرفته بود و او تنها به فردای تاریکتر از امروز با دلی آرام گرفته از صبر می‌نگریست و هر شب قصه حضرت یوسف و صبر زیبای او را با صدای زیبایش برایمان می‌نواخت؛ او را با ترانه‌های بسیار زیبا و لالایی‌های بسیار دلنوازی بچاه می‌انداخت که دل از فرط حزن و اندوه گداخته می‌شد و چشمان ما چشمه جوشان اشک.

مادر بزرگ مادرم در آنسوی رودخانه تنهای تنها در کلبه‌اش با چند خرگوش سفید و یک بز سیاه خال‌خالی زندگی می‌کرد. او با همه پیری‌اش برعکس مادرم، روح شاد و پر امیدی داشت. صدای دلنوازش گرچه طراوت و شادابی صدای مادرم را نداشت؛ ولی برای من خیلی دلنشین بود. او مرا بسیار دوست داشت و می‌گفت من فتوکپی شوهر مرحومش هستم. او نیز قصه حضرت یوسف را برایم می‌سرود؛ ولی دوست داشت از پادشاهی‌اش بگوید و با تصویری شاعرانه آنچنان با مهر و محبت او را از سیاهچال تاریک بیرون می‌کشید و بر تخت پادشاهی مصر می‌نهاد که من در جایم شروع برقصیدن می‌کردم. هر روز بر انس و محبت من با مادربزرگ افزوده می‌شد؛ تا جایی که من بیشتر وقتها در خانه او می‌ماندم.

او هر شب در کنارم می‌نشست و مرا ماساژ می‌داد و برایم قصه می‌گفت. همه قصه‌های او از درد و رنج و ماتم شروع می‌شد و به سعادت و خوشی پایان می‌یافت.

من در کنار گنجینه قصه‌های امیدی که از او به ارث بردم، هنر ماساژ دادن را نیز از او آموختم.

همیشه در خودم بدین می‌اندیشیدم که چگونه از این چاه سیاه و تاریک فقر و بیچارگی بدر آیم.

وقتی برادر کوچکم بدنیا آمد، پدرم مرا فرستاد تا امام مسجد را صدا زنم تا در گوش نوزاد اذان دهد. اولین باری بود که به مسجد می‌رفتم؛ وقتی پایم را در صحن مسجد گذاشتم، احساس کردم در خانه‌ای بسیار آشنا و ملکوتی وارد می‌شوم؛ حیران و مبهوت به نوشته‌های زیبای دیوارها خیره شده بودم و سعی می‌کردم آن‌ها را بخوانم که دستی آرام سرم را نوازش داد؛ اولین باری بود که کسی مرا نوازش می‌داد. آرام به بالا نگاه کردم؛ پیرمردی با محاسن زیبا و لبخندی مهربان که در چشم‌هایش دنیای محبت و دوستی نهفته بود با صدای آرام و دلنواز که هنوز گوش‌هایم را نوازش می‌دهد؛ بمن گفت: پسرم!.

کسی تا آن لحظه با این‌همه مهر به‌ من نگفته بود «پسرم»؛ می‌خواستم از خوشحالی داد بزنم و بگویم: بله پدر. بله پدر مهربانم.

شنیدم که می‌گفت: چیزی می‌خواهی، یا دنبال کسی آمده‌ای؟

دست و پای گم شده‌ام را جمع کردم و خواستم همه کلمه‌های احترامی را که در کتاب‌های درسیمان خوانده بودم را برای اولین بار تجربه کنم: بـ ... ببـ... ببخشید بابا بزرگ! پدرم گفتند... نه ..نه .. بابا فرمودند: بیایید ... نه ... شما تشریف بیاورید ... خانه... ؛ یعنی منزل ما و در گوش برادرم... ؛ یعنی داداشم اذان دهید... نه ... نه اذان قرائت بفرمائید.

پیرمرد از طریقه حرف زدنم زد زیر خنده و مرا در بغل گرفت.

آه! چه احساس بزرگی در من پدید آمد؛ گمان کردم که فرشته‌هایی که حضرت یوسف را در چاه نوازش می‌دادند مرا به آغوش گرفته‌اند. حالا که از آن حادثه سال‌ها می‌گذرد، هنوز هم گرمی آن محبت را احساس می‌کنم.

