«آن روی سکه»
بقلم/ انور دهواری
مرگ اسفبار سرهنگ گمنام لشکر زرهی ۸۸ بلوچستان حسن ایوبی را به همه شهروندان عزیز سراوانی و هم میهنان ارجمندم تسلیت عرض میکنم!!.
جناب مقام معظم ریاست جمهوری کشور، سرکار خانم دکتر شهناز ایوبی رئیس دانشکده علوم پزشکی آکسفورد لندن؛ مرگ نابهنگام و اسفبار پدر گرامیتان در سانحهی تصادف روز سه شنبه ۴/۸ را به شما تسلیت عرض نموده، از باری تعالی یکتا مسألت دارم که ایشان را در بهشتهای برین همراه شهیدان محشور فرمایند!!!!!!.
آری! خوانندهی عزیز، ۶ علامت تعجب را من جلوی جملههای تسلیتم گذاشتهام و میدانم که ۶۰۰۰ علامت تعجب دیگر در ذهن شما سبز شده؛ اما چه کنم که واقعیت همین است.
حسن دیوانه امروز همان سرهنگ حسن ایوبی است که روزی روزگاری همه او را میشناختند؛ اما چه شد که یکباره بدین روز افتاد. شما هم بخوبی میدانید که خداوند به کسی ظلم نمیکند؛ این انسانها هستند که به خود ظلم میکنند.
... دقیقا حدود شصت سال پیش بود که همسایه ما که «حاج علی» نام داشت درگذشت و جز چند جمله نام و نشان خوش و مدح و ثنا بر زبانها و پسری یکساله در دامن زنی بیوه، چیزی بر جای نگذاشت.
قصه آن پسرک و آن مادر فداکاری که بخاطر فرزندش بر سینه همه خواستگارها دست رد زد؛ قصه آن زنی که بخاطر آسایش و تربیت فرزندش کلفتی این و آن و کس و ناکس کرد؛ قصه زنی که جوانی و زیباییاش را زیر پای فرزندش دفن نمود؛ همان قصه تکراری مادر زحمتکش است که خود بهتر میدانید و لازم به تکرارش نیست.
از آن روز میگویم که حسنآقا از دانشکده افسری فارغالتحصیل شد و من و پدرم همراه مادرش برای استقبالش به ترمینال رفته بودیم. نیم ساعتی بیش به آمدن اتوبوس نمانده بود که متوجه شدیم رضاخان با خانم و دختر زشتش که با آرایش غلیظ خودش را به شکل دلقکها در میآورد و در دانشکده زبانشناسی تحصیل میکرد، با یک دسته گل و شیرینی سر رسیدند.
یواشکی به پدرم اشاره کردم که: آقا رضا و اینجا! اینجا که فرودگاه نیست. این دیگه برای چی آمده؟!.
دیدم که مستقیم بطرف ما آمدند و رضاخان با پدرم شروع کرد به روبوسی و خانمش هم «فخری خانم» مادر حسن را در بغل گرفته، میبوسید و شیرینی و دسته گل را با یک عالم تعارفات و حرفهای شیرینتر از نقل و نبات: چشتان روشن فخری جون. چش حسود کور! آرزوتان بسر رسید و... را به او داد.
داشتم شاخ در میآوردم که چطور رضاخانی که غرور و تکبرش به او اجازه نمیداد ـ العیاذ بالله ـ با خدا حرف زند، اینچنین ساده و بیآلایش حرفهای قلنبه سلنبه خودش را جلوی پای «فخری خانم» میریزد.
هنوز وراجیهای رضاخان تمام نشده بود که دهنها واماند؛ آقای حسینی، امام جمعه شهر، که عبایش از روی شکم یک متر جلو آمدهاش همیشه کنار میرفت و او مجبور بود وقتی راه میرود لحظه به لحظه آن را راست و ریست کند، همراه با خانمش، زیبا خانم و دخترش که از وقتی قصه آبروریزیاش با راننده سابق پدرش در شهر پیچیده، آفتابی نشده بود با یک دستهگل و یک جعبه شیرینی تشریف فرما شدند.
