زير گنبد کبود...
خبر وحشتناکی بود. مدینه را بخود لرزاند....
گمان میرفت که از روز خلافت عمرس شیطانهای آدمی و جنی از مدینه گریخته بودند. همه جا امن و امان بود؛ کسی جرأت تجاوز به حق دیگری را نداشت. برای برخی، بودن پلیس و داروغه در شهر، جای سؤال داشت که: چرا حقوق بیهوده از پول بیتالمال به آنها داده میشود؟ شکر خدا! نیازی به پلیس و یا داروغه نداریم!.
صدای پرطنین امنیت مدینه همه جهان را برگرفته بود؛ همه آن را از برکات پیامبر اکرم ج میدانستند.
هرچه که بود عدل بود و داد؛ محبت و برادری؛ دوستی و همبستگی؛ یکی و یگانگی. این بود شهر زیبای مدینه؛ شهری که قبل از آمدن پیامبر اکرم ج، لحظهای صدای شمشیر در آن نمیخوابید، تشنه خون برادر بود و هرگز سیراب نمیشد!.
این خبر هولناک، همه را پریشان ساخت و خواب و آرامش را از چشمان عمر ربود.
بوی تلخ خون همه جا پیچیده بود. به امنیت سلطنت و فرمانروایی تجاوز شده بود. زبانهای حیران با دلهره در گوشهای پریشان زمزمه میکردند:
«جوانی بود با لباس زنانه. شاهرگش را زده بودند. صورتش کبود شده بود.
چه کسی او را پیدا کرده؟ شاید او قاتل را دیده باشد»؟
ـ جسدش را زنها کنار جوی آب پیدا کرده اند. اول گمان میبردند که دختری است؛ سپس وقتی جسدش را میشستند، فهمیدند که مردی بوده.
امیر المؤمنین مات و مبهوت به داروغه و جاسوسهایش که هر روز با دستهای خالیتر از روز پیش میآمدند، خیره شده بود؛ تو گویی قاتل آب شده و رفته بود زیر زمین و یا بخار شده و به آسمان پریده.
سوژهی بسیار عجیبی بود، جوانی در لباس زنانه به قتل میرسد و هیچ سرنخی از قاتل بدست نمیآید.
روزهای اول ماجرا بر سر زبانها و حدیث مجلسها بود و هر روز کلاغی بر چهل کلاغ دیگر افزوده میگشت و شاخ و برگی به قصه اضافه میشد.
انگشت اتهام از یهودیان گذشته، به پادشاهان ایران و روم نیز رسید.
کمکم قصه داشت به صورت ماجرای افسانهای به گردن دیوان و جنها میافتاد که گرمی و حرارتش را در بین مردم از دست داد و به فراموشی سپرده شد.
تنها کسی که هرگز ماجرا را فراموش نکرد و صبح و شب در پی قاتل بود؛ امیرالمؤمنین عمر بود و بس.
با چشمان زیرکانهاش مردم شهر را یکییکی زیرنظر میگرفت. سعی میکرد قاتل را از چشمانش بخواند. هرگز دستان لرزان نیایش او از درگاه الهی خسته نشد؛ صبح و شام از خداوند میخواست که در حل این معما به او کمک کرده، قاتل را به شمشیر عدالتش بسپارد؛ تا کسی جرأت تجاوز به حق مردم را نداشته باشد.
سالی از این معمای بیجواب نگذشته بود که گریه دردناک نوزادی گوشهای امیرالمؤمنین را آزرد.
ـ این نوزاد را سر جوی آب پیدا کردهاند.
کلمه «جوی آب» زنگ خطر را به شدت در خاطره امیرالمؤمنین به صدا در آورد، نا خوداگاه داد بر آورد:
- کجا؟!
ـ سر جوی آب، جناب امیرالمؤمنین ... چطور مگه؟!.
امیرالمؤمنین برای اولینبار پس از یک سال خندهای سر داد و گفت: یافتم ... یافتم ... قاتل را یافتم!.
چشمهای حیرت زده و پریشان، به امیرالمؤمنین خیره شده بود. حیرت زده از حرفهای امیرالمؤمنین که هیچ ربطی به موضوع ندارد و پریشان از اینکه مبادا امیر المؤمنین خدای ناخواسته بلایی سرش آمده باشد و هذیان میگوید!.
امیرالمؤمنین با زرنگی و زیرکیاش، همه آنچه در پشت این چشمهای حیران و شفقت برانگیز بود را میخواند؛ ولی نمیخواست وقتش را با آنها تلف کند.
نوزاد را از دستشان گرفت و به خانه برد. دستور داد از طرف بیتالمال خانمی عاقل و دانا موظف به پرورش نوزاد گردد. روزی امیرالمؤمنین آن زن را خواست و پس از نصیحتها و سفارشهای بسیار در مورد کودک، به او گفت: هرگاه متوجه شدی زنی به این کودک شفقت و مهر و علاقه خاصی نشان میدهد و با دید خاصی بدو مینگرد، فورا بمن اطلاع بده.
روزها یکی در پی دیگری سپری میشد و امیرالمؤمنین با دلهره نقشهاش را دنبال میکرد.
تا اینکه روزی خانم مسئول پرورش کودک خدمت امیرالمؤمنین حاضر شده، عرض کرد که:
ـ امروز صبح دخترکی پیشم آمد و گفت که خانمش روزی بچهام را دیده و از او خوشش آمده و مایل است به او هدیهای بدهد. من نیز موافقت کرده، کودک را پیش او بردم. خانم جوان و بسیار زیبایی بود. با دیدن بچه اشکهایش سرازیر شده، او را محکم به بغل گرفت و بوسید.