خنده‌ای سرداد و دست مرا گرفت و گفت: خب، پسر جان! برویم تا در گوش داداش کوچولویت اذان بگویم.

از اینکه فهمیدم اذان گفتنی است نه قرائت کردنی و یا دادنی، خیلی خجالت کشیدم؛ آخر ناسلامتی من کلاس چهارم ابتدایی بودم و هنوز اشتباه می‌کردم. اولین باری بود که صدای دلنشین اذان را از نزدیک می‌شنیدم، کلمه‌های پرشکوهش قلبم را می‌لرزاند و گرما و نیروی خاصی در من می‌آفرید.

از آن‌ روز هر وقت فرصتی دست میداد سری به مسجد می‌زدم و از دور پیرمرد را که در حال تلاوت قرآن و یا گفتن أذان و یا آب دادن به گل‌های مسجد بود تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم.

کم‌کم فهمیدم که وقتی کسی وفات می‌کند، مردم دنبال امام مسجد می‌آیند تا بر او نماز بخواند. احساس عجیبی به من دست داده بود؛ به‌خودم می‌بالیدم که من با کسی که پنجره زندگی بر انسان‌ها می‌گشاید و در دنیای فانی را بر رویشان می‌بندد آشنایی دارم.

در یکی از روزهای جمعه که به مسجد رفته بودم، صدای امام پیر گرفته بود و در خطبه سرفه می‌کرد. دلم بحالش سوخت؛ اما کسی نبود که به جایش خطبه بخواند. به خودم گفتم که اگر خدای ناکرده امام بمیرد، چه کسی بانگ آغاز زندگی بچه‌های روستا را می‌سراید و چه کسی مهر پایان بر زندگی پیران و مردگان می‌زند؟! این سؤا‌ل‌ها و قصه‌های مادربزرگ مادرم، دست در دست هم داده، مرا تشویق کردند به فکر ادامه تحصیل در حوزه علمیه باشم.

پدر و مادرم گمان کردند که من دیوانه شده‌ام که پا از گلیم خویش درازتر می‌گذارم؛ با این حال ممانعتی نداشتند. برعکس آن‌ها مادربزرگ مادرم بسیار خوشحال شد و مرا تشویق می‌کرد و قول داد که با هر چه در توان دارد مرا پشتیبانی کند.

چند قرانی که از آشغال‌فروشی پس انداز کرده بودم، پول بلیط راهم تا شهری که در صد کیلومتری روستایمان قرار دارد و «حوزه علمیه امین» در آنجاست، می‌شد.

اولین باری بود که پا از روستا بیرون می‌گذاشتم. شاید هم اولین باری بود که کسی از خانواده مان جرات بیرون رفتن از روستا را بخود می‌داد. نه پدرم و شاید هم نه پدرانش کسی به خارج از دهکده‌مان قدم نزده. لحظه فراق و دوری لحظه بسیار غمناک و تاریخی‌ای بود. همه می‌خواستند طوری به من خدمتی کرده باشند؛ اما چه فایده که چشم‌ها بینا بود و دست‌ها کوتاه. تنها اشک‌های گرم محبت خفته در دل‌ها بود که مرا بدرقه می‌کرد. خواهرم تمام دارایی‌اش که چند تومانی بود که سالها از فروش آشغال‌ها جمع کرده بود را به من داد. مادرم هم چند عدد نان و بستر خوابی برایم دست و پا کرد و مادربزرگ مادرم هم چند عدد کلوچه و پدرم اشک‌های دو چشم گریانش را... .

با بانگ خروس، اتوبوس دهکده به راه افتاد و با اذان ظهر من به حوزه رسیدم.

همه کوشش‌هایم برای قانع کردن مسئول ثبت نام که من یتیمم و سرپرستی ندارم تا با من بیاید، بی‌نتیجه بود. قانون حوزه اقتضا می‌کرد که دانش‌آموز باید همراه سرپرستش برای ثبت نام بیاید.

رسیدن من بدانجا بیشتر به یک معجزه شبیه بود؛ اما پدرم که هرگز... .