هنوز عرقهای اینها خشک نشده بود و حرفهایشان تمام نشده که آقای عبداللهی، نماینده سابق شهر، با خانم و دخترش از راه رسیدند. دخترش چند سالی در اروپا در عقد مردی کمونیست بود و پس از داستانهای عشق و عاشقی که بر سر زبانهاست و خدا میداند چند درصدشان راست است، کارشان به طلاق کشیده و برگشت؛ البته خانوادهاش میگویند که برای تحصیلات رفته بود؛ جو پر فساد آنجا با فرهنگ ما سازگاری نداشت؛ ایشان هم تحمل نکردند و برگشتند. به حق حرفهای نشنیده!.
خلاصه تا قبل از آمدن اتوبوس، ترمینال پر شد از همه کله گندههای شهر. از سبحانی، تاجر سرشناس شهر، گرفته تا گلی، رئیس سازمان اطلاعات، مشهور به شمر خونخوار. از کریمی -طلا فروش در ظاهر و تاجر مواد مخدر در پشت پرده- گرفته تا تهرانی، رئیس شهربانی، به قول بعضیها قارون رشوه خوار و....
«فخری خانم» ساده و از همه جا بیخبر شده بود مثل گل نرگسی که تازه شکفته شده باشد؛ دهنش وا رفته بود که اینهمه آدمهای درست و حسابی از کجا پسرش را میشناسند. همه این زنهای رنگ و وارنگ با لباسهای پر زرق و برق و صورتهای آرایش کرده و دستهای پر از طلا، چطور او را در بغل میگیرند و میبوسند. خودش هم که داشت از بوی خوش عطر و ادکلنهایشان سرمست میشد؛ با لذت همه زنها و دختران را میبوسید؛ شاید هم میخواست جبران سالهای حرمان را بکند!.
بالاخره اتوبوس رسید و حسن آقای ما هم با همه حیرت و تعجب، چشمی از آنهمه زرق و برق تازه کرد و دلی شاد....
خوشبختانه همه آن تعارفات بیروح در ترمینال تمام شد و هر کسی رفت پی کارش و ما هم با همان تاکسی کهنه و پیر پدرم، حسن و مادرش را رساندیم به خانه خودشان.
در دلم بود که گربه برای رضای خدا ماهی نمیگیرد؛ پس چرا این نمایشها در ترمینال اجرا شد؟ چرا حداقل تا دم خانه «فخری خانم» ادامه پیدا نکرد؟ این آن روی سکه بود که بعدها از پدرم فهمیدم؛ آنهمه کله گندهها آمده بودند تا شاید بتوانند سرهنگ را برای دخترانشان شکار کنند و در عینحال نتوانستند کبر و غرورشان را زیر پای نهند و تا خانه خشتی- گلی فخری قدم رنجه فرمایند!.
همه بر این نکته متفق بودند که حسن هیچ چیز کم ندارد مگر یک همسر. زنی که شریک زندگیش شود و کمک مادر پیرش. البته خودش هم بعد از دیدن دخترهای باکلاس در ترمینال، دهنش آب افتاده بود.
فخریخانم هم وقتی آبها از آسیاب افتاد و خواب و خیالاتش برهم خورد، فهمید که سعادت پسرش در کنار آن آدمهای هارت و پورتی نیست؛ باید همکلاس خودش کسی را پیدا کند و چه کسی بهتر بود از پری خانم، دختر حاجی جلال، که از خویشان بسیار دور بود؛ خانوادهای که در صداقت و تقوا زبانزد خاص و عام بودند. پری هم دختری نجیب و باحیا بود که تازه چون غنچه شکفته شده بود و زیباییاش هر خواستگاری را اسیر خود میکرد. همینطور هم شد؛ حسن پس از دیدن پری خواب از سرش پرید و نه از موقعیت پایین خانواده گیاش پرسید و نه از جهیزیه. پاهایش را کرد تو یک کفش که هر چه زودتر....
هنوز خورشید آخرین روزهای ماهعسل عروس و داماد جوان و خوشبخت به پایان نرسیده بود که ناقوس شوم جنگ به صدا در آمد و با بیرحمی حسنآقا را از پری جدا کرده، در صف مقدم جبهه انداخت.
جنگ، جنگ است، چه تحمیلی باشد و چه غیر تحمیلی؛ خشک و تر را به آتش میکشد و سعادتها و لبخندها را بر لبان خشک میکند....
حسنآقای ما هم در خط مقدم نبرد بود و هر دو ماه و گاهی هر چهار ماه یکبار تلفنی و یا پیغامی از او میآمد و تا اطلاع ثانوی مادر و همسرش طعمه دلهره و ترس از ناقوس شوم فردا بسر میبردند.
