دخترم... زيبا...!
آرزو داشتم قبل از او بمیرم!.
احیاناً دوستان، جوخهی اعدام و مرگ پیچیده و تاریک را بر زندگی و عذاب آن ترجیح میدهند.
حیف! آرزویش برآورده شد و بال کشید و رفت و من ماندم و دو چشم حیران؛ برای همیشه مرا رها کرد و پرگشود؛ این بود همسرم.
با دستان خودم پلکهایش را روی هم نهادم؛ بعد از ده سال زندگی مشترک من ماندم و تنهائی.
هنوز تا پیری یک عالمه راه بود که مرگ به ما شبیه خون زد و زندگی شیرینمان را بهم ریخت. آتش دوستی و محبت و عشق در نوجوانی دلهایمان را گداخته بود. وقتی انگشتر را توی دستش گذاشتم، هیجده سال بیشتر نداشت؛ من هم بیست و یک ساله بودم.
راستش را بخواهید، پدر و مادرمان از دستمان به تنگ آمده بودند و میخواستند با ازدواجمان هم از زخمزبانها راحت شوند و هم درِ دهن مردم را ببندند و نفسی راحت بکشند!.
ناقوس گوشخراش مرگ، مشت محکمی است بر دهان قصههای شیرین؛ خاطرههای زیبا؛ لحظههای بیاد ماندنی. نمیدانم بعد از او چطور توانستم زندگی کنم؟!.
قبل از مرگش هدیه بسیار زیبا و ارزندهای برایم بجای نهاد؛ نامش «زیبا» است، دختر بزرگم، که تمام رازهای مادرش را در پشت پلکهای زیبایش پنهان کرده.
تماما شکل مادرش است؛ موهای سیاه و بلند، بینی کشیده و نوکدار، چشمان درشت و برّاق.
دخترم «زیبا» در روزهای اوّل، بعد از اینکه مادرش تنهایمان گذاشت؛ دلداریم میداد.
داخل آشپزخانه، اتاق خواب، اتاق نشیمن و... جایش خالی بود. صورتش مثل روز اوّل ازدواجمان در ذهنم نقش بسته، بدون اینکه بیماری بتواند چیزی از زیباییاش برباید. در همه جای خانه صدایش را میشنوم؛ گاهی هم مثل بچههای کوچک گریه میکردم.
دخترم اشک ریزان میآمد تا اشکهایم را پاک کند و با لهجهی بچهگانهاش بیادم میآورد که: «باباجون مگه نگفتی مامان پیش خداست، توی آسمونا؟ مگه خودت نگفتی نباید گریه کنیم تا اون ناراحت نشه»؟
اینجا بود که بیاد میآوردم، پدرها میبایستی جلوی بچههایشان مرد باشند و ناامیدی و شکست را برویشان نیارند. صدایم را در گلویم خفه میکردم و اشکهایم را در کاسه چشمانم زندانی.
گریه ننگ است بهخصوص اگر برای همسر باشد، باید مثل شرمگاه پنهانش کرد.
«زیبا» در خانهام جایگاه بزرگی داشت. همان زمانهای که خنجر میزند، خودش درست همان زمانهای است که ناامیدی میآورد. دوستی هم مثل خوشی است؛ از یکی به دیگری و از شاخهای به غنچهای منتقل میشود و مثل احساسات همیشگی و پایدار است و این تنها مردمند که میمیرند.
تنها بعد از دو سال که زیبا ملکه کندویمان شده بود. ظهر که از کار بر میگشتم تا به در آپارتمانمان میرسیدم، پاکت میوه را از دستم میگرفت، روی پلهها به استقبالم میآمد تا هندوانه سنگین را از دوشم بردارد. صبح که بیرون میرفتم با دستهای نازکش دکمههای کتم را تکانی میداد تا سرجایشان بایستند. بعضی وقتها با کهنه پارچهای جلوی پلهها خودش را به من میرسانید تا کفشهای چرمیام را برق اندازد؛ سپس با مهربانی و لبخند بر دوشم بوسهای میزد که گرمی و صمیمیت و محبتش از پشم کت و پنبه پیراهن و زیرپوش میگذشت تا پوستم را نوازش دهد.
آنگاه با یک دنیا سعادت وخوشبختی از پلهها پائین میآمدم.
قلبهایمان را با سادگی و زیبایی و مهرش پر کرده بود. در روزهای جمعه که دور هم جمع میشدیم، براستی احساس میکردم که چطور این دختر توانسته قلبهای اطرافیانش را اسیر خود کند.