نا امیدی سرا پایم را لرزاند؛ با خودم گفتم شاید در تقدیر الهی است که ما در فلاکت، نادانی و ناداری برای همیشه بمانیم. اشکهایم را پاک کردم و از حوزه داشتم بیرون می‌رفتم که با یکی از مردم روستایمان که پسرش را برای ثبت نام آورده بود روبرو شدم. با احترام به او سلام کردم و دستش را بوسیدم. با صدایی لرزان التماس گونه به او گفتم: عموجان من آمده‌ام برای ثبت نام؛ اما کسی را ندارم که مسئولیت مرا به‌عهده بگیرد؛ پدرم بیمار است و نمی‌تواند بیاید. شما لطفی کن و به اینها بگو که عموی من هستی و سرپرستی‌ام را بر‌عهده داری.

بنده خدا به طمع اینکه بچه‌اش از تنهایی بدر آید و احساس غربت نکند، موافقت کرد. بالاخره من به آرزویم رسیدم و شدم شاگرد حوزه علمیه. تعلیم و خوابگاه در حوزه رایگان بود؛ ولی هر کسی باید از جیب خودش می‌خورد. من هم نه پولی داشتم و نه خانواده پولداری! نون خشکها و کلوچه‌هایی که با خود آورده بودم را کم‌کم و با احتیاط تمام می‌خوردم و در پی راه‌حلی بودم برای روزهای تاریک بعد از نان‌های خشک.

با یکی از دانش‌آموزانی که سر و وضع خوبی داشت سلام و علیکی ترتیب داده، دوست شدم. او از پخت و پز بسیار می‌نالید، من هم فرصت را غنیمت شمرده، پیشنهاد کردم که وسایل از او و پختن از من و خوردن از هر دویمان. طفلکی بسیار خوشحال شد و گمان کرد که من فرشته نجاتش هستم که او را از این مصیبت نجات دادم و نمی‌دانست که در حقیقت او فرشته نجاتی بود که مرا از گرسنگی و شاید هم مرگ می‌رهانید.

مدت تحصیل در حوزه شش سال بود. کلاس پنجمی‌ها و کلاس ششمی‌ها تقریبا بزرگ بودند و چون استادها احیانا به آن‌ها امر می‌کردند تا دانش آموزان کوچک‌تر را درس بدهند و یا در درس‌هایشان با آن‌ها همکاری کنند، مورد احترام کوچکترها بودند و آن‌ها را استاد صدا می‌زدند. این احترام شد بلای جان من.

وقتی به کلاس پنجم رسیدم، دیگر کسی حاضر نبود من ـ که استاد صدایم می‌کردند ـ آشپزش باشم. آشپزخانه حوزه عمومی بود و همه در آنجا پخت و پز می‌کردند، من هم هر روز می‌رفتم آشپزخانه را تمیز می‌کردم و برنجها و تکه نانهای خشک و پس مانده غذاهای بچه‌ها را جمع می‌کردم و بدور از چشم دیگران می‌خوردم؛ همه گمان می‌بردند که من از روی تواضع و فروتنی آشپزخانه را تمیز می‌کنم. احیانا برخی از دانش‌آموزان کوچکتر مرا می‌دیدند، سعی می‌کردند که در ثواب تمیز کردن آشپزخانه با من شریک شوند که ثوابشان مرا کباب می‌کرد و من مجبور می‌شدم آن‌ روز را گشنه بمانم.

برای فارغ‌التحصیل شدن هر دانش‌آموز موظف بود که موضوعی در حدود سی صفحه بنویسد. غالبا دانش‌آموزان در مورد آینده می‌نوشتند که چه خواهند کرد و چگونه مردم را به دین دعوت می‌کنند و از راه و روش دعوت سخن می‌گفتند. من برخلاف همه، از گذشته سخن گفتم و بحثم را «گذشت زمانه» نام نهادم و از ابتدای زندگیم تا بدان روز نوشتم. سه روز بعد از تسلیم موضوعاتمان مدیر حوزه مرا به دفترش خواند.