در غیاب شوهر، پری مظلوم شده بود زن مادر شوهر. گویا فخری که سالهای تنگ حرمان را به سختی سپری کرده بود و تازه نانش به روغن رسیده بود، قسم خورده بود که تقاص روزهای سخت و بیچارهگیاش را از این دخترک آرام و خاموش بگیرد.
پری هم در کنار درد دوری همسر در عذاب مادر شوهر بود و کسی از قصه رنج او بویی نمیبرد. هر شش هفت ماه و گاهی سالی یکبار، حسنآقا برای یک هفته و یا ده روز سری به خانه میزد و برمیگشت تا جای خالیاش را در جنگ پر کند و جای خالیاش را در خانه خالیتر.
روزبهروز پری ضعیفتر میشد، تنها وقتی کارد به استخوان رسید، مادرم از درد و رنج همسایه اطلاع پیدا کرد؛ که البته نصیحتهای مادرم به فخری نمک بر زخم میپاشید و باعث میشد که او چند برابر بر طغیانش بیفزاید. بزرگترین گناه پری این بود که حامله نمیشد!.
با اصرار پدرم، در یکی از فرصتهای مرخصی، حسن به پزشکهای متخصص رجوع کرد و معلوم شد که سبب عدم بارداری خود آقا حسن است!.
بازگشتن حسن به جبهه همان و عذاب و رنج پری همان؛ تا جایی که قصه او سر زبانهای همه اهل محل افتاد. فخریخانم نه به او اجازه میداد پیش پدر و مادرش برود و نه آرامش میگذاشت. خانواده دختر هم میگفتند: دخترمان در خانه شوهر بمیرد، بهتر است که آبروریزی بپا شود.
با بازگشتن ابراهیم، پسرعمه حسن از سربازی، ابر سیاه ماتم بر خانه فخریخانم سایه گسترد و رعدوبرقی پرصدا بپا شد. ابراهیم میگفت که قرار بوده با حسنآقا روز دوشنبه حرکت کنند؛ دو روز پیش؛ یعنی شنبه، حسن برگشته به قرارگاه پشت جبهه برای ردیف کردن کارهای مرخصی و کیف خودش را هم برده تا با رسیدن ابراهیم از همانجا یکراست حرکت کنند. اما ابراهیم در هنگام بازگشت از منطقه انجام وظیفهاش، میشنود که گردان امام مهدی که حسن مسئول آن بوده مورد هجوم هوائی دشمن قرار گرفته و همه افراد آن کشته شدهاند. او هم سری به آنجا میزند که شاید حسن از قرارگاه برگشته باشد آنجا؛ میبیند که لاشههای همه افراد گروهان سوخته و زغال شده و اینطرف و آنطرف افتادهاند. ناگهان چشمش به جسد حسنآقامیافتد؛ گریان منطقه را ترک میکند و یکراست بدون اینکه به قرارگاه پشت جبهه سری بزند برمی گردد خانه.
تلویزیون هم جز خبر پیروزیهای پی در پی و به هلاکت رسیدن نیروهای بعثی کافر هیچ خبر دیگری نداشت؛ مراجعه به دفاتر ذیربط هم بیفایده بود.
خلاصه، تازه بند و بساط روز سوم سوگواری را چیده بودند و نوحه خوانها مردم را داغ گریه کرده بودند که صدای بچههای محله به هوا رفت که: حسنآقا اومد! حسن آقا ... هورا ... هورا ...حسن آقا اومد!.
حسن تا به خودش آمد، دید که روی دستهای جوانکها به هوا رفته. مردم مات و مبهوت چشمهایشان را به هم میمالیدند و «لاحول» میخواندند.
۱- پناه بر خدا! باور نکردنی است.
۲- خـ .. خـ..خدای من! این یک معجزه است!.
خبر در شهر پیچید و یککلاغ، یک روزه شد چهل کلاغ:
مرده زنده شده! قدم اسب امام مهدی به او خورده دوباره جان گرفته، خدا را به گریه و زاری پیرزن رحم آمده پسرش را دوباره زنده کرده، کار، کار حضرت عیسی÷ است.
اما، واقعیت این بود که حسن در قرارگاه پشت جبهه دو روز منتظر ابراهیم مانده بود و چون خبری از او نیامده حرکت کرده و جسد سوخته شده، خدا میداند که جسد کدام بنده خدایی بوده.