همیشه اسمش ورد زبانها بود؛ یا من صدایش میزدم و یا برادرها و خواهرانش، همه خانه نوای «زیبا»، «زیبا»، زیبا... بود؛ تو گویی موسیقی ترانه خانه ما بود.
شبی از شبها که تنها نشسته بودم، فکر میکردم؛ زیبا از این خانه خواهد رفت، زود یا دیر!.
گفتم: ای روزگار بیوفا! روزی که زیبا میرود حتماً گریه میکنم؛ غم باز هم آثار شادی را میزداید. آری، شبی که دخترم به زفاف میرود، احساس خواهیم کرد که جای مادرش خالی است. حیف که چرخ گردون از نو میچرخد و شبهای تاریک و وحشتناک غم دوباره بر کلبه ما خیمه میزند. همه چیز با خداست و امید ما تنها به او... .
مثل اینکه این خاطرهها وحی الهی بود که در سکوت مرگبار شب بر من نازل میشد. یک هفته نگذشته بود که دستی بیگانه در خانهمان را کوبید؛ بسیار تعجب کردم، احمد آقا، همکار قدیمیام، ـ از خاطرههای فراموش نشدنی سالهای شرکتمان ـ با پسرش جلوی در ایستاده بودند.
وقتی داخل اتاق پذیرایی شدیم، خاطرههای زیبای گذشته را ورق زدیم؛ خبر همدردی و تأسف همسرش را از وفات همسرم و آرزوی اینکه در آینده خوشبخت شویم را همراه با دسته گلی زیبا هم در کنارمان گذاشت.
روی صورت پسرش نشانههای امید و آرزو نقش بسته بود؛ ساکت و آرام. جوانی از گونههایش داد میکشید؛ از آثار پدرش چیز بسیار اندکی در او نمایان بود.
به آشپزخانه نزد زیبا رفتم تا با هم چیزی برای مهمانها درست کنیم، متوجه شدم که بسیار مضطرب است، خون از نوک دماغ تیزش فرار کرده بود.
استکانی که از دستش رها شده، به زمین خورده بود را جمع میکرد. با چشمان پدرانه به او نگاهی انداختم، پلکهایش را به زمین انداخت تا چیزی نبینم.
وقتی که مهمان داشت پر حرفی میکرد در لابلای گذاشتهام میگشتم؛ دوستی را بیاد آوردم،آتش را، بیخوابی را، چپ و راست رفتنها را. در حالی که هوی و هوس بدور چشمانم حلقه زده بود و خیالهایی را که در بین من و کسی که دوستش داشتم پر میکشید، تا جایی که فکر میکردیم در راه بهشتیم. عشق یعنی سراب چشمان تشنه در کویر لوت؛ عاشق یعنی نخل خسته و تنها در صحرای بیمنتهای بلوچستان.
با صدای میهمان که میگفت... این هم فرزندم، محمد، کارمند اداره راه و ترابری میخواهد شرف غلامی شما....
اینجا بود که به خودم آمدم، به او اشاره کردم، سپس تنها و توگوشی با هم حرف زدیم، خواستم که یک مدّت کوتاهی ـ کمتر از یک هفته ـ به من فرصت دهد.
بسیار شک کردم که میل قدیمیای قلب دخترم را بسوی این جوان میکشد.
به خودم گفتم، شاید رابطه دوستیای قدیمی این دو را با هم آشنا ساخته؛ شاید هم ... .
بهترین تاجی که میتواند زینت دهنده قصههای عشق باشد همان «بله» و موافقت است.
مرز جدا کننده چرندیات شیرین و تلخی که طوفان عشق همیشه بهمراه دارد.
با خودم گفتم: علی برکتالله، توکل بخدا! با اینکه جوانک حقوقش کم و آیندهاش تنگ است؛ به یادم آمد که خداوند هر روز در تقسیم رزق و روزی نظر خاصی دارد.
تهیهی جهیزیه خیلی خستهام کرد؛ چرا که مهریه کم و دختر بسیار گرانبها و روزگار بسیار بیارزش بود.
در اواخر سالهای جنگ بود؛ جنگی که چیزهای کمالی و ضروریات زندگی را با هم مکید؛ روزهایی که مادران با چشمان گریان و دهان خندان دخترانشان را جهیز میکردند. من هم حالا بیش از یک کارمند ساده بیمارستانی کوچک نبودم؛ عیالوار، با قلبی آکنده محبت و مهر و عاطفه.