وقتی وارد دفتر شدم، دیدم که سرش را پایین انداخته، لبش را به دندان گرفته و قطره‌های اشک از چشمانش یکی‌یکی بیرون می‌جهند و روی چند تار ریش سفیدی که داشت می‌لغزند و او خشک و خاموش به برگه‌های من خیره‌خیره می‌نگرد.

سرش را آرام بالا برده در من خیره شد و گفت: امیر! این زندگی توست؟ تو شش سال تمام را اینطوری گذراندی؟

سرم را پایین انداخته آهسته گفتم: بله استاد. من بسیار معذرت می‌خواهم که... .

حرفم را قطع کرد و گفت: پسرم! بیا این کلید را بگیر و وسائلت را جمع کن، اتاق کنار دفتر حوزه مال توست و از امروز که امتحان‌ها تمام شده، شما مشاور و دفتردار خودم هستی.

به این ترتیب، من شدم کارمند حوزه و دست راست مدیر و در عین‌ حال کلاسهایی برای تدریس هم به من می‌دادند و برای اولین بار در عمرم حقوق می‌گرفتم و با استادها غذا می‌خوردم.

از مدیر حوزه خیلی چیزها یاد گرفتم، اداره یک مرکز علمی کار ساده‌ای نیست. آموختم چگونه با مردم برخورد کنم... . حقوقم را هم می‌فرستادم برای خانواده‌ام.

در ضمن تدریس یکی از دخترهای دانش‌آموز دلم را ربود؛ نمیدانم این احساس از کجا آمد؟ ناخودآگاه احساس کردم که دوستش دارم. صدایش قلبم را آب می‌کرد. در لحظه‌های تنهایی خیالش راحتم نمی‌گذاشت. تازه در فکر ازدواج افتاده بودم که متوجه شدم پسر مدیر او را زیر نظر گرفته و تقریبا با خانواده‌اش هم موضوع را در میان گذاشته.

این بود که مجبور شدم عقب‌نشینی کنم و این موضوع باعث شد که احساس غریبی به من دست دهد؛ احساس غربت و تنهایی، فرار از جامعه، بیهودگی و شکست.

در همین روزها در یکی از مجله‌هایی که به حوزه می‌آمد، گزارشی از دانشگاه اسلامی بین‌المللی اسلام آباد پاکستان خواندم. تصویر مسجد زیبای این دانشگاه در من شوق سفر و دل به ‌دریازدن پیدا نمود.

تصمیمم را با مدیر حوزه در میان گذاشتم، او نیز از این جرأت من بسیار استقبال کرد و مرا تشویق کرد. به ایشان گفتم که من پول بلیط از جاکارتا تا پاکستان را ندارم. و می‌خواهم اگر امکان دارد شما این مبلغ را بمن قرض بدهید تا من در آینده کم‌کم به شما پرداخت کنم.

مدیر هم به آرامی به من گفت: پسرم! شما برو ترتیب گذرنامه و ویزای سفر به پاکستان را بده، اگر به شما ویزا دادند، بیا من به صندوقدار می‌گویم که مبلغی را که لازم داری از صندوق قرض‌الحسنه به شما بدهد.

توانستم با پس‌انداز کمی که داشتم از شهر خودمان گذرنامه بگیرم؛ حالا مانده بود که خودم را به سفارت پاکستان در پایتخت «جاکارتا» معرفی کنم. از شهر ما تا جاکارتا راه درازی بود و خرج زیادی داشت که از عهده من خارج بود. بر خدا توکل کردم و گفتم همانطور که قطره قطره دریا می‌شود، قدم‌قدم هم راه درازی خواهد شد. نقشه کشوری که داشتم را برداشته و از اولین روستای کنار دهکده‌مان بطرف پایتخت پیاده رفتم. نماز ظهر بدانجا رسیدم؛ پس از ادای نماز در مسجد، بلند شدم و مردم را موعظه و ارشاد کردم؛ سخنرانی من همه را دور و برم جمع کرد. از من پرسیدند که اهل کجایم. به آن‌ها گفتم که موعظه‌گری هستم دوره گرد که از روستایی به روستایی دیگر می‌روم. استقبال روستائیان فقیر و با مروت بسیار گرم و صمیمی بود. از من می‌خواستند که چند روزی مهمانشان باشم و به آن‌ها دین بیاموزم و من اصرار داشتم که در هر روستایی بیش از یک روز نمی‌مانم. بهر روستایی که می‌رسیدم غذای خوبی بمن می‌دادند و توشه‌ای هم برای ادامه راهم و هم کرایه اتوبوسم تا روستای دیگر.