خیلی سعی داشت من هر چه بیشتر پیشش بمانم؛ هدیههای گرانبها و با ارزشی به من و به بچه داد و از من خواست که خوب از بچهام مواظبت کنم.
امیرالمؤمنین سجده شکر در مقابل خداوند متعال بجای آورده، شمشیرش را به کمرش بست و به طرف آدرسی که آن زن به او داده بود براه افتاد.
پیرمردی با محاسن سفید و زیبا در را بروی امیرالمؤمنین گشود. هر دو لحظهای مات و مبهوت به هم خیره شده بودند. امیرالمؤمنین از اینکه یکی از دوستانش که از انصاریان واز یاران رسول خدا ج را در آن خانه میدید و پیرمرد از اینکه خلیفه سرزده به خانهاش آمده... .
پیرمرد زود دست و پایش را جمع کرده، گفت:
ـ به به! صفا آوردید! این چه سعادت بزرگی است که امیرالمؤمنین به کلبه درویشی ما قدم رنجه میفرمایند؟! بفرمائید ... بفرمائید... .
- خیلی متشکرم. مزاحم نمیشوم. امری پیش آمده که خواستم خدمت برسم.
ـ ان شاء الله خیر است! حالا تشریف بیاورید توی... .
- میتوانم از شما سئوالی بپرسم؟
ـ البته! بفرمائید. یکی نه، صد تا. در خدمتم.
- در مورد دخترتان بود.
پیرمرد از فرط شادی و خوشحالی که شاید امیرالمؤمنین میخواهد دخترش را برای یکی از فرزندانش خواستگاری کند در پوستش نمیگنجید.
ـ والله چه عرض کنم ... دخترم، شکر خدا در تقوا و پرهیزکاری و ایمان و اخلاق و ادبش زبانزد خاص و عام است.
- اجازه میدهید که من نیز موعظه و نصیحتی به ایشان کنم.
ـ البته! باعث شرف و سعادت ماست. شما جای پدرش هستید.
پیرمرد دستپاچه، خبر تشریففرمائی خلیفه را به دخترشان داده، امیرالمؤمنین را به داخل خانه تعارف میکنند. امیرالمؤمنین از کنیزکان و همنشینان دختر خواست که لحظهای او را با دختر تنها بگذارند.
خانم جوان مژده خواستگاری که پدر برایش آورده را در سر میپروراند و با لبخندی زیبا به امیرالمؤمنین خیره شده بود که عمر س با لحنی جدی گفت:
ـ قصه آن کودک با تو چیست، دختر؟!
ناگهان دنیا در چشمان زن جوان تاریک شد؛ زبانش از حرکت ایستاد، خواست داد بزند و قلب پر از درد، رنج، اندوه، غم و خونش را در پیش پای امیرالمؤمنین پاره کند.
امیرالمؤمنین با جدیت شمشیرش را کشید:
ـ دختر! یا همه چیز را آنطور که بوده برایم تعریف میکنی؛ یا اینکه مجبورم گردنت را بزنم. تو آدمی را کشتهای، مگر نه؟!
زن جوان که با چشمانی پر از اندوه و درد به امیرالمؤمنین زل زده بود و اشکهای گرم مرواریدیاش بر گونههایش میرقصید، آهی سرد سر داده، انگشتهایش را مشت کرده، دندانهایش را بهم میمالید:
- آه! ای کاش من هرگز از مادر زائیده نمیشدم! آری من آدمی را کشته ام. نه، نه، من خون نجس حیوانی پست، گرگی درنده را ریختهام.
سپس به سقف اتاق خیره شده، کمی آرام گرفت و ادامه داد:
- ده سال بیشتر نداشتم که مادر خدا بیامرزم چشم از این جهان بست. پدرم که مشغول بود، کلفتی را استخدام کرد تا مرا از تنهایی بدر آورد و کارهای خانه را هم انجام دهد؛ من او را مثل مادرم میپنداشتم. او سالها در خانه ما کار میکرد تا اینکه روزی به من گفت که مجبور است برای کاری به شهر دیگری سفر کند و خواست اجازه دهم تنها دخترش را برای مدتی در خانه ما بگذارد. من که تازه فهمیدم او دختری هم دارد با کمال میل موافقت کردم.
روز بعد دخترش را که آرایش غلیظی کرده بود، پیش من آورد و رفت. چند روزی ما در کنار هم بودیم و با هم انس گرفتیم؛ تا یک شب که من در خواب بسیار سنگینی بود احساس کردم که او... .
بغض و کینه گلوی زن جوان را سخت میفشرد؛ اشکهایش چون سیل سرازیر شده بود؛ به سختی خودش را کنترل کرده ادامه داد... .
- بله، تازه من متوجه شدم که او دختری نبوده؛ مرد جوان پلید و پستی است که به من تجاوز کرده؛ از زیر بالشم خنجرم را برداشتم و شاهرگش را زدم و شب هنگام بدون اینکه کسی متوجه شود، جسد نجسش را سر جوی آب انداختم.
بعدها متوجه شدم که از آن گرگ وحشی نوزادی بیگناه در شکمم تکان میخورد. صبر کردم و تا به دنیا آمد به کنیزکم گفتم که او را سر جوی آب آنجایی که پدر پستش را انداخته بودم، بیندازد.
امیرالمؤمنین قطرههای اشکی که از چشمانش سرازیر شده بر روی محاسن زیبایش میغلطتید را پاک کرده، گفت:
ـ آفرین به تو دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! دنیا پر از گرگ است و خداوند تنها پناهگاه مؤمنان است.
سپس سرش را پایین انداخته از اتاق خارج شد.