الیکس (داستانهای کوتاه)

بازگشت

بازگشت

وقتی خانم پرستار جیغ کشید، خیلی از خودم خجالت کشیدم... .

آن روز، صندلی مرا بطرف خودش می‌کشید، هیچ نمی‌‌خواستم از آن بلند شوم. وقتی مجری برنامه نامم را با میکروفن به دانشجویان و استادان و سایر مهمان‌ها و... اعلام کرد، به هزار زحمت خودم را از صندلی کندم. همه چشم‌ها زل زده بودند توی صورتم، برگشتم به پشت نگاه کنم؛ مادرم بود که چوب پیری بر صورتش اثر کرده، رنجور و پژمرده لبخند می‌زد و سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان می‌داد. گوئی احساس می‌کرد که بازی دیگر تمام شده؛ می‌تواند هر وقت بخواهد جگر گوش‌هاش را در آغوش بگیرد. خواهر کوچکم معصومه محکم چسبیده بود به چادر مادرم، با دست‌های نازش به من اشاره می‌کرد که داداش بیا؛ دیگر بس است خودت قول داده بودی درست تمام شد، می‌آیی.

پدرم کج بیل سالخورده‌اش را از شانه به زمین نهاده، چشمانش را دوخته بود توی چشم‌هایم، همان صداقت و راستی قدیم؛ گویی هنوز قطرات اشک‌های بلورین روز جدایی بر صورتش می‌درخشید. ریش زیبا و سیاهش، سفید سفید شده بود؛ درست مثل قلبش. شاید باورش نمی‌شد که بالاخره دوری تمام شد. زاهد که در این هشت سال سعی کرده بود با حیله و نیرنگ هم که شده جایم را پر کند، بادی به گلو انداخته، مثل آدم‌بزرگ‌ها به پدرم می‌گفت: آخه باباجون! مگر نگفتم پایان شب سیاه سفید است، صد بار برایتان خواندم که:

یوسف گم گشته باز آید
به کنعان غم مخور

پدربزرگ چهارچشمی به زمین خیره شده بود و با عصایش محکم بر سر زمین می‌کوبید. نمی‌دانم پدر زمین بیچاره چه هیزم تری به او فروخته بود؛ شاید چیزی گم کرده بدنبالش می‌گشت؛ شاید هم عمرش را. تازه متوجه شده بود که دیگر همه چیز دارد تمام می‌شود، غم و اندوه گم شده‌اش را فراموش کرده، بسویم لبخندی روانه کرد؛ شاید جوانی‌اش را در من دید!.

فائزه، دخترعمویم، از لای چشم‌های بلورینش تلخ مرا می‌نگریست؛ شاید می‌خواست بگوید بسیار دیر کرده‌ام و خیلی به انتظارم نشسته و یا از بی‌توجهی‌ام شکایت می‌کرد. عرق سردی تمام جسمم را پوشید، اولین باری بود که حتی از او هم خجالت می‌کشیدم. بچه‌اش را در بغل گرفت و نگاهش را دزدید.

احساس کردم چیز گرمی دور دستم پیچید؛ متوجه شدم که رئیس دانشگاه با یک دست، دستم را به‌ گرمی می‌فشرد و با دست دیگر کاغذی را به دستم می‌سپرد و با آرزو و دعای موفقیت و شادکامی در همه مراحل زندگی، بوسه‌ای بر پیشانی‌ام چسباند.

دیگر می‌بایستی برگردم. جدایی از استادان و دوستان هم شجاعتی می‌خواست؛ اما تقریباً عادت کرده بودیم هر سال چندتایی را به امان خدا می‌سپردیم و خداوند عوضشان را می‌فرستاد.

به کمک‌راننده گفتم: «برادر جایم خیلی تنگ است اگر می‌شود لطف کنید و همین کیف را روی باربند جا دهید».

بیچاره صندلی می‌بایستی حداقل پنجاه ساعت مرا روی خودش تحمل کند. هر چه بود گذشت. تنها سه ساعت دیگر اشک خوشحالی، غم و اندوه را از صورت مادرم خواهد شست. کو‌ه‌ها، دره‌ها، سیما‌ی مردم، هیچ تغییری نکرده بود؛ حتی جاده، همان جاده خاکی با همان موج‌های قدیم؛ مثل اینکه هنوز طرح پنج‌ساله اجرا نشده بود!.