بالاخره به جاکارتا رسیدم و خودم را به سفارت پاکستان معرفی کردم و گذرنامه و اوراق لازم را تقدیم کردم. آنها هم گفتند: تا دو هفته دیگر جواب می‌دهند.

بار دیگر الاغم به‌ گل افتاد؛ خدای من دو هفته دیگر! کجا بروم؟ چطور در این شهر بزرگ که کسی را نمی‌شناسد و شاید هم کسی خدا را نشناسد، دو هفته را بگذرانم. صدایی در درونم به من تلقین می‌کرد که آن‌کس که در روستا نان دهد در شهر هم نان می‌دهد.

مسجد کوچک و زیبایی در بین خانه‌های لوکسی که در کنار منطقه سفارتخانه‌ها بود، مرا بخود جلب کرد. نزدیک نماز عصر بود، رفتم داخل مسجد و پس از وضو، منتظر نماز شدم؛ دیدم کسی نمی‌آید و در روی دیوار ساعت چشمک‌زن بسیار زیبایی نصب شده که در یک قسمت نوشته می‌شد وقت اذان و با یک چشمک دیگر ساعت چهارونیم را نشان میداد. بلند شدم کلیدهای زیبای جای اذان را یکی یکی امتحان کردم. ناگهان لامپ‌های نئون رنگارنگ مسجد روشن شد و به زیبایی مسجد دو صد چندان اضافه گشت. احساس کردم بلندگوها نیز روشن شده‌اند. من هم با دلهره از اینکه مبادا کار اشتباهی می‌کنم و در کار دیگران دخالت، با صدای زیبایم که در میکروفن مسجد هزار بار زیباتر می‌شد، أذان گفتم.

پس از آن آدمهای رنگ وارنگی که از شکل و قیافه‌هایشان معلوم بود اهل خدا و نماز نیستند، یکی‌یکی می‌آمدند و سؤال‌های عجیب و مسخره‌ای می‌پرسیدند: شما اذان گفتید؟ به به چه صدایی! خوشا بحالت! خواننده هستی؟! از کدام دانشکده موسیقی فارغ‌التحصیل شده‌ای؟

از سؤا‌ل‌های بی‌معنایشان هیچ سر در نیاوردم. وقتی متوجه شدم امامی در کار نیست؛ بلند شدم و با آنها نماز خواندم؛ پس از نماز هم بلند شدم و قصه حضرت یوسف ÷ را برایشان تعریف کردم.

بسیار تعجب کردم که حتی یکی از آن‌ها از جایش تکان نمی‌خورد و همه مات و مبهوت چشم دوخته بودند به دهان و حرکات دست و صورت من؛ ظاهرا غرق حرف‌هایم شده بودند.

پس از سخنرانی کوتاهم دور و برم حلقه زدند و از من پرسیدند که از کجا آمده‌ام. گفتم روستایی‌ام و برای کاری آمده‌ام شهر.

به‌ من گفتند که اهل این منطقه همه‌شان بازیگران سرشناس تلویزیون و فیلم‌های سینمایی هستند و خودشان را معرفی کردند. من هم که نه از تلویزیون سر در می‌آوردم و نه از فیلم سینمایی، به رویم نیاوردم که آن‌ها را نمی‌شناسم یا ندیده‌ام. اصرار کردند که اگر امکان دارد در همان مسجد ماندگار شوم و امامت مسجد را به عهده گیرم؛ آن‌ها پول خوبی به من خواهند داد. من هم معذرت می‌خواستم و می‌گفتم که باید بروم. یکی از آن‌ها که ظاهرا پدرش تازه مرده بود و غم و اندوه پدر او را بیاد خدا انداخته بود، مبلغی را بزور در جیبم گذاشت و گفت: حالا که نمی‌خواهی اینجا بمانی خواهش می‌کنیم که حداقل تا روبه‌راه شدن کارهایتان در جاکارتا در میهمان‌خانه این مسجد تشریف داشته باشید تا ما بتوانیم از وجود مبارکتان بهره‌مند شویم.