«آنقدر به زمین زدم که هندوانه سبز شد و آنقدر از گاو نر خواهش و تمنا کردم که شیر داد؛ خلاصه غیر ممکن را ممکن ساختم و یک روزه از غوره حلوا.
در یکی از صندوقهایی که همکارانم همه چیزی میپرداختند تا در وقت حاجت وامی بگیرند، شرکت کرده قرض گرفتم، از دهان فرزندان و عیال، لقمهلقمه کم کردم تا توانستم چیز معقولی که جهیزیه دخترم باشد، تهیه کنم.
در همین اثنا مادر داماد مُرد؛ خدا را هزار مرتبه شکر کردم! با اینکه میدانستم مردم خواهند گفت که این دختر شگون نداره!.
اما هر چه بود فرصت خوبی بود؛ فرصت کوتاهی که میتوانستم یکی از احتیاجات «زیبا» که چیزی بسیار مهم و کوچک و سبک اما گرانبها؛ یعنی زیور آلات و طلا را دست و پا کنم.
«زیبا» به خانه همسرش رفت؛ مثل شمعی که از اتاقی به اتاق دیگر برند، ما را در تاریکی رها کرد.
بعد از سهماه نامهای دریافت کردم که میگفت: او و همسرش در نهایت سعادت و خوشبختی بسر میبرند و در شکمش آثار فرزندی است. زندگی شیرین است و هیچ غمی جز فراق ما ندارند.
لبخندی روی لبانم نقش بست.
یک هفته بعد، پیغامی از همسرش داشتم که میگفت، زیبا بیمار است و خیلی اسرار میکند مرا ببیند؛ بهتر است به دیدارش بروم،گریه کردم.
وقتی که در غروب آن روز به خانهاش رسیدم، دلم خیلی شور میزد؛ اما وقتی با چشمانم دیدمش و با او حرف زدم و بوسیدمش نفس راحتی کشیدم.
ضعیف و زرد؛ غیر آن «زیبایی» که قبل از سه ماه به خانه بخت فرستاده بودم. دور چشمانش را حلقهای کبود به شکل وحشتناکی گرفته بود؛ مثل اینکه تازه از قبر برخواسته و یا میخواهد به آنجا برود.
اول قصه بیماری را تند و تیز تعریف کردند، پس از آن شرح و تفصیلش را گفتند، بعد برگشتند علتهای مریضی را بر شمردند، از جمله «چشم مردم» و... .
اما سبب واقعی را تنها خودم میدانستم!.
«زیبا» نردبان چوبی را برزمین آشپزخانه نهاده تا به انباری بالای سقف که در آن پیاز و سیبزمینی وغیره... ذخیره میکنند بالا رود؛ نردبان، خدا میداند به چه دلیل، لیز خورده میافتد و زیبا با خونریزی شدید، سقط جنین میکند.
صدبار- درحالی که دستم را روی پیشانیش گذاشته بودم- به خداوند پناه بردم. «زیبا» با سادگی و ایمانش با من حرف میزد و من به زشتی و پستی متقلبان پی میبردم، همسرش حاضر بود برایش هر کاری بکند؛ ولی دستش به چیزی بند نبود.
پس از مدت کمی، باز آمدم، دیدم که حالش بهتر نشده؛ ناراحت و ناامید برگشتم.
مدّتی طول کشید که آثار امید در تاریکی ناامیدی ظاهر شد؛ خدا را شکر کردم، پیغامی دریافت کردم که میگفتند: خودت را به زحمت نینداز، حال ما تقریباً طبیعی شده است.
ماندم تا سرپرستی دیگر بچهها را بکنم و با بیصبری منتظر نامهای بودم که درستی پیغام اول را تأکید کند.
خبری نیامد، شب تا صبح نماز میخواندم، خسته و کوفته فکر میکردم، با دل شوریدگی خوابیدم، در خواب دیدم که دزدی راهم را بست و کیف پولم را بیرون آورد، پولهایم را برداشت و با خنده یک سیلی محکم خواباند زیر گوشم ... سپس حیران و سرگردان رهایم کرد و رفت .. دقیقاً همینطور...
در صبح آن روز تصمیم گرفتم که باز بروم سری به دخترم بزنم.
دیدم که ضعیف و زرد و رنجور و پژمرده روی تخت دراز کشیده.
با همان سادگی و ایمانش بمن گفت: اینبار تقصیر خودم است، دکترها گفتند که بخودت فشار نیاور؛ اما، خودت که بهتر میدانی.
همانطور که گفتم؛ خودم سبب واقعی را میدانستم او و همسرش همه گناه را انداختند روی سر نردبان!.