پس از پایان مرخصی یک ماهه، دوباره حسن آقا عازم جبهه نبرد حق و باطل شد و با رفتن حسن، بار دگر غم بر خانه چیره گشت و رنج و عذاب پری دوچندان.
درست دو سال بعد، قصه دوباره تکرار شد.
هواپیمای ارتش که سربازان را از جبهه به زاهدان منتقل میساخت به آتشفشان تفتان برخورد کرد و منفجر شد و همه ۳۰۰ نفر سرنشین آن خاکستر شدند.
ترس و دلهره بر همه خانوادههایی که فرزندانی در جبهه داشتند، چیره شد؛ سوگ واری عمومی اعلام گشت. تنها شانس دانستن نامهای سرنشینان این بود که لیست مرخصیهای خط مقدم جبهه برسد. روز بعد با رسیدن لیست نامها، بوم غم و اندوه بر دل همه نشست و زنگ در ۳۰۰ خانه را به صدا درآورد.
یکی از آن خانهها هم، خانه فخریخانم بود.
دو روز بعد هم به خانههای همه شهیدان، یک مشت خاک که در پارچهای پیچیده، روی آن نامی نوشته بودند به رمز یادبود جسد بخار شده شهید تحویل گردید تا در بهشت زهرای شهر به خاک سپرده شود.
بار دگر مراسم سوگواری مفصلی بهپا شد و کوچه ما نیز از اردیبهشت به کوی شهید حسن ایوبی تغییر نام داد!.
پریخانم هم مدتی در خانه شوهر مرحومش ماند و به رمز وفا خدمت مادر شوهر داغدار و مأیوسش میکرد. پس از یک ماه، تنها با یک دست لباس با چهرهای غمناک و دلی شاد به خانه پدر و مادرش برگشت.
روزها، آبها را از آسیاب انداخت و زندگی اطرافیان با فراموش شدن حسن دوباره رونق گرفت. تنها مادر داغدار او بود که جز گریه سخنی نداشت و جز زاری ترانهای. تنها پسرش، عصای پیریاش، سایه سرش، امیدها و آرزوهایش، همه چیزش را از دست داده بود و تنهای تنها، تنهاتر از روزی که به داغ شوهر نشست در خانه میگریست.
سه ماه بعد دوباره معجزه رخ داد!.
ساعتهای ده شب بود که زنگ در خانه ما به شدت به صدا در آمد؛ وقتی در را باز کردم فخریخانم بود در لباس خواب که نفس نفس زنان دیوانهوار پرید توی خانه.
- پـ... پـ.. پـ.. سـ.. سـ.. ســـ...رم.
مادرم، پیرزن خسته و شکسته را در بغل گرفته، آرامش داد و تا فهمیدیم که میخواهد بگوید پسرش تلفن کرده، جانمان به لبمان رسید.
البته که جز خیالات مادر داغدار چیز دیگری نمیتوانست باشد. تلفن به صدا در آمده و شاید هم نیامده و او هم که هم و غمّاش پسرش است خیالاتی شده و گمان برده که صدای پسرش را از گوشی تلفن میشنود.
این تنها تفسیر معقول و مورد اتفاق همه، در آن شب تنها دو روز بیشتر عمر نکرد!.
بله، حسن آقا بود که برگشت!.
اینبار دیگر یک کلاغ به صد کلاغ رسید و معجزه از دست امام مهدی و حضرت عیسی و حضرت خضر علیهمالسلام هم بدر رفته بود؛ هر چه بود کرامت خود حسن آقا و ضد گلوله بودن و... بود.
البته خودش که از پشت پرده خبر نداشت، به سادگی میگفت که: با مرخصیام موافقت شد، سروقت با سه نفر دیگر از دوستانم که با هم همسفر بودیم آماده حرکت شدیم که منطقه مورد محاصره دشمن درآمد. روزهای بسیار سختی را سپری کردیم. وقتی محاصره شکست، فهمیدیم که هواپیمای مسافربری ارتش منفجر شده و تا مهیا شدن هواپیمای دیگر، ما مجبور شدیم سه ماه دیگر صبر کنیم.
پری که در خانه پدر دوباره رنگ و رو گرفته و چون روزهای اول ازدواجش مثل گل زیبا و با صفا شده بود، بار دگر با هزار ترس و دلهره به خانه بخت و شاید هم به کلبه بدبختی بازگشت.