این همان حرفی بود که آرزوی شنیدنش را داشتم؛ ولی نمی‌خواستم کلاسم را بهم بزنم، برای همین گفتم: حقیقتش نمی‌توانم حرف شما را به زمین بزنم؛ حالا که شما اصرار دارید من به یک شرط حاضرم مدتی را در کنار شما باشم. همه‌شان با هم و یک‌صدا گفتند که: حاج آقا، شرط شما قبول؛ هرچه که باشد.

من هم از فرصت استفاده کرده گفتم که: به شرط اینکه همه‌تان به نماز جماعت بیایید و دوستانتان و همسایه‌هایتان را نیز با خود بیاورید. من هم به همه‌تان اذان و نماز و مسائل ابتدایی دین را می‌آموزم تا مسجد زیبایتان چون قبرستان خاموش نباشد.

این حرفم باعث شد که چند برابر در چشمانشان بزرگتر شوم و در قلبهایشان جای گیرم.

خلاصه تا صادر شدن ویزا روزهای بسیار با برکتی را با مردم ساده دل و پرزرق و برق منطقه سپری کردم. دریافتم که انسان‌ها هر چند پست و بی‌دین و دنیاپرست جلوه کنند، باز هم در زیر این پوستین پستی و نیرنگی‌ای که دنیا به تنشان دوخته، قلبی است که گاهی چون ماه نورانی می‌گردد و خدای را با وجود همه آن تاریکی‌ها در می‌یابد!.

هر شب یکی از آن‌ها مرا به خانه‌اش دعوت می‌کرد. برای اولین بار در زندگیم همچنین تجملاتی را می‌دیدم؛ قصرهای باشکوه، دختر‌ها و زن‌های نیمه عریانی که در زیر چراغ‌های شب می‌درخشیدند و به احترام من کمی خودشان را می‌پوشانیدند؛ غذاهای بسیار رنگارنگ و عجیب و غریب. غالبا میزبان کمی با من درد دل می‌کرد و از مشکلاتش سخن می‌راند تا پس از صرف شام من برایش دعا کنم. هر شب چون مرا به مسجد می‌رسانیدند؛ سر سجده به درگاه پروردگارم می‌نهادم و زار‌زار می‌گریستم و خدای را هزار بار شکر می‌کردم که مرا در آن خانواده فقیر و تنگدست آفرید نه در این کاخ‌های بی‌روح. در فقر خدا را شناختم و در آرامش و سعادت روح و شقاوت جسم زیستم؛ ولی در این کاخ‌ها، جز جسم فانی پر زرق‌ و‌ برق و روحی پوسیده و بیمار هیچ نیست. زندگی این قصر نشینان همه‌اش درد است و رنجی که آن را با زرق و برق دنیا می‌پوشانند. غم و اندوهی است که در زیر خنده‌های دروغین پنهانش می‌کنند.

با مبلغی که بمن داده بودند، خودم را به حوزه رساندم و پول بلیط «جاکارتا به کراچی» را به ضمانت آقای مدیر از صندوق قرض الحسنه تحویل گرفتم؛ با همه خدا حافظی کرده، رفتم به روستایم تا با پدر و مادرم نیز خداحافظی کنم.

پدر و مادر بیچاره‌ام که نمی‌توانستند آنچه را می‌بینند باور کنند، به من گفتند که ما چه می‌توانیم برایت انجام دهیم؟

دست‌هایشان را بوسیدم و از آن‌ها خواستم مرا ببوسند و برایم دعا کنند.

پدرم و سپس مادرم مرا بوسیدند. شاید اولین باری بود که پدر و مادرم مرا می‌بوسیدند. احساس کردم که از لب‌هایشان آرامش و لذت خاصی به بدنم تزریق شد و تا امروز هر وقت این صحنه را بیاد می‌آورم، دلم می‌لرزد و احساس عجیبی به من دست می‌دهد.

اول ماه ژوئن بود که با یک عکسی از «مسجد فیصل» که دانشگاه بین‌المللی اسلامی در کنارش بود به فرودگاه کراچی رسیدم. گمان می‌کردم که کراچی شهر کوچکی است و من می‌توانم از فرودگاه تا دانشگاه را پیاده بروم.