درست پانزده سال پیش وقتی به آقای مدنی رأی دادیم، گفتند: «با مسئولین در مورد پیشرفت شهر و آسفالت جاده‌ها و به خصوص گردنه‌ای که همه ساله چندها بی‌گناه را در خود می‌بلعید صحبت شده، طی یک طرح پنج‌ساله، همه معضلات و مشکلات حل خواهد شد». ما هم به همان سادگی و دور از پیچ و خم سیاست برایش کف زدیم!.

وقتی به ساعتم نگاه کردم، چشمم به انگشتر نقره‌ای که گردن انگشتم را محکم خفه می‌کرد افتاد، لبخندی بسیار سرد و بی‌معنی روی لب‌های خشکم خوابید؛ هیچ دلم نمی‌خواست پس از هفت سال رفاقت با بی‌وفائی دورش اندازم.

هیچ‌کس حاضر نبود به یک جوان تنها خانه اجاره دهد. «آخر زبان مردم را نمی‌شود که بست، همسایه‌ها دختر دارند»!.

کوکب‌خانم هم می‌بایستی زندگی کند، شوهر مرحومش در روزهای اول جنگ او را تنها گذاشت وپیش خدا رفت. ماهتاب، تنها یادگار همسرش، هم برای ادامه تحصیل رفته بود تهران و هر چند ماه، فقط برای چند روزی مادرش را از تنهایی بدر می‌آورد.

یک اتاق خالی می‌توانست کمک خرجی باشد برای کوکب خانم که دیگر نای گلدوزی هم نداشت و مجبور بود حتی برای گلیم‌بافی هم عینک ته‌استکانی‌اش را بگذارد نوک بینی‌اش!.

تا پایم را داخل خانه‌اش گذاشتم، توی قلبش جای گرفتم. بعدها که ماهتاب هم می‌آمد و دور هم جمع می‌شدیم احساس بیگانگی نمی‌کردم، مثل یک خانواده!.

حتی روزی که بر می‌گشت به تهران، هرشب قصه ماهتاب بود و خوبی‌هایش.

در یکی از شب‌های تابستان که ماه گردگرد در وسط آسمان به من و کوکب‌خانم که در حیاط نشسته بودیم، زل زده بود؛ کوکب خانم با همان شوخ طبعی خودش من من کنان گفت:

ـ «احمد جان»! ببخشینا، شما ازدواج کرده‌اید؟

سؤالش محکم خورد توی سرم، نمی‌دانم چه شد، دست و پایم را گم کرده بودم، زبانم ناخوداگاه چرخید و گفت:

ـ بـ ... بله خاله جون...!.

شاید اولین باری بود که در زندگیم دروغ می‌گفتم، آخر از همان روز اول مادرم گفته بود که هرکس دروغ بگوید خداوند کورش می‌کند و من هم از خداوند خیلی می‌ترسیدم و نمی‌خواستم کور شوم!.

مثل اینکه از جوابم خوشش نیامد، اخمهایش توی هم رفت، با دستپاچگی پرسید: پس انگشتریت کو؟

صورت دختر عمویم، سهیلا، جلوی چشمانم ظاهر شد. یادم آمد که مادربزرگ همیشه می‌گفت: پسرم! نافش را به اسم تو بریدم؛ إن شاءالله به پای هم پیر شین! دست و پایم را جمع و جور کرده، گفتم: «خاله‌جون! آخه می‌گویند طلا حرام است».

کوکب‌خانم تنها انگشتر نقره‌ای که از شوهرش برایش مانده بود را به من هدیه کرد و گفـت: «اینطوری بهتره».

وقتی ماهتاب برگشت دیگر آن ماهتاب گذشته نبود!.

دو عقربه ساعت روی عدد دو بهم رسیده بودند. اتوبوس هم داد و فریادکنان جاده مارمولک مانند را با اشتهای فراوان می‌بلعید؛ دود سیگار برخی از مسافران با گرمی خورشید دست به دست هم، باری از خستگی و کوفتگی را روی دوش پلک‌هایم گذاشته بودند تا گردنه فقط نیم ساعت و تا خانه یک و نیم ساعت راه باقی مانده بود.

به سختی می‌توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم.

از دور خواهر کوچکم مرا دید به طرفم دوید؛ من هم با آغوش باز به استقبالش شتافتم. اشک‌هایمان درهم آمیخت؛ محکم بسینه‌ام فشارش دادم که خانم پرستار بلند جیغ کشید و من از خجالت داشتم آب می‌شدم!.