حسن در همین مرخصیاش بود که درجه سرهنگیاش رسید و آتشجنگ هم خاموش گشت. تنها چیزی که پس از هشت سال جنگ عاید حسن شده بود؛ دو تا چشم قورباغهای برآمده از اثر گازهای شیمیایی، با خلق و خویی عصبی و اعصابی متوتر و پریشان و احیانا دستپاچگی و لرزش بدن، همراه با درجه سرهنگی و مدالهای افتخار و بس.
اما اینها، جای خالی بچه را در خانه پر نمیکرد. این بود که وسوسههای اطرافیان حسن را بر آن داشت که دست رد بر سینه رضاخان نزند. حالا اگر بچهدار هم نشود، حداقل در بین مردم شهر جای پایی پیدا میکند.
با یک نمایش ساده، از پری که احساس میکرد بختش دوباره سیاه شده و به چنگ فخریخانم افتاده، موافقت گرفته شد و سرهنگ حسن تجدید فراش نموده، داماد رضاخان شد. پرده دوم نمایشنامه که مجبور کردن پری به درخواست طلاق بود را فخریخانم خودش بهعهده گرفت و پری با جسمی لاغر و پژمرده و دلی شکسته، دوباره بازگشت به خانه پدر و مادر پیر و شکستهاش.
البته این نقطه اول سعادت او بود که آسمان رقم زده بود و او خود نمیدانست. تنها پنچ ماه بعد دبیر ثروتمند و با ایمان و اخلاقی که زنش را در حادثه رانندگی از دست داده بود، به خواستگاریاش آمده، او را به خانه خوشبختی و سعادت برد. بعدها نیز صاحب چهار پسر و سه دختر شد، که جناب آقای دکتر سپاهی رئیس بیمارستان رازی و جناب مهندس سپاهی، نماینده شجاع سابق و محبوب شهرمان، از جمله آنهایند.
با رفتن پری از خانه فخری، شمع خوشی و شادی هرگز در آن خانه روشن نگشت.
سرهنگ با خانم جدیدش در یکی از آپارتمانهای پدرزنش در شمال شهر مستقر شدند و فخری بدون هیچگونه تعارف خشکی تنها در خانه خودش ماند.
همه جان و جونها، عزیزمها و قربونت برمهای فخری خانم در عروس جدیدش تأثیری نداشته هیچ، بر أخم و تَخماش هر روز اضافهتر میشد؛ تا جایی که عروسخانم چشم دیدن مادر شوهرش را نداشت، نه خانهاش میرفت و نه به شوهرش اجازه میداد که به او سری بزند.
پیرزن که تنها چراغ امیدش شکسته بود، با ریختن اشکهای پشیمانی گمان میکرد که دارد چوب ظلم و ستمهایی که بر پری روا داشته را میخورد و با کمکهای همسایگان شکمش را نیمسیر نگه میداشت.
اما متأسفانه قائله به اینجا ختم نشد و کارد به استخوانش رسید.
روزی آقای سرهنگ با پسر ده ساله و دختر هشت سالهاش به خانه مادر نیمه کورش آمده، به او فهماند که تصمیم دارد خانهاش که از میراث پدرش است را بفروشد. پیر زن زد زیر گریه که ای پسر بیمعرفت! اگر خانه را بفروشی من کجا بروم؟! حالا که تو خدا را نمیشناسی، حداقل چند روزی تا مردنم دندان روی جگر بگذار. به آبرو و حیثیت خودت رحم کن.
تنها کلمه آبرو و حیثیت بود که پسر را مجبور کرد یک قدم عقب نشینی کند. این بود که چند روز بعد، خانه را به چند خانواده مهاجر افغانی کرایه داد؛ به این شرط که این زن کور پیر در انباری کنار دستشویی حیاط بماند.
افغانهای بیچاره که با حمالی و کارگری زندگی بخور و نمیری داشتند و مردهایشان از صبح تا شب در پی لقمه نانی جان میکندند و زنها در خانه با گلدوزی و سوزندوزی پابه پایمردان عرق میریختند، با همه شرط و شروطهای صاحبخانه موافقت کردند؛ بهخصوص که شنیده بودند او آدم کله گندهای است و اگر روزی مأموران انتظامی برای چند قران رشوه، موی دماغشان شوند، شاید بدادشان رسد.