عکس مسجد فیصل را به یکی از پاکستانی‌ها نشان داده، گفتم: چطور می‌توانم به اینجا بروم؟

نگاهی چپ چپ به من انداخته، گفت: جوون، این عکس از اسلام آباد است. تا آنجا با قطار سه روز راه است.

بار دیگر دنیا در چشمانم تار شد؛ سه روز دیگر سفر! در کشوری غریب. نه زبانی و نه شناسی و نه پولی.

با خودم گفتم این راهی است که خودم انتخاب کرده‌ام؛ حالا که راه پس ندارم باید هر طور شده به پیش بروم. شکمم را با آب سرد و زلال یخچال‌های فرودگاه پر کرده، وارد خیابان اصلی شدم. مردم مرا راهنمایی کردند که بپرم و خودم را به یکی از اتوبوس‌های گرد شکلی که داخل و بالایش پر از آدم بودند بچسبانم. منظره بسیار عجیبی بود، اگر جلوی اتوبوس را نمی‌دیدی گمان می‌کردی کوهی از آدمند که با سرعت در خیابان حرکت می‌کنند. مردم به هر جایی که دستشان گیر می‌کرد خودشان را به اتوبوس می‌چسبانیدند. من هم پریدم و به یک میله‌ای خودم را آویزان کردم.

پسر بچه‌ای از روی سر و کله مردم این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید و کرایه جمع می‌کرد. من هم توانستم در انبوه جمعیت خودم را از تیر رس دیدش پنهان کنم. در ایستگاه قطار هم هر طرف چشم می‌پیچید، آدم بود و آدم. گفتند که باید بلیط تهیه کنم؛ اما نمی‌گفتند که پول از کجا؟!.

مستقیم رفتم دفتر رئیس قطار و جلوی در دفتر میخکوب شدم. با دیدن شکل و شمایل خسته و پریشان من شاید همه چیز را فهمیده بود، اشاره کرد که بروم داخل؛ من هم رفتم و به او سلام کردم و بدون هیچ مقدمه‌ای داد زدم: آقا، من مسلمان اندونزیایی هستم؛ پول ندارم، گناهم چیست؟ حالا شما بگویید چطور می‌توانم بروم اسلام آباد؟

بنده خدا که از این تهاجم ناحق بجانب من مات شده بود و هیچ جوابی نداشت لبخندی زد و گفت: حالا شما بفرمائید بشینید، خدا بزرگ است.

برایم بلیط بدون صندلی ای صادر کردند!.

حالا می‌بایستی خودم جای پایی برای ایستادن و یا نشستن در کف قطار پیدا می‌کردم. این مشکلی نبود که زیاد به فکرش باشم، مشکل بزرگ این شکم صاحب مرده بود که هی غاروقور می‌کرد.

به ذهنم رسید که؛ خانواده‌های برو بچه‌دار!... بله، خانواده‌های بروبچه‌دار حتما با خودشان غذا می‌گیرند و بچه‌ها هم که درد سر سفرند؟!.

با خوشحالی از کابینی به کابین دیگری می‌پریدم و در پی خانواده پر جمعیتی بودم. بالاخره گمشده‌ام را که در کابین هشتم - نهم بود، که یافتم. پدر و مادری و ده بچه قدونیم قد. پسرک یک و نیم ساله زارزار در بغل پدرش می‌گریست و پدر هم او را بلند کرده بود و چپ و راست می‌رفت. بچه هم تا توان در بدن داشت زور می‌زد که صدای گریه‌اش را در بین سر و صدای قطار به نمایش بگذارد. من هم از پشت سر پدر شروع به دلقک بازی کردم، بچه با دیدن من و شکلک‌هایی که در می‌آوردم یکهو زد زیر خنده و سایر بچه‌ها هم که زیر چشمی مرا نگاه می‌کردند، زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند!.