برگشتم به نقطهی اول دایره؛ نامهای به سلامتی بشارت داد، خبری نیامد.
پس از مدّتی سلامتی و بعد از آن بیماری، دیگر از این موضوع کلافه شدیم.
در طول همین یک سال، «زیبا» همه طلاهایش را فروخت؛ انگشترها، گردنبند بسیار زیبایش، النگوها، فقط گوشوارهای تک و تنها مثل کودکی یتیم ساکت و آرام از گوشش آویزان بود.
در همین زیارتم با تأسف و درد و رنج با صدایی که رنگ و بوی ایثار و از خود گذشتگی داشت به گوشوارهاش اشاره کرد و گفت: پدرجان، نگاه کن، غیر از این هیچ چیزی نمانده؛ تنها یادگار مادر».
و ادامه داد: اما، هیچ چیز از، از خود گذشتگی گرانبهاتر نیست».
خیال کردم که او میداند و اگر نمیداند احساس میکند که تقلب بازم.
صد بار و شاید هم هزار بار توبه کردم، خواستم چیزی بگویم، حرفم را خفه کرده، چیز دیگری گفتم:
ـ زیباجان چیز دیگری از طلاهایت نمانده؟!.
ـ هیچ چیز بابا!.
ـ تو بدون طلا زیباتری!.
ـ در چشمانت! خدا حفظت کند بابا!.
ـ مطمئن باش که این طلاهای لعنتی مرض را با خودش گرفت و رفت.
خندید و خندیدم، سپس برگشتم به خانه.
هیچ خبری نیامد، جویای حالشان شدم، خطابی آمد که به یک قانون کلی اشاره داشت: سکوت علامت رضایت است!.
بعد از چند ماه، «زیبا» دوباره به جوانی و زیباییاش برگشت، در شبی که دور هم نشسته بودیم از اینجا و آنجا میگفتیم.
گذشتهها را دوستانه مرور میکردیم، همانطور که مسافر کیلومترهای طی شدهاش را حساب میکند؛ مثل اینکه اعتراف میکردم، گفتم:
ـ دخترم یادت مییاد چگونه جهازت را آماده کردیم؟
ـ منظورت چیه بابا؟!.
ـ منظورم اینهکه آیا یادت میاد چقدر برایش جان و دل کندم.
ـ البته بابا، خدا عمرت دهد!.
ـ طلاها آخرین چیزی بود که برایت خریدم.
ـ کاملاً درسته!.
ـ بعد از اینکه دستهایم به جایی بند نمیشد، فهمیدم آنهایی که برای کسانی که دوستشان دارند به هر کار زشتی دست میزنند معذورند؛ میخواهی بیشتر شرح دهم؟
دهانش از تعجب وا رفته، با چشمانی حیرت زده به من خیره شده بود.
اما من ادامه دادم و قصه را برایش تعریف کردم.
ـ مبلغی لازم داشتم تا برایت زیورآلات بخرم؛ وقتی دستم از همه جا بریده شد، دزدیدم.
اینطور به من نگاه نکن. دزدی پوشیدهای بود؛ گرچه که برای پدر خوبت اولین بار بود. در بیمارستان غذا را از دهان بیماران دزدیدم؛ با مسئول توافق کردم، چیزهایی بیارزشتر با کمیات کم میخریدم. بدینصورت توانستم پنچاه هزار تومانی پس انداز کنم. هر آنچه از خانه پدرت بردی، حلال و پاک بود مگر طلاها.
از آنجا که همه عمرم پاکدست بودم، وجدانم در خواب و بیداری مرا عذاب میداد؛ توبهام نتوانست مرا از عقابی که بر تو آمد حفظ کند.
مطمئن بودم که تو خوب میشوی؛ اما بعد از اینکه مال دزدی برود و تو تقاصش را پس دهی، تقاصش در واقع درد و عذابی بود برای تو و من و این مرد بیگناه!.
دخترم با صدایی اندوهگین و گرفته، زیرلبش زمزمه کرد:
ـ پس اینطور!.
گفتم: من بودم که نردبان را در آشپزخانه از زیر پایت کشیدم و آنچه از بیماریها گرفته بودیم، روی بیماریت خرج کردیم، اما چه فایده؟!.
وقتی حرفهایم تمام شد، «زیبا» با خیالی راحت به مچهای خالیاش نگاه میکرد؛ مثل کسی که دستهای آلوده به پولک و خون ماهی را با صابونی خوشبو خوب شسته باشد.