آدمهای خیلی خوبی بودند و پیرزن را در همان لقمه نان خشک و پیازشان شریک میکردند.
روزی که من پس از فارغالتحصیل شدن در رشته روانشناسی دانشگاه تهران به خانه رسیدم، نه پدرم به استقبالم آمد و نه مادرم. تنها خواهرم، آمنه، بود که خبر وفات پیرزن کور همسایه را به من داد و گفت: مادر رفته به خانه همسایه و پدر هنوز از قبرستان برنگشته.
بله، شمع زندگی فخری خانم هم در سکوت و بی خبری همه خاموش گشت و تنها افغانهای کرایهنشین و چند تن از همسایگان او را تا قبرستان بدرقه کردند؛ نه پسری، نه نوهای، نه خویشی و نه درویشی!.
در خانه سرهنگحسن هم کسی نبود جز او و خانمش مهری خانم. تنها پسرشان، پدرام، در فرانسه در رشته فلسفه ادامه تحصیل میداد و دخترشان در لندن پزشکی میخواند.
خبر رسید که دختر پس از فارغالتحصیل شدن با یکی از همکلاسیهای انگلستانیاش ازدواج کرده، ملیت آنجا را گرفته و قصد باز گشت به کشور را ندارد.
پدرام هم پس از لیسانس در همانجا فوق لیسانس گرفته، در پی برنامه دکترایش بود و تنها هر وقت کارش لنگ میشد، نامهای به پدرش میفرستاد و پول بیشتری میخواست.
مهریخانم که عاشق اروپا بود، با دخترش تماس گرفت و به بهانه دید و بازدید به انگلستان رفت و با همان سن و سالی که داشت در فرودگاه گذرنامهاش را پاره کرد و درخواست پناهندگی اجتماعی کرد که: در کشورش آزادی نیست؛ مجبور است حجاب بپوشد؛ حق رقص و پایکوبی ندارد؛ نمیتواند آزادانه شراب بنوشد و... و در همانجا برای همیشه ماندگار شد.
آقای سرهنگ تنها، با بیماریهایش که هر روز بیشتر و بیشتر میشد در خانه دست به گریبان بود. کمکم در زیر فشارهای روحی کمرش خم شد و توازن عقلیاش را از دست داد. گاهی برهنه از خانه بیرون میدوید؛ خاک به سر و صورتش میریخت و در خیابانها میرقصید و با صدای بلند میخندید.
رضاخان هم که آبروی خانوادگیاش را در خطر میدید و هم فرصت طلایی را جلوی رویش، حسن را در یک کلبه در نخلستان زندانی کرد و شایعه کرد که حسن در چاهی افتاده و مرده.
مجلس عزایی هم تشکیل داد و ثروت و دارایی سرهنگ را هم به وکالت دروغین نوههایش به جیب زد.
پدرام هم پس از پایان دوره فوق تخصصیاش تنها یکبار به سراوان آمد و سر قبر ـ قلابی ـ پدرش فاتحهای خواند و بهعنوان استاد دانشگاه در تهران استخدام شد. سال پیش هم در انتخابات ریاست جمهوری از طرف جناح آزادیخواهان شرکت کرد و پیروز شد.
از دختر و همسر هم تنها یک سنگ یاد بود رسید که سر قبر نصب گردید.
تنها سه ماه پیش بعد از اینکه ماشین رضاخان در راه زاهدان از جاده منحرف شده، در دره افتاد و طعمه آتش شد، دیوانهای با ریش و سبیل دراز در شهر میدوید و بازیچه و سرگرمی بچههای کوچه خیابان شده بود که دنبالش میکردند و داد میزدند: حسن یک، حسن دو، حسن سه، حسن دنده به دنده، حسن نوکر بنده، حسن چرا نمیخنده؟!.
او هم با صدای بلند قهقهه میزد و دلقک بازی در میآورد. کسی گمان نمیکرد که این دیوانه، همان سرهنگ حسنایوبی، سرهنگ باز نشسته لشکر زرهی زاهدان باشد.
حالا که روی دیگر سکه برملا شد، همه شهروندان سراوانی را دعوت میکنم تا حداقل با نامه تسلیتی به ریاست محترم جمهوری، در غم و اندوه در گذشت واقعی پدرش شریک گردند.
چوب خدا صدا ندارد
اگر زند دوا ندارد