بدون مقدمه و با پررویی بچه را از بغل پدرش کشیدم و روی کف قطار بین بچه‌ها نشسته، شروع کردم به بازی و سرگرم کردنشان و شدم یکی از این خانواده. شکمم تا دو روز سیر بود تا وقتی که آن‌ها پیاده شدند. در کابین دوازدهم خانواده دیگری و فیلم مشابهی تا راولپندی که شهری است چسبیده به اسلام‌آباد. شکمم دیگر سر و صدا نمی‌کرد و اعتراضی هم نداشت.

از راولپندی تا مسجد فیصل در اسلام‌آباد کلی راه بود که باز هم با اتوبوس‌هایی که مردم به هر طرفشان می‌چسبیدند، قضیه حل شد. وقتی نمای مسجد از دور برایم نمایان گشت، اشک‌هایم سراسیمه بر گونه‌های لختم سرازیر شده بود. مردم، زیر چشمی به همدیگر اشاره می‌کردند و یواشکی به من می‌خندیدند و نمی‌دانستند که این اشک‌های پیروزی است.

وقتی اتوبوس جلوی مسجد که ایستگاه آخر بود ترمز زد و من پریدم پایین، پسرکی جلویم سبز شد و با اشاره گفت: آقا کرایه!.

من هم جیب‌های خالیم را بیرون کشیدم که بفهمد پولی در کار نیست، او هم یک سیلی محکمی گذاشت زیر گوشم و چند تا حرف هم بارم کرد و رفت پی کارش.

البته هیچ چیز نمی‌توانست شیرینی و لذت پیروزی را در من برهم زند.

خودم را به بچه‌های اندونزی در دانشگاه رساندم و پس از مرتب کردن شکل و قیافه‌ام بدون هیچگونه استراحتی رفتم به دفتر «رابطه عالم اسلامی» که با شعبه آن در جاکارتا آشنا شده بودم و به مدیر آنجا که آدم مسنی بود، گفتم: آقا من آمده‌ام اینجا تا در دانشگاه اسلامی درس بخوانم و هیچ پولی هم ندارم. حالا شما لطف کنید به من کاری بدهید. هر چه که باشد حاضرم. دفترتان را جارو می‌زنم، باغچه‌تان را رو راست می‌کنم. آشپز بدی هم نیستم. حمام‌ها و دستشوئی‌ها ....

مدیر دفتر که حماس و حرکت‌های دست و سرم او را بخود جذب کرده بود، توی حرفم پرید و گفت: پسرم یواش‌تر. برو پیش دفتردار و در مرتب کردن آرشیو دفتر به او کمک کن.

خلاصه دو ماه را پیش آن‌ها کار کردم؛ صبحانه و ناهارم را می‌دادند، من هم که می‌توانستم با یک وعده غذا زندگی کنم، شام خوردن را اسراف می‌دانستم!.

با دویست و پنجاه روپیه از هزار روپیه‌ای که آن‌ها به من دادند در دانشگاه ثبت نام کردم و در امتحان ورودی با بالاترین نمره قبول شدم و دانشگاه هم به عنوان شاگرد نمونه برایم کمک هزینه تحصیلی ماهانه دویست و پنجاه روپیه‌ای دادند و از پرداخت هزینه‌های تحصیلی هم معافم کردند. بدین صورت کارم رونق گرفت وزندگی‌ام روی غلطک افتاد.

صد روپیه آن خرج خورد و خوراکم؛ صد روپیه خرج کتاب و دفتر و پنجاه روپیه پس اندازم بود. بعدها با شرکت‌های کاروان حج اندونزیایی تماس گرفتم و از طریق آن‌ها به حج می‌رفتم تا بعنوان مترجم و راهنمای حج با آن‌ها کار کنم.

قرضی که از صندوق حوزه‌ی امین برای بلیط گرفته بودم را پرداخت کردم و کمک خرجی هم برای خانواده‌ام می‌فرستادم و برای خودم شدم آدمی!.

حالا فهمیدی احمد آقا چرا من به این بچه‌های آشغال جمع کن اهمیت می‌دهم؟

قصه عجیب و باور نکردنی‌اش مرا مات و مبهوت ساخته بود؛ یک لحظه بخود آمدم، دیدم که صورتم پر از اشک شده و محمد کوچلو دارد با دستمالش اشک‌هایم را پاک می‌کند.