الیکس (داستانهای کوتاه)

فرشته نجات

فرشته نجات

تقریباً مأیوس شده بودم؛ هر کجا دست بالا زدیم با عذر و بهانه‌ای دستمان را قلم کردند. نیمه شب اول مهرماه بود؛ ماه، آسمان آبی را نور می‌بخشید و آن را برای فردایش که بچه‌ها به مدرسه می‌روند می‌آراست. من دیگر از درس و مدرسه نجات یافته بودم. این تنها آرزویی بود که بیست سال تمام در پی‌اش می‌دویدم؛ اما امروز هیچ ارزشی برایم نداشت،

ای کاش باز هم بمدرسه بروم! از اول ابتدائی حتی اگر باز هم همان رئیس اخموی مدرسه با عصایش بر سرم بکوبد!.

مادرم دست پر مهرش را بر شانه‌ام کشید: «احمد جان چرا اینجوری تک و تنها به آسمان زل زده‌ای مگر کشتیت غرق شده مادر؟ پسرم اگر این یکی نشد دیگری، چاغی نشد، لاغری؛ مثل اینکه دخترشون از دماغ فیل افتاده، والله یک تار مویت بیشتر از همه دخترهای حاج‌علی ارزش داره!

بیا تو مادر، یک دختر برایت انتخاب کرده‌ام که نگو!، دختره جواهره، مثل ماه شب چهادرده».

حرف‌های مادرم همیشه مسکن دردهای قلبم بود؛ مثل اینکه درمن روح می‌دمید. با همان بار سنگین غم و شعله امید تازه‌ای که مادرم در دلم روشن کرد از جایم برخواسته، داخل اتاق شدم؛ سایه‌ای از غم من بر دیوارهای اتاق نشسته بود.

برنامه‌های تلویزیون تمام شده بود، خواهر و برادرم روی شکمم دراز کشیده، دست‌هایشان را میخ زده بودند زیر چانه‌هایشان و با چشم‌های بسته بطرف تلویزیو ن زل زده، خروپف‌شان سکوت اتاق را در هم می‌شکست.

مادرم در حالی که بچه‌ها را روی جایشان می‌خوابانید، به من گفت: «پسرم! کی بهتر از دختر عباس‌آقا؟

ناخودآگاه موی بدنم سیخ شد؛ «عباس؟ رئیس مدرسه ابتدائیمان؟ شوخی می‌کنی مادر! اون یک جلاده»! شاید مادرم راست می‌گفت، من که دخترش را می‌گیرم نه خودش را، قانع شدم و همه چیز این‌بار به‌ سادگی تمام شد حتی عباس آقایی که همیشه توی سرم داد می‌کشید و می‌گفت: تو یکی اگر به چین هم بروی برای تحصیل، باز همان خری! آن شب خیلی از من تعریف کرد؛ البته بی‌تردید، همه خوبی‌ها و موفقیت‌هایم را مدیون عصایش بودم.

شب اول وقتی چشم‌هایم توی چشم‌های نرگس افتاد، رنگ از صورتم پرید. همه نصیحت‌های پدرم که می‌بایستی گربه را دم حجله گشت و... از ذهنم بخار شده بود؛ چشم‌هایش درست همانند چشم‌های عباس آقا بود.

از آن‌شب به بعد نرگس شد مرد و من...!.

می دانستم که همه در دلشان بمن می‌خندیدند؛ من هم خیلی سعی کردم، شاید هزار بار به خودم تلقین کردم که « گر گرگم و گله می‌برم»، اما با نرگس نمی‌شد.

دختر طمع‌کاری نبود؛ خیلی آرام و خوب، تنها قدرتش در چشم‌های عباس آقا بود که با خود داشت. از کلاس اول تا پنجم ابتدایی، درست پنج سال من از این چشم‌ها فرار می‌کردم. وقتی به راهنمایی رفتم، دیگر شدم شیری که از قفس در رفته باشد. اما چه که کوه به کوه نمی‌رسه و آدم به آدم می‌رسه، من هم بعد از سال‌ها به این چشم‌ها رسیدم!.

پدربزرگ تنها گنجینه رازم بود. همیشه با او و تنها با او همه چیزم را می‌گفتم؛ این‌بار هم بعد از یک سال صبر و تحمل، مسئله را با او در میان گذاشتم و از اینکه همه نقشه‌های آقا شدنم آب می‌شد، به او شکایت بردم.

حرف‌هایم لب‌هایش را از هم درید و با تنها سه دندانی که در دهانش می‌رقصید قاه‌قاه... زد زیر خنده، بعد هم با آرامی به من گفت: نوه عزیزم، چرا قبلاً به من نگفته بودی؟ البته من خودم چیزهایی فهمیده بودم؛ اما نمی‌خواستم در امورتان دخالت کنم.

پدربزرگ مرد کوه است و مثل کوه ثابت و استوار و دوست داشتنی. هنوز بعد از نود سال عمر، پند و حکمت از دهانش می‌بارد؛ گل می‌گوید و گل می‌خندد.

گفت که یک فرصت بیشتر ندارم؛ یعنی «شانس آخر»!.

او خودش در اول ازدواجش با همچین مشکلی مواجه بوده؛ تا اینکه یک‌روز ـ از فضل خداـ موشی در خانه‌شان ظهور می‌کند؛ جیغ و داد مادربزرگ هم به هوا می‌رود؛ پدربزرگ از فرصت استفاده کرده با تکه چوبی وارد معرکه می‌شود و چون شیری درنده می‌پرد روی موش بیچاره و با چند ضربه محکم دمار از روزگارش در می‌آورد.

آن وقت در می‌یابد که او مرد خانه است نه مادربزرگ ترسو! فکر بکری بود، همه زن‌ها از موش می‌ترسند.

خیلی صبر کردم، شاید که خداوند موش را به خانه ما بفرستد؛ اما هیچ فایده‌ای نداشت. قصداً خورده‌نان و تکه‌های پنیر را زیر فرش می‌انداختم تا شاید این فرشته نجات من از راه رسد و با کشتن آن مردانگی خودم را به اثبات برسانم؛ اما هیچ خبری از او نبود.

دیشب سر شام، برق قطع شد. نرگس فانوس کهنه را از آشپزخانه آورد و گذاشت سر سفره؛ احساس کردم که گوش‌هایم صدای خرخری را می‌شنوند؛ گفتم شاید مار و یا عقرب و یا جنی است؛ موهایم سیخ شد دست و پایم ناخوداگاه می‌لرزید، ترس همه جسمم را فرا گرفت، یکهو چیزی از کنارم رد شد.

جیغم به آسمان رفت، نفهمیدم که چه بود و چه. نرگس هم لنگه کفشش را برداشت و بر سر دشمن کوبید و با عصبانیت روی کرد به طرف من گفت: «به تو میگن مرد؟ خجالت نمی‌کشی از یک بچه موش می‌ترسی»؟!.

و اینچنین بود که تنها فرشته نجاتم از پای در آمد!.